کلَ‌گپ

۲۹/۰۳/۱۳۸۲

درباره دزدي هائي كه برام اتفاق افتاده

امروز اتفاق واقعاً غيرمنتظره اي برام رخ داد. دلم ميخواد اونو يه طوري ثبت كنم. هرچند از آن گونه اتفاقاتي است كه در بن ذهن و حافظه ام جائي روشن و كاملاً محكم رو به خودش اختصاص داده. امروز، يكي از دوستام اومد سراغم تا هم به زعم خود منو براي دزدي ماشينم تسكين بده و هم طبق معمول بشينيم و تمام رشته هاي گره خورده جهان رو تا آنجائي كه ذهن و زبانمان مي كشه و گشنه گي مجال ميده، باز كنيم. هوا زياد جالب نيست. با اينهمه بهش ميگم، بيا بزنيم بيرون. من خيلي دلم ميخواد كه برم براي پياده روي و حتي اگه شده يه خورده سوار ماشين بشم. خلاصه بهر نحوي بود اونو راضي كرده و با هم رفتيم بيرون. در بين راه هم رو موضوع فيلم ماتريكس و قراري براي ديدن اين فيلم به زبان آلماني - كه دوستم بهش آشنائي مناسبي داره ـ با هم گذاشتيم. همينطور كه از جاده پيچ در پيچ به سوي يكي از پاركينگ هاي وسط جنگل داشتيم ميرونديم، من ماشيني رو ديدم كه از جلو و در فاصله پنجاه متري داره مياد. بهش ميگم: ببين، انگار ماشين منه ها... اهه، راستي راستي ماشين منه ا...ا. ا. شماره ماشين منه.. چه بي خيال داره واسه خودش ميرونه ناكس...؟ معطل نكرديم و سريع برگشتيم. هنوز به فاصله سي چهل متري ماشينم نرسيده بوديم كه انگار راننده اون متوجه شده و خلاصه پا گذاشت رو گاز و بي انصاف داشت شيره اش رو در مياورد. خلاصه، ما هم گذاشتيم پشتش. اما، ـ اين اما رو فقط اونائي كه در اروپا زندگي كرده اند واقعاً مي فهمند! ـ فكر مي كنيد، اگه مثلاً بهش برسيم و احياناً بتونيم بگيريمش و يا اگه مثلاً درگيري پيش بياد، و با توجه به اينكه اونا دو نفر بودند و ما هم و احتمالاً مشكلي براي ما و يا اونا پيش بياد، پليس بدون بروبرگرد، ما رو مقصر خواهد دونست. پليس ميگه: اين وظيفه ماست كه نظم رو حفظ كنيم. شما تنها حقي كه دارين اينه كه از طرف شكايت كنيد و اگه احياناً هم اونو دستگير كردين، بايد نه به ماشين و نه به طرف دست بزنيد تا ما براي تحقيق بياييم. - حالا چطوري بهشون اطلاع بديم، خدا ميدونه. چون حتماً بايد به آقاي دزد گفت: راستي، شما تلفن موبيل ندارين؟ اگه اشكالي نداشته باشه، بدين من به پليس زنگ بزنم. و يا بگيم: شما لطفاً يه لحظه اينجا مونده و اگه مايليد به يك موسيقي از تو نوارهام گوش بدين، تا من تلفني پيدا كرده و به آقايون اطلاع بدم...ـ خوب، از آنجائي كه ماشين مال منه و آقا دزده هم هيچ ابائي نداره كه براي درگير نشدن در بره، هي مي گازه و در جاده اي كه از 50 كيلومتر بيشتر نميتونه بره، بيش از صد و ده تا ميرونه. دوستم ميگه: بهتره به پليس بگيم كه ماشين تو رو ديده ايم و ... خلاصه از اين طريق حداقل اينكه محدوده و مسير حركتش رو در اختيار پليس بذاريم. با اين توصيف كه احتمالاً آنها ماشين رو يه جائي خلاصه ول ميكنند و ميرن. رفتيم اداره پليس. اومدم بگم چي شده، بهم ميگن: لطفاً برين تو صف. وقتي ديدن كه خيلي پاپيچ ميشم، اسم خيابوني كه اونا رو ديده ام رو پرسيده و خلاصه گفتند كه يكي ديگه مياد تا شما اطلاعات خودتونو در اختيارش بذارين... اطلاعات در اختيار گذاشتن و تمام اين ادا و اطوارها، برامون چيزي حدود دو ساعت آب خورد. اونوقت نوشته ها شونو كه از گفته هامون درست كرده بودند، دادند كه ما امضاء كرده و بعدش گفتند: بفرمائيد خونه و نگران نباشيد. ميگم: ما رو بگو كه خيال ميكرديم بهتر كار شما رو به خودتون بسپاريم و مثلاً كمكي باشيم. حالا انگار نه انگار ما موضوعي شده ايم براي كارهاي اداري تون؟ پليس هم در اومد كه : نه اشتباه نكنيد، ما سعي ميكنيم بدون سروصدا و بدون پانيك، قضيه رو طوري دنبال كنيم كه نه تنها ماشين شما رو بلكه كل باندشونو دستگير كنيم. گفتم: نكنه قضيه 53 پناهنده چيني در كار هست؟ - آخه اونا ميدونستن كه اين بيچاره ها رو دارن با يه ماشين يخچال مخصوص گوشت از مرض بلژيك و انگليس رد ميكنند و در تمام اين مدت براي شكار تمامي اعضاء باند، عملاً آن بيچاره ها رو به كشتن دادند و بعدش هم يه چند تائي رو دستگير كرده و خلاصه يه دو سالي هست كه داره پرونده اشون هي ميره به اين دادگاه هي به آن يكي... ـ جالب بود كه سيم جيم كردن شون طوري بود كه انگار ما هستيم كه مورد سوء ظن هستيم. تصور اينكه يكي ماشينت رو دزديده باشه و با خيال راحت و در محدوده چند كيلومتري شهركي كه تو زندگي مي كني و بسوي شهركت در حركت باشه و اونو ببيني و طرف عين خيالش نباشه كه انگار اين ماشين رو دزديده! حتي نمره اش رو هم عوض نكرده. حالا من مونده ام و يك آمار ديگه به مجموعه عمليات دزدي كه براي من اتفاق افتاده و در همه اونا من كاملاً بي اختيار شاهد دزدان عزيز بودم. يكبار در هند و توي اتوبوس كيفم رو از دستم كشيدند. اونم درست لحظه اي بود كه ميخواستم بپرم از اتوبوس پائين. - آخه تو هند اتوبوس ها تو ايستگاه نگه نميدارن و همينطور در راه و با سرعت كم هم مسافر سوار مي كنند و هم پياده..- كشور عجايبي است والله. مورد ديگه باز هم در هند بود كه دوچرخه ام رو دزديدند و تا من از طبقه سوم و از پلكان هاي پيچ در پيچ بيام پائين، طرف دوچرخه ام رو سوار شده و دور شده بود. يك بار وقتي كه در تاشكند و تو بالكن خونه ام خواب بودم، متوجه صدائي شدم. بالكن خونه ام پنجره بندي شده و بسته هست و من در طبقه سوم زندگي مي كردم. طرف تا طبقه سوم از توري هاي فلزي پنجره هاي همسايه ها بالا اومده بود تا شلوار لي يكي از دوستانم رو كه گذاشته بوديم خشك بشه بدزده. من بيدار شدم رفتم جلوي پنجره. از تعجب شاخ در آوردم! يكي درست روبرويم وايستاده و حالا شلواره رو پرت كرده پائين. گشتم دنبال يه چيزي كه اگه شده با اون بزنمش. اما جز بنكه هاي شيشيه اي چند كيلوئي كه براي ترشي و اينا استفاده ميكرديم، هيچي جلو دستم نبود. حتي فكرش هم خنده ام ميگيره. در يه لحظه به خودم گفتم: اگه من اونو بزنم به سرش، بيچاره نه تنها با همين ضربه ناقص ميشه، بلكه از همين بالا مي افته پائين. وقتي دوباره برگشتم بطرفش، با نگاهي ملتمس از من عذرخواهي ميكرد و ميگفت كه اونو ببخشم و بذاره كه اون بره. من دوستم رو هم صدا كردم و با دوست دخترم كه دور خودش يه ملحفه پيچيده بود، رفتيم كه بيرون از خونه بگيريمش!! اما وقتي رفتيم ديديم جا تره و بچه نيست. شلوار رو هم برداشته. هرچه باشه واسه اون حرص كمي نخورده بود بيچاره. بعداز چند روز اونو ديدم. بهم قول داد كه شلوار رو مياره. من البته هنوز منتظرم!!! مورد ديگه در افغانستان برام اتفاق افتاد. هنوز نميدونم كه اينه ميشه بعنوان دزدي بيان كرد يا نه. يه بابائي رو مدتي فرستادند كه هراز گاهي كه خوابگاه دانشجويان تعطيليه، بياد تو خونه مون و چون تو اتاق من يه تخت اضافه بود، تو اتاق من بخوابه. من يه مقداري پول داشتم كه هرازگاهي اگر احياناً كسي از ايران مي اومد و احياناً پول و پله اي نداشت، بهش كمك مي كردم. و در عين حال خودش شده بود يه كمك خرچي براي خودم. يه بار اومدم ديدم كه يه پانصد افغاني از پول هام كمه. درست يه چندروز ديرتر ديدم كه حتي نسبت به آخرين شمارشم باز يه چيزهائي كمه. حالا اين مقدار شايد مثلاًهربار يه چند دلاري و در مجموع به سي دلار هم نمي رسيد كه ازم كش رفته بود. اما در افغانستان اين پول برام حكم ثروتي رو داشت. خلاصه اين از آن رمزهائي شده كه هميشه به خودم گفته ام: فقط من و خدا مي دونيم كه اين پول كم شده و تنها همان خدا و يكي ديگه كه اينو برداشته ميدونه كه طرف كي بوده! و حالا هم انگار مي بايد جريان دزدي ها حتماً با برخورد من با آقاي دزد مصادف بشه. انگار نميشد حالا طرف يا ماشين رو پرتش ميكرد يه گوشه اي و يا فقط خبرش بما ميرسيد كه از خيرش بگذريم. خلاصه ـ اونم بعداز يه ساعت نوشتن مگه ميشه گفت، خلاصه!!!! - اينكه ما انگار ميبايد با قضيه دزدي ها هم درگير سبك و سنگين كردنهاي ايدئولوژيك باشيم و حتماً پاي تبعيت ما از اخلاقيات معيني هم بياد وسط. اينه كه فكر مي كنم، هرنوع از دست دادني خيلي بده. هرچند بدست آوردن ها رو خيلي سريع بهشون عادت مي كنيم...بايد قدر آن چيزهائي كه داريم رو واقعاً بدونيم. از جمله كساني رو اين مجموعه هچل هف ما رو وقت ميذارن و ميخونن. من جداً شرمنده شان هستم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?