کلَ‌گپ

۲۶/۰۲/۱۳۸۲

ديروز پس از مدتها تصميم گرفته بودم كه در وبلاگم چيزي بنويسم. عليرغم صداي گوشخراشي كه مدام از جرثقيلي درست در كنار پنجره ام، مرا با بمباران صوتي مواجه كرده، اما در لابلاي مغزم يه چيزهائي داشتند وز و وز ميكردند. آنقدر اين وز و وز ادامه داشت تا همچون تارعنكبوت ديواري نامرئي در دورتادور سرم ايجاد كرده و صدا را از صحنه حضور واقعي خود محو نمود. - البته هنوز معلوم نيست كه همه آن اصواتي كه سيستم صوتي بنده و در چارچوب قوانين گريز نا پذير خود به كله ام وارد كرده و در گوشه اي آنرا بايگاني نموده، چه وقت به سراغم مي آيند و چه بلائي را طرح ريزي مي كنند - آنگاه سفره پهن شده و مرا به ميهماني مجموعه اي از كلمات دعوت نمود. كلماتي كه گاه بوي تند اعتراض در آن بود و گاه نيز مهري دل پذير در آن. با خود فكر مي كردم، آيا بايد با سلاحي همچون كلمه به جنگ دنيا بروم؟ و آنگاه وقتي خواستم دنيا را تصوير كنم، ذهنم نكشيد. احساس كردم دنيا آنقدر بزرگ هست كه كمي ناخواني با آن، به هيچ جا ضرر نمي رساند و جهان با تمامي حوادث ريز و درشت خود همچنان به پيش مي تازد. غروب كم رنگ خورشيد، دستي برايم تكان داده و انگار منو از خواب بيدار كرد. وقتي نگاهم را بسويش كشاندم، متوجه شدم كه او نيز مهر تائيد به اين ساخته ذهنم نشانده. در نگاه من ابرها آرام حركت مي كردند و حتي شايد كه ساكن جلوه گر بودند. اما تصورم فراتر رفته و به ابرها همراه شد و آنگاه ديدم كه حركت آنها خيلي سريع تر از آني است كه فكرش را مي كردم. پس ديگر بار دل خوش شدم از اينكه حركت در جان جهان بوده و خود پيش مي رود بي آنكه نظري و حتي نيم نگاهي هم به دل مشغولي هاي نظري اين و آن داشته باشد. نظري از سر بي حوصله گي به ميز آشپزخانه ام انداختم. تنبلانه به اين فكر افتادم كه در يخچال چه دارم و چي بايد درست كنم. فاصله تصميم و عمل شايد با كندي پيش ميرفت. نگاه اما ميتواند كمك بزرگي باشد. يخچال را كه باز كردم، تصميمم را گرفتم. نبايد بگذارم مواد غذائي موجود در يخچال فاسد شود. چند روز پيش بود كه باقلي پهن ـ ما به رشتي اونو باقلي مازندراني ميگيم - ( بقول سوسن تسليمي در فيلم باشو، غريبه.. ، ” امه انه گيمي مورغانه، شما چي گييدي؟“) باري، باقلي ها داشتند اولين اثرات حركت طبيعي را از سرگذرانده و رو به فساد ظاهري مي نهادند. ميدانستم كه هنوز باقلي هاي توي پوست جاني دارند. نميدانيد باقلي قاتوق با باقلي تازه، چه محشري برپا مي كنه. تمام تصميم من براي نگارش، تمامي دلمشغولي هايم در برخورد با اين و آن و اين گفته و آن نظر و اين ادا و آن اطوار، تابع مستقيمي شد از ضروريات نجات باقلي از پوسيدگي و سرهم بندي باقلي قاتوق. چند صباحي پيشتر از اين، فكر مي كنم يه سالي پيشتر بود كه رابطه باقلي با عشق را نوشته بودم. آن زمان در پاسخ به خواسته موجودي كه هميشه تبسم شيرينش، شيريني بخش زندگي ام بوده و ميدانم خواهد بود، داشتم باقلي خيس خورده اي را پوست مي گرفتم تا اگر احياناً فردايش پيشم بياد - البته نگفته بود، اما يه موجود عجيب و غريبي در مغزم اينور و آنور ميرفت و بي تابي ميكرد كه انگار قطعاً او به ديدارم مي آيد و از آنجائي كه گفته بود: من از باقلي قاتوق خيلي خوشم مياد و چون درست كردنش رو بلد نيستم، هروقت هوس مي كنم، بطور اتوماتيك بياد تو مي افتم كه اگه الان پيش فلاني برم، حتماً باقلي قاتوق داره... - برايش باقلي قاتوق درست كنم. پوست گرفتن باقلي و آماده كردن خورشت و تهيه پلو - همه اش نيز در وسواس ويژه اي براي اوريجينال بودن و حفظ هويت رشتي ام - يه ساعتي بطول انجاميد. وقتي درههاي بالكن رو باز كردم، ميدانم كه فلان و بهمان همسايه ام حالا صداشون در مياد كه باز اين هم با اين ادويه جاتش، بوي غذا رو همه جا پيچيده. و همزمان ميدانم كه شرقي هاي مجتمع ما، سريعاً شامه شان تيز شده و احتمالاً اشتهاي شان تحريك خواهد شد، چه معده پري داشته باشند و چه خالي. وقتي در مزه غذايم با مخلفاتي كه - ما رشتي ها اونو ميگيم: زرخني!! چيزهائي كه گاهاً به تلخي ميزنند و اما بشدت تحريك كننده اشتها هستند! مثل ماهي شور، زيتون عربي، ... - منو براي همه اين تحريكاتم ببخشيد. اميد كه اين نوشته را هر بنده خدائي اگر كه ميخواند، حتماً معده اي پر داشته باشد. وگرنه مشغول ذمه گي آنها به گردنم خواهد بود - برايش آماده كرده بودم، به آرامي و همچون مراحل مختلف عشق بازي غرق مي شدم، به اين فكر افتادم: راستي من ميخواستم درباره چي بنويسم؟ آري، درباره اين نكته كه: آيا همه آن كارهائي كه ما در طي ساعات باصطلاح بيداري مان انجام ميدهيم، ربطي به زندگي و آنهم در مفهوم زنده بودن دارند؟ شكم سير، تاريكي شب، زل زدن به آسمان پهناور، دود كردن سيگاري در سكوت نيمه شبان، دلمشغولي از اينكه حال كدامين همسايه دور و نزديك سر بربالش ميگذارد و چراغهاي خانه ها با چه ترتيبي خاموش مي شوند، نيز نتوانست مرا بسوي انديشيدن به آنچه كه قصد نگارش آنرا داشتم، سوق دهد. پس به تشكم پناه آوردم كه حال بخاطر تعميرات كلي اي كه روي خانه هاي مجتمع ما انجام ميدهند و چند روز آينده مغول ها به خانه ام هجوم آورده و آنرا كاملاً درب و داغان مي كنند تا شايد اصلاح طلباني يافت شوند كه چيزي بجاي آن بگذارند. من مطمئنم كه آنچه در پي اين خرابي ها مي آيد، حتماً چيز بهتري خواهد بود، هرچند مي بايد براي آن كمي سختي بجان بخرم و وسائل مورد استفاده ام براي همان باصطلاح زندگي را در پراكنده گي و بهم ريخته گي قرار دهم. تشكم را در فاصله بين آشپزخانه و راهرو خانه ام پهن كرده و سر بر بالش ميگذارم. امروز كه ساعت شش از خواب بيدار شدم، تصميم خود را گرفته بودم، نوشتن آن موضوع مشخص ميماند به وعده اي ديگر، به زماني كه نه باقلي قاتوق، نه زمين، نه آسمان خلاصه هيچ چيزي نتواند از ديوار ساخته شده وزوزهاي عصبيت و زياده خواهي ام عبور كرده و مغزم را از دست آنها رها سازد. پس وعده ما به نگارش متني تحت عنوان: چيست اين دوندگي ها و مصرف انرژي كه نامش را زندگي گذارده ايم؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?