کلَ‌گپ

۲۸/۰۳/۱۳۸۲

در حاليكه دور و برم حسابي شلوغ بود، راهم رو از بين تعدادي جوان كه بيشتر شبيه محصلين دبيرستان بودند، ادامه دادم و خودم رو به نزديكي هاي سكوئي رسوندم كه عده اي داشتند در آنجا سخنراني مي كردند. افرادي كه دور و برم بودند، اكثراً قيافه هايي عجيب و ناآشنا داشتند. طوري كه احساس ميكردم، انگار كه اونها رو از شهرستانهاي اطراف به اينجاورده اند و حال دارند براشون سخنراني مي كنند. ناگهان مهين بهم نزديك شد. چند قدم آنطرف تر پروانه بود. هردو شون به همان جواني كه آخرين بار ديده بودمشون. مهين رو بمن كرده و گفت: - ” نميدوني چقدر خوشحالم وقتي شنيدم كه برگشتي. خيلي از بچه هاي ديگه هم برگشته اند.“ - ” تو چطور منو شناختي؟ من خودم فكر مي كردم كه منوهيچ كس بجا نياره.“ - ” فكر مي كني كه قيافه ات خيلي فرق كرده؟ نه بابا جان. نگاه كن، اونجا پروانه وايستاده. مي بيني؟ اونم هيچ فرق نكرده.“ - ” خودمونيم. حالا هيچي بهش نگي. من فكر مي كردم كه پروانه رو سال 67 اعدام كردند. آخه شنيده بودم كه با بچه هاي اقليت رفته بود و افتاده بود زندان. نميدوني چقدر خوشحالم كه اونو سالم مي بينم. البته ناكس انگار زندان بهش ساخته جوان مونده.“ - ” شنيدي كه بچه هاي جزب و سازمان هم دفتر زده اند؟ “ -“ نه؟ كجا دفتر زده اند؟ كي زده؟ اينهائي كه من ميشناسم كه اهل اين جور كارها نيستند. “ -” نه اينكه اونائي كه از خارج اومده اند. بچه هائي كه تو ايران بودند و توي دانشگاه هسته هاي مخفي درست كرده بودند. اونا ستاد زده اند. نميخواي بري پيش شون؟ “ - ” والله چي بگم. راستش باورم نميشه كه همه چيز تغيير كرده. آخه ميدوني، خيلي وقت ها ميشه كه هنوز جلومو تو خيابون ميگيرن. دوسه باري كه بطور مخفيانه اومده بودم ايران، واسه همين شناسائي خيابوني، مجبور شده بودم كه كل ماموريتم رو رها كرده و از كشور خارج بشم.“ - ” ميدونم. اينجا كه همه ميدونستند تو اومده بودي.“ - ” جدي ميگي؟ ما رو بگو خيال مي كرديم كه داريم مخفي ميريم و مخفي برميگرديم.“ - ” اونو ميشناسي؟ “ - ” نه، كيه؟ “ - ” خسرويه ديگه. همون كه يه زماني قهرمان شطرنج بود.“ با خودم فكر ميكنم حالا چه وقته بگم من همون اوايل كه تو كتابخانه كودك توي باغ محتشم شطرنج بازي مي كرديم، هميشه از خسرو مي بردم. بهش نگاهي مي كنم . خودشه . ناكس هيچ تغيير نكرده انگار. درست همان قيافه و همان لباس ها. مهين دوباره برگشته و گفت: - ” ميدوني كه اونا دفتر حزب رو راه انداخته اند.“ - ” خسرو رو ميدونم كه توده اي شده بود. اما منظورت از اونا، ديگه كيا هستند؟ “ - ” اي بابا، مكرم رو ميگم ديگه با اكرم. دوتا خواهرا. مگه يادت رفته؟ - ” مگه ميشه كه من مكرم رو فراموش كنم؟“ مهين خنده اي كرد. من اما در لابلاي حافظه هاي دورم مي گردم. اولين باري كه مكرم رو ديده بودم، هنوز ده سالش هم بزور ميشد. تازه اومده بودند تو محله ما و مادرش فقط زماني به اون و خواهرش اجازه ميداد بيان باغ محتشم كه با من و حميد بياد. يا روزهائي كه قطعاً ميدونست من ميرم براي كمك به كتابخانه كودك ، اونو ميفرستاد اونجا كه بياد كتاب كودكان بگيره و همونجا بخونه. روزي كه تيم فوتبال دختران رو راه انداخته بوديم تا با تيم ما بصورت تمريني بازي كنه، اكرم جزء يارهاي اصلي بود و اما مكرم رو بازي نمي گرفتند. قيافه بغض آلودش يادم نميره كه بهم نزديك شده بود و طوري نگاهم ميكرد كه كاري براش بكنم. من هم هيچ فكري به ذهنم نمي رسيد. هم قدش هنوز كوچيك بود و هم اينكه يارهاي دختران تكميل بود. در يه لحظه، دستم را بطرف داور تكان دادم و گفتم: ”من جامو با مكرم عوض مي كنم. بذار اون تو دروازه جاي من بازي كنه.“ تمام بچه هاي تيم ما كه تيم پسران كتابخانه بوديم، صداي اعتراضشون در اومد. اما چون دروازه باني زياد مهم نبود، قبول كردند. و الحق كه مكرم هم حسابي اينطرف و آنطف شيرجه ميرفت... مهين ميگه: - ” نگاهش كن. مكرم رو ميگم. مي بيني، انگار نه انگار بچه هاش همقد همونائي هستند كه داره براشون بلبل زباني مي كنه. مي بيني پسرا چطور دورش كرده اند؟ نميخواي باهاش سلام و عليكي بكني؟ فكر كنم خيلي خوشحال خواهد شد ببينه كه تو برگشته اي.“ - ” نه فكر نكنم. از همان موقعي كه بهم اطلاع داد كه ميخواد توده اي بشه، بحثمون شده بود. و بعدش كه فهميدم بخاطر رابطه اش با خسرو بوده كه رفته بود طرف حزب. فقط به خواهرم پيغام داده بود كه برم براي عروسي اش. من كه نرفتم. فكر كنم از من دلخور شده. خسرو هم همينطور.“ - ” چه حرف ها ميزني تو؟ مكرم هزاران بار از تو صحبت كرده. حتي قبل از ازدواج با خسرو، همه اش مونده بود كه احساس خودش نسبت به تو رو چطور واسه خودش حل كنه.“ - ” احساسش نسبت به من؟“ - ” خوب معلومه. همه ميگفتند كه نه تنها اون تو رو دوست داره، بلكه تو هم اونو دوست داري. چي فكر مي كردي؟ همه ميگفتند رابطه تو و اون برادر خواهري هست؟ تو تمام تظاهرات دستش تو دست تو بود...“ - ” چه حرف هائي مي زني؟ من فقط مواظب بودم كه گم و گور نشه...“ - ” والله عزيز من ، همه اونائي كه دست دوست دختراشونو و يا زناشونو محكم نگه ميدارند، ميترسند كه مبادا اونا گم و گور بشن!“ - ” اما جدي ميگم. احساسم نسبت به اون آنگونه نيست كه تو فكر مي كني.“ - ” ولي مكرم نظر ديگه اي داشته و داره. اون ميگفت: وقتي تو بعداز شكستن سرش تو تظاهرات، چنان اونو بغل گرفته بودي و با ...“ راست ميگه. اين مهين انگار تو كله خودم هست. همه چيز رو درست همانطوري ميگه كه خودم ميدونم. من اونروز مكرم رو طوري بغل گرفتم كه احساس ميكردم دلم ميخواد اونو توي تنم جاي بدم تا مبادا كسي بهش آسيب برسونه. وقتي كه بهم گفتند ميخواد ازدواج كنه، سرم سياهي رفت. حالا اونجا وايستاده. جرئت نمي كنم برم طرفش. چه فكر مي كنيد. بعد از اين همه سالها. حتماً آنقدر تغير كرده ام كه حتي براي مصاحبت ساده هم براش جذبه اي نداشته باشم. مهين اما بدون اينكه چيزي بهم بگه با صداي بلند اونو صدا ميكنه: ”مكرم! مكرم، بيا ببين كي برگشته!“ مكرم مياد طرفم. نمي تونم باور كنم. همان دخترك با همان چهره اي كه انگار تلنگري بهش بخوره، ميزنه زير گريه. ميخوام چيزي بگم. دستشو ميذاره روي لبهام و منو به سكوت دعوت مي كنه. خسرو از همان بالا داره نگاهمون مي كنه. احساس خاصي دارم. از يك طرف خودم رو معذب حس مي كنم و از سوي ديگه دلم ميخواد مكرم رو در آغوش بگيرم و تمام حرف هائي رو كه آن سالها بايد بهش ميزدم، تو گوشش زمزمه كنم. هنوز مزه آغوشش رو نچشيده بودم كه گفتند شلوغ شده. و يه عده اي موتور سوار و حزب الهي دارند ميان طرفمون... صداي موتور قطع نميشه. هي گازش رو زياد تر ميكنه. انگار موتوري كه هزار بار استارت خورده و روشن نشده، حال طرف داره انتقام ميگيره. نه از موتور، بلكه از من فلك زده كه موتورشو درست نزديك گوشم داره روشن ميكنه. از تخت ميام پائين. هوا تازه روشن شده. اصلاً حواسم نيست كه چقدر خوابيده ام. شايد سه چهار ساعت بيشتر نبوده. چطور ميشه فهميد كه همه آن چيزهائي رو كه اينچنين بوضوح ديده بودم، فقط خواب بودند؟ واقعاً كسي باور ميكنه؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?