کلَ‌گپ

۰۹/۰۳/۱۳۸۲

روي تپه اي و در كنار درختي نشسته ام. چمن تمام تپه ماهورهاي چشم انداز روبرويم غير از آنهائي كه به كشت ذرت اختصاص داده شده اند، را زده اند و بخاطر خشك كردنشان، آنها را بهمان ترتيب رها كرده اند. حال تراكتوري با چنگك هاي مخصوص در حال مرتب كردن آنها در ستونهاي مناسب است تا با ماشيني ديگر آنها را جمع كرده و روي همان ماشين بسته بندي كند. در اينجا و آنجا چندتائي گاو با رنگ هائي سياه و سفيد را مي بيني كه با آرامش خاصي در حال چريدن هستند. خانواده اي با يكي دو تا بچه، دو تا دخترك نوجوان كه بطرز عجيبي به آرامي در پائين تپه مي گذرند، مردي كه روي اسبي سوار هست و آنرا با نرمش خاصي ميراند... اينها مجموعه موجوداتي هستند كه گاهي تصور عمومي پيش رويم را با حركت خود تغيير مي دهند. در فضاي پيش رويم نور خورشيد هست، تركيبي از صداي تراكتور، صداي پرنده اي كه هراز گاهي در هوا بصورت ثابت قرار گرفته و دقيقاً به يك نقطه بخصوص خيره ميشود، صداي دوتا بچه يكي دختر و ديگري پسر در حدود سني شش و هشت سال و در كنار همه اينها صداي ماشيني كه گاهاً بصورت شهابي گذري از لابلاي ساير صداهاي ثابت مي گذرد. هوا گرم شده و بادي كه به آرامي از تو ميگذرد، باعث ميشود تا عرق نكني و بدنت در دماي مطلوب باقي بماند. تمام منظره پيش رويم، از منتهي اليه سمت چپ چشمم تا به سمت راست، فضاي بسيار بزرگي قرار دارد كه بيش از كيلومترها وسعت دارند. تپه ماهورهائي كه از يك سو به جنگلي بعنوان خط مرزي بين بلژيك و هلند، و از سوي ديگر به تپه هائي ختم ميشوند كه نشاني از كشور آلمان دارند. تركيب گسترده اي از رنگ انعكاس بي نظير نور خورشيد بر زايندگي طبيعت مي باشد. رنگ ها از نقطه اي به نقطه ديگر مي گريزند و مجموعه مواجي را شكل مي دهند. از اين محل ميتوان شاهد آخرين لحظات حضور خورشيد در آسمان پيش رويمان بود. آخرين شعاعهاي خورشيد زماني صحنه آسمان و محوطه پيش رويم را ترك مي كنند كه ساعت مچي ام حدود ده شب را نشان ميدهد، اگر چه خورشيد در پشت كليسائي و درختاني در دوردستها گم شده، اما هنوز آسمان روشن است و ميتوان تا ساعتي ديگر نيز در محوطه بود. از تپه پائين مي آيم. از كنار قبرستان متروك گذشته و خود را به درختي ميرسانم كه در طي سالهاي گذشته تك درختي است كه در لاي درختان ديگر مخفي شده و گل هاي سفيد و بسيار معطري ميدهد. عطر اين گلها آنقدر تند هستند كه وقتي تنها يك شاخه از اين درخت را در گلداني قرار ميدهم، تمام فضاي خانه ام چند روزي مملو از عطر آنها ميشود. گلها هنوز در نطفه اي ترين شكل خود قرار دارند. شايد چندروزي ديگر لازم باشد تا به اندازه مناسب برسند. آنسوترك، در ميان مجموعه اي از كاميليا، گزنه و بوته هاي تمشك ناگهان چشمم به شقايقي مي افتد كه با قرمزي بي نظيري به من چشم دوخته. انگار رنگ در تمام وجودم سرريز مي كند. در بين چيدن آن و باقي گذاشتنش در همان حالت دودل مي مانم. ميدانم كه بعضي از رنگها بدون هيچ توضيح منطقي يا بقول معروف محكمه پسندي روي روحياتم تاثير مي گذارند. آنها مرا آنچنان شيفته خود مي كنند كه پيوندم را با همه مشغله هاي بي انتهاي درون ذهنم قطع كرده و خود تمام حجمش را در بر ميگيرند. بالاخره تصميم مي گيرم كه نه تنها آن شقايق بلكه چندتائي از جوانه هاي بوته شقايق را بچينم. ميدانم كه اين شقايق اگر در همين حالت بماند تا ظهر فردا دوام نخواهد آورد. شايد بتوانم با قرار دادن آن در گلدان چند روزي نگهش دارم. وقتي دسته گلهاي چيده شده كه تركيبي از كامليا، شقايقها و بوته هايي با گل هاي صحرائي زرد رنگ را در گلدان قرار مي دهم، از تجمع اين رنگها در كنار هم قلبم به تپش در مي آيد. صبح امروز هديه بي نظيري دريافت كردم: يكي از غنچه هاي بسته شقايق ها، پوسته اش را كنار زده و دريچه اي براي فوران رنگ قرمز خوني اش فراهم كرد. **** هيچگاه برايم خوش آيند نبوده كه در مورد نوشته اين و آن چيزي بنويسم. نوشته يك چيز هست، زندگي واقعي و عملي چيز ديگر. شايد ساعتها سخن راني در مورد چگونه گي شكل گيري گرسنگي در بدن انسان، يه ذره نتواند جاي آن حسي را بگيرد كه ما آنرا گرسنگي مي شناسيم. اما زماني پيش مي آيد كه از انعكاس برخي گفته ها و حرف ها بشدت احساس ناراحتي مي كنم. نه اينكه خطاب آن كلمات بسوي من هستند؛ بلكه بيش از اينها از حضور اينهمه كينه و تنفر تعجب مي كنم. اين امر مي تواند كاملاً طبيعي باشد كه وقتي با حادثه اي روبرو مي شويم، متاثر شويم و يا خنده اي برلبانمان بنشيند و يا حتي بي تفاوت از كنارش بگذريم. اما، اينكه كارمان بحث كردن و نظر دادن در مورد نظرات، كردار و از اين قبيل امور سايرين نسبت به همان حوادث باشد، اين ديگه واقعاً كار عبثي است و از همه مهمتر خود را در جايگاهي قرار دهيم كه ديگران را از سكوي معيني و با معيارهاي معيني بسنجيم. واقعيت اين است كه تمامي پهنه گيتي مملو از فعل و انفعالات هست. بخش بسيار بسيار ناچيز آن مربوط به كنش ها و واكنش هائي است كه شامل حال انسانها با هم و در برخورد با هم ميشود. ما موضوع اصلي حيات نيستيم و حيات هم ما نيست و در محدوده ما در جا نمي زند. اينجا و آنجا مي بينم كه با چه آرامشي تنفر را، ضديت با اين يا آن فرد و اين و يا آن عمل را براحتي گسترش مي دهند. كينه كه ريشه در ناخودآگاه ترين بخش ترس و احساس ناامني انسان دارد، تا كنون جز دامن زدن به كينه هاي بيشتر، جز تخريب بيشتر امكانات نزديكي انسانها بهم و فراهم شدن مناسباتي معقول تر، هيچ كار ديگري انجام نداده است. براحتي در اينجا و آنجا گفته مي شود كه اين كار بد است، آن كار مسخره هست، اين كار آينده ندارد و آن كار فلان است و بهمان. يا در جايگاه داوري قرار گرفته و اين و آن را به اينجا و آنجا وابسته معرفي مي كنند. تعجبم زماني بيشتر مي شود كه عموماً به حقوق بشر و مفاهيمي از اين دست نيز استناد مي كنند. يكبار و تنها يكبار اگر از خود بپرسيم، از چه وقت ما در جايگاه قضاوت قرار گرفته ايم و مبناي ما براي قضاوت و اصولاً ضرورت و بهره اين كار چيست؟ شايد كه كمي به صرافت بيافتيم. اين ذهنيت هرچه بيشتر در من جاگير ميشود كه: قضيه اساساً چيز ديگه اي است. تمام آنچه كه در حول و حوشمان روي ميدهد محصول ويژه اي است از روندي گسترده، ديرزمان و جاافتاده از شرطي بودن ما انسانها. همه كارهائي كه انجام ميدهيم، آرزوهائي كه در دلمان شكل ميگيرد، عشق هائي كه آنرا حس مي كنيم، حالاتي كه از خود بروز ميدهيم، انگار همه و همه از پيش تعيين شده و مشخص اند. انگار ابتدا به ساكن مجموعه اي نوشته شده و حال ما مي بايد درست روي خطوط معيني راه برويم و تلاش روزانه ما نيز عمدتاً بر آن است كه هرنوع تخطي از اين خطوط را به سرعت به شرائط پيشين برگردانيم. واقعاً متاسف ميشوم. انگار بودن در كنار هارموني بي نظير نور و جنگل و مزارع پيش روي و نگاه به حركت آرام تنها تكه ابر موجود در اين آسمان لايتناهي، به درگير شدن با ” بازي “ عجيب انسانها، ارجح تر باشد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?