کلَ‌گپ

۰۹/۰۳/۱۳۸۲

وقتي ساعت از چهار بعدازظهر ميگذره، يه ندائي درونم غلغله راه مي اندازه كه برم براي پياده روي. واقعيت اينه كه هركس ديگه ام باشه و در چنين محلي زندگي كنه، قطعاً ميدونم كه به همين كاري دست ميزنه كه من انجام ميدم. هرچند ميدانم كه اينترنت و امكان نگارش در آن و سروسامان دادن صفحاتي شخصي و امثالهم، درست مثل ساير وسائلي كه بميدان آمدند، به همان بلائي دچار خواهد شد كه سايرين نيز بدان دچارند. كماكان مي بايد درست همچون ذهن مشغول خودمان اين صفحات نيز به مسائل مبتلابه انسانها آلوده شود. وقتي چاپ و روزنامه نگاري و امثالهم و يا حتي امكان چاپ كتابهاي جديد و قديم در گستره اي وسيع تر فراهم آمد، خيلي ها اميدوار بودند كه شايد از اين طريق حرف حساب به گوش مخاطبين بسياري رسيده و بدينسان انسانهاي بيشتري بتوانند با كسب آموزش و خواندن و غيره راهي ديگر براي زندگي خود انتخاب كنند. كتاب خواني ارزش شد و سواد دار بودن بمنزله اولين قدمها بسوي زندگي موفق معني داده شد. با اينهمه نه تنها هيچكدام از معضلات بشري حل نشدند و جنگ بمثابه روشي براي حل، خود به دامن زننده بسيار قدرتمندي وارد معركه شده است. اينهمه فيلم و كتاب و امثالهم در مذمت جنگ نوشته شده؛ به تخميني نامشخص گفته ميشود كه در كليت خود بيش از هشتاد ميليار انسان در طي مجموعه تاريخ مدون در درگيريهاي بين خود جانشان را از دست داده اند. با اينهمه مي بينيم كه كماكان از جنگ استفاده ميشود تا به اصطلاح معضلاتي را حل كنند. وقتي راديو بميدان آمد، اين ايده خوش بينانه جاي ويژه اي بخود اختصاص داد كه شايد سواد خواندن و نوشتن به دوره اي طولاني تر نياز دارد، اما راديو ميتواند از طريق امكان صوتي روي اذهان تاثير بگذارد. و طبعاً آناني كه با استفاده از ساختارهاي هرمي در راس اشكال مختلف سازمانهاي قدرت در جامعه قرار دارند، با توجه به قدرت و توانائي و دسترسي شان به اين امكانات، بيش از پيش آنرا به وسيله اي براي تاثير گذاري روي اذهان مورد استفاده قرار داده اند. تلوزيون نيز به همين بلا دچار شده و حتي اينترنت نيز. در همه جا به مسائل و مشكلات انسانها پرداخته ميشود و بخش عمده آنها يا انعكاس ساده همان حوادثي است كه روي ميدهند و يا در تلاشي بيشتر به برخي معلول ها و يا علت ها نيز پرداخته ميشود، و در برخي حالات نيز مي بينيم كه كماكان بازار توضيح و تفسير و ارزيابي و نظر دهي و غيره داغ هست. آيا وقتش نيست كه يكبار براي هميشه دست از همه اينها بشوئيم و ابتدا به ساكن به خودمان بياييم؟ براستي همه اين قضايا براي چيست؟ آيا براي اين است كه بخواهيم ابتدا زندگي جامعه را درست كنيم تا پس از آن خود بمثابه عضوي از جامعه از ميوه هايش بهره بگيريم؟ چه معياري در اين ميانه هست كه اين انتخاب ما و اين روش مورد نظر ما درست است؟ آيا از مجموعه ساختاري كه بمثابه شعور خود آگاه و حتي در بخش اصلي شعور ناخودآگاه و يا مجموعه رفتارهاي بينادين مان، كه بشدت شرطي شده، ميتوان انتظار داشت كه خود راه حل ارائه دهد؟ اصلاً مسئله چيست؟ چرا ما اينقدر در گير راه حل هستيم؟ آخ، باز دارم با هذيان هاي خودم كلنجار مي روم. وقتي قرار نيست حرفي فهميده شود، به چگونگي بيان، به خواست تو و شيوه استدلالت ديگر كاري نيست. انسانها نه يكديگر را مي شنوند و نه حتي هيچ صدائي بيرون از خود را. بهرحال من ترجيح ميدهم كه اگر در اين صفحه مي نويسم - و هيچ تصميم ويژه اي ندارم كه مثلاً نسبت به نگارش در اينجا مقيد هستم و غيره . فعلاً كه به سرگرمي بزرگسالان تبديل شده - تنها به آن چيزهائي كه خودم مي بينم و احساس مي كنم كه نمود زنده گي و زنده بودن هست، بپردازم. يا بعضاً آنجائي كه احساس مي كنم، بقول سپهري... و نخوانيد كتابي را كه در آن رود جاري نيست ... يه همچه چيزي فكر كنم كه گفته بود... اگر با چنين نگارشي برخورد كردم، خب نسبت به اون واكنش نشان مي دهم. اصلاً اين خود واكنش هست كه خودش را بروز مي دهد. اين من نيستم كه معيارهاي معيني را قرار داده ام. باري همه اين نوشته ها براي اين است كه بگويم: امروز نيز عليرغم احتمال بارندگي، براي پياده روي بسوي تپه ماهورها و جنگل رفتم. نكته جالبي كه مدتهاست منو به خودش مشغول ميكنه، اينه كه انگار يه تعدادي با من براي اين راه پيمائي مي آيند. از يك طرف تعدادي وبلاگ نويس، برخي دوست و آشنائي كه مناسبات سياسي برايم ارمغان داشته، فلان و بهمان دوستي كه رد و نشاني از مناسبات و ماجراهاي عشقي و زندگي و امثالهم باهاشان داشتم. برخي از دوستانم كه در زمينه هاي مختلف باهاشان صحبت مي كنم... خلاصه انگار يه گروه با من براي پياده روي مي آيند. هراز گاهي يكي صندلي تاشوي خودشو در مغزم باز مي كنه و يا با سوال و يا با ترديد در فلان و بهمان گفته ام، با من به مباحثه مي پردازه. گاهي نيز برخي پرنده و چرنده و حتي گياه و گل نيز در اين مجموعه نقش بازي مي كنند. جالب اينجاست كه بگم: گاوها نقش هاي زيادي به عهده مي گيرند. بالاخص الان كه فصل چريدن هاي فضاي باز مي باشد. آنها در اينجا و آنجا با فراغ بال لم داده و هي مي جوند. و در عين حال با چشمانشان از اولين لحظه نزديك شدن به آنها تا آخرين امكان ديد، مرا تعقيب مي كنند. بهرحال بغير از لحظه اي كه باران تندي گرفت و همراه خود بوي خاك و خاشاك را در هوا پخش نمود و مرا با سرعتي بي نظير به صحنه هائي ويژه از زندگي ام كشاند، باقي راه من در حال مباحثه بودم. عرصه هاي مباحثه هايم نيز آنقدر گسترده هست كه فقط ميتوان در تيمارستان آنها را بمثابه يك رشته در مدنظر قرار داد. فكرش را بكنيد، همين طور كه دارم به يكي مفهوم عشق را توضيح ميدهم، بناچار مجبور مي شوم كه او شده و از نگاه اون به نگرش مطروحه خودم حمله كنم. و حتي زمان هاي زيادي پيش مي آيد كه دهانم تلخ ميشود و احساس بدي بهم دست ميده، چون استدلال هاي اون نوعي قوي تر از همه آن چيزهائي بوده كه من مطرح كرده ام.... براستي اين اراجيف رو كي ميخونه؟ خودم كه بعضي وقت ها دفترهاي خودم را كه در پانزده شانزده سال پيش مي نوشتم، ورق ميزنم مي بينم كه حرف هائي در آنها زده ام كه اصلاً جرئت از رو خواندنشان را هم ندارم چه رسد به احتمال خواندن سايرين.... بهرحال فعلاً خسته شدم. تا يه نيم ساعت ديگه، شايد در باره خاطره اي از دوره زندگي ام در هند نوشتم. اين خاطره داشت امروز منو كلافه ميكرد...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?