کلَ‌گپ

۱۶/۰۳/۱۳۸۲

آيا هيچگاه شاهد تولدي بوده ايد كه انساني با سني بالاي پنجاه سال داره پشت سر ميذاره؟ بعداز ظهر زنگ زده و گفتش كه اگه حالشو دارم، چيزهائي رو كه ميخواستم بهش بدم، با هم از تو انباري خونه ام يا از تو خونه ام برداريم و ببريم به خونه اش. بيش از بيست و چهار سال زندگي باصطلاح مشترك، حال داره پاورچين پاورچين حركت ميكنه. ابهام و ترس از برداشتن قدمهاي اوليه باعث شده بود كه در اين سالهاي آخري حسابي شكسته بشه. آن مرد شوخ و شنگ، وقتي داشتم از جلوي در خونه ام نگاهش ميكردم كه داشت از ميان پارك روبروي ساختمان ما مي آمد، احساس كردم كه شانه هاش افتاده. ماههاي اخير ترديد سختي در دلم افتاده بود. آيا او درختي خواهد بود كه شگفتگي بهار را در جان خود حس كند، يا اينكه همچون درختي بدون بار و بر، زندگي آرامي را دنبال كرده و تنها دل به جوشش دروني اش خواهد داد؟ چندروز اخير درگير اسباب كشي بود. طعم تلخ جدائي را در عمل خيلي پيشتر از اينها چشيده بود. شايد چندسالي است كه هيچ رشته اي او را به روال زندگي برهمان احساسي كه پيش از اينها نسبت بدان داشت، وصل نمي كرد. حالا كه داره وسائلي رو جمع و جور ميكنه، حتي الامكان تلاش ميكنه كه از تو خونه مشترك چيزي بر نداره. بچه ها و مادرشون بالاخره از آن وسائل استفاده مي كنند. هرچند آنها هم سعي مي كنند كه بخاطر تنها شدن پدر خانواده تا آنجائي كه ميتوانند منافع و خواسته هاي اونو در نظر بگيرن. زن در فاصله اي كه داشتيم برخي از وسائلش را در ماشينم ميگذاشتيم، بمن نزديك شده و گفت: بعداز اينكه اينها رو بردين، بياين نهار خونه. ميگم نه من كار دارم. شايد اونم با من بياد خونه. شما منتظر ما نباشين. و اون هم در فرصتي خودش رو بمن نزديك كرده و ميگه: راستي، اتاقش چطوره؟ ميگم: خيلي خوب و جادار. يه سالن بزرگه كه از اتاق نشيمن من بزرگتره. با آشپزخونه اي بزرگ. ميگه: خوب خدا رو شكر. همسايه هاش چطورن؟ ميگم: تو كه اونو ميشناسي، خيلي زود با همسايه ها گرم ميگيره. زن در حاليكه تلاش ميكنه نگراني واقعي اش را خيلي بزرگتر جلوه بده، ميگه: براش نگرانم. راستش خيلي پاپيچ ميشه. شايد اينطوري براش بهتر باشه. من كه از مدتها پيش با صراحت تمام به هردوشان گفته بودم كه ميبايد از هم جدا بشن و حداقل فرصتي بدن به همديگه كه بدون پا پيچ شدن متقابل، به زندگي شون فكر كنند و به آرامش بچه ها؛ سعي ميكنم طوري متوجه اش كنم كه همه چيز به خوبي و خوشي خواهد گذشت. نميدانم درونش چه خبر هست. چهره اش كه يه الهي شكري گفت. امروز بعداز اينكه يه سري وسائل رو برديم خونه اش، دوباره آوردمش خونه و كوكو بادمجاني رو كه تو يخچال داشتم گرم كرده و يه غذاي حاضري براش آماده كردم. بهش ميگم اگه رفتي بيرون، دوباره برگرد اينجا و تا تو بياي من شام درست مي كنم. وقتي داشت ميرفت گفتش كه منتظرش نباشم. اگر چه دلم نمياد در اين روزها و اين شرائط تنهاش بذارم. اما ترجيح ميدم تنها در كنارش باشم و بذارم خودش آرام آرام و پاورچين و پاورچين راه بيفته. نميخوام وضعيتي رو كه در زندگي متاهلي اش داشته، حال با جابجائي زنش با من و يا هر فرد ديگر بگونه اي ديگر دنبال كنه. اگه ولش كني خيلي راحت بهت لم ميده و بدش نمياد كه يه سري كارهاش رو ديگران براش بكنند. كارهايي كه هميشه زنش براش انجام ميداد. در جواب يكي از آشنايان كه با نگراني بهم زنگ زده بود و از حالش مي پرسيد، گفتم حالش خوبه. هواشو دارم. بالاخره هرچه باشه برادرمه.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?