کلَ‌گپ

۱۱/۰۴/۱۳۸۲

درباره زندان در سال 59

الان توي وبلاگ شبح عكسي ديدم از پشت يه جواني رو كه شلاق خورده بود. البته عكس خيلي تيره گرفته شده. علتش هم خوردن مشروب بود. اين عكس منو به ياد اوايل پائيز سال 59 انداخت كه تازه يه دو سه ماهي بود كه افتاده بودم زندان. چند روزي بود كه تو اتاق سه در چهار ما، فقط دوازده نفر زنداني بوديم! پيشتر از آن و تقريباً حدود يك ماه و نيم تعداد بيست و هشت نفر تو همين اتاق امورمان را مي گذرانديم. شبها و براي اينكه جا براي همه باشه، مجبور بوديم كه بچه ها رو در رديف هاي مختلف بخوابانيم. حتي براي استفاده از همه امكانات جا، تعدادي از بچه ها مجبور بودند كه پاهايشان را زير تخت هايي قرار بدن كه سه طبقه بوده و روي هرطبقه اش هم حداقل دو نفر و گاهي سه نفر مي خوابيدن. البته براي رعايت همه اموري كه در سنين جواني و نوجواني واكنش هاي عادي جسم وجان اين افراد هست، بصورت ضربدري مي خوابيدند. من و يكي از دوستان ـ كيومرث قلي زاده، رفيقي كه بعداز تحمل چندين سال زندان در دوره هاي مختلف چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوري اسلامي، در تصادف اتوموبيل در جاده هاي اطراف رشت كشته شد. البته در جامعه اي كه قتل هاي رسمي و غيررسمي بطور سيستماتيك پيش ميره، طبعاً نابود كردن افرادي مثل كيو، كار دشواري نخواهد بود. با همه اينها، براي من مهم اين قسمت هست كه كيو ديگر در ميان ما نيست. بر اين خاك آنقدر ظلم رفته كه فكر كنم قرنها دادرسي نيز نتواند بر بخش ناچيزي از اين دادخواهي ها پاسخي دهد. شايد تنها پاسخ، جلو گيري از ظلم هاي جديد تر باشد.ـ من و كيو بعداز جمع و جور كردن همه بچه ها، جلوي در و طوري كه سكوي بتوني فاصله بين در فلزي و كف زمين زندان بعنوان بالش ما حساب ميشد، همان جا ميخوابيديم. بقول كيو ميگفت: ما نگهباني ميديم كه هيچ كس نيمه شب نره دستشوئي! خلاصه پس از آزاد كردن حدود شانزده نفر از اتاق ما، تعداد ما به دوازده نفر رسيد. روزهاي اول حالتي از دلتنگي در ما بود كه انگار هيچ كس تو اتاق نيست! تا اينكه در غروب دمي جواني را با سروصداي تمام وارد زندان كرده و در را پشت سر بستند. وقتي بطرفش رفتم، در برابر خود جوان بلند بالا و خوش اندامي را ديدم كه چهره اي كاملاً مذهبي داشت. ابتدا فكر كردم كه شايد مجاهد باشد. ازش پرسيدم: چيه چرا كت رو دوشته، شلاق خورده اي؟ گفت: آره. با تعجب پرسيدم: به قيافه ات نمياد كه عرق خور باشي. دليل ديگه اي داره؟ گفت: آره. بعداً صحبت مي كنيم. حالا بهم بگو، جائي هست كه كمي دراز بكشم؟ گفتم: آره، اما اتاق هاي اينجا بين بچه هاي مجاهد و غيرمذهبي ها تقسيم شده. اگه مجاهدي بگم كه بچه هاي مجاهد كارت رو راه بندازن. گفت: مجاهد نيستم. واسه همين فعلاً منو به اتاقي ببر كه زياد توش آدم نباشه. بعداً يه كاري مي كنيم. احساس كردم كه ميبايد اونو ببرم تو اتاق خودمون. وقتي آنجا رفتيم از بچه ها خواستم كه روغن زيتون بيارن و طبق معمول كه كار روغن ماليدن روي زخمها رو خودم انجام ميدادم، ازش خواستم كه دراز بكشه تا پشتش رو روغن بمالم. نگاهي بهم كرد و گفت: تو چپي هستي؟ گفتم: آره. گفت: من مذهبي هستم. فكر كنم درست نباشه كه تو پشتم رو روغن بزني. گفتم: پشت تو خونين و مالينه. من كه نميخوام مغزت رو روغن كاري كنم. ضمناً هرطور ميل خودته. من حتي ميتونم روغن رو فقط روي زخم ها بريزم. اما فكر كنم ميشه زياد سخت نگرفت. خنده تلخي كرد و گفت: باشه. اما فقط خودت اين كار رو بكن. بعداز روغن زدن روي زخم هاش، يه پيراهني كه امروزه به تي شرت معروفه بهش دادم. و يكي از تخت هاي طبقه هم كف رو واسه اش خالي كرده و گذاشتم استراحت كنه. بيشتر بچه ها، غير از آنهائي كه كمي كسالت داشتند رو به اتاقهاي ديگه فرستادم. هنوز نيم ساعتي نشده بود كه چندتائي ديگه رو هم به زندان آوردند. اينها از همان جلوي در داد و بيدادشان بلند شده بود و بي محابا به همه زندانبان ها فحش مي دادند. فحش هاي اينها هم خاص بود. يكي ميگفت: شما يه مشت ترسوي بدبخت هستين كه تو اين سولاخ سمبه ها قائم شده و جرئت رفتن به جبهه رو ندارين. حالا كارتون شده ما رو زنداني كنيد؟ پس فطرت ها... يكي از اين افراد با چوب زير بغل بود و يكي ديگه پاهائي گچ گرفته داشت. همه چهره هائي خشن و عبوس و با ريش هاي پرپشت. اكثراً كت هاشان رو دوششان بود و معلوم بود كه شلاق خورده اند. جواني كه پيش از اينها وارد زندان شده بود، از اتاق بيرون آمده و در راهرو همه با خوشحالي دوره اش كردند. يكي ميگفت: اين بي شرفها جرئت كردند كه تو رو هم شلاق بزنند؟... كاشف به عمل آمد كه ايشان معاون سپاه شهر رودسر بودند و از فرماندهان اصلي گروه هفتاد و دو نفر شهر رودسر كه در شرارت و حزب اللهي بازي، دست همه شرورها را از پشت بسته بودند. اولش چندشم شده بود از اينكه پشت يه حزب الهي رو روغن ماليدم. اما اين حالت چند لحظه بيشتر طول نكشيد. همه آنها با هم وارد اتاق ما شدند و همان جوان اولي بهم گفت: ميتونم يه خواهشي ازت بكنم؟ اگه ممكنه يه نيم ساعتي ما رو تو اين اتاق تنها بذارين. من از بچه هاي اتاق خواستم كه از اتاق بيان بيرون. هنوز ده دقيقه نشده بود كه همان جوان بيرون آمده و خواست با من صحبت كنه. قضيه اينطور بود كه آنها جلسه گذاشته بودند كه آيا تقاضاي يه اتاق مستقل براي خودشان بعنوان حزب الهي ها بكنند، يا اينكه با ما مشتركاً تو يه اتاق باشن؟ با تاكيد مستقيم همين فرد اولي كه معاون سپاه رودسر بود، آنها قبول كردند كه با ما مشترك باشن. دلايلشان اينطور بود كه اولاً زنداني بودن خودشان را موقت ميدانستند، در ثاني اتاق هاي ديگه اكثراً پر بود و در ازاي اقامت مثلاً ده نفر در يه اتاق، بقيه مي بايست بيش از بيست و پنج نفر در يه اتاق رو تحمل كنند. آخرين دليلشان هم اين بود كه آنها از دوستان خودشان شلاق خورده بودند و از طرف چپي ها و آنهم در زندان روي زخم شان مرحم گذاشته شده بود. اين نكته نه تنها در همان روز بلكه در بقيه مدتي كه ما با هم هم اتاقي و هم بند بوديم، نقش خاص خودش را بازي ميكرد. بعداز جلسه چندين بطري روغن زيتون از اتاقهاي ديگه و حتي از بچه هاي مجاهد گرفتيم ـ البته بدون اينكه به حزب الهي ها اين نكته رو بگيم ـ و خلاصه پشت پنج نفر از بچه هائي كه تازه وارد شده بودند رو روغن ماليده و به هركدام هم يه زيرپيراهني تميز داديم. دوستي ما با هم ويژگي خاصي داشت. ساعات نمازشان كه بصورت جماعت برگزار ميشد، ما اتاق را ترك مي كرديم و بعدش سفره جمعي ميذاشتيم و غذا رو روي يه سفره مي خورديم. بعداز آن بود كه انواع اقسام بازي ها و كشتي و غيره برقرار بود. اوايل ورودشان، ما مجبور بوديم كه نشريات و نوشته هائي كه برايمان از بيرون زندان ميرسيد را در اتاق هاي ديگه بخوانيم. اما بعدها وقتي داشتم نشريه اي را به يكي ديگه رد ميكرديم يكي از حزب الهي ها منو ديد و گفت: با وفا، داشتيم؟ حالا شما اين چيزها رو از ما پنهان مي كني؟ مگه ما دل نداريم اين چيزها رو بخونيم؟ بعداز آن روز يكي دوتائي از اونا هم جزء نوبت براي خواندن نشريات شده بودند. در يكي از صبح هاي خيلي زود كه قرار بود من و تعدادي از بچه ها رو به زنداني ديگه و به تهران منتقل كنند، همه اين بچه ها بيدار بودند. صادق، يكي از اين افراد وقت خداحافظي گفت: آرزو ميكنم يه روزي بشه كه بتونيم با هم تو رشت يه قدمي بزنيم و تو كافه حقيقت با هم بستني بخوريم و هرچه فحش خوار و مادر داريم نثار اين جاكش ها بكنيم. بعدها شنيدم كه اونا رو دو سه هفته اي بعدتر آزاد كردند. همه آنها به مقامات مهمي در دستگاه اداري منطقه گيلان رسيدند. سه تا از ده نفري كه با ما در زندان بودند، مجدداً به جبهه رفته و در آنجا كشته شدند. آخرين تماس غيرمستقيم من با اين گروه از بچه ها زماني بود كه مجدداً به يكي از زندان هاي رشت برگشته بودم. يكي از زندان بانها از رودسر بود، ازش پرسيدم فلاني و بهماني را مي شناسي؟ گفت: معلومه. من خودم يكي از بچه هاي گروه هفتاد و دو نفر اوليه بودم. بهش گفتم: بهشون از طرف من سلام برسان... هفته بعد، ديدم كه سه چهارتا جعبه شيريني و يه يادداشتي از طرف صادق رسيد. همه آن بچه ها برام سلام رسانده و از اينكه كماكان سالم بودم، ابراز خوشحالي كردند. صادق به كنايه اشاره اي كرده بود كه : قرار ما كه يادت نرفته!!! به توصيه صادق، آن زندانبان مدام ازم مي پرسيد كه آيا چيزي از بيرون احتياج دارم يا نه. ديگه دوران سختي بود و نميشد به راحتي به اينگونه دوستي ها اعتماد كرد. هميشه تشكري ميكردم و به همان حد از آشنائي قناعت.

نظرهای شما:
نوشته های قدیمی شما به خاطر کوچک بودن بیش از حد ِ فونت قابل ِ خواندن نیست. این وضعیت خودخواسته است یا مشکلی در تنظیمات پیش آمده؟
 
ارسال یک نظر

صفحه اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?