کلَ‌گپ

۱۷/۰۴/۱۳۸۲

لاله و لادن بيژني

آنها جانشان را براي زندگي مستقل فدا كردند. نميدانم چرا اينجا نشسته ام. نميدانم آيا نوشتن ميتواند ميزان دردي را كه در بند بند جانم و در تمامي سلول هاي تنم جا خوش كرده، تسكين دهد. وقتي شنيدم كه لاله و لادن نتوانسته اند از عمل جراحي جدا سازي شان زنده بيرون بيايند، دلم گرفت. نميدانم اين درد از كجاست. آيا ازشكست آرزومندي بسيار بي نظيري است كه قلب آن دو را اينچنين اميدوار كرده بود؟ اين دو شايد مستقل ترين انسانهاي روي زمين بودند كه براي زندگي فردي خود و مستقل از حتي نزديك ترين موجودي كه تمام بيست و نه سال قبل به يكديگر نزديك بوده، جانشان را در گرو اين عشق گذاشتند. دريغ، دريغ و درد از آناني كه نه در شكل فيزيكي مغزشان، بلكه خود با دستانشان مغزشان را در اختيار ايده هاي مغزي ديگر گذارده و بندگي را با جان و دل خريده و خود را و جانشان را فداي وابسته گي برده وار خود مي كنند. شايد اقدام بي نظير اين دو دختر شجاع ميتواند درس بزرگي باشد براي همه آناني كه هيچ احساسي از استقلال فردي ندارند و افتخار بزرگ خود ميدانند كه در ايده، در مذهب، در اين و يا آن شكل خود را نفي كنند و با نام هاي پر طمطراق هستي فردي و فرديت خود را به هيچ انگارند. از سوي ديگر، درد بزرگ من در اينجاست كه: آيا اين دو ناقص بودند؟ آيا به صرف اينكه اين دو كله بهم چسبيده بودند، واز يك رگ خون ميگرفتند ناقص بودند؟ آيا نقص آنهم در شكل و شمايل فيزيكي خود تنها بخاطر تقابل با ارزش هاي جاافتاده مناسبات موجود نيست كه قابليت فردي هركدام را در عرصه هاي مختلف بمثابه سلامت و يا نقص مي فهمد؟ حتي مرگ نيز نشانه نقص وجود نيست. در هستي و كليت حيات، نقص معني ندارد. آنچه كه نقص ترجمه ميشده، چگونه گي گذران روزمره اين دو موجود بوده و نه نقصي كه در امور هستي بوده باشد. اگر زندگي ما داراي آنچنان قابليت تطبيقي مي بود كه اين دو نيز عليرغم بهم چسبيده بودنشان در جمجمه ها ميتوانستند بدون هيچگونه معذوريت اخلاقي و معيارهاي محدود كننده رفتارهاي عادي زندگي مورد تائيد جامعه واقع ميشدند و با ملزومات زندگي روزمره شان با خلاقيت برخورد ميشد، آيا با چنين نوعي از انتخاب حتي تا پاي مرگ روبرو ميشديم؟ آخ، نميدانم. هيچ كدام از اين كلمات نميتواند تسكينم دهد. هرچه بوده، ميدانم كه هزاران انسان در شبانه روز براي اين يا آن حالت ظاهري و فيزيكي خود سر را با درد بر بالش ميگذارند. چرا كه تنها و تنها اشكال معيني هستند كه نمود سلامت و بدون نقص بودن ميباشند و بقيه، چه در انديشه و چه در فيزيك كماكان بايد اين رنج را با خود حمل كنند. زندگي ما مملو از تقسيمات تبعيض آلود هست. به كارزار كنوني هزاران هزار مرز و محدوده نگاه كنيد. وقتي در همه جا انسانها را از سوئي با شدت تمام از هم جدا مي كنند و از سوي ديگر با هزاران لفظ و ورد و جمبل و جادو در تلاش اند تا آنها را بهم نزديك كنند، ميتوان حدس زد كه انسانهائي همچون لاله و لادن چه رنج بزرگي را در زندگي روزمره شان تحمل كرده اند. دريغ از يك ذره زندگي و محيطي انساني. مرا در غم و دلتنگي خودتان شريك بدانيد.

۱۶/۰۴/۱۳۸۲

درباره اعتصاب غذا در دانشگاه ها

براستي، چه تفاوتي است بين خودسوزي هائي كه امثال مجاهدين انجام داده اند با اعتصاب غذاهائي كه دانشجويان دارند پيش ميبرند؟ هردوي آنها بمثابه اشكالي از اعتراض هستند كه هدف معيني را در رابطه با مسائل حقوقي و يا نقض حقوق فردي و يا جمعي دنبال مي كنند. چه دردناك هست اوضاعي كه نمي توان چنين اعمالي را نكوهش كرد و چه دردناك تر اوضاعي كه انسان را به بي چاره گي ميرسانند و تنها چاره كار براي آنها به وثيقه گذاردن جسم شان ميشود.

درباره حكم خلخالي

از طريق سايت صبحانه، به متن مصاحبه اي برخورده ام كه با خلخالي در مورد كتاب ” معماي هويدا “ ي آقاي ميلاني انجام داده اند. مصاحبه اي بسيار غم انگيز هست. مردي كه خود متاثر از بيماري پاركينسون از عادي ترين رفتارهاي روزمره و جمع و جور كردن خود عاجز هست، در برخورد با اعمال تنفرانگيز و خشونت باري كه زماني دورتر و در روزهاي انقلاب انجام داده، با چنان وقاحتي صحبت مي كند كه انگار او برتارك ادراك تاريخي ملتي نشسته بود و مجاز به انجام همان رفتاري بوده كه خود از محاكمه و قضاوت درك مي كرده. اين مصاحبه را در اين جا ميتوانيد بخوانيد: مصاحبه با خلخالي در مورد كتاب ” معماي هويدا “ با اينهمه من اما بعنوان يكي از مدعيان برعليه احكامي كه خلخالي در آن دوران صادر ميكرد، از ايشان مي پرسم: چه آشنائي با رفتارهاي خلاف قانوني من داشته و يا اساساً آيا من با ايشان ديداري داشته ام و در برابر ايشان قرار گرفته بودم كه وي در حكمي اين چنين تنظيم شده، مرا محكوم نموده بود؟ اصل حكم را تا آنجائي كه يادم هست برايتان مي نويسم: متهم، فلاني و فلان نام خانوادگي بجرم شركت در تمامي درگيريهاي ضد انقلاب اسلامي در استان گيلان، شركت در جنگ كردستان، تركمن صحرا، حمل اسلحه شخصي، درگيري در داشنگاه گيلان و مجروح و زخمي كردن برادران حزب الهي، بعنوان محافظ مسلح كانديد چريك هاي فدائي براي مجلس خبرگان و مجلس شورا ـ اين ديگه چه جور حكمي بود، خدا ميدونه؟؟؟ - سازمان دهي تمامي تظاهرات ضد انقلاب اسلامي... بعنوان مفسد في الارض و محارب با خدا شناخته شده و با يك درجه تخفيف به پانزده سال زندان و اعمال شاقه و تبعيد به بندر لنگه محكوم ميگردد. مراتب اجراي حكم جهت اطلاع به دادستاني حاكم شرع دادگاه انقلاب اسلامي ايران، صادق خلخالي حالا قضيه اين بوده كه روز دستگيري من و عده اي ديگه از دوستانم، اين آقاي خلخالي براي رسيدگي به حكمي ديگر در شهر انزلي و هشتپر طوالش، قرار بوده بره انزلي و چهار نفر قاچاقچي مواد مخدر رو محاكمه كنه كه صرفاً براي سركشي به سپاه رشت و خوردن شام و نماز مغرب و عشا به سپاه آمده بود و آقاي كريمي دادستاني ديوانه تر از همين خلخالي در آن موقع اسامي هفت نفر از ماها رو در اختيار اون گذاشت. من يادم هست كه آن شب ـ اولين شبي كه دستگير شده بوديم - منو همراه شش نفر ديگه از دوستانم براي بازجوئي برده بودند و كريمي سوالاتي طرح مي كرد و از ما ميخواست كه بطور كتبي در موردش بنويسيم. و در حين انجام اين كارها بوديم كه صداي شعار حزب الهي ها مي آمد كه در دفاع از رفتار خلخالي از حياط سپاه پاسداران به گوش ميرسيد. حتي كريمي نيز كه لحظه اي بيرون رفته بود، اشاره كرد: شانس آورديد كه خلخالي نيامد تا شما رو خودش محاكمه كنه وگرنه همين الان وضع شما روشن ميشد. انگار وضع ما پيشتر از آن روشن شده بود و حكم ما رو به امضاء اين ديوانه زنجيري رسانده بودند. حالا بعداز اينهمه سالها، ايشان كه خودشان را مدتي در راستاي اصلاح طلبان حكومتي ميدانستند ـ چه كشور عجيبي داريم ما والله. اين هم از اصلاح طلبان و طرفداران قاونيت در جامعه اش كه حتي در اين سن و سال و در اين وضعيت هم، حماقت هاي جنايتكارانه روزهاي اول انقلاب را با شنيع ترين نگاه و استدلال مورد دفاع قرار ميده. نكته اي ديگه در اين مصاحبه هست كه وقتي از پاسدارهاي هويدا در مورد بيماري لاعلاجش پرسيدند، آنها گفتند كه: هيچ اثري از بيماري لاعلاج در او نبوده!!! و اون خيلي راحت مي خوابيد و ... اينها نه فقط انقلابي بودند، بلكه بطور مادرزاد پزشك و بيماري شناس و همه كاره بودند. آيا مردم اين سرزمين هيچگاه خواهد شد كه روي آرامش و رفتاري معقول رو به خود ببيند؟ به من حق بدين كه كماكان مردد باشم

گاوبازي در اسپانيا

بمناسبت يه سنت هرساله، در يكي از شهرهاي اسپانيا صبح امروز و درست ساعت هشت نه تنها از تلوزيون سراسري، بلكه از برنامه تلوزيوني ” ايرو نيوز “ ـ خبرهاي اروپا - مراسمي را بطور مستقيم نشان دادند كه چگونه تعدادي از گاوهاي نر و بشدت ترس خورده را در ميان جمعيت رها مي كنند و مردم در حين دويدن در خيابانهاي باريك، سعي مي كنند حتي الامكان مسير بيشتري را همراه گاوان بدوند. سالها پيش و تقريباً ده سالي پيش بود كه براي اولين بار از ” پاولو “ يكي از دوستان اسپانيائي در اين مورد سوال كردم. وي نگهبان شب يك هتل كوچكي بود كه من در آنجا دوره پناهندگي ام را مي گذراندم. ” پابلو “ ميگفت: گاو بازي و بطور كلي اين سري كارهائي كه مي كنند، سنتي است بسيار مورد علاقه مردم عادي و مردم بدين وسيله سعي مي كنند هيجاناتي كاملاً طبيعي در خود ايجاد كنند... ” ترشز “ مسئول هتل كه جواني حدوداً بيست و هفت ساله و از سفيد پوستان هلندي الاصل آفريقاي جنوبي بود، حسابي جوش آورده و نتونست جلوي خودش رو بگيره و گفت: پابلو، از تو ديگه بعيد كه به اين حماقت ها مهر تائيد بزني. آخه كجاي اين جنون رو ميشه رفتاري عاقلانه دانست؟ نه اين كارشون، نه آن كه هرهفته گاوي رو ميارن و هنر ماتادور اين ميشه كه ميتونه آن گاو رو زجر كش كنه. و بقيه هم كه تماشاچي اند، سعي مي كنند جنون قتل غيرمستقيم خودشونو ارضاء كنند. من نميدونم تو اسپانيا چه شده و چه قضايائي در جريان بوده كه اينگونه به قتل و خون و اينها عادت كردن. نه رفتارشان در برخورد با بزرگترين تمدن آمريكاي لاتين و سرخپوستان در پانصد سال پيش ـ منظورش اينكاها بود ـ و نه آن گوجه پرت كردن به همديگه در جهاني كه اينهمه مردم با گرسنگي دست و پنچه نرم مي كنند و خلاصه خيلي از اين كارهاشون رو من نمي فهمم... پابلو كه آدمي درويش مسلك بود، لبخندي به ترشز زده و گفت: تو فكر مي كني كه من اين سنت ها رو راه انداخته ام؟ من فقط بهت ميگم كه اين امورات رو مردم خودشان دنبال مي كنند. اين قضيه هم بهيچ وجه به اين معني نيست كه كارشان درسته. در ساعاتي ديرتر كه نيمه شب بود، باز هم به پابلو سر زدم. ميدانستم كه الان پشت پيشخوان هتل نشسته و داره كتاب ميخونه. جوان بسيار ساده اي بود. گرايشاتي هم به انديشه هاي هاري كريشنا داشت. و بهمين دليل تكه اي از موههاي وسط سرش را گذاشته بود كه بلند بشه و بقيه اش را در حد يك سانتي كوتاه ميكرد.- از آن سري افرادي كه لباسي سفيد مي پوشند و موههاي سرشان را از ته كوتاه مي كنند و يكي از دستهايشان رو توي كيسه اي سفيد و كوچولو گذاشته و تصبيحي رو مدام مي گردانند و زير لب هي ميگويند: رام رام هاري رام...“ و يا در دسته هايي همراه هم در شهرهاي مختلف حركت كرده و با طبله و ضرب هاي ديگه همين رام رام هاري رام را بطور جمعي تكرار مي كنند... ـ پيژامه اي مي پوشيد با كتي و پيراهني ساده. كوله اي داشت كه بقول خودش تمام زندگي اش و يكي دو تا كتاب كه مدام جايش با كتابهاي ديگر عوض ميشد، تمام محتوياتش را تشكيل ميداد. روزگاري پيشتر از آن بهمراه گروهي خبرنگار و فيلمبردار به ميان مجاهدين افغاني كه در آن زمان با رژيم دكتر نجيب الله مي جنگيدند، رفته و بيش از چهار ماه همراه آنها تا نزديكي هاي كابل نيز رفته و از مبارزات آنها فيلم تهيه كرده بودند. اين قضيه اي بود كه به من تاكيد مدام داشت كه مبادا اونو جائي طرح كنم. با خنده بهش ميگم: ترشز حسابي جوش آورده بود. حتي يادش رفته بود كه تو اصلاً خودت گياه خوار هستي و طبعاً متنفر از تمامي اين كارها. پابلو با خنده گفت: بدبختي قضيه اينه كه افرادي مثل ترشز خودشونو به همين ظواهر بند مي كنند. آنها نگاه نمي كنند كه بشر در منشي رو تا چه حدي پيش برده. اگه ترشز بطور مثال گاوبازي رو نميديد، شايد هيچوقت به خشونتي كه مطرح ميشه فكر نمي كرد. در صورتيكه خشونت انسان عليه انسان كراهتي در خودش داره كه بشدت ترسناك و كريه هست. من زماني با اين قضيه برخورد كرده بودم كه بهچ وجه انتظارش رو نداشتم. همان موقعي كه در افغانستان بودم، هميشه اين ترس رو داشتيم كه مبادا راه بلدهاي ما، ما رو بكشند و وسائل و پول و پله مارو وردارن و برن. اين كار رو با خيلي هاي ديگه كرده بودند. چيزي كه هيچ كس صداشو در نمي آورد تا مبادا چهره مجاهدين مسلمان افغاني رو بد نشون بده و موضع اونا در جنگ با حكومت كابل ضعيف بشه. من حتي لحظه اي رو تجربه كرده ام كه هيچ وقت يادم نميره. لحظه اي كه يكي از همين باصطلاح مجاهدين بهم گفت: خيال نكن كه شما دارين از ما فيلم برداري مي كنين، هرچه باشه شما هميشه براي ما مثل اجانب و كافر هستين و قتل شما براي ما از نظر اسلام با پاداش همراه هست... من از ترس يخ زده بودم. يعني ممكنه كسي نسبت به انساني ديگر چنين حدي از بي رحمي داشته باشه و به همين راحتي هم اونو بيان كنه؟ بعدها با خودم ميگفتم: چه انتظاري داري، كساني كه سربازهاي افغاني رو به راحتي مي كشند، معلومه كه ميتونند نسبت به قتل و كشتن انساني ديگه اينقدر بي تفاوت باشن. حالا حكايت اينائي هست كه تو اروپا هستن. اونا كشتن سيستماتيك مرغ و خروس و گاو و گوسفند و خوك رو امري عادي مي دونند و گوشتش رو با لذت تمام ميخورند و در عين زمان خودشونو با موضوعي مثل دويدن آن جوانها و مسخره كردن آنها سرگرم مي كنند.... دنياي غريبي است. از سويي چنين جوانهاي آزاده اي مثل پابلو و حتي ترشز و از سوي ديگر جواناني كه امروز در خيابانهاي شهر فكر كنم پالامبو بود كه شعار ميدادند تا خود را براي لحظه اي هيجاني آماده كنند. با خود فكر ميكردم: بد نيست از آنها بخواهيم كه اگه شده ميتوانند براي روزهاي هيجده تير و يكي دو روز قبل و بعدش به ايران بروند و خودشان را در تيررس حركت اين باصطلاح لباس شخصي ها قرار دهند و براي تصفيه خون كثيف شده خودشان يه خورده هيجاني بشن. چون لحظات دويدن در ميان ترس و دلهره آن لحظات نه تنها هيچ شباهتي به تفريح ندارد بلكه شايد عواقب دنباله داري داشته باشد كه تا مدتها ترا از هرگونه دوندگي محروم نمايد. ضمناً يه اشكال كوچولو نيز در اين ميان هست: اگه گاوان اسپانيائي هيچ تصوري از علت و موضوع دوندگي خود در كوچه هاي تنگ و باريك آن شهر ندارند، برعكس اين موجودات زنجير بدست دقيقاً ميدانند كه دنبال چي مي دوند و قصد شان در جهت شكار اين افراد هست. بهرحال ميشه يه آگهي براي جوانان اسپانيائي درست كرد و آنها را براي مراسم سالانه هيجده تير دعوت نمود تا يه خورده زيرپاي انصار حزب الله بدوند و مزه واقعي هيجان مرگ و زندگي رو بچشند. راستي، اتفاق عجيبي نيست اين همزماني بين مراسم هيجده تير و روزهاي رها كردن گاوهاي وحشي اسپانيائي در خيابانهاي پالومبو؟؟؟

۱۵/۰۴/۱۳۸۲

درباره جلسه امروز

امروز قرار هست به جلسه اي بروم كه در آن امضاء كنندگان بيانيه جمهوري خواهان دور هم جمع شده تا برخي عرصه هاي كارشان را مورد بحث و بررسي قرار دهند. علت اصلي و نيروي كشش خاصي كه مرا به اين جمع مي كشاند، ديدار دوستانم هست. موضوعي همچون جمهوري، سوال من نيست و نبوده. شايد سالهاي سال پيشتر از اينها بود كه ابتدا در دست داشتن تمام قدرت در دست يك نفر و يا يك گروه از زبده گان را مسخره دانسته و خود را به جرياني وارد كرده بودم تا نافي چنين شيوه اي از حكومت در جامعه ايران باشيم. ايده اي را كه بمثابه جايگزين در نظر مي گرفتم، عموماً از يك اتوپي ناشي ميشد كه مثلاً جامعه را بسوي عدالت سوسياليستي خواهد برد. بعدها و پس از لمس كردن هرچه بيشتر نقش نقض كننده حقوق و ارزش هاي انساني حتي توسط ساختاري كه خود رهائي كل بشريت را بمثابه هدف غائي خود در نظر ميگيرد، باعث شد تا اتوپي مربوطه هرروز رنگ بيشتري ببازد. تا جاييكه بعداز مدتي، تنها مجسمه اي توخالي از آن در ذهنم باقي مانده بود و حتي در حول و حوش خود نيز ميديدم كه بزك كردن هرازگاهي اين مجسمه نيز نميتواند كاري از پيش ببرد. اينكه در لابلاي تمامي اين روندها، چيز ديگري نيز در انسان حيات مي يابد من نميتوانم منكرش باشم. اينكه بهرحال اگر با دگم ها در بيافتي، ناچار هستي تا خود به قضايا بيانديشي. اين انديشه هيچ مصالحي ندارد جز اشتياق فردي خودت براي درك جهان پيرامون و تنها عرصه مورد نظر نيز همه اعمال و رفتارهائي است كه خود بطور فردي با آنها روبرو هستي. حال شايد ميتوان در كليت خود راحت تر بيان داشت كه وقتي كل مناسبات في مابين انسانها بر پايه اي غلط شكل گرفته باشد و ساختار شعور فردي و اجتماعي انسانها مباني بحران زا و متضادي را در خود جاي داده باشد، طبعاً هرگونه ساختاري كه براي مناسبات في مابين انسانها بوجود مي آيد خواه ناخواه تناقضاتي را همراه خواهد داشت. در واقع سوال اصلي اين نيست كه چه ساختاري به انديشه عدالت پژوهانه و به طينت واقعي انساني نزديك تر است. سوال اين است: آيا اساساً ساختار هست كه معضل انساني را حل مي كند؟ منوچهر جمالي در نوشتارهاي خود در دفاع از جمهوريت، خرد ورزي را مبنا قرار ميدهد و اينكه براي غلبه و جاانداختن خرد در مناسبات انسانها، جمهوريت بهترين زمينه مي باشد. اما سوال كماكان برقرار هست: جمهوريت چيست؟ آيا حضور انسانها در انتخاب فرد و يا افرادي براي نظارت بر مناسبات انسانها در مجموعه اي مفروض را ميتوان جمهوريت و آنهم با مفهومي كه جمالي مطرح مي كند يك سنگ دانست؟ آيا هدف غائي انسان مناسباتي برپايه جمهوريت هست يا اينكه اين ساختار وسيله اي است براي رسيدن به چيزي ديگر؟ و آن چيز ديگر چه ميتواند باشد؟ همان آرمان شهري كه هركسي از ظن خود آنرا بگونه اي تصوير كرده است؟ پس با اين حساب، دليل رفتن من به اين جلسه براي گرفتن پاسخ آنهم از سوي كساني نيست كه فعلاً راي خود را داده اند. آنها ابتدا راي داده و سپس ميخواهند در موردش بحث كنند. از سوي ديگر، اگر تنها ابزار كار جمهوري، شركت افراد در انتخاب نمايندگاني از سوي خود براي پيشبرد امور زندگي روزمره شان است، آيا آنچه كه در جامعه اي مثل ايران رخ ميدهد، از چنين وضعيتي بدور است؟ همه گروه ها كم و يا بيش براين باورند كه در جامعه ما مردم چه در حضورشان در انتخابات دوم خرداد 76 و چه در انتخابات شوراهاي شهر در سال قبل، مردم به چيزي باور دارند كه نامش هست حق راي و در چگونه گي استفاده از آن خود را دخيل ميدانند. پس سوال اينگونه ميتواند مطرح شود: آيا مردم ايران به جمهوريت باور دارند؟ پاسخ اين سوال فقط ميتواند آري باشد. حتي در مجموعه اي از سياست هاي گزمه گي صاحبات قدرت در ايران، مردم با اين حق برخورد اصولي داشته اند. ـ حداقل در چارچوب درك خود از وجود چنين حقي ـ حال موضوعي كه مطرح مي شود اين است: آيا جامعه ما در برابر سوال جمهوري قرار دارد، يا اينكه خواهان تغيير قانون اساسي است؟ آنچه كه بيش از هرچيز ذهنم را به خود مشغول ميكند، انگيزه هاي كساني است كه دم و دستگاهي بنام جمهوري خواهي را علم كرده اند. اين كار بيشتر شبيه آن است كه انگار خواسته باشند در اين وانفساي حضور رنگ هاي گوناگون براي آلترناتيو سازي در برابر دستگاه حاكمه در ايران، بد نيست اينان نيز چيزي داشته باشند تا شايد در بازي تحولات سياسي در ايران نقش و سهمي بگيرند. امضاء كردن بيانيه جمهوري خواهي، در برابر تمامي آرمان خواهي هائي كه در طي چنددهه گذشته هركدام از ما در انديشه و زندگي خود دنبال كرده ايم، كاري بسيار ناچيز و تا حدي به مسخره شبيه هست. انگار حضور خورشيد در روز روشن را خواسته باشي به راي بگذاري. طبيعي است كه هر انساني خواهان مشاركت مسئولانه در قبال زندگي روزمره خود و بهمان ميزان در زندگي محيط اجتماعي است. اما نميتوان از همين ابتدا آنرا در چارچوب يك سري ايده هاي بسيار كلي و مبهم به بند كشيد. ايده هائي كه علت نگارش آنها بيش از پيش جمع آوري نيروست و نه تبعيت از حل خردمندانه معضلات جامعه ايران. بهرحال ميروم تا ببينم دست اندركاران قضيه چه ها خواهند گفت. حداقل اينكه دوستاني را ديده و ساعاتي با آنها خواهم بود.

۱۴/۰۴/۱۳۸۲

چشمان يانا!!!

چشمان يانا!!!

همين الان كه داشتم به سايت ايران خبر نگاه مي كردم، متوجه اين عكس شدم. خنده دار اينكه اين چشمان، آنچنان شبيه چشمان ” يانيتا “ همسر سابقم هست كه باوركردني نيست. البته احتمال آنكه دقيقاً عكس يانيتاست ميتوان اينو منتفي دانست. آخه يانا از ازبكستان ـ يكي از جمهوري هاي سابق شوروي - است و چه رابطه اي ميتواند باشد بين اون و تظاهرات براي هيجده تير. نكته ديگه اينكه، من فكر نكنم اون هيچگاه روسري سرش بذاره! شايد كلاه بذاره اما روسري، جزء محالات هست!!!

درباره وبلاگ شهرزاد

وقتي وبلاگ شهرزاد رو باز كردم و آخرين نوشته اش را خوانده و يادداشتي هم پايش نوشتم، متوجه شدم كه همزمان يادداشت من در صفحه اول نيز قرار گرفته است. بعنوان شمه اي از آخرين نظرخواهي ها... از حق نبايد گذشت كه طراحي جالبي داره اين سايت. چه در مراجعه به مطالبي كه اينجا و آنجا داشته، چه سيستم نظرخواهي ها و خلاصه همه آن دسته بندي هائي كه از نوشته هاي سابقش در وبلاگ هزار و يك شب داشته. بعداز سير و سياحتي فني در اين سايت، نگاهي هم انداختم به بخش آمار مراجعه كنندگان. من فكر مي كنم باز شدن اين صفحه تنها مختص به شهرزاد باشه. چون در صفحه هاي ديگه معمولاً نميشه به اين آمار دسترسي پيدا كرد. جالب بود كه متوجه شدم آدرس خودم هم در مراجعه به اين سايت بوده و در عين حال برخي آدرس ها از كشورهاي گوناگون و منجمله ايران. شهرزاد لينكي ثابت از وبلاگ كل گپ رو هم گذاشته كه قابل قدرداني است. اگر چه خودم هنوز با اين مسئله تعيين تكليف نكرده ام وبلاگ هائي رو كه خودم ميخونم، در وبلاگ خودم لينك بذارم. دليل من براي عدم تمايلم براي اين كار اينه كه فكر ميكنم هرفردي بنا به سليقه خودش برخي وبلاگ ها رو مي خونه و بهتره كه سليقه شخصي كماكان در محدوده شخصي باقي بمونه. البته گذاشتن لينك هم كاري است متناسب با سليقه شخصي و من اصولاً قصد ندارم به ساير دوستان هم پيشنهاد كنم كه همان نگاهي رو به قضيه داشته باشن كه من دارم.

۱۱/۰۴/۱۳۸۲

درباره سفر به ناكجا آباد

طرح اوليه ي نوشته اي كوتاه را در ” زمزه هائي روي كاغذ“ قرار داده ام. البته در فرصتي ديگه ـ كه خدا ميدونه كي هست - حتماً دستي به سروگوشش ميكشم. يا بالكل پاكش مي كنم، يا يه خورده شسته رفته ترش مي كنم. ايده اين نوشته از آنجائي سرچشم ميگيره كه بسياري از انسانهاي روي زمين رو مي بينم كه مشغول برطرف كردن اشكالاتي هستند كه ريشه در بحراني عميق تر در روان انسان دارند. همه آنها خودشان را در عرصه اي كه مطرح مي كنند، متخصص ميدانند. اما هيچ متوجه نيستند كه همين محدود نگري خودشان نيز ميتواند يكي از علل دامن زدن به ايرادات بيشتر باشد... خلاصه نوشته اي كه در كنار خودش توضيحي لازم داشته باشد، بايد گذاشت در كوزه و آبش را خورد... اين نوشته اينگونه شروع ميشود: سفري به ناكجا آباد يكي بود يكي نبود ـ البته نميدونم كي به كي بود – ولي در اين ميانه روايتي كه هست اينكه خدائي بود و شهركي در يه گوشه پرت و چون ساكنينش را زياد داخل آدم حساب نمي كردند، از قديم الايام گفته اند كه: غير از خدا هيچكس نبود. در اين شهرك كوچولو و نقلي، عده اي زندگي ميكردند كه كارشان ماهيگيري بود و قايق سازي. آنها چوبهاي درختان جنگلي را مي بريدند ـ حالا نگين با چي؟ من چه ميدونم. حتماً اره اي داشتند و يا تبري چيزي و اونو هم همان آدمهائي كه در مجموعه هيچكس نبود ميگنجند، در اختيارشان قرار داده بودند... عجب روزگاري است. آدم تا ميخواد يه چيزي تعريف كنه، هزار تا سوال به كله مان مياد كه ممكنه اين و يا آن خواننده از آدم بپرسند. بقول معروف: by the way ، مردم اين شهرك، شب و روز در حال درست كردن قايق بودند و از آنجائي كه مهارت اين كار و بطور كلي همه دانشي كه از نسلي به نسل ديگر منتقل شده بود، اشكالات زيادي داشت ، نتيجه اش اين شده بود كه قايق هايشان هميشه دچار اشكال ميشد و عملاً كارشان از ماهيگيري و تامين نيازهايشان، شده بود برطرف كردن نقص و نواقص قايق ها. ) بقيه اين نوشته را ميتوانيد در اينجا بخوانيد.

درباره نوشته حسين نوش آذر

چند روزي است كه قضيه اي مثل خوره افتاده تو جانم و منو حسابي كلافه كرده. اين مسئله از زماني پيش آمد كه نوشته اي را در خاكستري، ويژه نامه وبلاگي سياه و سفيد خواندم. در آنجا فردي كه به زعم برخي ها دستي در ادبيات دارد و اينجا و آنجا نوشته اين و آن را نقد ميكند و خلاصه اديبي است در چارچوب نگاه خود به جهان، مطلبي نوشته و در آن به افرادي ديگر حمله برده و خواسته كه به كردار و گذشته جمهوري اسلامي بيشتر بيانديشند تا اينكه خود را در كردار آمريكاييان در عراق درگير كنند. البته اين بحثي خاص هست و هركس در اين وانفساي عجيب و غريب نظريه پردازي هاي مفت و مجاني و درگير كردن خود به مسائل گوناگون چه مطلع از آن و چه فاقد هرگونه اطلاعي از چم و خم قضايا، مجاز خواهد بود هرچه دل تنگش ميخواهد بگويد. چه اين گويش ها نشان از گرفتاري هاي بنيادين درون خود داشته باشد و يا پاسخي به جاه طلبي درون و يا بحق واز روي دل سوزاندن براي حيات پرهرج و مرج كنوني انسانها در جهان. اما نويسنده فوق در بخشي از اين مطلب اشاره اي دارد به حضور خود در مسافرتي به ايران و سخنراني در مدرسه اي دخترانه و بگونه اي طرح ميكند كه بسياري از دختركان و نوجوانان از درد تجاوز پدر و برادر و غير و ذالك بر خود مي پيچند و اما سكوت بر لب دارند. من براي اينكه نخواسته باشم حرفي به گزاف مطرح كنم، عين جمله را در اينجا مي آورم: ” بعد بروند نگاه كنند به آن جامعه ولايي كه از فحشا و انواع تجاوز پدر به دختر و برادر به خواهر مشحون است. بروند به مدارس شان نگاه كنند و ببينند كه چطور به خاطر محروميت هاي جنسي كودك آزاری و بچه بازی رواج دارد. من در يك سفر به ايران در يك مدرسه دخترانه درباره بهداشت خانواده صحبت كردم. دحترهاي ده دوازده ساله اي را ديدم كه از تجاوز جنسي پدر يا برادر رنج مي بردند. منتهي به دليل ترس يا وابستگي عاطفي يا مادي به خانواده سكوت اختيار كرده بودند. آقايان بروند يك فكري به حال اين دختربچه هاي معصوم بكنند... “ اين مطلب را ميتوانيد در اين آدرس بخوانيد: آرشيو سياه و سپيد با خود فكر مي كردم كسي ميتواند چنين جملاتي را بنويسد كه اولاً ذهنش روان پريش هست، در ثاني از احساسات خواننده گان قصد سوء استفاده دارد. در جامعه اي كه اولاً به لغتي بعنوان تجاوز باور دارند و ثانياً نه تنها آنرا كريه و جنايتكارانه مي دانند، بلكه عملي اينگونه را توسط اعضاء خانواده نسبت به كودكان فجيح و شنيع مي فهمند، طرح چنين جملاتي فقط ميتواند تحريك كننده و در جنبه اي ديگر به ارضاء عجيب و غريب نويسنده منجر شود. آخر هيچ آدم عاقلي به خود اجازه ميدهد كه چنين جمله اي بنويسد؟ آنهم كسي كه مدعي است در امور روان پزشكي از نظر شغلي درگير است و در دنياي ادبيات از ذهني حساس برخوردار؟ يكي نيست از ايشان بپرسد، دختركاني ده دوازده ساله كه از ترس سكوت هم كرده اند، چطور نمايان گر تجاوز به خود آنهم توسط پدران و برادرانند؟ آيا اين توهيني نيست به همه آن جان كندنهائي كه پدران و مادران و گاهاً برادران در تامين و حفظ امنيت خانواده هايشان و ملهم از عشقي عاطفي و عميق بر خود روا ميدارند؟ با چه نگاهي مي بايد به اين دختركان نگريست تا چنني اموري را از درون چشمانشان فهميد؟ من فكر ميكنم سخت است قضاوت كردن نسبت به چنين نگاهي.من فكر نمي كنم كه بتوان به چنين موجوداتي نگريست و بدنشان و وجودشان را قابل سوء استفاده و آنگه به آن تئوري رسيد كه حتماً چنين سوء استفاده اي صورت گرفته و آنها از روي فلان و بهمان دليل، سكوت اختيار كرده اند. از سوي ديگر، رابطه جنسي انساني با انسان ديگر را تنها نبايد با ترم هائي همچون معيارهاي اخلاقي جامعه نگاه كرد. مجموعه روابط اجتماعي – حقوقي جوامع انساني اگر بخواهيم با معيار قبول دوطرفه رابطه جنسي و يا سوء استفاده جنسي به آن نگاه كنيم، مملو هست از تجاوز جنسي. تمامي زوج هائي كه بدون عشق و تمايل عميق قلبي و آرامش جسمي و جنسي به پيش برد رابطه جنسي تن ميدهند، بهرحال به تجاوز گردن گذاشته اند. اين امر تنها و تنها عمل شنيع مرد بر عليه زن و امثالهم نيست. انسانهائي كه از روان مغشوش و تربيت مغشوش تر برخوردار هستند، اين بحران را در جائي و در اعمال مختلف بروز ميدهند. تن هايي كه با عشق پرورش نمي يابد و همچون ماشين كوكي بزرگ مي شوند، طبعاً در سرپيچ هاي تند مناسبات با ساير انسانها رفتارهاي عجيب و غريب از خود نشان خواهند داد. چه بصورت رابطه جنسي آنهم در حد ارضاء شخصي باشد يا قتل ديگري و يا سركوب اين و آن، كلاه برداري و خلاصه هزار و يك شكل متفاوت. در همين راستاست كه استفاده از باورهاي ساده انسانها و تحريك كردن آنها آنهم در لباس يك اديب، متاسفانه از روان پريشي نگارنده حكايت دارد. اميدم اين است كه نويسنده اش بتواند روزي متوجه شود كه ريشه شكل دهنده تمامي اين كلمات از كجاي ذهنش بوده و بتواند شناخت دقيق تري از عملكرد ذهنش و انعكاس بخشي از آن ها روي كاغذ داشته باشد. در دوسه روزه اخير اصلاً نتوانسته ام از تاثير تخريبي اين كلمات در ذهن خود رهائي يابم. و تمام تلاشم اين بوده كه با دقت در كنه اين كلمات، تاثيرات اذيت كننده آن بر روحم را زائل كنم. همين نگارشم در اين صفحه متاسفانه نشان ميدهد كه نتوانستم خودم را از جادوي تاثير كلمات بر ذهن خود برهانم. تنها كاري كه كرده ام اين بوده كه در صفحه نظرخواهي مربوطه همين كلمات را ننوشتم. حكايت غريبي است دنياي كلمات و تاثيراتي كه بر ذهن باقي ميگذارد.

درباره زندان در سال 59

الان توي وبلاگ شبح عكسي ديدم از پشت يه جواني رو كه شلاق خورده بود. البته عكس خيلي تيره گرفته شده. علتش هم خوردن مشروب بود. اين عكس منو به ياد اوايل پائيز سال 59 انداخت كه تازه يه دو سه ماهي بود كه افتاده بودم زندان. چند روزي بود كه تو اتاق سه در چهار ما، فقط دوازده نفر زنداني بوديم! پيشتر از آن و تقريباً حدود يك ماه و نيم تعداد بيست و هشت نفر تو همين اتاق امورمان را مي گذرانديم. شبها و براي اينكه جا براي همه باشه، مجبور بوديم كه بچه ها رو در رديف هاي مختلف بخوابانيم. حتي براي استفاده از همه امكانات جا، تعدادي از بچه ها مجبور بودند كه پاهايشان را زير تخت هايي قرار بدن كه سه طبقه بوده و روي هرطبقه اش هم حداقل دو نفر و گاهي سه نفر مي خوابيدن. البته براي رعايت همه اموري كه در سنين جواني و نوجواني واكنش هاي عادي جسم وجان اين افراد هست، بصورت ضربدري مي خوابيدند. من و يكي از دوستان ـ كيومرث قلي زاده، رفيقي كه بعداز تحمل چندين سال زندان در دوره هاي مختلف چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوري اسلامي، در تصادف اتوموبيل در جاده هاي اطراف رشت كشته شد. البته در جامعه اي كه قتل هاي رسمي و غيررسمي بطور سيستماتيك پيش ميره، طبعاً نابود كردن افرادي مثل كيو، كار دشواري نخواهد بود. با همه اينها، براي من مهم اين قسمت هست كه كيو ديگر در ميان ما نيست. بر اين خاك آنقدر ظلم رفته كه فكر كنم قرنها دادرسي نيز نتواند بر بخش ناچيزي از اين دادخواهي ها پاسخي دهد. شايد تنها پاسخ، جلو گيري از ظلم هاي جديد تر باشد.ـ من و كيو بعداز جمع و جور كردن همه بچه ها، جلوي در و طوري كه سكوي بتوني فاصله بين در فلزي و كف زمين زندان بعنوان بالش ما حساب ميشد، همان جا ميخوابيديم. بقول كيو ميگفت: ما نگهباني ميديم كه هيچ كس نيمه شب نره دستشوئي! خلاصه پس از آزاد كردن حدود شانزده نفر از اتاق ما، تعداد ما به دوازده نفر رسيد. روزهاي اول حالتي از دلتنگي در ما بود كه انگار هيچ كس تو اتاق نيست! تا اينكه در غروب دمي جواني را با سروصداي تمام وارد زندان كرده و در را پشت سر بستند. وقتي بطرفش رفتم، در برابر خود جوان بلند بالا و خوش اندامي را ديدم كه چهره اي كاملاً مذهبي داشت. ابتدا فكر كردم كه شايد مجاهد باشد. ازش پرسيدم: چيه چرا كت رو دوشته، شلاق خورده اي؟ گفت: آره. با تعجب پرسيدم: به قيافه ات نمياد كه عرق خور باشي. دليل ديگه اي داره؟ گفت: آره. بعداً صحبت مي كنيم. حالا بهم بگو، جائي هست كه كمي دراز بكشم؟ گفتم: آره، اما اتاق هاي اينجا بين بچه هاي مجاهد و غيرمذهبي ها تقسيم شده. اگه مجاهدي بگم كه بچه هاي مجاهد كارت رو راه بندازن. گفت: مجاهد نيستم. واسه همين فعلاً منو به اتاقي ببر كه زياد توش آدم نباشه. بعداً يه كاري مي كنيم. احساس كردم كه ميبايد اونو ببرم تو اتاق خودمون. وقتي آنجا رفتيم از بچه ها خواستم كه روغن زيتون بيارن و طبق معمول كه كار روغن ماليدن روي زخمها رو خودم انجام ميدادم، ازش خواستم كه دراز بكشه تا پشتش رو روغن بمالم. نگاهي بهم كرد و گفت: تو چپي هستي؟ گفتم: آره. گفت: من مذهبي هستم. فكر كنم درست نباشه كه تو پشتم رو روغن بزني. گفتم: پشت تو خونين و مالينه. من كه نميخوام مغزت رو روغن كاري كنم. ضمناً هرطور ميل خودته. من حتي ميتونم روغن رو فقط روي زخم ها بريزم. اما فكر كنم ميشه زياد سخت نگرفت. خنده تلخي كرد و گفت: باشه. اما فقط خودت اين كار رو بكن. بعداز روغن زدن روي زخم هاش، يه پيراهني كه امروزه به تي شرت معروفه بهش دادم. و يكي از تخت هاي طبقه هم كف رو واسه اش خالي كرده و گذاشتم استراحت كنه. بيشتر بچه ها، غير از آنهائي كه كمي كسالت داشتند رو به اتاقهاي ديگه فرستادم. هنوز نيم ساعتي نشده بود كه چندتائي ديگه رو هم به زندان آوردند. اينها از همان جلوي در داد و بيدادشان بلند شده بود و بي محابا به همه زندانبان ها فحش مي دادند. فحش هاي اينها هم خاص بود. يكي ميگفت: شما يه مشت ترسوي بدبخت هستين كه تو اين سولاخ سمبه ها قائم شده و جرئت رفتن به جبهه رو ندارين. حالا كارتون شده ما رو زنداني كنيد؟ پس فطرت ها... يكي از اين افراد با چوب زير بغل بود و يكي ديگه پاهائي گچ گرفته داشت. همه چهره هائي خشن و عبوس و با ريش هاي پرپشت. اكثراً كت هاشان رو دوششان بود و معلوم بود كه شلاق خورده اند. جواني كه پيش از اينها وارد زندان شده بود، از اتاق بيرون آمده و در راهرو همه با خوشحالي دوره اش كردند. يكي ميگفت: اين بي شرفها جرئت كردند كه تو رو هم شلاق بزنند؟... كاشف به عمل آمد كه ايشان معاون سپاه شهر رودسر بودند و از فرماندهان اصلي گروه هفتاد و دو نفر شهر رودسر كه در شرارت و حزب اللهي بازي، دست همه شرورها را از پشت بسته بودند. اولش چندشم شده بود از اينكه پشت يه حزب الهي رو روغن ماليدم. اما اين حالت چند لحظه بيشتر طول نكشيد. همه آنها با هم وارد اتاق ما شدند و همان جوان اولي بهم گفت: ميتونم يه خواهشي ازت بكنم؟ اگه ممكنه يه نيم ساعتي ما رو تو اين اتاق تنها بذارين. من از بچه هاي اتاق خواستم كه از اتاق بيان بيرون. هنوز ده دقيقه نشده بود كه همان جوان بيرون آمده و خواست با من صحبت كنه. قضيه اينطور بود كه آنها جلسه گذاشته بودند كه آيا تقاضاي يه اتاق مستقل براي خودشان بعنوان حزب الهي ها بكنند، يا اينكه با ما مشتركاً تو يه اتاق باشن؟ با تاكيد مستقيم همين فرد اولي كه معاون سپاه رودسر بود، آنها قبول كردند كه با ما مشترك باشن. دلايلشان اينطور بود كه اولاً زنداني بودن خودشان را موقت ميدانستند، در ثاني اتاق هاي ديگه اكثراً پر بود و در ازاي اقامت مثلاً ده نفر در يه اتاق، بقيه مي بايست بيش از بيست و پنج نفر در يه اتاق رو تحمل كنند. آخرين دليلشان هم اين بود كه آنها از دوستان خودشان شلاق خورده بودند و از طرف چپي ها و آنهم در زندان روي زخم شان مرحم گذاشته شده بود. اين نكته نه تنها در همان روز بلكه در بقيه مدتي كه ما با هم هم اتاقي و هم بند بوديم، نقش خاص خودش را بازي ميكرد. بعداز جلسه چندين بطري روغن زيتون از اتاقهاي ديگه و حتي از بچه هاي مجاهد گرفتيم ـ البته بدون اينكه به حزب الهي ها اين نكته رو بگيم ـ و خلاصه پشت پنج نفر از بچه هائي كه تازه وارد شده بودند رو روغن ماليده و به هركدام هم يه زيرپيراهني تميز داديم. دوستي ما با هم ويژگي خاصي داشت. ساعات نمازشان كه بصورت جماعت برگزار ميشد، ما اتاق را ترك مي كرديم و بعدش سفره جمعي ميذاشتيم و غذا رو روي يه سفره مي خورديم. بعداز آن بود كه انواع اقسام بازي ها و كشتي و غيره برقرار بود. اوايل ورودشان، ما مجبور بوديم كه نشريات و نوشته هائي كه برايمان از بيرون زندان ميرسيد را در اتاق هاي ديگه بخوانيم. اما بعدها وقتي داشتم نشريه اي را به يكي ديگه رد ميكرديم يكي از حزب الهي ها منو ديد و گفت: با وفا، داشتيم؟ حالا شما اين چيزها رو از ما پنهان مي كني؟ مگه ما دل نداريم اين چيزها رو بخونيم؟ بعداز آن روز يكي دوتائي از اونا هم جزء نوبت براي خواندن نشريات شده بودند. در يكي از صبح هاي خيلي زود كه قرار بود من و تعدادي از بچه ها رو به زنداني ديگه و به تهران منتقل كنند، همه اين بچه ها بيدار بودند. صادق، يكي از اين افراد وقت خداحافظي گفت: آرزو ميكنم يه روزي بشه كه بتونيم با هم تو رشت يه قدمي بزنيم و تو كافه حقيقت با هم بستني بخوريم و هرچه فحش خوار و مادر داريم نثار اين جاكش ها بكنيم. بعدها شنيدم كه اونا رو دو سه هفته اي بعدتر آزاد كردند. همه آنها به مقامات مهمي در دستگاه اداري منطقه گيلان رسيدند. سه تا از ده نفري كه با ما در زندان بودند، مجدداً به جبهه رفته و در آنجا كشته شدند. آخرين تماس غيرمستقيم من با اين گروه از بچه ها زماني بود كه مجدداً به يكي از زندان هاي رشت برگشته بودم. يكي از زندان بانها از رودسر بود، ازش پرسيدم فلاني و بهماني را مي شناسي؟ گفت: معلومه. من خودم يكي از بچه هاي گروه هفتاد و دو نفر اوليه بودم. بهش گفتم: بهشون از طرف من سلام برسان... هفته بعد، ديدم كه سه چهارتا جعبه شيريني و يه يادداشتي از طرف صادق رسيد. همه آن بچه ها برام سلام رسانده و از اينكه كماكان سالم بودم، ابراز خوشحالي كردند. صادق به كنايه اشاره اي كرده بود كه : قرار ما كه يادت نرفته!!! به توصيه صادق، آن زندانبان مدام ازم مي پرسيد كه آيا چيزي از بيرون احتياج دارم يا نه. ديگه دوران سختي بود و نميشد به راحتي به اينگونه دوستي ها اعتماد كرد. هميشه تشكري ميكردم و به همان حد از آشنائي قناعت.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?