کلَ‌گپ

۰۹/۱۰/۱۳۸۵

تفاوت دیکتاتور با دیکتاتور، مرگ با مرگ!

از دیروز تمام خبرگزاری‌ها تا آنجائی که پهنای امکانات رسانه‌ای در اروپا اجازه میدهد، آماده پخش خبر اعدام صدام بودند تا آنرا تبدیل کنند به یک موضوع خاص و ویژه روز. صبح امروز نود و نه درصد بخش خبری ساعت هشت، مربوط بود به اعدام صدام و یک درصد کوچیک در آن مربوط بود به مرگ بیش از شصت نفر عراقی در شهر کوفه و در بمبی که در آنجا منفجر شده بود.

سازماندهی شتابزده اعدام صدام و هماهنگ‌کردن آن با عید قربان و قرارگرفتن دقیق این عید در کنار کریسمس و تحویل سال میلادی، اگر شاهکار ویژه‌ای در نظر گرفته نشود، حتماً تصادف میمونی بوده برای همه آن موجودات مسخ‌شده در دنیای کریه مسیحی خودشان که هر طور شده باید این مجموعه را به زور ربط داد به تفاوت فرهنگی و اجتماعی‌شان با دنیایی که آنها بعنوان بربریت مذهبی و عقب‌ماندگی شرقی و امثال خاتمی آنرا تمدن اسلامی می نامد.

آنچه که جاری است برای هر انسانی که بخواهد عمیقاً دل در گرو تحول جامعه بشری داشته باشد، ربطی به مبارزه با ایده و تفکر دیکتاتوری و زورگویی و قلدری و غیره ندارد. وقتی دیکتاتوری را با دیکتاتور عوض میکنند، یک تقلب بزرگ انجام میدهند که انگار کنارگذاردن افراد میتواند جاگیری ایده را ناتوان سازد. وقتی کسی از بالای هرم قدرت به پائین می افتد در واقع امر دیگر در جایگاهی نیست که بتواند قدرتمند تصور شود. هیچکدام از آنها در چنان ساختاری بنا به توانائی‌های هوشی و ذکاوت خود به قدرت و قلدری نرسیدند که چنین مفهومی هیچ ربطی به هوش و ذکاوت ندارد بلکه به میزان تقبل همه اشکال جنایت و کراهت تکیه دارد. صدام در بند، یک فرد بود و شاید بدلیل نقش ویژه‌ای که در زد و بندهای بازی قدرت در جهان سالهای قبل داشت، یادها و خاطرات و اسناد مهمی نیز در اختیار داشت. چنین فردی تنها برای آندسته افراد همچون بمبی فیوز کشیده و منفجر نشده معنی میدهد و میباید با هر امکانی که شده هرچه سریعتر با نابودی آن بمب، از انفجار ناخواسته آن جلوگیری نمود. در واقع برای تمامی آنانی که دل در گرو آگاهی انسانی دارند، برای شناخت تمامی توطئه‌هایی که در بازی قدرت در جهان دنبال میشود، لازم و ضروری بود نه تنها از اعدام صدام جلوگیری نمایند، بلکه به او امکاناتی داده شود تا بتواند در امنیت کامل و احساسی متفاوت از آنچه که بطور منطقی و متأثر از عمل‌کردهایش انتظار داشت، از گذران دستگاه قدرت خود و چگونه‌گی سازماندهی آن صحبت کند. وقتی رئیس جمهوری آمریکا اعدام صدام را در راستای دموکراسی در عراق می فهمد، در واقع یا نعل وارونه میزند و یا معنی دموکراسی چیزی است در راستای همانی که آنها می فهمند، همان مضحکه‌ای که تا امروز در عراق با شدت هر چه تمامتر جاری است.

در طی تقریباً دو دهه گذشته تمام تلاش‌ها حتی برای محاکمه پینوشه نیز به شکست کشیده شد. وی در نهایت آرامش و در مواظبت کامل و حمایت بی دریغ تمامی آنانی که پرستش‌گر قدرت در جهان هستند، تا آخرین دقایق یک زندگی طبیعی عمر نموده و نه تنها از هرگونه سوال و جواب به دور ماند بلکه در برخی از آخرین پیام‌های خود، خود را یک مسیحی معتقد و اعمالش را در راستای تحکیم نقش تفکر مذهبی بر جامعه و مقابله با سلطه کمونیسم معرفی نمود. در طی سالهای گذشته، یکی را بنام حق و عدالت و این دکان بازارهای عامیانه به زندانی در هلند می برند و بعد در محیطی کامل محفوظ و تحت کنترل، وی در سلول خود سکته کرده و میمیرد، آن دیگری مثل صدام را در نمایشاتی طولانی و خسته‌کننده بالاخره به اعدام محکوم میکنند و از سوی دیگر پینوشه را با سلام نظامی و رژه و نمایش دفن میکنند... براستی که در جهانی پراز اعجاب زندگی میکنیم!

مرگ بیش از شصت نفر در کوفه، حتی آنقدر اهمیت خبری نداشت – چه بسا مرگ و میرهای دیگری که نه تنها از جایگاه سبعیت انسانی، که ناشی از نابخردی در مدیریت امور اقتصادی و اجتماعی و یا حتی فرهنگی در جهان امروز، روی میدهد – که یاد درست‌تری از آن کنند.

در چگونه‌گی تنظیم خبر طوری عمل میکنند که انگار اعدام صدام خواست شیعیان، ایرانیان و یا حتی مخالفین رژیم گذشته عراق بوده است. و همزمان اخباری را از واکنش مردم کوچه و بازار در تهران نمایش میدهند که از شنیدن خبر اعدام صدام خوشحال شده‌اند.

من متأسف میشم برای افرادی که مایلند قضیه اعدام یا مرگ صدام را به امیال ایرانیان متصل کنند. مردم ایران در مورد قضیه جنگ میباید با احساس مسئولیت خود و نسبت به آنانی که نقش مدیریت جامعه در آن دوران را داشته‌اند برخورد کنند و محدود کردن مفهوم جنگ در خواسته و یا افسارگسیخته‌گی رفتاری این یا آن فرد مثل صدام یا خمینی، منحرف کردن ذهن از مسیری است که میتواند انسان را از شناخت منابع اصلی شکل‌گیری جنگ که همانا منافع جهان سرمایه و قدرت و مال و منال هستند، منحرف نماید. جنگ نه یک عارضه‌ی محلی و ملی و یا حتی منطقه‌ای است و نه یک موضوع ناشی از امیال شخصی. جنگ تنها روش بهره‌گیری از مصرف است که ماحصل آن به مصرف بیشتر منجر میشود. کسی که خراب میکند، هم باید بهای وسائل تخریب را بدهد و هم باید هزینه جایگزین برای آنچه تخریب شده است را بپردازد. و این روش برای آنانی که " جنگ زندگی‌شان است "، سودآور و چیزی نیست که براحتی از آن بگذرند و برای دامن زدن بدان در هر نقطه‌ای که کمترین امکان بالقوه در آن موجود باشد، از گسترش آن دریغ نمی کند. و با شعوری که امروزه ناظر بر ذهن و هویت و هستی اجتماعی جامعه بشری است، در هر گوشه و کناری میتوان زمینه‌های عملی آنرا دید. لذا انداختن مسئولیت جنگ به دوش این یا آن فرد و سپس حذف فیزیکی، نه آن صدامی که در قدرت بود، بلکه صدامی که در زندان هست را برخورد مسئولانه نامیدن، نابخردی آشکار هست.


۰۵/۱۰/۱۳۸۵

هدیه کریسمس!

با حالتی از اکراه و من و من و خلاصه کلی احوال‌پرسی که چه میکنی و نمیکنی و کجا هستی و فلان و بهمان، گفت: میتونم ازت یه خواهشی کنم؟ گفتم: معلومه، چکار داری؟ گفت: راستش قراره پس‌فردا به هرکدام از ما که کارت‌های مخصوص داریم، هدیه کریسمس بدن و فکر میکنم تعدادی که خونواده ما میگیره، زیاد باشه و نشه اونا رو با اتوبوس آورد ... گفتم: منظورت اینه که تو و خونواده‌ات رو با ماشین ببرم و بیارم؟ خب، معلومه که اینکار رو میکنم.

این دوستم رو از دوران کلاس‌های زبان آلمانی میشناسم. با دخترش زندگی میکنه و ضمناً پدر و مادرش هم همین دور و برای خودشون هستند و آنقدر در امورات روزمره هم دخالت میکنند که تعجب میکنم چرا یه خونه نمیگیرند که همه با هم زندگی کنند! امکان نداره روزی ده بار به هم تلفن نزنند و در فلان و بهمان جزیی‌ترین کار هم نظر ندن و دخالت نکنند.

ساعت حدود ده بود که همه اعضاء خونواده از پدر و مادر و دختر و دوستم رو سوار ماشین کردم تا به یکی از شهرهای اطراف و به جائی ببرم که قراره هدایای کریسمس رو بگیرن. بحث اصلی‌ در ماشین حول میزان هدایایی دور میزد که احتمالاً امسال بهشون میدن. این سومین سالی هست که دارن از این بسته‌ها میگیرن. جالب اینجاست که اونا یهودی هستند و با اینهمه در گرفتن هدایای کریسمس از کلیسا کمترین مکثی نمی کنند.

در محوطه بزرگ پشت کلیسا که همزمان موزه وسائل کشاورزی در دویست‌سال گذشته هست، ماشین‌های زیادی پارک شده. مراجعین عمدتاً از اروپای شرقی و بالاخص شوروی سابق هستند. چندتایی آفریقائی و دو سه تا خانواده ترک هم در میانشان هستند. یکی از کارکنان کلیسا که جلوی در ورودی ایستاده و همزمان درخت کاج رو بین متقاضیان توزیع میکنه، با نگاهی تردیدآمیز به نمره ماشینم خیره شده. نمره هلندی در شهری آلمانی مسافرینی رو آورده که قراره هدایای کلیسا رو بگیرن. معمولاً چنین بسته‌هایی فقط بین ساکنین و شهروندان ثبت‌شده همان شهر تقسیم میشه و طبیعی است که نمره ماشین من هیچ مهر و نشان آن شهر رو با خود نداشته باشه!

شماره‌ها رو طوری تقسیم کرده بودند که پدر و مادر و دختر بین ساعت ده و نیم تا دوازده باید هدایا رو میگرفتند و دوستم بعداز ساعت دوازده. اما وقتی مادر بزرگ آمد و کارتون خودش را در صندوق عقب ماشینم جای داد، دوستم نیز با مسئول توزیع هدایا صحبت کرده و خودش هم تو صف قرار گرفت.

در فاصله‌ی انتظار، از مسئولی که در بخش اطلاعات بود خواستم سراغ دستشوئی رو بگیرم که پیش از من شروع به صحبت کرده و گفت: اینطرف ممنوع است و فقط از آن طرف... گفتم: من اومدم بپرسم دستشوئی کجاست... گفت: آها، ... و آدرسش رو به من نشان داد. وقتی از دستشوئی برگشتم و کنار ماشین قرار گرفتم، این فکر تو تمام بدنم پخش شد که: آیا قادر هستم من هم یکی از گیرندگان چنین بسته‌هایی باشم!؟ زبانم تلخ شده بود. احساس میکردم گلویم خشک شده و ترس و دلهره عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت. سالهای زیادی هست که از حقوق تأمین اجتماعی زندگی میکنم و به خودم میگویم: دریافت این بسته‌ها آیا چیزی تو همان راستاست؟ وقتی به لحن صحبت دوستم با اعضاء خونواده در مورد کمیت و کیفیت هدایا و نه کنه قضیه دریافت هدیه از کلیسا فکر میکردم، احساس کردم کرختی خاصی باید در وجود انسان شکل بگیره تا بتونه زندگی رو اینچنین ماتریالیستی ببینه. چه در برخورد با کمک‌های دولتی در شکل تأمین اجتماعی و بقول گفتنی سوسیال‌ گرفتن و چه در دریافت هدایایی از بنگاه‌های خیریه مختلف.

به چهره آدمهای مختلف نگاه میکردم که به این محل مراجعه میکردند. انگار اصرار خاصی در چهره و حرکاتم وجود داشت که بگویم: من جزء گیرندگان این هدایا نیستم. دوستم وقتی بسته خودش رو گرفت و اونو توی ماشین جای داد، به اصرار مادرش درخت کاجی رو هم گرفته و به هر زوری بود توی ماشین جای دادیم. عجله من برای خارج‌شدن از محل حالت خاصی بخودش گرفته بود و علیرغم تلاش من برای پنهان‌کردن آن، احساس میکردم که انگار به جان دوستم سرایت کرده. که در اعتراض به مادر برای برداشتن کاجی دیگر، بشدت مخالفت کرده و گفت: نه دیگه بسه تو هم اگه تمام کلیسا رو بهت بدن دلت میخواد با خودت ببری خونه. اصلاً معلوم هست که ما چه نیازی به این هدیه داشتیم...

دختر جوان دوستم که انگار در طی سالهای اخیر نه تنها نسبت به کراهت احتمالی حسابی کرخت شده، بلکه اینو امری کاملاً عادی میدونست، گفت: حالا تو چرا سر اون داد میکشی؟ خب وقتی درخت کاج رو باید فلانقدر پول داد خرید، بهتر نیست حالا که اینجا مجانی گذاشته‌اند و اگه ما برنداریم حتی ممکنه که ببرن بازار و بفروشن، خب بد نیست مامان بزرگ اینها هم برای خودشون درخت کاج راه بندازن دیگه.

دوستم با نگاهی که نه دلش میخواست خودشو درگیر بحث با دخترش بکنه و نه قافیه رو از دست بده گفت: خب انگاری ما بعنوان یهودی ربطی هم به درخت کاج داریم‌ها!؟ تازه اگه بخواهیم جشن بگیریم هم، میتونیم یا تو خونه ما یا تو خونه مامان یه درختی که برداشتیم رو تزئین کرده و تمومش کنیم، مگه نه؟! اینبار رو به من کرده بود. گفتم: چی با منی؟ گفت: آره، راستی تو نمیخوای؟ میتونیم یکی برداریم برای تو! من که جوابم ترکیبی بود از اکراه در گرفتن چنین چیزی و اجرا نکردن مناسک مربوط به مسیحیان، گفتم: نه قربانت خیلی ممنون. همان که یه تکه شکلات بهم بدی دهنم حسابی تلخ شده، کافی است...

نزدیکی‌های خونه مادر بزرگ رسیده بودیم که احساس کردم بصورت پچ‌پچ مادر بزرگ و پدربزرگ دارن با هم صحبت میکنند. دوستم در اشاره‌ای به اونا گفت: لازم نیست، خودم بعداً میرم. حالا دیگه قیافه‌ام شده بود علامت سوال. گفتم: موضوع چیه؟ جائی اگه میخواین برین بگین شما رو میبرم. این روزا اتوبوس‌ها برنامه معمول ندارن. دختر دوستم گفت: ما باید یه جای دیگه هم از این هدایا رو بگیرییم و مادرم فکر میکنه چون اونجا نزدیکه خودمون میتونیم بریم. قضیه همینه.

انگار دلشون نمیخواست این بخش رو من بدونم. سعی کردم آدم دیگه‌ای رو توی خودم به خدمت بگیرم و گفتم: بابا جان این چه حرفیه، خب معلومه که من شما رو میرسونم. اصلاً گفته بودم که امروز تا غروب هر کاری داشتین و هرجایی و برای هر کاری میتونین بگین من شما رو میبرم...

بعداز خوردن کاسه‌ای " بورش " - سوپی معروف روسی - دست‌پخت مادر دوستم، که در خوشمزه‌گی اون هیچ تردیدی نبود، بلند شدم که برگردم خونه خودم. مادر بزرگ با ساکی در دست منو جلوی در بدرقه کرده و گفت: خب، اینها هم سهم توست. اگه کلمه‌ای حرف بزنی، ازت دلخور میشم. اصرار اونا و مقاومت من فقط باعث شد که بتونم ساک رو نصفش کنم. با ساکی در دست و احساسی عجیب و غریب نسبت به چنین تجربه‌ای به طرف خونه اومدم.

وسائلی که به من دادند، روی میز هست و من دارم بهش نگاه میکنم. مشکل قضیه در کجاست؟ هرچه هست نتونستم احساسات عجیب و غریب خودم رو سرو سامان بدم. جرئت نمی کنم به این وسائل دست بزنم!

آیا بین این وسائل و دریافت تأمین اجتماعی از دولت رابطه‌ای هست؟!


۳۰/۰۹/۱۳۸۵

درباره نامه به هاشمی، خاتمی و کروبی!

دوست گرامی فرخ عزیز، به شما برای تلاش‌های مداوم و شجاعتی که در پیداکردن راهی در حضور فعال‌تر در عرصه سیاست جاری ایران بکار میگیریید، تبریک میگویم و همزمان حق خود میدانم که به شیوه‌های مورد استفاده شما نیز ایراد بگیرم!

یکی از مهمترین ویژگی‌ای که من در شما می بینم و جداً آرزو میکنم دیگر علاقه‌مندان حضور در فعالیت‌های سیاسی اینگونه باشند، همانا استقلال اندیشه و فکر و بهره گیری خلاقانه از آن در شماست. اینکه از درون مجموعه پیچیده قضایا تلاش میکنید راهی بیابید و آنرا حتی علیرغم تدقیق - کامل در مضمون و شکل و بیان، با اینهمه مطرح میکنید. حتی اشتباهات در چنین راستائی قابل اغماض هست چرا که به مراتب بهتر است از جوابهای محافظه‌کارانه و شانه خالی کردن از ابراز نظر به قضایایی که شاید واکنش مستقیم و فوری را طلب میکند. آنانی که شما و نگرش شما درباره این یا آن موضوع اجتماعی را نقد میکنند - در عین احترام به تلاششان برای تدقیق نظر خود و یا نقد نظر شما - در بهترین حالت، خلاق نیستند و این شاید معضل بزرگی است که ریشه در تبعیت صرف به اندیشه‌های بازمانده از گذشته‌های دور در ذهن و روح و روان ما دارد و ترسی پنهان از دست یازیدن به ابتکارات جدید.

اما، اجازه دهید که نه تنها به روش کار شما، بلکه به مضمون مورد نظر نیز ایراد بگیرم. مهمترین انگیزه من برای نگارش این نامه احساسی است که از اولین لحظه دیدن تیتر نامه شما روی من تأثیر عمیق باقی گذاشته است. شما، چندتن از باصطلاح شخصیت‌های سیاسی رقیب جناح غالب قدرت را مورد خطاب قرار دادید تا حتی اگر ممکن است در چنین برهه‌ای از تاریخ با اجرای نقشی که میتوان از آنها انتظار داشت، نقش تصحیح‌کننده‌ای در نگاه مردم و تاریخ ایفا نمایند. و متأسفانه در همین نکته بخصوص اشتباه ویژه‌ای مرتکب شده‌اید. شما علیرغم توضیحاتی که در نوشته گذشته خود در رابطه با رأی‌دادن و حس مسئولیت اجتماعی برای مردم ارائه دادید، اما امروز با این نامه خود کماکان جامعه را به سوی باور به نقش شخصیت‌ها روانه کردید. حتی از زاویه حقوقی هم در نظر گرفته شود شما میباید هیئت‌های مجری انتخابات، وزیر کشور و شخص احمدی‌نژاد علیرغم ذینفع بودن وی در بی‌توجهی به رأی عمومی را مورد سؤال قرار دهید. حتی اگر این سه فردی که شما مخاطب قرار دادید، دست به کارهائی زده و یا حتی برخی قضایا را افشاء نمایند - که نه مضمون و نه وظیفه معینی در این دوره میتوان نسبت به اینکار از آنها انتظار داشت • با اینهمه درس مناسب و شایسته‌ای برای جامعه نخواهد بود. مردم در هر جایگاه و مدافع هر گروه سیاسی و اجتماعی که باشند، میباید بدانند که رأی تنها بخش بسیار ناچیزی از حس مسئولیت اجتماعی‌شان است. صیانت چنین حقی، اتفاقاً وظیفه مردم است و آنها هستند که میباید ارگان‌های دخیل در امور انتخاباتی را مورد سوال قرار دهند.

خواست شما متأسفانه روندی بغایت خطرناک را تداوم می بخشد. این باصطلاح شخصیت‌های سیاسی سالیان بسیار طولانی قضایا را بصورت لابی‌گری پیش برده‌اند. گاهاً شنیده میشود که مثلاً رئیس قوه قضاییه فلان و بهمان حکم را معلق کرده و یا از اجرای فلان و بهمان حکم جلوگیری کرده است. چنین کاری شاید تأثیرات آنی معینی داشته باشد و بالاخص آنجا که به جان این یا آن فرد - بدون نگاهی انسانی به روندی که به محکومیت‌شان منجر میشود - مربوط میگردد، مایه مسرت باشد؛ اما با مبانی اصیل رفتارهای مدنی و قانونی در جامعه مغایرت دارد. خواست انجام این یا آن کار از این یا آن شخصیت در واقع روند کیش شخصیت و نقش‌آفرینی فراقانونی آنانرا گسترش میدهد. اگر بگوئید که علت چنین خواسته‌ای نقش آن افراد در روند انتخابات اخیر بوده، خب نه هاشمی بعنوان نماینده برای مجلس خبرگان - که شما اصولیت و اساس وجودش را هم به درستی نفی میکنید - از نتایج آراء ناراضی نیست و نه خاتمی یکی از کاندیداهای مطرح برای فلان و بهمان شورا بوده. و اگر نقشی هم بتوان برای کروبی قائل شد، باید در مضمونی از فعالیت حزبی وی به این قضیه برخورد نمود.

نکته بعدی در مورد نقش بزرگ‌نمایی شده انتخابات شورا در روند دموکراتیزه‌کردن جامعه هست. نه تنها گزارشات و اخبار و احادیث بلکه تاریخ جمهوری اسلامی نیز بر این قضیه صحه گذاشته که روند جای‌گیر شدن نمایندگان پرکردن صندلی‌هایی است تا در درکلیت خود بهمان طریق بچرخد که پیش از آن بوده. انگیزه‌های فعالیت اجتماعی، تأثیرگذاری در روند مدیریت و داشتن و حتی جهت‌گیری هدفمندانه برای برطرف کردن معضلات و مشکلات اجتماعی بخش بسیار ناچیز و شاید غیرقابل طرح در روند کاندیداتوری و تلاش برای حضور در دستگاه مدیریت شورایی در آن جامعه هست. بالابردن جایگاهی اینچنین رفیع برای صرفاً افشاء زد و بندهای درون دستگاه در رابطه با انتخابات و روند رأی‌گیری بنظر دامن‌زدن به توهمی است که بسیاری شاید از همین قضیه نیز بهره‌برداری نمایند.

ایراد اساسی دیگر در شیوه کار شما، برخورد انفرادی با قضیه هست. شاید فکر کنید که زمان در این قضیه میتواند نقش داشته باشد. من فکر میکنم چه در محدوده آن گرایش سیاسی معین که خود را عضو آن میدانید و یا مجموعه نیروهای سیاسی دیگری که در تجمع جمهوری‌خواهان می گنجند، لازم بود اگر این ایده را مثبت میدانید، آنرا با همراهی و همکاری عده بیشتری منتشر می نمودید. شاید رأی‌زنی در این راستا مشکلاتی و زمان معینی را ضروری میساخت، اما آموزش چندگانه‌ای در آن بود که میتوان چنین و چنان نامه‌ای را با نام‌های معینی نوشت و در عین زمان برخی مسئولیت‌های تاریخی‌شان را به دست‌اندرکاران دستگاه قدرت گوشزد نمود.

آخرین نکته‌ای که در این زمنیه به ذهنم میرسد این است که: در لحن نگارش شما اثرات معینی از شتاب‌زدگی و متعاقباً انتخاب ناصحیح کلمات به چشم میخورد. در نامه شما اثراتی از بی‌احترامی، لحن تحقیر‌آمیز و تند و حتی بجای خود انگار شما میخواهید آنها را در برابر کاری قرار دهید که از انجام آن عاجزاند و از همه مهمتر بدلیل تأثیر معینی نسبت به نوشته گذشته، خود را مجبور یافتید که ثابت کنید به نقش و زحمات فرشتگان و ملائکه باور ندارید و... من فکر میکنم اگر چنین نامه‌ای در همکاری با عده‌ای دیگر از دوستان و رفقای سالیان طولانی رفاقت و همرزمی و کار و تلاش مشترک تهیه میشد، شاید نه مخاطبانش آنانی میشدند که شما مورد خطاب قرار دادید و نه شکل و مضمون نگارش اینگونه پیش میرفت. اما میتوانم به این باور امیدوار باشم که عده زیادتری از علاقه‌مندان به حیات سیاسی معقول و شایسته برای جامعه ایران ایده اصلی شما را مورد حمایت و کاری نیکو ارزیابی نمایند.


۲۳/۰۹/۱۳۸۵

هیاهو برای هیچ!

مباحثه اکثریت نمایندگان مجلس هلند با وزیر امور مهاجرین خانم " ریتا فردونک " غروب روز سه شنبه 12 دسامبر بیش از چهار ساعت ادامه داشت و با توجه به تأکید اکثریت نمایندگان مجلس به طرح پیشنهادی ده روز پیش خود مبنی بر تعویق و لغو موقت اخراج متقاضیان پناهجویی بالاخص گروهی که به گروه ٢٦ هزار نفر مشهور هستند، وزیر مربوطه آنرا غیرقابل قبول دانسته و بر قصد خود به ادامه برنامه جاری دولت پافشاری نمود.

انتخابات زودرس نمایندگان مجلس در آرایش سیاسی جامعه هلند تأثیر خاصی بجای گذاشت. نارضایتی عمومی از سیاست‌های دولت میانه راست بگونه‌ای گسترش یافته بود که این دولت بدلیل ترک حزب کوچکی از ائتلاف، و نداشتن اکثریت لازم مجبور به استعفا و قبول انتخابات زودرس شده بود و متاثر از آن تا برپائی دولتی جدید، قبول کرد سیر عادی اما بدون تصمیم‌گیری ویژه را پیش برد و در واقع به کابینه دوره گذار تبدیل شود.

انتخابات که به نمایشی بزرگ و تلوزیونی فراروئیده بود، سرانجام بگونه‌ای پیش رفت که چهره سیاسی جامعه هلند را بیش از پیش مخدوش کرده و صفوف احزاب اصلی و قدرتمند را تخریب و برخی احزاب سیاسی کوچک را صاحب کرسی‌های بیشتر و حتی برخی احزاب نوینی را بنیاد گذارد. رسانه‌های عمومی در دامن‌زدن به چنین جوی با مهارت تمام علیرغم سود سرشار از فراهم‌آوردن چنین فضایی، توانستند عرصه سیاسی را گسترده‌تر از پیش نمایند. یک حزب نوین راست بوجود آمد که مهمترین شعارش، مخالفت با گسترش حضور مسلمین در جامعه هلند بوده و از سوی دیگر، حزب سوسیالیست نیز توانست گرایشات رادیکال جامعه و بالاخص حزب لیبرال هلند را که حزبی برای کارگران هلند نامیده میشود، از آن خود نماید. اغتشاش و ناروشنی در درک بازی‌های سیاسی آنچنان جامعه را مغشوش کرده بود که تا آخرین روزهای پیش از ریزش آراء در صندوق‌ها بیش از شصت درصد جامعه هنوز در انتخاب دقیق نمایندگان خود مردد بودند.

ترکیب جدید در کلی‌ترین وجه خود، علیرغم اینکه زمینه‌ساز حضور عنصر وقیحی در وجهه یک حزب سیاسی در جامعه شده - با نُه کرسی در پارلمان، با اینهمه چهره‌ای خواهان جلوگیری از دستیازی سرمایه به حمایت‌های اجتماعی و بطور کلی مفاهیم و ارزش‌های اجتماعی از خود نمایان ساخته است.

پروسه تشکیل کابینه ائتلافی جدید، کماکان با دشواری‌های خاصی روبروست و فرد مشاوری که از سوی ملکه بطور سمبولیک انتخاب گشته تا نقش میانجی و مشاور بین احزاب مختلف برای تشکیل کابینه‌ای با اکثریت لازم را بازی کند، کماکان از دشواری کار صحبت کرده و اذعان میدارد که احزاب بیرون آمده از انتخابات براحتی حاضر نیستند از وعده‌های انتخاباتی خود دست بشویند.

سیاست گذاران راست‌رو که بدلیل پشتوانه مالی و معنوی ویژه‌ای در دیگر وجوه ساختارهای اجتماعی منجمله در ساختارهای اقتصادی، نظامی، اداری و بعضاً در تفکرات سنتی تاریخاً شکل گرفته برای خود دارند، حاضر نیستند گرایش جدید حتی در محدوده پارلمان هلند را نیز پذیرفته و کماکان در برابر هرگونه تغییری در چهره سیاسی مدیران آتی، مقاومت میکنند. – بقول یکی از کمدین‌های مشهور هلند که در شب پیش از انتخابات برنامه ویژه‌ای تدارک دیده و بدلیل گرایشات سیاسی خاصی که دارد، تأثیر ویژه‌ای نیز در ذهنیت انتخاب‌کنندگان از خود بجا گذاشته، درباره حزب دموکرات مسیحی با گرایشات راست میانه، میگوید: طرفداران این حزب مثل معتادین به سیگار می مانند! اگرچه میدانند که سیگار برای سلامتشان ضرر دارد، اما از ترک آن عاجز هستند ... –

نماینده حزب دموکرات مسیحی بدلیل دستیابی به اکثریت پارلمانی اگرچه مجبور هست تا با احزاب لیبرال و احیاناً سوسیالیست ائتلاف تشکیل دهد، اما در برابر هرگونه پیشنهادی از سوی آنها به همان سیاست‌هایی پافشاری میکند که تا کنون به آن مشغول بوده است. حزب محافظه‌کار هلند با نام حزب مردم برای آزادی و دموکراسی که در انتخابات اخیر تا حفظ تنها بیست و دو کرسی جایگاه حزب سوم را به حزب سوسیالیست با بیست و پنج کرسی واگذار نموده، نه تنها قادر نیست در کنار حزب دموکرات مسیحی در ائتلافی معین شرکت نماید، بلکه مجبور است پس از حدود دوازده سال حضور در دولتهای مختلف، در جایگاه اپوزیسیون قرار گیرد. چنین وضعیتی کماکان با تلاش‌های ویژه‌ای از سوی این حزب و بالاخص خانم " ریتا فردونک " وزیر امور اتباع خارجی و مهاجرین، روبرو شده است. در همان اولین روزهای مشخص شدن تعداد آراء دریافتی توسط افراد مختلف در احزاب گوناگون، بدلیل بالاتر بودن تعداد آراء وی نسبت به نفر اول لیست انتخابی حزب وی، تلاش نمود تا جایگاه نفر اول و طبعاً سخنگوی اصلی حزب را بدست آورد که خود به بحران خفیفی در حزب مربوطه منجر شده بود.

از سوی دیگر حزب لیبرال هلند که بیش از ده رأی در انتخابات اخیر از دست داده، چاره کار خود را در ارائه طرح‌ها و پیشنهادات رادیکال و چپ دیده و با طرح زودرس جلوگیری از خروج پناهندگانی که در انتظار اخراج هستند، برای دوره‌ای تا دولت جدید قانون مربوط به عفو عمومی در مورد آنان را فراهم نماید، زمینه‌ای فراهم آورد تا جناح راست درون دولت، فرصت را غنیمت شمرده و اکثریت مجلس جدید را به چالشی در برابر مجموعه دولت بکشاند. حزب اصلی دولت یعنی دموکرات مسیحی‌ها که دوران بسیار شیرینی از همکاری با حزب محافظه‌کار را پشت‌سر گذارده، عملاً به اسارت افکار و برنامه‌های آنان گرفتار آمده و بیش از اینکه موقتی بودن و حتی اجرائی بودن صرف خود را در نظر گرفته و ملزومات ائتلاف جدید را مدنظر قرار دهد، به دنبال‌روی حزب مربوطه تبدیل و از مقاومت آنان در برابر اکثریت مجلس دفاع نمود. این عمل باعث گردید، مجلس خود را در برابر نیرویی ببیند که علیرغم قلت نمایندگان، تلاش دارد اکثریت مجلس را به چالش بکشد.

در مباحثه شب گذشته که به شکل‌گیری بحرانی گذرا منجر شد وزیر مربوطه ادعا میکرد که از نظر قانونی، دولت کنونی قادر نیست به کاری دست بزند که عملاً وظیفه دولت جدید هست و تداوم اجرای قوانین گذشته، بعنوان وظایف بی چون و چرای دولت در نظر گرفته میشود. به همین دلیل طرح پیشنهادی اکثریت مجلس را غیرقانونی و فاقد امکانات مناسب برای قبول توسط دولت نامید. از سوی دیگر اکثریت مجلس، مداوماً تأکید میکرد که آنها مسئله قانون جدید را به مباحثات و مشورت‌های ائتلاف مراجعه داده و صرفاً خواهان جلوگیری از انجام کاری هستند که دولت اقلیت کماکان بدان مشغول است.

بدلیل ناروشن‌ماندن این مباحثه دولت پادرمیانی کرده و نخست وزیر از استدلال وزیر خود مدافعه و نظر وی را نظر دولت نامید. مجلس نیز بسرعت طرح استیضاح وزیر مربوطه را به رأی اکثریت رسانده و دولت عملاً برکنار شده را به برکناری مجدد یکی از وزیران خود مجبور نمود!

در جنگ قدرت اخیر، آنچه که بعنوان حمایت از زندگی و دفاع از حق اقامت مهاجرین و متقاضیان پناهندگی در سالهای پیش از ٢٠٠١ میلادی مطرح میشود، گزافه‌گویی‌هایی بیش نیست. طرح اصلی و اولیه اخراج آنانی که پروسه رسیدگی به تقاضای پناهندگی آنان به پایان رسیده، ابتدائاً توسط حزب کارگر و یکی از شخصیت‌های بنام آن یعنی " یاپ کوهن " در زمان وزارت وی در نقش وزیر امور مهاجرین به مجلس برده و تصویب شده بود. از سوی دیگر در طی حدود سه سال گذشته رقم اخراج خارجیان حتی به هزار نفر هم نرسیده و در پاسخ به یکی از سوالات، وزیر مهاجرت اشاره نمود که آنها بطور تقریبی هفته‌ای پنج نفر را از کشور اخراج میکنند.

طبق آخرین اخباری که تا چند دقیقه پیش بطور غیررسمی مطرح شده، قرار بر این است که دولت به خواست مجلس تن داده و از اخراج متقاضیان سابق پناهندگی بطور موقت و تا رسیدن به توافقی مناسب برای ائتلاف جدید و تشکیل کابینه دست بردارد. از سوی دیگر بخشی از دولت در عین حفظ خانم " ریتا فردونک " در نقش خود، وظایف معینی از وی را به دوش وزیر دادگستری بگذارد. ناگفته نگذارم که همین وزیر خود نیز در دوره‌ای پیشتر بدلیل اتهام شرکت در ماجرای رشوه‌خواری، پیش از استیضاح استعفا داده بود و در شرائط کنونی تنها در برابر استعفاء وزیر دادگستری سابق، و فقط در دو ماه اخیر به مقام فوق رسیده است!

بخشی از جناح راست، و بالاخص خانم ریتا فردونک طی یکی دو سال اخیر با دست‌یازیدن به ماجراجویی‌ها و هیاهوهای بسیار سطحی، شرائطی فراهم نمود تا چهره سیاسی جامعه هرچه بیشتر مغشوش گردد. در دوره‌ای با طرح مسئله بازپس‌گیری پاسپورت " آیان هرشی علی " بعنوان کسی که برای پناهندگی خود به اطلاعاتی دروغ متوسل شده و آنگاه با توافقاتی پاسپورت را به وی بازگرداند، زمینه‌ساز شرکت جریان‌های چپ در بازی‌هایی شد که آخرالامر هیچ‌کس قادر نشد روشن نماید که تمام این بازی‌ها برای چه بوده. در دوره‌ای دیگر بدلیل دادن گزارشات غیرواقعی و دروغ در مورد برخوردهای مناسب با بازماندگان حادثه آتش‌سوزی فرودگاه آمستردام که به مرگ یازده نفر از مهاجرین زندانی و منتظر برای اخراج منجر شده بود، و از سوی دیگر دادن اطلاعات غلط به مجلس در مورد میزان امنیت و سلامت ساختمان زندان مربوطه برای نگهداری زندانیان، باعث گردید تا حزب کوچک دموکرات‌های ٦٦ از ائتلاف بیرون آمده و کابینه به انتخابات زودرس تن دهد.

جنگ قدرت چه درون حزب محافظه‌کار بدلیل تغییرات اساسی در سیاست‌های محافظه‌کارانه در سطح جهانی و چه میان این حزب در کلیت خود با احزاب دموکرات مسیحی و لیبرال و غیره، وضعیتی فراهم نمود که خانم فردونک شاید به جنجالی‌ترین شخصیت و مطرح‌ترین آنها در سالهای اخیر تبدیل شده است.

با همه اینها، آنچه ماحصل بحران ساختگی دو هفته اخیر و بالاخص شب گذشته بوده، تخریب هرچه بیشتر امکانات همکاری بین احزاب چپ با حزب دموکرات مسیحی – بعنوان بزرگترین حزب در پارلمان و مسئول تعیین دولت – و به بازی‌گرفتن احزاب چپ و کشاندن آنها به عرصه‌هایی است که آنها را در برابر مردم ناتوان از شرکت در فعل و انفعالات سیاسی بنمایاند. شاید کشاندن اجباری جامعه به انتخاباتی مجدد، بعنوان یکی از آلترناتیوهای عدم توانائی احزاب کنونی برای رسیدن به ائتلاف و تشکیل دولت، برای حزب محافظه کار یکی از شیرین ترین رویاهایی باشد که میتواند در چنین شرائطی در ذهن بپروراند.


۱۶/۰۹/۱۳۸۵

دوستی و دوستان!

دیروز درباره آن مسئله‌ای نوشتم که در مناسباتی تحت عنوان دوستی گاهاً زمینه‌ساز برخی اصطکاک‌های نظری میشود. امروز اما میخواهم درباره تقابل دو نوع نگاه منجمله بین مناسبات کاری و مناسبات دوستی و تأثیرات متقابل آنها بنویسم.

گاهی پیش می آید که برای کار به آشنائی، دوستی، فامیلی و یا با استفاده از سفارشی به این یا آن مراجعه میکنیم. معمولاً اولین برخوردها بیش از اینکه توضیح‌دهنده بقیه قضایایی باشد که بعداً با آن روبرو خواهیم بود، به خوبی و خوشی میگذرد. قول‌ها و آمادگی‌های متقابل و نشان‌دادن روحیه‌ای مناسب در این زمینه نباید ما را به خوش خیالی انداخته و فکر کنیم که این دو شکل متفاوت روابط انسانی میتوانند در انطباقی هارمونیک کیفیت کار را بالا برده و زمینه مناسباتی هارمونیک باشد.

چندی پیش دوستی چند روزی پیش من بود. وی به کار توزیع عمده خشکبار و از این قبیل مشغول هست و در این رابطه تعدادی کارگر در انبار و یا برای توزیع برایش کار میکنند. یکی از کارگرانش برادر همسر وی هست و از همان اولین لحظه و وقتی صحبت به کار و کارگری و مناسبات و از این قبیل شد، وی اشاره داشت به اینکه: معمولاً نمیتوان و بهتر هم هست رابطه کاری را با رابطه فامیلی و یا حتی رفاقت قاطی نکرد. این دو نوع ارتباطات هیچگاه قابل انطباق و یا همراهی با هم نیستند.

اولین ذهنیت و یا داوری و حتی میشه گفت، پیش داوری که این گروه از افراد دارند، این است که اتوریته مدیریتی آنان متأثر از مناسبات از نوع دیگر دچار خدشه گشته و کار با همان ضرایب مورد نظر پیش نمی رود.

از سوی دیگر وقتی با طرف دیگر قضیه یعنی آنانی که نقش کارگر را ایفا میکنند بجای خود گله از این دارند که آنگونه که انتظار میرود با وی برخورد نشده و حتی گاهی اجحاف معینی نیز در رابطه با وی اعمال میشود.

براستی مشکل قضیه در کجاست؟ آیا مناسباتی که نامش مناسبات کاری است و از ساختار و تبعیت سلسله‌مراتبی برخوردار هست، بازده خود را در تبعیت از ساختار قدرت بدست می آورد یا تقسیم مشخص نیرو و موضوع کار و چگونه‌گی وضعیت اقتصادی، اجتماعی و بسیاری پارامترهای دیگر؟ آنهائی که در ساختارهای اقتصادی و در تقسیم اجتماعی کار بنحوی از انحاء بهره‌گیران از قدرت هستند، کم و بیش ستایش‌گر آنند. عدم‌وجود قدرت در محیط کار را زمینه‌ای برای آنارشیسم میدانند و از همه اینها مهمتر کارگران را مترصد شکل‌گیری و بوجود آمدن هر نشانه‌ی خاصی در این زمینه‌ها در نظر میگیرند.

گاهی قدرت در سازمانیافته‌گی شایسته‌ای بیش از اینکه در نمود قدرت فردی یا فرد معینی به چشم آید، در مکانیسم تقسیم‌کار نمایان می شود. ساختارهای پیشرفته‌تر تولیدی معمولاً در سلسله‌مراتب بسیار وسیعی قدرت را اعمال میکنند و کارگر کمتر با صاحبان اصلی قدرت بلکه بیشتر با بخش بینابینی بهره‌گیران آن روبروست. سرکارگرها، مسئولین بخش‌ها و آخرالامر برخی عناصر مشخصی در ساختار اداری و مالی و آخرالامر شاید فلان و یا بهمان مدیر منتخب صاحبان کارخانه و یا واحد تولیدی بمثابه مدیر در برابرشان وجود داشته باشد.

اما مشکل عموماً در محیط‌هایی بروز میکند که واحدهائی کوچک هستند و ساختار قدرت و مدیریتی آن در ترکیب عجیبی از انواع گوناگون مناسبات اقتصادی تا درک متفاوت از مسئله قدرت و حتی گاهی تحت‌تأثیر برداشت فرد از قدرت در نوسان است. در کارگاهی که بعنوان مثال ابتدا یک یا دو نفر کار میکردند و حال بدلیل کار بیشتر تعداد بیشتری وارد صحنه میشوند، متناسب با آن و متناسب با ملزومات یک واحد بزرگتر اقتصادی سازمان کار تغییر پیدا نکرده، بلکه قضایا به همان روال و ضوابط سابقه پیش میرود. صاحب کار در واقع همان " اوستای " قدیم‌الایام هست که کارگر را بعنوان یک فرد و یا یک نیرو استخدام میکند و نه متناسب با موضوع کار وی. در واقع در چنین واحدهائی اشتغال وضع مشخص ندارد و افراد هستند که استخدام میشوند و نه کارشان!

وقتی در چنین واحدهائی فردی چه بعنوان عضوی از اعضاء خانواده یا فامیل یا دوست وارد کار میشود، تداخل ادراک موضوع عجیب و غریبی از آب در می آید.

دوستم میگوید: راستش من فکر میکنم اگه کارگر رو از میان بیگانه‌ها انتخاب کنم برای خودم و برای کارگر هم راحت‌تر هست. من میتوانم براحتی خواسته خودم از آن فرد را بیان کنم و او هم از همان ابتدا مرا نه فلانی و بهمانی بلکه مدیر و یا صاحب شرکت می شناسد و طبعاً اتوریته مرا از همان اول پذیراست. تجربه نیز همواره به این نکته تأکید داشته است.

در صحبت‌هایی دیگر که با برخی از دوستان داشتم آنها نیز تجربه را عمدتاً در همین زمینه معنی میکردند. یعنی که بهتر است رفاقت سرجای خودش باشد و کار و محیط کاری و الزامات آن سرجای خود و ضمناً حتی‌الامکان پرهیز شود از چنین تداخلی و یا حتی تلاش برای آشتی‌دادن بین این دو که هیچگاه آشتی‌پذیر نیستند.

تجربه شخصی من هم البته از این موضوع دور نبوده. من هم سالیانی طولانی با دوستانی همکاری کردم که بیشتر از آنکه با هم مشکل مالی، کاری و از این قبیل داشته باشیم، بیش از هر چیز تداخل و یا ناروشن بودن مفهوم متفاوت ارتباطی ما مسئله میشد. آنجا که من او را در نگاه دوست میدیدم، احساس میکردم که او تلاش دارد تنها به همان نگاه ضوابط محیط کار به من نگاه کند و آنگاه که او به من با نگاه دوست برخورد میکرد، من دچار تردید بودم که آیا بعنوان یک دوست و رابطه دوستی مورد بهره غیرعادلانه قرار نگرفته‌ام...

یکی از دوستانم در اعتراض به من که نمیتوانم حدود ارتباطات را تنظیم کنم میگفت: تو بین فدائی‌بودن، کارکردن و دوستی هیچ مرزی نداری. به همین دلیل هست که نه خودت میدانی چکار میکنی و نه طرف مقابل قادر به تفکیک این وجوه از هم هست. بطور مثال، تو چرا در هفته بیش از چهل ساعت کار میکنی؟ آیا به پولش احتیاج داری؟ پس به کاری مشغول شو که پول بیشتری بدست بیاوری و اگه فکر میکنی که کار تو خوب است و حقوقش کم است، خب موضوع رو با دوستت در میان بذار. اما این روال که خودت را هم بخشی از مالکیت واحد مربوطه میدانی و هم کارگرش هستی و هم زمان تنظیم‌شده و تابع قواعد و قانون کار هم مبنای کار تو نیست، من فکر میکنم این کلاف سردرگم هیچگاه قابل گشودن نیست... خب، از بد روزگار خودش در مناسباتی قرار گرفت که در مغازه‌ای که کار میکرد بعداز مدتی همه‌کاره‌اش بود و بقول خودش هیچ‌کاره و گاهی برای کار کردن سه روز یا چهار روز در هفته، آنرا بزرگترین آرزوی زندگی خودش معنی میکرد!

در نوع دیگری از کار که ما آنرا کار سیاسی نامگذاری کرده بودیم، بالاخص سالهایی که در افغانستان بودم و یا در ایران و دوره‌ای که امکان فعالیت سیاسی علنی بود، یا حتی سالهایی که برخی مأموریت‌های سازمانی و حزبی را انجام میدادم، در آن دوره نیز مفهوم کار ترکیبی بود از تلاش برای ایده‌آلهایی اعتقادی و تبعیت از ساعات کار مشخص و پذیرش مبنای دستمزد بر اساس واحد انسانی. یعنی که من بعنوان یک فرد مجرد همانقدر درآمد داشتم و یا از سازمان خودمان حقوق میگرفتم که فلان فرد دیگری که بهرحال به کار مشخصی مشغول نبود. تأمین نیازهای زندگی روزمره ما مبنا بود و نه دریافت دستمزد براساس کاری که انجام میدهیم.

تداخل چنین مفاهیمی از کار در هم باعث میشد که زمینه‌های عملی برای اصطکاک همیشه وجود داشته باشد. اما چرا نمیتوان نقطه پایانی بر همه این قضایا گذاشت؟ چرا نمیتوان مبانی شایسته‌ای برای مناسبات انسانی در نظر گرفت که نه تابع این یا آن درک فردی، بلکه ناظر بر واقعیت وجودی رابطه و تماس متقابل باشد؟

دوستی به من میگفت: یکی از مشکلات عدم تمایل وی در بکارگیری برخی از دوستان در محیط کاری خود، این است که معمولاً چندتا از دوستان و بالاخص اونائی که بهرحال مهمترین مشغله ذهنی‌شان نه کار و کسب‌ دررآمد، بلکه فعل و انفعالات سیاسی است و چون خودم هم با آنها در چنین مناسباتی بوده و کمابیش هستم، لذا برای ملزومات محیط کار فضای جالبی پیش نمی آید و نمیتوان یقین مناسبی برای حفظ اتوریته محیط کار در نظر گرفت...

البته اتوریته محیط کار یه موجود قائم به ذات نیست! منظور مشخص این است که بطور مثال وقتی او میگوید: فلان کار باید بشود، حتی اگر غلط هم باشد، باید بشود. این چنین توقعی را نمیتوان در مناسباتی دوستانه انتظار داشت. بعنوان مثال اگه من کاری را غلط بدانم، آنرا بدلیل تمایل شخصی و یا حتی پافشاری فلان دوست که مثلاً مدیر است انجام نمیدهم. شاید در نظر اول غلط بنظر برسد. اما در اینجا پرنسیب‌های دیگری هم در میان هست. تبدیل کارگر به موجودی که نسبت به زندگی واحد اقتصادی خود علی‌السویه باشد، در درازمدت به ضرر واحد مربوطه هست. در مدیریت انتخاب شایسته و معقول نکته دیگری است تا استفاده از اتوریته و یا اعلام دستور از بالا. در واقع دوستی درست در همین بخش از مناسبات هست که نقش بسیار مثبت و مسئولانه‌ای در محیط کار بازی میکند. وقتی شخصی از مناسبات فامیلی در محیط کار قرار دارد نمیتوان او را به سبب حس مسئولیت در قبال مالکیت واحد مربوطه سرزنش کرد. اگر فرد بخاطر چنین حسی خواهان دستمزدی هم باشد، آن بحث دیگری است.

این معضل و تداخل مفاهیم و معانی گاهی چنان فضا را تنگ میکند که طرفین بهرحال ترجیح میدهند به نفع درک معینی از قضیه کنار آمده و به آن گردن گذارند. در چنین حالاتی است که اکثراً خواهان اجرای همان ساختار هیرارشیک قدرت شده و دوستی را کنار میگذارند. از دوستی نمایشی بسیار سطحی و گاهاً فورمالیستی باقی میماند که گاه خود را تنها در خوردن غذا روی یک میز، دردلی مختصر و احوالپرسی‌های مدیرانه!؟ و غیره خلاصه میکند.

آنانی که در محیط کار نقش صاحب و مدیر را ایفا میکنند، جایگاه‌شان عمدتاً بخاطر مالکیت بر واحد تولیدی است و نه شایسته‌سالاری در ارتباطات. و گاه آنقدر در نقش خود فرو می روند که در همه جا سعی میکنند مدیریت خود را همراه داشته باشند و حتی گاهاً در لباس آن چنان جا خوش میکنند که بیرون آمدن از آن برایشان مشکل بزرگی خواهد بود.

با دوستی که چندروزی پیش من بود برای برخی کارها به اینجا و آنجا مراجعه کردیم. نوع پوشش، استفاده از وسائلی که همراه خود داشت و اشاراتی که در مکالمات و مباحثات میکرد، همه و همه تأکیدات مصرّانه‌ای بود که دیگران وی را بعنوان یک مدیر یا صاحب شرکتی معین مورد شناسائی قرار دهند و ... شاید چنین تأییدی چه بدلیل حضور ساختاری که ارزش‌هایی اینچنینی را تأیید میکند، بخشی از همان بازتولید چنین سیستمی باشد، و شاید چنان نگاهی میتواند دل دوستم را برای زمان معینی شاد کند، اما هرچه هست بخشی از ان فریبی است که انسان خود را درون آن فرو میبرد.

بهرحال آنچه که میتوانم در مورد ارتباط انسانی بگویم بیش از اینکه تابعی باشد از معانی مختلف، تنها از یک منشاء و مبنا تغذیه میکند که همه موجودات هستی در چرخه آن قرار داریم. مناسبات انسانی ساخته دست‌ساز و نامشخصی است که بیش از آنکه با طبیعت حیات انسان همراهی و همگونی داشته باشد تابعی بوده از ملزومات دیگری و آنچنان حالت پیچیده‌ای بخود گرفته که در هرزمینه از بروز آن میتوان حتی به تعداد افراد درگیر در تماس و رابطه و دوره‌های گوناگون آن معانی و مفاهیم مختلف را انتظار داشت.

رابطه اگر بخواهم با چنین احساسی آنرا توضیح دهم به زعم من عبارت است از تماسی که در لحظه بروز نمایان میشود و در پایان تماس محو میشود. آنچه میماند تنها یاد و خاطره‌ای از آن است که عملاً نباید هیچ نقشی در لحظه تماس دیگر ایفا کند. از همین زاویه هست که بنظر میرسد چرخه کنونی حیات که در چنبره مناسبات اجتماعی به اسارت گرفته شده، هرگز قادر نخواهد بود خود را برهاند چرا که خود عاملی است در تداوم چنین اسارتی.


۱۵/۰۹/۱۳۸۵

دوستی، دوستان!

ما در نقطه صفر تاریخ شکل نگرفته و پای به صحنه زندگی نمیگذاریم. از همان اولین لحظه نمایان‌شدن آثار حیات در ما در چرخه غریبی از اسامی، تعاریف، ارتباطات و وابستگی‌ها قرار میگیریم. آن وجودی که ما از دورنش و شیره جانش نوشیدیم و جان گرفتیم و سرانجام پای به عرصه زندگی بیرونی و در تبعیت از ملزومات شکل منحصر به خود گذاردیم، نامش را مادر گذاردند و از آنجائی که هیچ نطفه‌ای بدون حضور جنسیتی مذکر مطرح نبوده، فردی دیگر نام پدر به خود گرفته و سلسله و پیوندهای دیگری که متعاقباً بر کودک نمایان می شوند.

چرخه این نامگذاری‌ها و این تعاریف و این نقش‌های گوناگون آنچنان گسترده و آنچنان جاافتاده است که تمامی ساختار هویتی شکل مشخصی که در وجود قرار دارد، در تبعیت و حتی در احاطه آن قرار میگیرد. نام، نشان، جنسیت، نسبت و ارتباطات و آخرالامر هویتی اجتماعی همه و همه بخش‌های لاینفک زندگی ما میشود. حتی هستند بسیاری که فعل و انفعالات درون همین مفاهیم و ارزش‌ها را زندگی می فهمند و اساساً انسان بدون ارتباطات اجتماعی و در واقع انسان در مفهوم و مضمون طبیعی را فاقد موضوعیت برای درک، تأیید و حتی قابل طرح قلمداد میکنند.

در میان تعاریف متنوع و متفاوت جنبه‌های گوناگون اجتماعی دوستی نیز بخش خاصی را در بر میگیرد. در تصویری عام اگر بخواهیم به موضوع نگاه کنیم، ارتباطات را یا در تبعیت از خون و جنبه‌های ژنتیکی و ارثی و غیره در نظر میگیرند – مثل رابطه با پدر، مادر، برادر، خواهر، اعضاء فامیل و غیره – یا در مفهومی از تبعیت نسبت به مکان و زبان و فرهنگ. – مانند ایرانی، آمریکائی، رشتی، تهرانی، اهل فلان و بهمان محله و غیره –

برای دوستی اما مبانی دیگری مطرح میشود؛ دوست، در ترکیبی دوگانه از جاذبه متقابل، انطباق امواج یا بقولی دیگر، تبعیت شیمی افراد نسبت به هم، و آخرالامر میتوان برای چنین ارتباطی جنبه‌هایی از عملکردهای هویت انسان در مفهوم طبیعی را شناسائی کرده و در عین‌زمان میتوان ارزش‌های دیگری منجمله آزادی در انتخاب و حتی جدائی و غیره را در نظر گرفت.

در ارتباطاتی که به ارتباطات خونی و فامیلی معروف هستند، تعاریف از وظایف و انتظارات میتواند جنبه‌های ابدی و ازلی داشته باشند. یک فرزند تا ابدالدهر فرزند معنی میشود و یک خواهر، خواهر و قس علیهذا. اما در دوستی، میتوان گاه آنرا نمودی از یگانه‌گی کامل یافت و گاه حتی به دوری و بیگانه‌گی کامل رسید. هرکدام از ما در زندگی اجتماعی خود دهها و گاه صدها دوستی را در زندگی تجربه کرده و گاه برخی از آنها از لابلای سالهایی طولانی گذر کرده و کماکان می درخشند و گاه، برخی از آنها تنها صحنه تماس را با خود بیادگار دارند و بس.

ذهن انسان در تبعیت از عملکردی که مغز آنرا سامان میدهد، گرایش دارد به تثبیت کردن هر آنچیزی که با آن درگیر هست. ناشناخته، همواره زمینه ناآرامی برای مغز را فراهم می آورد و ذهن را که میتوان بعنوان فرمانده جان آدمی تلقی نمود، در تقلای تثبیت معنی برای دوستی برآمده و سعی میکند آنرا در چارچوب خاصی قرار دهد. آنچیزی که در اینجا رُخ میدهد شاید در بین افراد متفاوت، گوناگون و حتی درون یک فرد نیز در دوره‌های مختلف معانی مختلفی را تداعی کند. دوستی در دوران کودکی، حضور هم‌بازی و همراهی معنی میداد و در سالهای نوجوانی، موضوعی میشد که حتی عدم‌حضورش میتوانست به خلاءای مهیب تشبیه شود و در سالهای دیگر، دوست موجودی میشد در کنار، موازی، همراه و در عین‌حال دارای استقلال وجود. گاه عشق را نیز در این راستا وارد میکنند و فضای عاشقانه را نمودی متعالی از همان رابطه‌ای توجیه میکنند که دوستی نامیده میشد.

دوستی، با این اوصاف به بخش لاینفک از ارتباطات اجتماعی تبدیل شده. خصلت عمومی آن نیز بدون اینکه در تبعیت از سلسله مراتب ساختاری جامعه قرار گیرد، همواره در شباهت بی‌نظیری با هم نمایان می شود. بطور مثال دوست یک رئیس‌جمهور همانگونه با وی دوست هست که دوستان هم‌کلاسی در دانشگاه. وقتی چنین تماسی امکان بروز می یابد، لحن، فضای مصاحبت و حضور متقابل حالاتی کمابیش شبیه هم را ایجاد میکند.

خصلتی عمومی که میتوان برای دوستی قائل شد، همانا پاکی و صراحت آن است. با اینهمه افراد بنا به درک و سلیقه و حتی آرزوهای شخصی خود برای چنین رابطه‌ای لیستی بزرگ از وظایف و انتظارات تنظیم میکنند! برای دوستان و رابطه‌شان مضمونی فرا مکانی و زمانی و طبقاتی و غیره قائل میشوند و آنگاه که در عمل با نقض آن روبرو میگردند، ایراد را نه در درک خود از چنین ارتباطی، بلکه به پشت‌پا‌زدن و نادیده‌گرفتن این تعاریف توسط طرف مربوطه وارد می دانند.

در زندگی روزمره هرکدام از ما در تعاریف و تفاسیر متفاوت از این رابطه موارد گسترده‌ای از عدم‌انطباق و کج‌فهمی و حتی تقابل و تعارض بوجود می آید. حرفی که یکی میزند، به دل دیگری خوش نمی نشیند و آن دیگری متهم میشود به نقض وظایفی که بعنوان دوست از وی انتظار میرود. در جایی دیگر یکی متهم میشود به توقعات بی‌مورد از دوست و سعی میکند معانی و تعابیر خود از رابطه را بجای آن بنشاند.

طبعاً صحبت در اشکال بروز چنین اختلاف‌نظری به درازا خواهد کشید. اما دو وجه از این اعتراضات که اخیراً بنحوی از انحاء با آنها درگیر بوده‌ام موضوعی بود که مرا به صرافت انداخت تا افکارم و ذهنم را در این زمینه کمی جمع و جور کرده و نوشته فعلی صرفاً برای سروسامان دادن به این چنین فکری بوده است.

دوستی پیش دوست دیگری گله میکرد که فلانی علیرغم سالیانی طولانی در دوستی با من، در جائی که با شخصی رابطه بسیار کوتاه و جدیدی داشته، بنحوی درباره من، همسرم و بطور کلی زندگی شخصی من صحبت کرده... شنونده در تماسی که با من داشته خواست ابتدا در مورد صحت و سقم قضیه پرس و جو کرده و بعدش هم برخی تفاسیر و تعاریف را در زمینه رعایت وظایف دوستی و غیره پیش بکشد.

واکنش اولیه معمولاً این خواهد بود که هم شخص مغموم اولیه قابل درک میشود و هم عمل فردی که پشت سر دوستش صحبت کرده، مذموم. در این میان باید تنها شعار داد:" زنده باد تعاریف و ارزشهای مورد پسند اجتماع در رابطه با دوستی!" !!! آیا تمام قضیه همین هست؟

واقع‌امر این است که در اینجا تنوع چندگانه تصاویر و عادت دیرینه در شناورماندن درون دنیای تصاویر و زندگی در میان معانی و ارزش‌ها آنچنان جای مستحکمی را نشان میدهد که نمیتوان براحتی از لابلای قضیه گذر کرد. شخصی از خود تصویری دارد، تصویری نیز از خود در ذهن دیگران متصور شده و سعی میکند کماکان آنرا و ملزومات آنرا در نظر بگیرد. از سوی دیگر از دوستی تصویر معینی در ذهن شکل داده و از دوست نیز تصویر معینی دارد ... حال سعی میکند برمبنای تصاویری که از این و آن دارد، صحنه صحبت در مورد تصویر خود در ذهن دیگری را مجسم کرده و فضایی سینمایی برای خود بسازد. در ساختن این فضا تنها نکته‌ای که دخالتی کاملاً ویژه و حساس دارد، همانا آزردگی وی از حالتی است که به گوش وی رسانده شده و یا خود شکل داده است. بعبارتی، وی با تجسم صحنه‌ای و مباحثه‌ای و مکالمات و جملات و غیره‌ای، احساس میکند که انگار یکی – که مثلاً در لباس دوست در عمل دشمنانه‌ای شرکت کرده – در حال تخریب تصویری است که آن دیگری از وی دارد. بعد گله از تمام این قضایا و انداختن تمام گناه این فضاسازی به دوش فردی که مثلاً در دوستی خدشه وارد کرده!

وارد این بخش از این قضیه نمی شوم که چرا افراد احساس آزردگی میکنند؛ چرا تصاویر میتواند چنین احساس تلخی در ذهن ایجاد کند. صحبت من بر سر تعاریفی است که هرکس به زعم و درک خود به رابطه‌ای میدهد که شامل حالات و اعمال معینی است، و نامش دوستی است.

در طرح مربوطه اجزاء ناراحتی و نگرانی آنقدر بی‌پایه هستند که توضیح همه آنها کاری بی معنی است. هر انسانی مجاز هست در روابط خود با انسانهای دیگر هر موضوعی را برای صحبت انتخاب کند. این حق انسانی وی هست که با همان کلماتی ملزومات یک تماس را در نظر بگیرد که خود انتخاب میکند. هیچ کس در هیچ لباسی و با هیچ تعریف و ارزش اجتماعی حقی ندارد که مثلاً طرف مربوطه را در چگونه‌گی انتخاب مضامین صحبت زیر فشار قرار دهد. اگر کسی بعنوان دوست از دیگری انتظار تبعیت از دوستی را دارد، خود با تردید در سلامت ذهنی، قابلیت انتخاب موضوع و کلمه و جمله و مضامین بحث و صحبت بین وی و فردی دیگر، عملاً همان خصیصه را نادیده گرفته است. او با پیش‌داوری در قبال دوست خود، درست خواهان چیزی است که اساساً حق طبیعی دوستش بعنوان یک انسان هست.

نکته مهم‌تر درک از آزردگی است. اگر کسی از مجموعه‌ای از کلمات که مثلاً در فلان و بهمان جائی گفته شده احساس آزردگی میکند، نشان میدهد که بشدت نسبت به نقش صوت و کلمات و تبعیت از بازی تصاویر شرطی است. وی به حقیقت وجود خود باور ندارد و تنها دلخوش هست به تصاویری که اینجا و آنجا شکل گرفته و حتی همین تصاویر را نیز خود در تخیلش شکل میدهد! در واقع او برای ضرباتی که به یک تصویر تخیلی از خود در یک تصویری تخیلی از ذهن فردی دیگر دچار ناراحتی میشود. و طنز غریب قضیه در این است که همه این حرفها را به استناد صحبتی در نظر میگیرد که از همان شنونده شنیده! در واقع کسی که از نقصان تصویر خود در ذهن فردی ناراحت هست، حرف همان فرد را مبنا قرار داده و دیگری را متهم به نقض ارزشهای دوستی میکند.

نکته دوم در موضوع دوستی و تلقیات گوناگون را میذارم واسه یه وقت دیگه. این نوشته همین الان هم زیادی بنظر میرسد!!


۱۲/۰۹/۱۳۸۵

انتخابات، حق رآی و حس مسئولیت اجتماعی

بعداز انتخابات بیست و دوم نوامبر مجلس هلند، موارد زیادی برایم پیش آمد که مورد سوال واقع شوم، به چه حزبی رأی داده‌ام و آیا اصلاً در رأی‌گیری شرکت کرده‌ام یا نه. همان شب دوستی با گله‌گی تمام مرا به بی‌توجهی نسبت به سیر تحولات در جامعه هلند و حتی عدم حمایت از روندی متهم کرد که قرار هست مثلاً مسئله فقر در جامعه هلند را با گسترش آراء خود و حضور قوی‌تر در مجلس و احیاناً در کابینه‌های ائتلافی و حتی شاید روزی و روزگاری دیگر در یک کابینه مستقیماً چپ مشکلات جامعه را بطور اساسی برطرف نماید.

چنین مباحثه‌ای را در هرجا و گوشه و کنار میشه انتظار کشید. چندروز پیش نیز در مسافرتی پیش یکی از دوستان، وی نیز نه تنها دلایل من برای عدم‌شرکت در انتخابات را نفی میکرد، بلکه مرا به فقدان هرگونه درک روشن از حل معضلات اجتماعی و از این قبیل متهم می نمود.

پیشاپیش این نکته مدام ذهنم رو زیر فشار گرفته بود که اصولاً در چنین مباحثی گویندگان و شنوندگان در فرکانس‌های متفاوت صحبت می کنند و لذا امواج یکدیگر را بطور مشخص و مورد نیاز نمی گیرند. گیرنده‌ها بیش از اینکه گیرنده باشند، فرستنده هستند. فرقی هم نمیکند؛ از هر دو و یا چند جناح با چنین پدیده‌ای روبرو هستیم.

نه تنها در این دوره، بلکه در دوره‌های قبلی نیز من نسبت به نمایشات انتخاباتی نظر منفی داشته و کماکان همان مبانی استدلالی با تفاوت‌هایی کم و بیش جای خودشان را حفظ کرده‌اند.

در سالهای اولیه ورود به کشورهای اروپائی، بدلیل ارتباطات کم و بیش خود با سازمان فداییان خلق ایران اکثریت، درک این سازمان را نسبت به مبارزه سیاسی مبنای نظر خود قرار میدادم که: روند تحولات اجتماعی نه ضرورتاً و الزاماً از طریق انقلابات اجتماعی، بلکه میتوانند بصورت روندهای اصلاحی نیز دنبال شوند و در این راستا انتخاب مدیران اجتماعی در لایه‌های گوناگون و قوای چندگانه جامعه با انتخابات آزاد و از این قبیل هم میتواند دنبال گردد و احزاب میتوانند قدرت را از طریق مسالمت‌آمیز تسخیر کنند.

سالهای بعدی زندگی‌ام در کشور هلند، مصادف بود با فاصله‌گیری‌ام از سازمان مربوطه بدلیل تغییر بنیادین در نگرش من نسبت به نقش انسان در روندهای اجتماعی و حس مسئولیت فردی و جمعی و از این قبیل. در واقع بیش از اینکه خود را در مباحث درون چنین ساختارهایی درگیر کرده باشم، احساس میکردم که فکر و اندیشه اساساً سلسله‌ناپذیر و بدور از ساختارهای هرمی است و چنین درکی از همراهی جمعی، به سترون‌گشتن ذهن منجر میشود. همراه با آن و پس از تثبیت حق شهروندی و متعاقباً دریافت حق‌رأی و غیره، نظرم نسبت به تفویض حس مسئولیت اجتماعی نیز دچار تغییر گردید. سعی میکنم این نکته رو کمی باز کنم.

جدا از نمایشاتی که امروزه در جوامع مختلف تحت عنوان انتخابات و مثلاً تجلی دموکراسی و تفویض حس و مسئولیت فردی به این یا آن حزب و ارگان و فرد و غیره دنبال میشود، جنبه‌های دیگری از این حرکات و اعمال نیز بارها و بارها ذهنم را به خودش مشغول کرده و مجبور بوده‌ام به سوالات بیشمار شکل‌گرفته در ذهنم پاسخ دهم.

در نگاهی با کمی دقت و حساسیتی بیش از مغلوبیت رسانه‌ای، متوجه میشویم که ساختارهایی تو در تو درون جوامع غربی و شاید امروزه در بسیاری جوامع دیگر امور روزمره را دنبال می نمایند. اما برای اینکه مشخص‌تر این نکته را مورد بررسی قرار دهم، همان جامعه هلند را در نظر میگیرم.

ساختارهای اقتصادی در این جامعه چه در وجه شرکت‌های چندملیتی، خصوصی، منطقه‌ای، دولتی و تعاونی و غیره، اشکال مختص به خود داشته و جابجائی نیرو در این ساختارها نه از منشاء انتخابی بلکه مسیری کاملاً انتصابی و بر اساس قواعدی دنبال میشود که تخصص، روابط و ملزومات عمومی شرکت و اداره مربوطه عوامل گوناگون آن را رقم میزنند. بطور مثال وقتی آقای " ویم کوک " رهبر حزب کارگران هلند بعداز سقوط دولت مشاور عالی انحصارات نفتی " شل " می شود، امری اتفاقی قلمداد نمی شود. با اینهمه وقتی به عرصه اقتصادی مراجعه میشود، در تبعیت از قوانین کار و کارگری و استخدامی میتوان تقاضای کار داده و درون ساختار مورد نظر جایگاهی را به خود اختصاص داد. از کارگر ساده گرفته تا مدیریت‌هایی بسیار بالا.

از ساختارهای موجود دیگر درون جامعه میتوان ساختار نظامی، انتظامی و امنیتی را در نظر گرفت که نه تنها مکانیسم دیگری را دنبال میکند، بلکه اهداف، ملزومات و حتی تبعیت مستقیم سیاسی آنها نیز برپایه‌هایی دیگر تکیه میکند.

در ساختارهای اداری جامعه هلند نیز انتخابات مجلس عملاً نقشی ندارد. در واقع همه این بخش‌های گوناگون تنها بعنوان افرادی مستقل در نمایش عمومی انتخابات شرکت می کنند و نه در قالب ملزومات محل کار و واحد اقتصادی و اداری مربوطه‌شان.

انتخابات مجلس در عمل حدود نزدیک به ده درصد مدیران جامعه و عمدتاً در قالب مدیران سیاسی را انتخاب و از میان آنها نیز متناسب با میزان صندلی‌های مجلس تعداد معینی از مسئولان اجرائی را انتخاب میکند.

نکته دیگر شکل‌گیری الیت معینی از افراد و شخصیت‌های سیاسی است که در طی پنجاه‌سال اخیر بنحوی از انحاء نیروهای معین در جبهه‌های گوناگون تقسیم قدرت سیاسی بوده‌اند. با اتحاد اروپا و روند تسریع‌شده و شونده شکل‌گیری ارگان‌های آن، این مدیران سیاسی مطرح در سطح ملی، کم و بیش بسوی مراجع فراملیتی نیز خیز بر میدارند و کسب برخی کرسی‌های سطح اروپائی نیز از درون همان الیت مورد نظر دنبال میگردد.

نمونه مثالی ویژه‌ای داشتم که در مباحث خودم با دوستان بنحوی آن را هم در میان گذاشتم. بعنوان مثال، یاپ سخیفر – که او را یاپ شیفر هم می نامند – مسئول نیروهای ناتو، پیش از انتخاب برای این شغل بخاطر ناتوانی در مدیریت حزبی از حزب دموکرات مسیحی از پست خود معزول و یان پیتر بالکننده نخست‌وزیر فعلی هلند بجای وی انتخاب شد. اما، همین فرد از آنجائی که به الیت مدیران وابسته میباشد، به شغلی با حساسیت‌های گسترده‌تر و مسئولیتی بسیار عظیم‌تر انتخاب میشود!

نکته کلیدی البته نه همه این اجزاءی است که بیان کرده‌ام، بلکه به کنه شیوه‌ای است که در این گونه مراسم دنبال میشوند. انتخاب همیشه نمایشی است از تردید! در واقع یک جامعه آگاه انتخاب نمی کند، بلکه مسئولیت را واگذار کرده و همپای مدیر حرکت می نماید. اگر جامعه را موجودی در نظر بگیریم که مثلاً برای چرخاندن امورش به فردی یا گروهی افراد نیاز است، میتوان آنرا نه بصورت یک بازی شمارش کمّی آرا، بلکه با مبانی کاملاً علمی و حساب‌شده اجتماعی تعیین نمود. اگر انسانها در قبال زندگی روزمره خود، محل کار خود، نسبت به دیگر انسانها احساس مسئولیت عمیق داشته باشند، هیچگاه آنرا به دوش دیگران نمی اندازند. آنها خود در هرجائی که هستند با تمام ابزارها تلاش میکنند تا روند روزمره امور را آنجا که فردی است خود با حساسیت و آنجائی که جمعی است با مشورت و تبعیت از نتیجه‌گیری علمی دنبال نمایند و آن جائی که از حوزه درک و اندیشه و توانائی وی خارج است با تلاش برای درک استدلال‌های علمی و اجتماعی، روند مربوطه را دنبال نموده و در صورت بروز هرگونه تخالفی میتواند در برابر آن اعتراض نماید و ...

انتخابات دوره‌ای یک تلقی بسیار ساده‌شده از حس مسئولیت اجتماعی است. برگه رأی را بزرگ‌نمایی میکنند و آنرا نمایشی از حس مسئولیت مینامند تا مردم فکر کنند که انگار برای زندگی خود و خانواده و جامعه خود بوسیله انتقال رأی خود به دیگران دست به عمل درستی زده‌اند. برگه رأی، خلاصه‌شده، حقیرانه و حتی تخلیه تمامی محتوایی است که نشان و نمایش دموکراسی میتواند باشد. برگه رأی احزاب سیاسی را فاسد میکند. آنها به پذیرش نمایندگی مردم، آنها را از حضور مستقیم در امور زندگی خود دور میکنند. آنها در عمل به مردم میگویند: سیاست، به فکر و برنامه احتیاج داره که شما بهتره به همان کارهای روزمره خودتان مشغول باشین و ما برای شما این کار رو میکنیم و بجای شما فکر میکنیم و سعی میکنیم منافع شما رو در نظر بگیریم.

آنها چنان در این ورطه فرومی غلطند که کسب جاه و مقام و موقعیت ممتاز در جامعه و جلب آراء بیشتر آنها را به هر کاری وادار میکند و ... آخرالامر تبدیل میشوند به موجوداتی که بالاخره معلوم نیست ذبط و ربط شان به کجاست!

برنده انتخابات اخیر در هلند شاید تنها و تنها رسانه‌های عمومی بوده‌اند. آنها با تبدیل گسترده‌تر نمایش ریزش رأی در صندوق‌ها به نبرد گلادیاتورهای سیاسی در برابر هم – درست مثل بازی تیم‌های مختلف ورزشی که عده‌ای بی دلیل و با دلیل طرف این یا آن می شوند! – بازی را از چنان هیجانی مملو کردند که مردم دیگر نمی دانستند که اصلاً انتخابات برای چی و چه هست و چرا میباید به موضوعات و مسائلی بیاندیشند که تنها توسط رسانه‌ها بعنوان مسائل آنها مطرح میشود و آخرالامر نبرد تن به تن نمایندگان احزاب را نگاه کنند و با دادن امتیازهایی برخی را تأیید و برخی دیگر را رد کنند. این بازی آنقدر هیجان‌انگیز پیش رفت که امر بر برخی‌ها چنان مشتبه شد که درون احزاب راست دعوا بر سر این نکته بود که: چون خانوم فردونک – وزیر امور مهاجران و پناهجویان و ... – بعنوان نفر دوم لیست حزب لیبرال از آراء بیشتری برخوردار بوده، چرا نباید وی بعنوان نفر اول حزب معرفی شود!!!

حزبی بعنوان حزب حامی حیوانات در کشوری که میزان جابجائی مالی امور مربوط به حیوانات خانگی در این کشور بیش از چندین برابر بودجه کشورهای آفریقائی است و تنها یک بخش بسیار ناچیز هزینه‌های نگه‌داری و حفظ حقوق حیوانات در این کشور میتواند براحتی معضل مرگ و گرسنگی در دارفور را بطور ریشه‌ای حل کند، حال چنین تبلیغی و چنین صورت مسئله‌ای دو نماینده برای مجلس بدست می آورد. – در فکر بودم اگه این حزب خود را بعنوان حزب حامی نوزادان معرفی میکرد، آیا رأی بیشتری نمی آورد؟ نمیدانم. وجود بیش از یک و نیم میلیون سگ و گربه و انواع مختلف حیوانات خانگی در خانه‌های مختلف طبعاً میتواند لایه‌های مختلف رأی‌دهندگان را بسوی صندوق‌ها جذب کند و رسانه‌ها با بزرگنمایی در این زمینه، سنگ تمام گذاشتند و نشان دادند که میتوان مردمی را که از فشارهای اقتصادی در چند دوره اخیر تحولات نئولیبرالیستی در جامعه هلند عاصی و خسته شده‌اند، بجای تلاش برای تغییری بنیادین در ساختارها و اهداف و روندهای اقتصادی و مدیریتی جامعه، به آنجائی بکشانند که مثلاً نمایندگانی برای دفاع از سگ و گربه و مار و طوطی و قناری و اینها در مجلس داشته باشند. کمااینکه میدانیم بسیاری از دارندگان حیوانات خانگی اساساً با کمک همان حیوانات از روحیه‌ای خوب و همساز و در خدمت حیوان مربوطه بهره‌مند بوده و خود به بندگان آنها تبدیل میشوند.

باری، تا حزبی هم برای گل و گیاه انتخاب نشده، میباید به این نوشته نقطه پایانی بگذارم!

شرکت در بازی رسانه‌ای اخیر، تبدیل خود به یک تکه کاغذ، انداختن مسئولیت خود مثلاً به دوش این یا آن فردی که نه بخاطر شناخت مستقیم از آنها و یا تجربه مشخص مدیریتی، بلکه بخاطر شعارهایی که آنها میدهند و یا علقه‌های دیگر ایدئولوژیکی و غیره، نه نمایش مسئولیت بلکه از کرختی خاصی نشان دارد که متاسفانه تمام تلاش فرهنگی و اجتماعی در جوامع غربی در همین راستا دنبال میشود.

بنظر ساختارهای مدیریتی اقتصادی و صاحبان مالی و اداری شرکت‌های بزرگ با لبخندی به لب به این بازی‌ها نگاه میکنند. حتی تندروترین نیروی سیاسی نیز جز تلاش برای گرفتن مالیات بیشتر بر درآمد – که عمدتاً در طی سالهای اخیر به درصد بسیار ناچیزی رسیده – سرمایه‌های کلان و تقسیم آن بین فقیران و فقیرشدگان جامعه، چیز دیگری نیست. چرخه قرار نیست به گونه دیگری بچرخد؛ اگر اینطور بود، بنظر نمیرسد شرکت در نمایشات تلوزیونی با چنین شعف و لذتی دنبال میشد.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?