کلَ‌گپ

۰۱/۰۱/۱۳۸۲

آيا ميداني نقش من چي بود؟ حدوداً يك هفته اي ميشه كه در اين صفحه چيزي ننوشته ام. در واقع بايد بگويم كه بيش از چندين هفته است كه با خودم نيستم. مواردي پيش مي آيد كه دلت ميخواهد به كاري مشغول شوي. كاري كه به كمترين پيچيدگي ذهني و فني و اينها احتياج داشته و همراه باشد با تلاش بدني و يا ضرورت دقت نظر ويژه اي. يادمه وقتي پسركي بودم، در دنياي عجيبي غوطه ور ميشدم. ساعتها و روزها مشغول بريدن تخته هاي سه لا با اره موئي هاي بودم كه بخاطر ارزان بودن، جنس خوبي نداشتند و ميبايد مواظب مي بودم كه زود نشكنند. و همراه با بريدن قطعات بسيار ريز براي صندلي و ميز و تخت و نيمكت و خلاصه همه آن چيزهائي كه با اين تخته سه لا و چوب كبريت ميشد درست كرد. حتي سريشمي كه استفاده مي كردم، بخاطر كيفيت نازل هي وا ميرفت. بهرحال اين دنيا و اين اشتياق ساختن چيزي كه شايد هيچ موجودي روي زمين بدان احتياج نداشت، چنان مرا در خودش غرق ميكرد كه از اين كره خارج شده و تمامي حالت هستي روزمره من به فراموشي سپرده ميشد. اين روزها آن فضاي خفه در حول من شكل گرفته. انگار احساس بيچاره گي داره منو خفه مي كنه. نه غم نان دارم و نه درد ويژه اي. البته ناگفته نذارم كه مريضي جسمي محدودي دارم كه خوشبختانه هيچ علاجي ندارد و مي بايد اونو بپذيرم. كمر درد را مي گويم. چيزي كه تنها به تولدي ديگر و انتخاب روال ديگري براي زندگي نياز دارد تا بتوان بر وجود و حضورش غلبه كرد. من اما آنچنان غرق در اين زمان هستم كه صحبت تولد ديگر، مضحكه اي بيش نخواهد بود. همه آن چيزهائي كه امروزه رخ ميدهد، به طرز بي نظيري پوچ هستند. وقتي ميداني كه احساس خوشحالي و خوشبختي، در بطن خودفريبي اي نهفته شده كه با مشغله اي از جمله اجراي مناسك و مراسم دنبال ميشه، طبعاً آنها را كنار مي گذاري. به خودت، به دوستانت، به آشنايانت، به آنها كه دوستشان داري، دروغ نمي گوئي. سعي نمي كني با دنبال كردن سنن و رفتارهائي، خودت را مضحكه قرار دهي. ميداني كه اگه به يكي از دوستانت بخاطر اين و يا آن مراسم تبريك بگوئي، آنچنان ناشيانه و آنجنان نقش خود را بد ايفا خواهي كرد كه آنها بزودي خواهند فهميد كه حرفهايت از صميم قلب نيست. تو ميداني كه زندگي صبحها نيست كه شروع ميشود. تو ميداني كه آواز پرنده، در صبحگاهان نيست كه شكل گرفته. تو ميداني كه اين آواز در جانش نهفته بود. تو ميداني كه او كارش بروز زندگي است. او خود زندگي است. و نه چون آواز ميخواند، پس زنده است. زنده بودنش را آوازش تعيين نمي كند. كما اينكه گريه كردن و خنده كردن بچه نمي تواند نشانه حضور زنده گي در او باشد. تو همه اينها را مي بيني و سعي نمي كني كه لااقل خودت را فريب دهي. باز هم به بازيهائي و اما اينبار به سبك بزرگسالانه روي آوردم. تا بتوانم با بيرون دادن انرژي از درون خود، به جانم آرامشي بدهم. اما جانم آرام نمي گيرد. ـ اهه اين لعنتي عينكم كجاست؟ از روزي كه براي خواندن متن توي مونيتور به عينك احتياج پيدا كردم، يك مشكل بر مشكلاتم افزوده شده و آنهم اين است كه نميدانم عينكم كجاست... - هنوز در گير شمردن و غرق نگاه به شكوفه هائي بودم كه به تازگي از غيرممكن ترين نقطه بدنه شاخه هاي يخ زده در زمستان، بيرون مي آيند، كه ناگهان صداي انفجار آمد. انگار يكي وظيفه اي را بر دوش تو نهاده تا در لابلاي تمامي اداهاي تظلم خواهي و قضاوت گري اين دسته و آن دسته، به سراغ آنهائي بروي كه پيشاپيش محكوم بودند. همان بخشي از انسانها كه در اين تئاتر بزرگ مشغول اجراي نقش موجود شرور بودند. درست مثل تعزيه توي حياط خانه آقا سيد مصطفي عرابه چي كه شمر وقتي وارد معركه ميشد، از سويي جذبه زرق و برقش چشمانمان را خيره ميكرد، از سوي ديگر انگار كه در يك قرار داد نانوشته مي بايد از او متنفر و از آن ياروئي كه رويش را نيز گرفته بودند، با آن دو تا بچه اي كه در حول و حوشش بودند و من آنها را مي شناختم كه بارها در بازي فوتبال تو محله مان، حسابي جر ميزدند و حالا نقش دو طفلان مسلم را بازي ميكردند... و يا زينب ، كه همه ميدانستند كه با فلان خراز كه در محله اي ديگر مغازه داشت چه سروسري داشته و اونو بارها پشت پيشخوان مغازه خرازي ديده بودند... بهرحال بطور اتوماتيك مي بايد دلمان براي مظلوميت اينها مي سوخت و به محمد پهلوان كه حال بخاطر قد و بالاي پت و پهنش نقش شمر را داشت، بد و بيراه مي گفتيم. نميدانيد چه لذتي داشت وقتي سر گذر و وقتي اون جلوي قهوه خانه بود، من با چه اشتياقيي بهش سلام ميدادم. و اون با چه مهرباني خاصي پاسخم را ميداد. تنها سالهائي دورتر بود كه بخاطر زمزمه بعضي از بچه ها كه ميگفتند: مواظب باش اون بچه بازه و نكنه كه بهت نظري داشته باشه. سلام و عليكش با تو هزارتا معني ميده و از اين قبيل كه آرام آرام سلام كردن به اون رو قطع كردم. و حال بازهم در ميان قضاوت ها گرفتار آمده اي. تمام جهان آنگاه كه مجاري عادي زندگي را دنبال مي كنند به دسته اي راي ميدهند، و آنگاه كه در خيابانها هستند، دسته اي ديگر را. اينها افرادي را انتخاب مي كنند تا بجاي آنها فكر كرده و دروغ و راست و خلاصه تمام كثافت كاريها را انجام دهند. بعدش به خيابانها مي ريزند و اعمال همانها را هم محكوم مي كنند. فكر نمي كنيد، از اين همه پوچي و مسخره گي، حالت تهوع به آدمي دست ميدهد؟ به فكر آن سربازان و فرماندهاني مي افتم كه مجبورند در ساختار سلسله مراتب عمل كرده و همچون ذرات امواج دستورات را از بالا به پائين منتقل كنند و اگه امكان داشته باشد در مسير حركت به سرعت و شدتش نيز بيافزايند. همه جا اما صحبت پيره زنان و پيرمردان و زنان و كودكان است و اما همان زنان و كودكان در باره پدران و برادران يا نزديكانشان صحبت مي كنند كه قراره يكديگر را بكشند. از سوي ديگر تمام ساختار تبليغاتي نيز فراهم است تا به تو بقبولاند كه وسائل كشتار فوق آنچنان دقيق است كه بهتر از هر انساني مي تواند قضاوت كرده و تنها و تنها منشاء فساد را از روي زمين محو مي كند. ديگه نمي گن كه چه كسي آنرا براي شناسائي دشمن تنظيم كرده است. اين حال و روزگارم هست. حال روزگار كسي كه از سوئي ميبايد ناداني ها و ناآگاهي هاي انسانهاي هزاران سال پيشتر از اينها را كه هيچ دركي از گذر شب و روز و اينها نداشتند و برخي مراسم و ادا و اطوار برايمان باقي گذاشته اند را دنبال كني، از سوي ديگر نيز عده اي ديگر به جان هم افتاده اند و با سوهان به سائيدن مخ تو مشغولند. به هركجا ميروي و با هركي صحبت مي كني، صحبت از جنگ است. ديروز و در حالي كه از درد مي پيچيدم، به دكتر رفتم تا مسكني چيزي بهم بدهد و او اما با من درباره جنگ و اينكه او طرفدار سركوب ديكتاتورهاي فاسد است، صحبت كرديم. ميگويم: تو صدام را مي شناسي؟ ميگويد: تا حدودي و ميدانم كه اون خيلي از مردم كشورش را با شيميائي كشته است. ميگويم: كي؟ ميگويد: نميدانم فكر ميكنم يه ده دوازده سالي ميشه. گفتم: خوب حالا چطور شده كه امروز بياد همه افتاده و شما تا اين موقع چرا حتي شده يه نامه اعتراضي بهش ننوشتيد؟ ميگه: آخه من تازه اينو فهميدم. گفتم: فهميدين يا شنيدين؟ ميگم: اگه من الان اين تلفن شما رو پرت كنم زمين، عمل مشخصي عليه شما انجام داده ام. حتي در آن لحظه هم، بهتر اين نيست كه سريعاً واكنش به مثل نشان دهيد. شايد لازم باشه كه مرا و عملم را درك كنيد. باور كنيد كه ما براي درك يكديگر همه نوع امكانات را داريم. در چنين شرائطي ميتوان اعتراض و يا عصبانيت شما رو فهميد. اما تكرار حرفهاي ديگران، هنوز مبناي سنديت هيچ چيزي نيست. من ميدانم كه اينها در حلبچه خيلي ها را كشتند. كمااينكه ما به بچه هايمان ياد ميدهيم كه حتي اگه شده با صميمي ترين دوست شان نيز در كلاس رقابت كرده و ازش جلو بزنند. ما ميگوييم براي رسيدن به موفقيت و برتري، تو ميبايد همه را كنار بزني، حتي صميمي ترين دوستت را... فكرش را بكنيد، براي حفظ خود و براي حفظ مقام خود و جايگاه خود، حذف فيزيكي ساده ترين راههاست. سختي كار در پيدا كردن زباني مناسب براي ايجاد ارتباط و ادراك متقابل است... چي دارم مي نويسم؟ شده عين هذيان. اما هرچه هست ميدانم كه دلم سخت گرفته. نه براي عراقي يا سربازان آمريكائي و امثالهم و يا حتي براي همه دست اندركاران اينطرف و آنطرف. دلم براي همه آن توجه ها و حساسيت هائي مي سوزد كه بي جهت بازيچه يك مشت نادان در جهان شده و همه تبديل به مضحكه اي در تئاتري بزرگ شده ايم. بايد از اولين نفري كه باهاش برخورد مي كنم بپرسم: آيا ميداني نقش من چي بود؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?