کلَ‌گپ

۲۳/۰۹/۱۳۸۲

دستگیری صدام

دستگیری صدام یک دیکتاتور از خیل دیکتاتورها دستگیر شده، راستی تعداد واقعی آنها چند نفر است؟ از خیل دیکتاتورهای رنگارنگ، یکی را از درون گودالی و سلولی – که به زعم خود برای فرار از دستگیری در آن میزیست!؟ - بیرون کشیده اند. و من در عجبم که اندیشه دیکتاتور منشانه را در کجاها می باید بجوییم؟ هرچه هست ربطی به کاوش در کوه و کمند – کوهستانهای بورا بورا و سیرامایسترا و ... هیمالایا و امثالهم ندارد. چرا که این وجود هزار و یا بهتر بگویم میلیارد چهره، در پیچیده ترین حالات بروز خود هرروز و در هرگوشه و کنار وجود تک تک مان حتی اگر شده برای یک ایپسلون ثانیه نیز نمود می یابد و از صحنه میگریزد تا در فردائی دیگر در فاخرترین اشکال مفاهیم انسانی ابراز وجود کند. اگر شک دارید، به همه متونی نگاه کنید که به نحوی از انحاء توسط انسان برای سایرین نگاشته شده! ایده : به من توجه کنید، در بطن خود، قهقهه اندیشه ای دیکتاتور منشانه را حمل میکند. تا در فضائی وسیع تر به شلیکی خارج شود.

۱۶/۰۹/۱۳۸۲

جادوی عشق

جادوی عشق! ... انگار در فضائی مه آلود قدم میزدم که ناگهان دستی کوچک و نرم و لطیف نوازش گرانه روی سرم قرار گرفته و به آرامی به نوازش موههایم پرداخت. چشمانم را باز کردم. دربرابرم چهره ای خندان قرار داشت . مردی که در حدود سنی بین سی تا چهل بود. اما آن دست کودکانه از دخترکی کوچک بود که شاید فقط سه یا چهار سال داشته باشد. با لبخند به دخترک نگاه میکنم. انگار در خوابی ناشی از بیماری قرار داشتم و این دستان کوچک با آن آرامش دلپذیر مرا از خواب بیدار کرده بود. با نگاهم از پدر – که بنظرم او را نیز آنچنان نمی شناسم – می پرسم؛ آیا دختر توست؟ مرد لبخند می زند و در این میان یکی از دوستان خیلی قدیمی من میگوید: تو فلانی را نمی شناسی؟ اون سالها پیش از اروپا به آمریکا رفته و در آنجا به کار و زندگی مشغول بوده و حالا برای چندروزی مسافرت آمده اینجا. من برایشان خونه ای گرفته ام و اونا قراره یکی دوماهی در آن زندگی کنند. در عین اینکه در تمامی این اطلاعات ایراداتی اساسی می بینم، اما بنظر زمینه ساز هیچ نگرانی نیستند. بهمین دلیل با نگاهی دوستانه به آن مرد مسافر نگاه میکنم. سبیل و موههای پر پشتش در ترکیبی با چشمان درخشان و خندانش، چهره ای دوستانه از وی می سازد. میگوید: راننده تاکسی است و در آمریکا کار میکند و خیلی هم از کار و زندگی اش راضی است. با اشاره ای به دخترکش که حال سرش را روی پاهایم قرار داده در عین اجرای نقش اینکه داره میخوابه، با انگشتان کوچکش روی زانویم شیارهائی درست کرده و انگار داره از تپه ماهورهائی بالا و پائین میره، روی پوست تنم می لغزه؛ ... میگوید: من و دخترم شبانه روز با هم بازی می کنیم. این دختر جواهر گرانبهائی است که از بطن وجود مادری بی نظیر زاده شده. تو خانومم را می شناسی؟ ملی، ملی، ملی؟؟؟ بیا اینجا میخوام تو رو با دوستم آشنا کنم. همسرش را صدا می کند و زن به اتاق وارد شده و با هم سلام و علیک می کنیم. شباهت بی نظیری است. حال متوجه میشوم که آن کودک کوچیک شده زن بسیار زیبا و جوانی است که روبرویم قرار داره. ترکیب او و شوهر بسیار جالب است. مرد با چنان نگاه عاشقانه ای به هر حرکت زن خیره شده که انگار مواظب است تا هیج مانعی در برابرش بوجود نیاید. با هم به اتاقهای مختلف خانه سرمیزنیم تا برایم توضیح دهند که من اگر مایل به اقامت در آنجا باشم، در کجا میباید بخوابم. در حالیکه تشکها را داریم تکان می دهیم، از گردو خاک ناشی از آن، ناگهان زن به سرفه می افتد. تناوب سرفه ها کوتاه تر و کوتاه تر میشوند. ترس در تمام اتاق موج برداشته. همه ما خیره به او نگاه می کنیم و در چشم بهم زدنی، زن مثل یه تکه چوب روی تخت می افتد. احساس ترس تمام وجودم را دربر گرفته. احساس خفگی می کنم. و دلم میخواهد سرم را از پنجره به بیرون برده و با تمام وجودم نفس بکشم. اما از سوی دیگر نمیتوانم دل ازنگاه به زن بکنم. مرد، هاج و واج ایستاده و همسر دوست دیگرم در تلاش برای تنفس مصنوعی است. نه، زن تبدیل به جسدی شده که هیچ تکان نمی خورد. ناگهان خانم دیگری به جمع ما می پیوندد و با خونسردی تمام همه را کنار میزند. او سرش را به آرامی به گوشهای زن نزدیک کرده و میگوید: مثل اینکه دخترت داره گریه میکنه!!! زن چشمانش را باز میکند و حیات در شریانهایش جریان می یابد. همه با تعجب و تحسین به دوستی که اینکار را کرده نگاه می کنیم. میگوید: زن دچار شوک شده و سیستم مغزی اش کلید شده بود. تنها در چنین شرائطی اگر آژیر خطر را در مغزش بکار بیاندازیم، حالتی از وضعیت اضطراری در مغزش شکل گرفته و سیستم بدنش از حالت ویژه تبعیت خواهد کرد. بعداز یکی دو ثانیه، تمام بدن خودش را با این حالت تطبیق میدهد. هوشیاری و حواس جمعی او در رابطه با این دخترک که وی لحظه لحظه حیاتش را با نگاه و دقت دنبال کرده، بقدری قدرتمند هست که هر وضعیت کلید شده ای در مغزش را میتواند به مسیری دیگر برگرداند... در حالیکه هنوز اثراتی مبهم از توضیحات دوستم در جریان بوده، من به دخترک نگاه می کنم که در خواب فرو رفته و وقتی سرم را بلند می کنم، او را در هیبت زن جوانی می بینم که حال موههای یال اسبی اش را به پشت سرش برده و آنرا با کشی می بندد. در حالیکه لبخندی از رضایت در چهره اش موج میزند، چشمانم را می گشایم و متوجه میشوم انگار سپیده زده و روز شده است.

نمایش خیابانی

نمايش خيابانی - "سلام آقا، میتونی یکی دو یورو بهم بدی؟ چند ساعتی هست که نه چیزی کشیده ام و نه چیزی خورده ام." این کلمات را به هلندی بهم گفت. با سروروئی کثیف، لباسی زوار در رفته و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کرده بود. دور و برما جمعیت موج میزد. بهش طوری نگاه کردم که انگار حرف هاش رو نفهمیدم. فکر کردم از این طریق میتونم از دستش خلاص بشم. اما احساس کردم، جرقه ای تو چشماش زده شد. اینبار اما، به انگلیسی شروع کرده و همان حرفها رو دوباره بهم گفت. سعی کردم خودم رو با نگاه به این و آن مشغول نشان دهم و بی توجه به اون. اما دست بردار نبود. آخرش به انگلیسی گفت:" پس اقلاً یه سیگار بهم بده." بازهم خودم رو زدم به اون راه. یهو از کوره در رفت و شروع کرد به فحش دادن. چه به هلندی و چه به انگلیسی. -" مادر جنده، تو نمی فهمی من چی میگم؟ یعنی نه انگلیسی میفهمی و نه هلندی؟ نکنه از یه کره دیگه اومدی؟ خیال می کنی نمیدوم واسه چی مثل احمق ها بهم نگاه می کنی؟ فکر می کنی چون من دارم ازت گدائی میکنم، از تو پست ترم؟ توئی که اینقدر پست هستی که در عین فهمیدن حرفهایم و فقط واسه اینکه جونت به پول بسته هست، حاضر نیستی بهم پول بدی، خودت رو می زنی به اون راه. ها؟ د حرف بزن دیگه جاکش؟" سعی کردم خونسرد باشم و کماکان خودم را طوری نشان دهم که انگار حرفهاش رو نفهمیده ام. البته به این تلاش هیچ اعتمادی نیست. چرا که حالتی از دلهره در من هست. حالتی که نه میتوانم از نقشم بیرون بیام و نه میتونم نسبت به همه کلماتی که اون گفته، بی تفاوت باشم. حالا دیگه یه چند نفری هم دارن بهمون نگاه میکنند. در حالی که سعی میکنم خودم را به دیدن مغازه های سمت راستی مشغول کنم، راهی بین عابرین می جویم. اما اون در فاصله ای نزدیک بهم ایستاده و حال خیزی جدی تر برداشته. -" تو، اگه جرئت داری و اگه خودت رو خیلی قوی حس می کنی، بگو از کجا هستی تا من به زبان خودت بهت بفهمونم که تو از من پست تر و احمق تر هستی. من، گدائی میکنم. آره، کاری است ساده و خودم انتخابش کردم. اما تو چی؟ توئی که هر چیزی رو باید تائید کنی، بدون اینکه ته دلت قبولش داشته باشی؟ شما ها حتی برای گائیدن زن هاتون هم باید ساعتها خایه مالی کنید. باید دروغ بگین، باید به چیزهائی گردن بذارین که ... اصلاً همین گائیدن رو باید گدائی کنین. گدائی کس!!! آهای ملت، این بابا یکی از اون کسائی هست که از زنش کس گدائی میکنه...." صدای خنده اطرافیانی که حرفهایش رو می فهمیدند، مثل شلیک توپی منفجر شد. در بد مخمصه ای گیر کرده بودم. تو این خراب شده هم که هیچ وقت خبری از پلیس نیست. حالا اگه مثلاً یه خلافی کرده باشی، هزارتاش دور و برت پیدا میشن. اما تو اینجور مواقع که بیان به کمک آدم، اصلاً خبری از اونا نیست. مردم هم که ترجیح میدن تو این قضیه دخالت نکنن. شاید اونا این گدا – گدا که چه عرض کنم، این هوچی بی چاک و بست رو میشناسند، چون بدون اینکه دخالت کنند، دارن به صحنه نگاه میکنند. انگار همین جملات رو گداهه فهمید. چون درست در همین لحظه رو کرد به بقیه که حالا دیگه با آهنگ حرکت ما خودشون رو همراه کرده بودند و بصورت حلقه ای با فاصله یک متری از ما حرکت می کردند و گفت: " چیه، خوشتون اومد؟ جاکش ها؟ یعنی شما بهتر از این هستین؟ اگه اینطوره چرا دست نمی کنین تو جیبتون و واسه کمک به این بدبخت بیچاره که با همه دک و پوزش اسیر منه گدا شده، یه چند یورو بهم بدین و تا من شاخو از این بکشم بیرون؟" دختری چشم بادامی که احتمالاً از چین یا ژاپن بوده دستش رو بسوی مرد دراز کرده و یه پنچ یوروئی اسکناس بهش داد. گدا ناگهان خودش رو انداخت رو زمین و شرع به سجده کرد و با تکرار این کار، تشکر خودش از دختره رو بصورت نمایشی کمدی به همه نشان داد. انگار همه از این عمل و مجموعه این نمایش خوشحال بودند چون با کف زدن و هورا نسبت به این حرکات نمایشی گدا واکنش نشان دادند. در نهایت حیرت، دخترک دستی به سر گدا کشیده و به انگلیسی شکسته بسته ای گفت: من متاسفم که پولی که برای مسافرت آوردم آنقدر نیست که بتونم بیشتر بهت بدم. امیدوارم که منو ببخشی." گدا، که تا چند لحظه پیش میدان دار معرکه بود، چنان خفه شده بود که انگار مرده ای بیش نیست. با چشمانش به این و آن نگاه میکرد و اینبار از ته دل از دیگران کمک میخواست تا او را از این حالت بهت زده بیرون بیاورند. رفتار دختر با آنچه که او از اطرافیان انتظار داشت، جور در نمی آمد. اگر چه خودش هم شباهتی به هیچ گدای دیگری نداشت. شاید در این میان تنها من بودم که رفتارم واقعی بود. در تمام این مدت نقش خودم را بازی میکردم. نقشی که جامعه برایم تعیین کرده. نقشی که میباید در برابر هزاران هزار گدای امروزین بازی کنم. حالتی از ابهام در فهمیدن حرف آنها، سرتکان دادن برای اینکه انگار آنچه آنها میخواهند ندارم، و فرار از صحنه با اولین وسیله و فرصتی که بدست می آورم. تماشاگران نیز همینطور. آنها نیز نقش تماشاگر را بازی میکردند بدون کم و کاست. انگار صحنه پیش رویشان، ربطی به آنها ندارد و اینکه هرگز چنین حالتی برای خودشان پیش نمی آید. گدا، طوری دست دختر را که هنوز روی سرش بود گرفت که انگار تلاش میکند تا دست دختر را کثیف نکند. دستان کوچک دخترک را نزدیک لبانش برده و بدون اینکه لبش را به آن بچسباند، بوسه ای را به آن دست حواله کرد. دختر، با خنده ای شیرین به صحنه نگاه میکرد. همه اجزاء این نمایش، آنقدر غیرعادی بود که مردم نیز در هرلحظه با کف زدنهایشان واکنش نشان میدادند. مردم بیشتری دورمان حلقه زده بودند. سه نفر اصلی صحنه، من و گدا و دخترک، حال توسط دایره ای یک و نیم متری به ضخامت دهها سر محصور شده بودیم. نمیدانستم چگونه خودم را از مهلکه برهانم. در حالیکه معمای پایان کار، مرا میخکوب کرده بود. دختر، این زحمت را به دوش کشید و با خداحافظی از گدا و با نگاهی به من که در آن احساس همدردی بی نظیری همراه بود، صحنه را ترک کرد. گدا نیز بلند شد و حلقه پیرامون ما، در چشم بهم زدنی چنان در ازدحام عادی عابرین اطراف ما حل شد که انگار چنین صحنه ای هیچگاه وجود خارجی نداشته. از اینکه گدا در کنارم نیست، احساس آرامش کردم. اگر چه هنوز در شوک حادثه ای چند دقیقه ای قرار داشتم که پشت سر گذارده بودم. فکرم متمرکز نمیشد، با اینهمه به راهم ادامه دادم. در میدان " دام " – در مرکز شهر آمستردام - هزاران کبوتر از سرو کول یکدیگر بالا میرفتند تا دانه و خلاصه هر چیز خوردنی را از دست مردم بقاپند. روی دست هر نفر دهها کبوتر در حالیکه برای حفظ خود به شدت بال میزدند، مجموعه عجیبی همچون دستان بالدار میساختند و مردم نیز با خنده هایی پرصدا به این اعمال پاسخ میدادند. اینجا و آنجا افرادی را میدیدی که بسته های کوچک دانه برای کبوتران را با قیمتی چندین برابر می فروختند. احساس تلخ چند دقیقه پیش آرام آرام داشت از تنم خارج میشد و جایش را احساس لذت از دیدن صحنه غذا دادن به کبوتران پر میکرد. ناگهان صدائی درست در کنار گوشم پیچید طوری که قلبم ریخت: " خودمونیم، خوب از صحنه در رفتی ها؟ میدونم دیگه داشتی راضی میشدی که هرچه بخوام بهم بدی تا بذارم بری پی کارت..." تمام این کلمات را به فارسی بهم گفت و خواست رد بشه که گفتم: "لامذهب تو که منو نصفه جون کردی. والله از اون پنج یورو، چهار و نودو نه اش حق منه با اونهمه حرصی که بهم دادی!؟ تو دهنی از ما سرویس کردی که هیچوقت فراموشش نخواهم کرد." در حالیکه داشت دور میشد گفت: "چکار کنیم داداش، زندگی پره از این نمایش ها. ندیدی مردم چقدر از نمایش ما خوششون اومد؟ اینجور موقع ها یه چیزی بده و جونت رو خلاص کن. وگرنه شرش کمتر نیست.... " همینطور داشت یه چیزهائی میگفت که من دیگه صداش رو نمیشنیدم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?