کلَ‌گپ

۰۴/۰۱/۱۳۸۲

دخترك دست در دست پدر از عرض خيابان عبور ميكند. آنسوي خيابان پاركينگي قرار دارد كه به محل شهرداري شهرك ما ختم ميشود. در گوشه اي از اين ميدان، رديف خانه هاي دو طبقه قرار دارد كه نامش را بهتر هست كه دوبلكس بگويم. جلوي سردر آنها پلكان هائي قرار دارد كه با بالارفتن از آن ميتوان به در خانه ها رسيد و از سوي ديگر پله ها نيز پائين آمد. دخترك به زحمت سه ساله مي نمايد. پدر از كالسكه او بعنوان وسيله اي براي وسائلي استفاده مي كند كه در سوپرماركت خريده. دخترك كه در محوطه پاركينگ قدمهايش را بازيگوشانه بر ميداشت، ناگهان دست پدر را رها كرده و بسوي پله ها دويد. او در حاليكه به سختي از پله ها بالا ميرفت، براي اين كه بتواند بالانس خودش را حفظ كند، دستش را به نرده هاي كناري راه پله تكيه داده است. او در حاليكه چشمي نيز به پدر دارد، با قدمهائي سنگين و اما بازيگوشانه از پله ها بالا ميرود. هربار كه به آخرين پله و سطح صاف كنار در خانه ها ميرسد، نگاهي به پدر انداخته تا نگاه تحسين او را دريافت كند. آنگاه به سرعت از پله هاي سوي ديگر پائين آمده و پس از جندي، از پله هاي جلوي خانه هاي ديگر بالا ميرود. نگاه پدر اما دورادور است با حسي از مواظبت از او. دخترك در آخرين پله اما ناگهان سكندري ميخورد. تكان او و حركت شوك مانند پدر چنان هماهنگ بود كه انگار آن دو از يك تن رهبري ميشدند. خنده شوق آميز و ناشي از هراس لحظه اي دخترك، پدر را از نگراني بيرون آورد. در مسير خانه ام و از راه باريكه ي نزديك پارك ميگذرم. بدون اينكه توجه داشته باشم كه كدام راه را انتخاب كرده ام. ذهنم اما در جستجوي ادراك آن شوقي بود كه دخترك را به سوي پله ها و به بالارفتن از آنها سوق داده بود. براستي چه انگيزه اي آنان را به اين كار واميدارد؟ اين شوق كودكانه شايد خالص ترين و مقدس ترين نمود زندگي باشد. بهار بدون كودكان چقدر بي معني ميشود. و با بمب ها چقدر زشت.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?