کلَ‌گپ

۰۵/۱۰/۱۳۸۵

هدیه کریسمس!

با حالتی از اکراه و من و من و خلاصه کلی احوال‌پرسی که چه میکنی و نمیکنی و کجا هستی و فلان و بهمان، گفت: میتونم ازت یه خواهشی کنم؟ گفتم: معلومه، چکار داری؟ گفت: راستش قراره پس‌فردا به هرکدام از ما که کارت‌های مخصوص داریم، هدیه کریسمس بدن و فکر میکنم تعدادی که خونواده ما میگیره، زیاد باشه و نشه اونا رو با اتوبوس آورد ... گفتم: منظورت اینه که تو و خونواده‌ات رو با ماشین ببرم و بیارم؟ خب، معلومه که اینکار رو میکنم.

این دوستم رو از دوران کلاس‌های زبان آلمانی میشناسم. با دخترش زندگی میکنه و ضمناً پدر و مادرش هم همین دور و برای خودشون هستند و آنقدر در امورات روزمره هم دخالت میکنند که تعجب میکنم چرا یه خونه نمیگیرند که همه با هم زندگی کنند! امکان نداره روزی ده بار به هم تلفن نزنند و در فلان و بهمان جزیی‌ترین کار هم نظر ندن و دخالت نکنند.

ساعت حدود ده بود که همه اعضاء خونواده از پدر و مادر و دختر و دوستم رو سوار ماشین کردم تا به یکی از شهرهای اطراف و به جائی ببرم که قراره هدایای کریسمس رو بگیرن. بحث اصلی‌ در ماشین حول میزان هدایایی دور میزد که احتمالاً امسال بهشون میدن. این سومین سالی هست که دارن از این بسته‌ها میگیرن. جالب اینجاست که اونا یهودی هستند و با اینهمه در گرفتن هدایای کریسمس از کلیسا کمترین مکثی نمی کنند.

در محوطه بزرگ پشت کلیسا که همزمان موزه وسائل کشاورزی در دویست‌سال گذشته هست، ماشین‌های زیادی پارک شده. مراجعین عمدتاً از اروپای شرقی و بالاخص شوروی سابق هستند. چندتایی آفریقائی و دو سه تا خانواده ترک هم در میانشان هستند. یکی از کارکنان کلیسا که جلوی در ورودی ایستاده و همزمان درخت کاج رو بین متقاضیان توزیع میکنه، با نگاهی تردیدآمیز به نمره ماشینم خیره شده. نمره هلندی در شهری آلمانی مسافرینی رو آورده که قراره هدایای کلیسا رو بگیرن. معمولاً چنین بسته‌هایی فقط بین ساکنین و شهروندان ثبت‌شده همان شهر تقسیم میشه و طبیعی است که نمره ماشین من هیچ مهر و نشان آن شهر رو با خود نداشته باشه!

شماره‌ها رو طوری تقسیم کرده بودند که پدر و مادر و دختر بین ساعت ده و نیم تا دوازده باید هدایا رو میگرفتند و دوستم بعداز ساعت دوازده. اما وقتی مادر بزرگ آمد و کارتون خودش را در صندوق عقب ماشینم جای داد، دوستم نیز با مسئول توزیع هدایا صحبت کرده و خودش هم تو صف قرار گرفت.

در فاصله‌ی انتظار، از مسئولی که در بخش اطلاعات بود خواستم سراغ دستشوئی رو بگیرم که پیش از من شروع به صحبت کرده و گفت: اینطرف ممنوع است و فقط از آن طرف... گفتم: من اومدم بپرسم دستشوئی کجاست... گفت: آها، ... و آدرسش رو به من نشان داد. وقتی از دستشوئی برگشتم و کنار ماشین قرار گرفتم، این فکر تو تمام بدنم پخش شد که: آیا قادر هستم من هم یکی از گیرندگان چنین بسته‌هایی باشم!؟ زبانم تلخ شده بود. احساس میکردم گلویم خشک شده و ترس و دلهره عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت. سالهای زیادی هست که از حقوق تأمین اجتماعی زندگی میکنم و به خودم میگویم: دریافت این بسته‌ها آیا چیزی تو همان راستاست؟ وقتی به لحن صحبت دوستم با اعضاء خونواده در مورد کمیت و کیفیت هدایا و نه کنه قضیه دریافت هدیه از کلیسا فکر میکردم، احساس کردم کرختی خاصی باید در وجود انسان شکل بگیره تا بتونه زندگی رو اینچنین ماتریالیستی ببینه. چه در برخورد با کمک‌های دولتی در شکل تأمین اجتماعی و بقول گفتنی سوسیال‌ گرفتن و چه در دریافت هدایایی از بنگاه‌های خیریه مختلف.

به چهره آدمهای مختلف نگاه میکردم که به این محل مراجعه میکردند. انگار اصرار خاصی در چهره و حرکاتم وجود داشت که بگویم: من جزء گیرندگان این هدایا نیستم. دوستم وقتی بسته خودش رو گرفت و اونو توی ماشین جای داد، به اصرار مادرش درخت کاجی رو هم گرفته و به هر زوری بود توی ماشین جای دادیم. عجله من برای خارج‌شدن از محل حالت خاصی بخودش گرفته بود و علیرغم تلاش من برای پنهان‌کردن آن، احساس میکردم که انگار به جان دوستم سرایت کرده. که در اعتراض به مادر برای برداشتن کاجی دیگر، بشدت مخالفت کرده و گفت: نه دیگه بسه تو هم اگه تمام کلیسا رو بهت بدن دلت میخواد با خودت ببری خونه. اصلاً معلوم هست که ما چه نیازی به این هدیه داشتیم...

دختر جوان دوستم که انگار در طی سالهای اخیر نه تنها نسبت به کراهت احتمالی حسابی کرخت شده، بلکه اینو امری کاملاً عادی میدونست، گفت: حالا تو چرا سر اون داد میکشی؟ خب وقتی درخت کاج رو باید فلانقدر پول داد خرید، بهتر نیست حالا که اینجا مجانی گذاشته‌اند و اگه ما برنداریم حتی ممکنه که ببرن بازار و بفروشن، خب بد نیست مامان بزرگ اینها هم برای خودشون درخت کاج راه بندازن دیگه.

دوستم با نگاهی که نه دلش میخواست خودشو درگیر بحث با دخترش بکنه و نه قافیه رو از دست بده گفت: خب انگاری ما بعنوان یهودی ربطی هم به درخت کاج داریم‌ها!؟ تازه اگه بخواهیم جشن بگیریم هم، میتونیم یا تو خونه ما یا تو خونه مامان یه درختی که برداشتیم رو تزئین کرده و تمومش کنیم، مگه نه؟! اینبار رو به من کرده بود. گفتم: چی با منی؟ گفت: آره، راستی تو نمیخوای؟ میتونیم یکی برداریم برای تو! من که جوابم ترکیبی بود از اکراه در گرفتن چنین چیزی و اجرا نکردن مناسک مربوط به مسیحیان، گفتم: نه قربانت خیلی ممنون. همان که یه تکه شکلات بهم بدی دهنم حسابی تلخ شده، کافی است...

نزدیکی‌های خونه مادر بزرگ رسیده بودیم که احساس کردم بصورت پچ‌پچ مادر بزرگ و پدربزرگ دارن با هم صحبت میکنند. دوستم در اشاره‌ای به اونا گفت: لازم نیست، خودم بعداً میرم. حالا دیگه قیافه‌ام شده بود علامت سوال. گفتم: موضوع چیه؟ جائی اگه میخواین برین بگین شما رو میبرم. این روزا اتوبوس‌ها برنامه معمول ندارن. دختر دوستم گفت: ما باید یه جای دیگه هم از این هدایا رو بگیرییم و مادرم فکر میکنه چون اونجا نزدیکه خودمون میتونیم بریم. قضیه همینه.

انگار دلشون نمیخواست این بخش رو من بدونم. سعی کردم آدم دیگه‌ای رو توی خودم به خدمت بگیرم و گفتم: بابا جان این چه حرفیه، خب معلومه که من شما رو میرسونم. اصلاً گفته بودم که امروز تا غروب هر کاری داشتین و هرجایی و برای هر کاری میتونین بگین من شما رو میبرم...

بعداز خوردن کاسه‌ای " بورش " - سوپی معروف روسی - دست‌پخت مادر دوستم، که در خوشمزه‌گی اون هیچ تردیدی نبود، بلند شدم که برگردم خونه خودم. مادر بزرگ با ساکی در دست منو جلوی در بدرقه کرده و گفت: خب، اینها هم سهم توست. اگه کلمه‌ای حرف بزنی، ازت دلخور میشم. اصرار اونا و مقاومت من فقط باعث شد که بتونم ساک رو نصفش کنم. با ساکی در دست و احساسی عجیب و غریب نسبت به چنین تجربه‌ای به طرف خونه اومدم.

وسائلی که به من دادند، روی میز هست و من دارم بهش نگاه میکنم. مشکل قضیه در کجاست؟ هرچه هست نتونستم احساسات عجیب و غریب خودم رو سرو سامان بدم. جرئت نمی کنم به این وسائل دست بزنم!

آیا بین این وسائل و دریافت تأمین اجتماعی از دولت رابطه‌ای هست؟!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?