کلَگپ | ||
۲۲/۰۶/۱۳۸۷باز هم کمپینگ - 4علیرغم اینکه باران شدیدتر شده بود، اما قصد و تمایل به شنا رو نمیشد مهار کرد! همینطور که داشتیم از کنار آلاچیقی که نزدیک ساحل کوچک شنی قرار داشت میگذشتیم، سیامک ما رو صدا زد و به خوردن هندوانه دعوت کرد. چندتائی از بچههای بلژیک زیر آلاچیق خلوت کرده بودند و با هم پیکی و شرابی میزدند. هوای سرد و بارانی هم نتونست اونا رو از جمع شدن زیر آلاچیق و در هوای آزاد منصرف کنه. قرار گذاشتیم که بعداز شنا بریم سراغ هندوانه. من و سارا و بهروزه بطرف ساحل رفته و در گوشهای زیر بوتهها لباسهایمان رو گذاشتیم. هنوز به خود نیامده بودم که بهروزه پرید توی آب و ... صبا و ناهید کپنهاک و چند نفری دیگه در آب بودند. صبا از اونائی بود و هست که همیشه یه پای ثابت شنا بوده! با بهروزه تصمیم گرفتیم که تا سوی دیگر دریاچه شنا کنیم. در این فاصله شدت باران آنچنان بود که انگار سطح دریاچه و بالای آن یکی شده بود! فرقی نمیکرد که سرت بیرون آب باشه یا درون آن! در گوشه و کنار و فقط دوستان زن بودند که شنا می کردند. بخشی از مردان با پچ پچههایی که روز بعد متوجه شدیم موضوع از چه قراریه، در سالنی دور هم جمع شده و با هم صحبت میکردند. لباسهایمان در این فاصله حسابی خیس شده بود و پوشیدن آن غیرلازم. با حولهای پیچیده دور خودمان به جمع دوستان بلژیکی پیوستیم و هر کدام قاچی از هندوانه " جایزه " گرفتیم. داوود و دیگر دوستانی که کار تدارکات و برنامهریزیها رو به عهده داشتند اشاره کردند که شام کباب خواهد بود. ظرفهای گوشت رو که انگار ساعتی پیشتر چندتائی از دوستان آماده کرده بودند، به کنار منقل بزرگ سر پوشیده نزدیک آلاچیق آوردند. چندتائی از دوستان از جمله احمد، فرخ، مجید، صبا و نقی و از جمل بهروز هر کدام از یه طرف گوشتها رو روی اجاق گذشتند. مسعود هم همان دور و برا بود. حال زیر آلاچیق یک گروه از جوانان روس مقیم برلین جمع شده و همراه با نوشیدن شراب و ودکا مشغول آواز خوانی و بزن و بکوب بودند. فاصله آنها از گروه ایرانی در حال تهیه کباب تنها چند متر بود. خواستم به مسعود اشاره کنم که آیا متوجه شده که آنها روس هستند؟ گفت: رفته و باهاشون صحبت کرده و اینکه اونا ساکن برلین هستند و هر از گاهی دور هم جمع شده و برای آخر هفته و یکی دو روزه میان به این کمپینگ. براشون جالب بود که بعضی از این گروه ایرانیها به زبان روسی آشنائی دارند و واسه همین در هربار جابجا شدن و گذشتن از کنار گروه تهیهکننده کباب، تعارفی هم بینشان رد و بدل میشد! یکی به کباب و آن دیگری به شراب! در دست هرکدام از تهیهکنندگان کباب آبجوئی بود و بادبزنی و همه کارها با هیاهو و خنده و شوخی همراه بود. در این میان گاه عکس و فیلمی هم گرفته میشد و جک و یادی و خاطرهای هم نقل میکردند. کریم مرا به کنار ماشینی برده و خواست برایم آبجویی باز کند. تشکر کردم و آبجو رو به مسعود تعارف کردم. مسعود این دوست آرام و دوستداشتنی، یکی از همخونهایهای من در کابل و در گروه جوانان مجرد ساکن در محله کارتیه سوم بود. از همان اولین روزی که او را در کارتیه سوم دیدم تا روزی که آنجا رو به قصد تحصیل در شوروی سابق ترک کرد، شاید مجموعه حرفهائی که از دهان او بیرون آمده به اندازه یکی دو روز حرف زدن افرادی مثل من نبوده! جوانی بسیار آرام و شنوندهای خوب و کسی که براحتی میتوانست از یک جُک و یا لطیفه با تمام پهنای صورت بخندد! خاطرات مشترک ما در کارتیه سوم آنقدر بود که در فرصت دیدار بعداز تقریباً هیجده سال و حتی میتوان به جرئت گفت که بیش از بیست و سه چهار سال، قادر نبودیم همه آنها را با هم بازگو نماییم. – من و مسعود در سال 90 و بطور اتفاقی و یکی دو روزی با هم در تاشکند دیدار داشتیم. او برای آماده کردن اسناد مورد نیاز برای سفر به اروپا به تاشکند آمده بود و من برای برگشت به افغانستان و هندوستان در کار تدارک اسناد و مدارک و غیره بودم. روزهایی که مسعود در کمپینگ بود اگرچه نیم نگاهی از توجهاش در حول و حوش پسر نوجوانش بود که همراه وی و مسافت طولانی بیش از هزار کیلومتر رو با ماشین طی کرده بود، از طرف دیگر از هیچ کمک و همکاری و فراهمکردن آشنائی جدید و غیره دریغ نمی کرد. اولینبار بود که در برنامه کمپینگ تابستانی شرکت میکرد؛ همه چیز برایش جالب بودند. از تصور اینکه در زمانی اینقدر کوتاه میتواند بسیاری از دوستان و آشنایانی را ببیند که بیش از دو دهه بود که از گذران زندگی و خودشان هیچ خبری نداشت، او را ذوقزده کرده بود. حتی دیدار ما نیز علیرغم امکان کوتاه تماس تلفنی که اوایل سال اخیر ایجاد شده بود، غیرمنتظره بود. تجربه این دیدار او را مصمم کرد که در کمپینگهای آتی نه تنها بقیه اعضاء خانوادهاش – همسر و دو دخترش را – بلکه دوست و یا دوستانی دیگر را نیز بیاورد که آنها نیز بنحوی از انحاء با زندگی در کابل و تاشکند و شوروی و بطور کلی دوره خاصی از زندگی این مجموعه در تماس بوده و نقش داشتهاند. مسعود مجبور بود بخاطر مسافت طولانی برگشت و اجبار حضور در محل کار روز دوشنبه همان هفته، بعدازظهر شنبه از جمع ما خداحافظی کرد و بطرف محل زندگی خود راند. ۱۸/۰۶/۱۳۸۷باز هم کمپینگ - 3آسمانی با ابرهای متراکم، هوائی بارانی که اثراتی از آن روی پنجره اتاق ما باقی مانده، تعیین دقیق زمان را مشکل میکند. با بازمانده عواقب ناپرهیزی شب قبل در بستن الکل به جسم و جان خود، روی تخت ولو هستم. تجسمی از محیط کمپینگ با چندین و چند ساختمان دو طبقه و اتاقهائی که در آنها چهار تخت تعبیه شده، خیالاتم مرا به دورانی میبرد که این کمپینگ مخصوص کودکان و نوجوانان در دوران حکومت اصطلاحاً سوسیالیستی موظف بود تا میزبان کودکان و نوجوانان و مربیان آنها باشد. روزهائی که در کمپ بودم می دیدم که چگونه آنچنان نظمی هنوز بکار برده میشود و کودکان در صفهائی قرار میگیرند و غذائی از دست آشپزها و آرام و سربزیر به سوی میزها و صندلی خود در حرکتاند. ملیتشان، چه آنی که از اوکرائین آمده و چه آنانی که از مناطق مختلف آلمان در این کمپ اسکان داده شده اند، همه و همه چنین نظمی را رعایت می کنند. در وسط سالن دو ظرف بزرگ مملو از مخلوط آب و رنگ بدون هیچ مزه و طعم و یا حتی شیرینی قرار گرفته و دور آن کودکانی که بطریهای پلاستیکی خودشان را از آن مخلوط و معجون پر میکنند. در هر شرائط دیگری اگر قرار داشتم از امکان حضور در میان چنین دریائی از کودکان و نوجوانان ذوقزده میشدم. در چند سال آخر حکومت پهلوی اردوگاههایی در شمال ایران برپا کرده بودند که معروف به اردوی تربیتی و از این قبیل بود. امکانی که شاید آرزوی بسیاری از ما بود تا بتوانیم در محیطی همراه با سایر هم سن و سالهای خود بدون محدودیت جنسیتی و یا حتی سنی و با امکان غذایی مکفی و مجانی چند ماهی را بدور از فقری بگذرانیم که حقیقت حضورش آنچنان روزانه و حتی ساعتی بود که قادر نبودی جز در زمان بازیهای مختلف از دستش در امان باشی. هر قطعه نانی در دستان این و آن ترا به صرافت حضور معده خالیات می انداخت. لمداده بر تخت و با تلاش برای تنظیم خود با ابعاد کوچک رواندازها که مخصوص کودکان و نوجوانان بود خودم را به دنیای تخیل و آرزو سپردم. تصویری از کمپینگ و اردوگاه در برابرم قرار داشت که باران و فضای اواخر پائیز تنها رنگ موجود در محیط بود. آنچنان سکوتی بر محیط جاری است که میتوانی از راه دور نیز صدای جر و جر گیره تابهائی را بشنوی که در کنار خوابگاهها تعبیه کردهاند. چندتائی نوجوان اوکرائینی بی توجه به هوای بارانی و سرد روی لاستیکها نشسته و سعی میکردند با جمعشدن در میانه تابها و دور شدن از آن، حالتی از حرکت دیافراگم عکاسی را شکل دهند. تک و توک از آنها سیبی در دست داشتند که احتمالاً جزء سهمیه صبحانه امروز بوده. به کودکی جاری در تن آنها فکر میکنم و خودم و دوستانی را مجسم میکنم که چنین دوره سنی را میگذراندیم. شاید اگر ما نیز از چنین امکانی برخوردار بودیم، در این لحظه در میان جنگلها بودیم و مشغول اکتشافاتی خارقالعاده! و یا درست مثل همان گذرانی که داشتیم، در حال بازی فوتبال و سروصدای بیپایان و گذران زمان بی هیچ حسی از گذر آن. شاید نوجوانی ما همانگونه می گذشت که دل در گرو دختری از میان ساکنان در اردو میدادیم و ساعتها دور و بر مجموعهای پرسه میزدیم که آنها ساکناش بودند. به گذران روز و شب قبل فکر میکنم. فرصت کافی دارم که به آنها بیاندیشم. دکتر رضا که دستان مهربانش یکی روی پیشانیام و دیگری نبضام را کنترل میکرد، مرا از خروج از تخت و حرکات و - حتی صحبت! - منع کرده بود! شاید این بخش آخری جزء شیطنتهای جاودانه جسم و جانش بود! از همان لحظهای که خودم را کشان کشان به اتاقمان رساندم و با صدائی که خودم میدانم با چه سختی خاصی از تنام بیرون کشیده شد، دکتر هراسان از تختاش بیرون پرید. او که در طی چند سال گذشته هشیارانهترین شکل خوابیدن را در انبان تجربه خود دارد، درست از لحظه بیداری آنچنان حاضر و آماده هست که فکر کنم حتی قادر باشد مهمترین و پیچیدهترین عمل جراحی را هم انجام دهد. هرچند، میتوان تصور درستی داشت که چنین حالتی از هشیار خوابیدن، چه میزان اثرات جنبی بر وی وارد میکند. بسرعت مرا به تختام رساند و با حولهای تمام عرق سرد سر و صورتم را پاک کرده و پاهایم را بالا گرفت تا جریان طبیعی خون امکانی پیدا کند که به محتویات جمجمه ام - که دیگر در نامیدن مغز بدان مردد هستم! - برسد. تنفسی ناموزون و ضربانی نا مرتب و با شدت و ضعف عجیب ترس و نگرانی را در دکتر افزون میکرد هرچند حتی ذرهای نیز بر لحن مهربان و دستان نوازشگرش تأثیر سوء باقی نگذاشت. هر لحظه فرصتی بدست می آورد و نشانهای از آرامش ضربانم می دید دستانش را بکار میگرفت تا گوشه و کنار تختام را مرتب کند. تا آن لحظاتی که حتی نمیدانم چه مدتی بود به عادی شدن ضربانم منجر نشده بود، از کنار تختام بلند نشد. بالاخره به ساعتی رسیدیم که میباید دست و صورتی بشوید و نانی به دندان بگیرد و راهی جائی شود تا با اشتیاق تمام تیمار از عزیزی را دنبال کند. فرصت لمیدن و خیالیدن! فرصتی بی نظیر بود. به سراغ گذران روز قبل رفتم و یادها و دیدههایم را مرور کردم. روز را با شنا در دریاچه، سواری از قایقی که شاهرخ راهاندازی و پاروزنی آنرا به عهده گرفته بود همراه با روشنک و سپنتا و ندا. ندا که بالاخره پذیرفته بود حمایت من میتواند اطمینان بخش باشد، قبول کرد در کنارم در قایق بنشیند و در اولین تکانهای قایق با چهرهای نگران و با صدائی بلند یا ابوالفضلی گفت که چند دقیقهای نمی توانستم خندهام را کنترل کنم! خواهرک کوچکترش در میان دلهره دوری از مادر و اشتیاق همراهی بشدت مردد بود، رأی به ماندن کنار مادر داد و با این کار نشان داد که انتخاب، حقی است که مغز حتی در اولین سالهای زندگی نیز بدان مشغول میشود و این حق به بخشی از وجود هر فرد تبدیل میگردد. اگرچه دل کندن از آن چشمان زیبا با آن مژههای قشنگ بسیار سخت می نمود، اما خودمان را در اختیار سختکوشی شاهرخ قرار دادیم و او با هر بار فروکردن پارو در آب دریاچه مشتی از آن را به روی من می ریخت و قهقهه شاد خنده روشنک و ندا بر سطح صاف و آرام دریاچه پخش میشد. در طی بیش از پانزده سالی که شاهرخ را می شناسم، هیچ وقت ندیدهام که او در چنین تجمعاتی آرام و قرار داشته باشد. همیشه و همه جا چه در امور صوتی و کامپیوتری و چه در حال جمع و جور کردن کارهای خدماتی دیگری است. شبها او را تا دیر وقت می بینی که یا برنامه پخش موسیقی را بعهده دارد و یا در آنتراکتهائی کوتاه سیگاری آتش میزند و همزمان البته به مباحثی گوش می سپارد که معمولاً جلوی درب ورودی هر سالنی، چه در محل کنگرههای سازمانی باشد و چه در اردوگاهها برپا میشود! حتی لحظهای هم مکث نکرد وقتی داوود از راهاندازی قایق صحبت بمیان آورد، شاهرخ پرید داخل آن و با پارو زدن ما را به گردشی در دریاچه میهمان کرد! همان شب عدهای از دوستان در بخشی از سالن جمع شده و به رقص و بزن و بکوب مشغول شدند. جلوی درب - تنها محلی که افراد مجاز به کشیدن سیگار بودند - بحث و فحص بخصوص درباره کتابی جریان داشت که اخیراً وزارت اطلاعات از سالهای اولیه بنیانگذاری سازمان فدائیان تا سال 57 با دستچینی از برخی گزارشات ساواک و نتیجهگیریهای خود به چاپ رسانده است. در حال گذر از میان افرادی که درگیر مباحثات جلوی درب سالن در شبهای دیگر بودم، همان جملهای را از دهان جهانگیر شنیدم که خود بعداز خواندن ده بیست صفحهای از کتاب و نگاهی به اسناد اسکن شده و عکسها و شرحی که زیر آن نوشته شده بود کم و بیش به همان مضمون رسیده بودم. جهانگیر در برخورد با یکی دیگر از افراد با هیجان تمام داشت از ضرورت پاسخگوئی به این کتاب صحبت میکرد گفت: گفتهها و نوشتهها و همه آن چیزائی که زیر شکنجه، در زندان و در شرائطی اینچنینی بدست میاد، فاقد کمترین ارزشی برای تحقیق و مباحثه و غیره هست. نباید برای چنین بازی سخیفی در مورد سند و تحقیق و اینها تن داد... صدای پرخاشگرانه فرد و افراد دیگر، دیگر به گوشم نمی رسید. خودم را از آن مجموعه به اندازه کافی دور کرده بودم. همیشه از سطحی شدن مباحثه و مقابله صوتی سر خیابانی بدم می آمد. اگر مباحثه قرار هست زمینههای دستیابی به درک مشخص برای عمل باشد، میباید آنرا در جای خود و در راستای عملی مشخصی دنبال کرد. نمیتوان سر گذر و تنها برای کشیدن سیگاری و یا حتی زدن پیکی مشروب بکار گرفت. متأسفانه سطحیشدن بحث و فحص نسبت به فعل و انفعالات سیاسی مثل یک اپیدمی فراگیر بخش بزرگی از مناسبات محفلی جامعه ما را در خود گرفته. حتی در هر میهمانی معمولی نیز می بینیم که عدهای سطحیترین شکل مباحثه را دنبال می کنند. باز شدن درب دیگری از سالن در گوشه انتهائی دیگر آن، امکانی میدهد که سیگاری را با دوست یا دوستانی دیگر و اینبار با صحبت و یادهایی دور از زندگی مشترکمان در " کارتیه سه " در شهر کابل دنبال کنیم و خود را از هیجاناتی دور نگه داریم که در گوشه دیگری جاری است. ۱۵/۰۶/۱۳۸۷باز هم کمپینگ - 2جلوی در یکی از خوابگاههای کمپینگ ایستاده بودم و از یه طرف منتظر نوبت خودم برای بازی پینگپنگ بودم و از طرف دیگه رفت و آمدهای دوستان و یا سایر ساکنین کمپینگ رو نگاه میکردم. دیدن دوست و یا آشنائی که با یک یا دو روز تأخیر به جمع کمپینگ پیوسته تا کودکان و نوجوانان اوکرائینی که در سالنی دیگر اسکان داده شده بودند، همه و همه جذاب و جالب بود. دختران و پسران نوجوان اوکرائینی در دستههای چند نفره چه بصورت مختلط و یا ترکیبی دخترانه و پسرانه مشغول پچ پچههای نوجوانانه بودند. رفتاری که شاید بدون در نظر گرفتن ملیتشان در همه جا و در هر حالتی و صرفاً متأثر از سن و سال روی میدهد. خانومی به من نزدیک شده و گفت:" ببخشید، من فکر میکنم من و شما همدیگه رو یه جائی باید دیده باشیم! قیافهتون برام آشناست. در این دو روزی که در کمپینگ هستیم، هربار که شما رو دیدم میخواستم با شما صحبت کنم و اما، وقتی اسمی رو شنیدم که شما رو صدا میکردند، شک کردم که شما همانی باشید که من میشناختم." - " راستش، قیافه شما هم برام خیلی آشنا بود. با خودم فکر میکردم در کجای این جهان پهناور شما رو دیدهام؟! خب، شما به چه نتیجهای رسیدین؟ کجا همدیگر رو دیدهایم؟" - " شما هند نبودین؟" - " چرا، بودم!" در یک آن سعی کردم به سرعت تمام حافظه یخبستهام از هندوستان رو جلوی چشمم بیارم تا ببینم، در کجای هند دیدار داشتیم؟ - " اسم شما مگه تقی نیست؟! " - " آره. شما؟" - " اینجا شما رو یه اسم دیگهای صدا میکردند و ... حالا میتونم بگم که حدسم درست بوده. من اسمم ... هست و ما همدیگه رو در هند دیدهایم." - " خب، اگه منو به اسم تقی میشناسین، پس معلومه که در هند موقتاً... آه، الآن یادم اومد! منو بگو که شما رو نتونستم بیاد بیارم." بی هیچ مکثی در آغوشش گرفته و همدیگه رو بوسیدیم و من خوشحال از این دیدار! گفتم:" همین دو سه شب پیش بود که خونه دکتر صحبت از شما شد و من درباره صوفی و کاوه صحبت کردم و ... " چند لحظه بعد شوهر و دختر نیز به جمع ما پیوستند. آن دخترک هفت هشت ساله، حالا خانومی شده بود. یک لحظه فکر کردم که حتی دیدن چهره دختر نیز منو به فکر انداخته بود. ... سال نود و تقریباً آخرین روزای اقامتام در هند بود که یکی از دوستان در تلگرافی از کابل به من خبر داد که باید همسر یکی از رفقایمان را از فرودگاه دهلی بگیرم. متأسفانه تلگراف این دوست آنقدر مشخص نکرده بود که همسر رفیقمان از کجای جهان قرار بوده به دهلی بیاید! خب، در آن دوره و آن شرائط که همه مان در بازی بزرگی شرکت داشتیم و نامش را فعالیت سیاسی گذاشته بودیم، چنین خطاهائی را براحتی تحمل میکردیم و حتی پشت گوش می انداختیم. مهم این بود که همسر رفیقی در زمان ورود به دهلی به کسی احتیاج خواهد داشت تا او را جمع و جور کند. تصویر ورود به هندوستان آنقدر بزرگ و ترسآور بود که میباید برای دیدار مورد نظر فکری میکردیم. این کاری بود که سالیان بسیار طولانی رفقایمان در کشورهای مختلف انجام میدادند. خدماتی که در هیچ جائی ثبت نمیشد و اصولاً کاری بود که توسط لایههای پائینی ساختارهای سیاسی انجام میدادند؛ چرا که آنهایی که بالائیها محسوب میشدند، هیچگاه به چنین کاری دست نمیزدند مگر اینکه موضوعیت امنیتی خاصی در میان بوده باشد. کار من و یکی از دوستان این شده بود که فاصله بیش از چهل کیلومتری خانهام تا فرودگاه را با موتور اسکوتر طی کرده و منتظر هر پروازی باشم که یا از کابل می آمد و یا از ایران. مشکل این بود که من از تلگراف دوستمان نفهمیدم که آیا شخص مورد نظر از کابل به هند می آید تا به کشوری دیگر سفر کند و یا از ایران می آید. ارسال تلگراف و منتظر تلگراف بودن هم کاری را حل نمیکرد. اصولاً چنین اموری با همان سرعتی پیش نمی رفت که امروزه دنبال میشود. براستی که دوره زندگی سیاسی ما در کابل و بعضاً در هندوستان و حتی آنگونه که شنیدهام در اروپا نیز، چندین دهه و یا حتی سدهای از نوع بهرهوری تکنیکی امروزین ما فاصله داشت. بعنوان یک نکته توجیحی در این مورد بگویم که دوستی برایم تعریف میکرد: حدود دو ماه پیشتر برای خانوادهاش نامهای نوشته و حال که جواب نامه آنها را دریافت کرده، اصلاً یادش نیست که دو ماه پیش درباره چه چیزائی نامه نوشته و حتی موضوعاتی رو که خانواده در جواب طرح کرده بودند، برایش عجیب و بیگانه می نمود. به همین دلیل آن دوستمان تصمیم گرفت که بعد از آن نامه را در دو نسخه و یا با استفاده از کاغذ کربُنی – بجای کپی گرفتن امروزین! – بنویسد و نسخهای را بصورت آرشیو نگهداری کند! رفت و آمد ما به فرودگاه ده روزی جریان داشت و هیچ مسافری از ایران و افغانستان نبود که من و دوستم با دقت از نظر نگذرانده باشیم؛ چرا که، این ترس وجود داشت آنها را گم کرده و آنگاه یافتنشان در درندشت دهلی، واقعاً کاری بود کارستان! ساعت حدود پنچ یا شش بعدازظهر بود که داشتم خودم را برای گرفتن دوشی و رفتن به فرودگاه آماده میکردم؛ صدای ترمز ماشینی حواسم را برد سر خیابان. از بالای بالکن – که اتاقم آخرین اتاق ساختمان و روی بالکن بود – به پائین نگاه کردم. مسافری از ماشین پیاده شده بود و داشت با راننده صحبت میکرد. تمام وجناتش حکایت از این داشت که باید ایرانی باشد. سری بالا کرده و انگار چهره من نیز برایش تداعی آشنائی و همزبانی بود، به انگلیسی از خودم آدرس و نشانی خودم را پرسید! گفتم: درست اومدی، بیا تو و راه پله رو بگیر و بیا بالا. دوستم در پروازی از تاشکند به دهلی خودش رو رسانده بود تا همان شب به پیشواز خانوادهاش که از ایران به دهلی می آمدند، برویم. با آمدن این دوست و روشن شدن قضیه نفسی به راحتی کشیدم. بالاخره معلوم شد جریان مسافرت چیست و قراره چه کس یا کسانی بیان و از کجا بیان و ... اسکاندادن اونا خونه یکی از دوستان – که صاحبخونهاش کمتر بهانه گیر بود – علیرغم اینکه برادر همان دوست هم از ایران و برای اقامتی کوتاه به دهلی اومده بود، شرائط خاص زندگی در دهلی و شب نشینیها و همه و همه شرائطی فراهم کرد که تونستیم رابطه دوستانه و جالبی با این خانواده برقرار کنیم. دخترکشان صوفی، اشعار حافظ رو از حفظ میخوند و ما هاج و واج نه تنها به این کارش بلکه به هنرنمائیهای دیگهاش خیره میشدیم. در طی یکی دو هفتهای که آنها آنجا بودند کارهای انتقالشان به کابل را انجام داده و با هم به سوی کابل پرواز کردیم. اقامت کوتاه ما در کابل و مسافرت به سوی تاشکند نیز همزمان بود. تدارکات بعدی سفر ما عمدتاً براساس تدارکات اولین کنگره سازمان بود. خانواده این دوستمان نیز در همین زمان و با تهیه اسناد و تدارک سفر به آلمان آمدند و پس از برگزاری کنگره، در برلین ساکن شدند. حال، پس از حدود هیجده سال، چنین دیداری در کمپینگ امکانپذیر شد! یکی از نکات جالب چنین دیدارهائی این است که درست پس از ردوبدل کردن چند جمله و نگاهی به گوشه و کنار و زوایای جسمی و چشم و صورت و شنیدن برخی اخبار در مورد گذران روزمره، فاصله زمانی به سرعت صحنه را ترک میکند و تو میمانی با دوستی که انگار همین دیروز آخرین جمله برای خداحافظی رو با هم رد و بدل کرده بودید!
نوشته شده در ساعت ۳:۲۵ بعدازظهر
توسط: تقی ۱۴/۰۶/۱۳۸۷در گوشه و کنار کمپینگ!
همیشه از دیدن حیوانات وحشی، خصوصاً که بصورت اتفاقی و لحظهای باشد، ذوقزده شدهام. دیدن سنجابی در جنگل وقتی که بیحرکت می مانی تا مبادا آرامشاش را برهم زنی، به آرامی و با اوج هشیاری مشغول میشود به پیدا کردن دانهای یا چیزی برای جویدن، قلبم را همراه نفسهایم ساکت میکند. وقتی سنجاب علیرغم همه تلاشات در بیحرکت ماندن، شاید از بوی حضور تو نگران می شود و از درختی بالا میرود تا در زاویهای خاص بیایستد و با دستانش سر و صورتش را تمیز کند و یا دم زیبایش را بالا نگاه دارد و ... همه اینها اوج زیبائی است، طوری که تمام وجودت را شادی غیرقابل توصیفی فرا میگیرد. گاه در میان درختان و بوتههای جنگلی بناگهان حرکتی مرا متوجه خودش میکند و آهو و یا آهوانی را می بینم که دارند با نگرانی به آن سویی می نگرند که من در حرکتم. گاه این فاصله چند متر هست و گاه چند ده متر. هر چه هست، دیدن آنها همراه خود شوری ناشناخته را در من زنده میکند. با نگاه تا آخرین بخشهای حرکت آنها را دنبال می کنم و با افسوسی از اینکه آیا میشود روزی را شاهد بود که بتوان دست نوازشی بر آنان کشید؟ چند روزی که در برلین بودم و در یکی از نیمهشبان کمپینگ اطراف برلین، جائی در میان جنگلهائی انبوه که برلین را احاطه کرده، برای اولین بار و با نهایت تعجب و شگفتی روباهی را دیدم که در میان باغچه جلوی ساختمانهای خوابگاه پرسه میزد. چند ساعتی پیشتر از آن دوستانمان روی منقل بزرگ ذغالی وسط باغچه کباب درست کرده بودند و ما پاسی از نیمهشب کنار گرمای بازمانده منقل ایستاده بودیم و یکی از دوستان نیز با سیخی بزرگ هرازگاهی ذغالهای داغ را جابجا میکرد و همراه آن گرمای مطبوعی در فضا پخش میشد. روباه، در پرسهزدنهایش پائین و بالا میرفت و هربار حلقه گردش دور آتش و ما را کوچکتر و کوچکتر میکرد. تا جائی که دیگر در فاصله دو یا سه متری ما بدون ترس و دلهره و شاید با هشیاری و آمادگی تمام، زمین را بو میکشید و انگار دنبال بازماندهای از آنهمه گوشتی میگشت که در میان دستان دوستان به اصراف مصرف شده بود. آیدا تلاش کرد تا فاصلهاش با روباه را آنقدر کوتاه کند که بتوان از چهرهاش عکسی بیادگار گرفت. روباه اما، هربار با تکانی و حرکتی، فاصلهاش را زیاد میکرد. بهروزه هشدار میداد از عواقب نزدیکی به روباه و بخصوص اثراتی که یک بیماری ویروسی از روباه به انسان منتقل میشود و میتواند حتی مرگزا باشد. پزشک جوان بدون اینکه این کلمات را بعنوان پزشک بزبان آرد، تنها تلاش میکرد ما را برحذر دارد از شیفتگی خاصی که تمام وجودمان را در برگرفته بود. بهزاد با لیوانهای پلاستیکیاش به ما نزدیک شده و برایمان پیکی کنیاک ریخت. روباه اما بازی خود با ما را دنبال میکرد. گاهی در میان بوتهها گم میشد و گاه با حرکتی بی محابا درست در کنار ما و بیتوجه به ما به بوئیدن زمین مشغول بود. آیدا کماکان در فکر شکار لحظهای بود که بتواند روباه را در نزدیکترین وضعیت در عکسی بگنجاند. خواستم با نشستن و نشان دادن دستم روباه را به سوی خود بکشم. او با چشمان زیبایش به من نگاه میکرد و من محو چهرهی زیبا و دوستداشتنیاش شده بودم. حتی لحظهای نیز به این فکر نیافتادم که روباه را حیلهگر بدانم. شاید زیبایی افسونکننده چهرهاش، هشیاریاش و نگاه محاسبهگرش باعث میشود انسان مسحورش شود و همین لحظاتی که محو زیبائی اوست، روباه غذائی را از کفاش بروبد. در تمام مدتی که من یا هر کدام از دوستانمان سعی کردند روباه را به سوی خود بکشانند، او با حفظ فاصله و نگاهی هشیار، نه تنها فاصلهاش را حفظ میکرد، بلکه آماده بود تا به سرعت بگریزد. ناگهان بهروزه روی زانوانش نشست و دستی را حائل بدن و دستی دیگر را به سوی روباه دراز کرد. روباه، در اوج ناباوری ما روی زمین دراز کشید و با فاصلهای دو متری به پیشروی بهروزه به سوی خود نگاه میکرد. باورم نمیشد که روباه حس جاری در جان بهروزه را اینگونه شفاف تشخیص داده و حاضر شده باشد به او اینقدر نزدیک شود! بهروزه انگار گربهای را به سوی خود می خواند دستش را به سویش دراز کرده و به آرامی با روباه صحبت میکرد و روباه همچنان به دستان و چشمان بهروزه خیره شده بود با سر و گوشی جنبان و هشیار به همه حرکاتی که دور و برش جاری بود. نور جهتیاب دوربین عکاسی آیدا پیشانی روباه را نشان گرفته بود با حضوری از بهروزه در کادر. صدای کلید دوربین و هشدار سارا به بهروزه برای مواظبت از حمله روباه و فلاش انگار نشانه ویژهای بود از نظم تمامی کهکشان. روباه به سرعت عقب کشید و از صحنه دور شد؛ بهروزه بلند شده و خاک شلوارش را تکاند و افسوسی برای همه ما از چنین پایانی، مجبورمان کرد تا آخرین پیک کنیاکمان را به سلامتی روباه عزیز و زیبا و به غلط متهم به مکار، بالا برده و سر کشیم! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|