کلَ‌گپ

۱۸/۰۶/۱۳۸۷

باز هم کمپینگ - 3

آسمانی با ابرهای متراکم، هوائی بارانی که اثراتی از آن روی پنجره اتاق ما باقی مانده، تعیین دقیق زمان را مشکل میکند. با بازمانده عواقب ناپرهیزی شب قبل در بستن الکل به جسم و جان خود، روی تخت ولو هستم. تجسمی از محیط کمپینگ با چندین و چند ساختمان دو طبقه و اتاقهائی که در آنها چهار تخت تعبیه شده، خیالاتم مرا به دورانی میبرد که این کمپینگ مخصوص کودکان و نوجوانان در دوران حکومت اصطلاحاً سوسیالیستی موظف بود تا میزبان کودکان و نوجوانان و مربیان آنها باشد. روزهائی که در کمپ بودم می دیدم که چگونه آنچنان نظمی هنوز بکار برده میشود و کودکان در صف‌هائی قرار میگیرند و غذائی از دست آشپزها و آرام و سربزیر به سوی میزها و صندلی خود در حرکت‌اند. ملیت‌شان، چه آنی که از اوکرائین آمده و چه آنانی که از مناطق مختلف آلمان در این کمپ اسکان داده شده اند، همه و همه چنین نظمی را رعایت می کنند.

در وسط سالن دو ظرف بزرگ مملو از مخلوط آب و رنگ بدون هیچ مزه و طعم و یا حتی شیرینی قرار گرفته و دور آن کودکانی که بطری‌های پلاستیکی خودشان را از آن مخلوط و معجون پر میکنند. در هر شرائط دیگری اگر قرار داشتم از امکان حضور در میان چنین دریائی از کودکان و نوجوانان ذوق‌زده میشدم.

در چند سال آخر حکومت پهلوی اردوگاههایی در شمال ایران برپا کرده بودند که معروف به اردوی تربیتی و از این قبیل بود. امکانی که شاید آرزوی بسیاری از ما بود تا بتوانیم در محیطی همراه با سایر هم سن و سالهای خود بدون محدودیت جنسیتی و یا حتی سنی و با امکان غذایی مکفی و مجانی چند ماهی را بدور از فقری بگذرانیم که حقیقت حضورش آنچنان روزانه و حتی ساعتی بود که قادر نبودی جز در زمان بازی‌های مختلف از دستش در امان باشی. هر قطعه نانی در دستان این و آن ترا به صرافت حضور معده خالی‌ات می انداخت.

لم‌داده بر تخت و با تلاش برای تنظیم خود با ابعاد کوچک رواندازها که مخصوص کودکان و نوجوانان بود خودم را به دنیای تخیل و آرزو سپردم. تصویری از کمپینگ و اردوگاه در برابرم قرار داشت که باران و فضای اواخر پائیز تنها رنگ موجود در محیط بود. آنچنان سکوتی بر محیط جاری است که میتوانی از راه دور نیز صدای جر و جر گیره تابهائی را بشنوی که در کنار خوابگاهها تعبیه کرده‌اند. چندتائی نوجوان اوکرائینی بی توجه به هوای بارانی و سرد روی لاستیک‌ها نشسته و سعی میکردند با جمع‌شدن در میانه تابها و دور شدن از آن، حالتی از حرکت دیافراگم عکاسی را شکل دهند. تک و توک از آنها سیبی در دست داشتند که احتمالاً جزء سهمیه صبحانه امروز بوده.

به کودکی جاری در تن آنها فکر میکنم و خودم و دوستانی را مجسم میکنم که چنین دوره سنی را میگذراندیم. شاید اگر ما نیز از چنین امکانی برخوردار بودیم، در این لحظه در میان جنگل‌ها بودیم و مشغول اکتشافاتی خارق‌العاده! و یا درست مثل همان گذرانی که داشتیم، در حال بازی فوتبال و سروصدای بی‌پایان و گذران زمان بی هیچ حسی از گذر آن. شاید نوجوانی ما همانگونه می گذشت که دل در گرو دختری از میان ساکنان در اردو میدادیم و ساعتها دور و بر مجموعه‌ای پرسه میزدیم که آنها ساکن‌اش بودند.

به گذران روز و شب قبل فکر میکنم. فرصت کافی دارم که به آنها بیاندیشم. دکتر رضا که دستان مهربانش یکی روی پیشانی‌ام و دیگری نبض‌ام را کنترل میکرد، مرا از خروج از تخت و حرکات و - حتی صحبت! - منع کرده بود! شاید این بخش آخری جزء شیطنت‌های جاودانه جسم و جانش بود! از همان لحظه‌ای که خودم را کشان کشان به اتاقمان رساندم و با صدائی که خودم میدانم با چه سختی خاصی از تن‌ام بیرون کشیده شد، دکتر هراسان از تخت‌اش بیرون پرید. او که در طی چند سال گذشته هشیارانه‌ترین شکل خوابیدن را در انبان تجربه خود دارد، درست از لحظه بیداری آنچنان حاضر و آماده هست که فکر کنم حتی قادر باشد مهم‌ترین و پیچیده‌ترین عمل جراحی را هم انجام دهد. هرچند، میتوان تصور درستی داشت که چنین حالتی از هشیار خوابیدن، چه میزان اثرات جنبی بر وی وارد میکند.

بسرعت مرا به تخت‌ام رساند و با حوله‌ای تمام عرق سرد سر و صورتم را پاک کرده و پاهایم را بالا گرفت تا جریان طبیعی خون امکانی پیدا کند که به محتویات جمجمه ام - که دیگر در نامیدن مغز بدان مردد هستم! - برسد. تنفسی ناموزون و ضربانی نا مرتب و با شدت و ضعف عجیب ترس و نگرانی را در دکتر افزون میکرد هرچند حتی ذره‌ای نیز بر لحن مهربان و دستان نوازش‌گرش تأثیر سوء باقی نگذاشت.

هر لحظه فرصتی بدست می آورد و نشانه‌ای از آرامش ضربانم می دید دستانش را بکار میگرفت تا گوشه و کنار تخت‌ام را مرتب کند. تا آن لحظاتی که حتی نمیدانم چه مدتی بود به عادی شدن ضربانم منجر نشده بود، از کنار تخت‌ام بلند نشد. بالاخره به ساعتی رسیدیم که میباید دست و صورتی بشوید و نانی به دندان بگیرد و راهی جائی شود تا با اشتیاق تمام تیمار از عزیزی را دنبال کند.

فرصت لمیدن و خیالیدن! فرصتی بی نظیر بود. به سراغ گذران روز قبل رفتم و یادها و دیده‌هایم را مرور کردم. روز را با شنا در دریاچه، سواری از قایقی که شاهرخ راه‌اندازی و پاروزنی آنرا به عهده گرفته بود همراه با روشنک و سپنتا و ندا. ندا که بالاخره پذیرفته بود حمایت من میتواند اطمینان بخش باشد، قبول کرد در کنارم در قایق بنشیند و در اولین تکان‌های قایق با چهره‌ای نگران و با صدائی بلند یا ابوالفضلی گفت که چند دقیقه‌ای نمی توانستم خنده‌ام را کنترل کنم! خواهرک کوچکترش در میان دلهره دوری از مادر و اشتیاق همراهی بشدت مردد بود، رأی به ماندن کنار مادر داد و با این کار نشان داد که انتخاب، حقی است که مغز حتی در اولین سالهای زندگی نیز بدان مشغول میشود و این حق به بخشی از وجود هر فرد تبدیل میگردد. اگرچه دل کندن از آن چشمان زیبا با آن مژه‌های قشنگ بسیار سخت می نمود، اما خودمان را در اختیار سخت‌کوشی شاهرخ قرار دادیم و او با هر بار فروکردن پارو در آب دریاچه مشتی از آن را به روی من می ریخت و قهقهه شاد خنده روشنک و ندا بر سطح صاف و آرام دریاچه پخش میشد.

در طی بیش از پانزده سالی که شاهرخ را می شناسم، هیچ وقت ندیده‌ام که او در چنین تجمعاتی آرام و قرار داشته باشد. همیشه و همه جا چه در امور صوتی و کامپیوتری و چه در حال جمع و جور کردن کارهای خدماتی دیگری است. شبها او را تا دیر وقت می بینی که یا برنامه پخش موسیقی را بعهده دارد و یا در آنتراکت‌هائی کوتاه سیگاری آتش میزند و همزمان البته به مباحثی گوش می سپارد که معمولاً جلوی درب ورودی هر سالنی، چه در محل کنگره‌های سازمانی باشد و چه در اردوگاه‌ها برپا میشود! حتی لحظه‌ای هم مکث نکرد وقتی داوود از راه‌اندازی قایق صحبت بمیان آورد، شاهرخ پرید داخل آن و با پارو زدن ما را به گردشی در دریاچه میهمان کرد!

همان شب عده‌ای از دوستان در بخشی از سالن جمع شده و به رقص و بزن و بکوب مشغول شدند. جلوی درب - تنها محلی که افراد مجاز به کشیدن سیگار بودند - بحث و فحص بخصوص درباره کتابی جریان داشت که اخیراً وزارت اطلاعات از سالهای اولیه بنیان‌گذاری سازمان فدائیان تا سال 57 با دستچینی از برخی گزارشات ساواک و نتیجه‌گیریهای خود به چاپ رسانده است.

در حال گذر از میان افرادی که درگیر مباحثات جلوی درب سالن در شبهای دیگر بودم، همان جمله‌ای را از دهان جهانگیر شنیدم که خود بعداز خواندن ده بیست صفحه‌ای از کتاب و نگاهی به اسناد اسکن شده و عکس‌ها و شرحی که زیر آن نوشته شده بود کم و بیش به همان مضمون رسیده بودم. جهانگیر در برخورد با یکی دیگر از افراد با هیجان تمام داشت از ضرورت پاسخگوئی به این کتاب صحبت میکرد گفت: گفته‌ها و نوشته‌ها و همه آن چیزائی که زیر شکنجه، در زندان و در شرائطی اینچنینی بدست میاد، فاقد کمترین ارزشی برای تحقیق و مباحثه و غیره هست. نباید برای چنین بازی سخیفی در مورد سند و تحقیق و اینها تن داد...

صدای پرخاش‌گرانه فرد و افراد دیگر، دیگر به گوشم نمی رسید. خودم را از آن مجموعه به اندازه کافی دور کرده بودم. همیشه از سطحی شدن مباحثه و مقابله صوتی سر خیابانی بدم می آمد. اگر مباحثه قرار هست زمینه‌های دستیابی به درک مشخص برای عمل باشد، میباید آنرا در جای خود و در راستای عملی مشخصی دنبال کرد. نمیتوان سر گذر و تنها برای کشیدن سیگاری و یا حتی زدن پیکی مشروب بکار گرفت. متأسفانه سطحی‌شدن بحث و فحص نسبت به فعل و انفعالات سیاسی مثل یک اپیدمی فراگیر بخش بزرگی از مناسبات محفلی جامعه ما را در خود گرفته. حتی در هر میهمانی معمولی نیز می بینیم که عده‌ای سطحی‌ترین شکل مباحثه را دنبال می کنند.

باز شدن درب دیگری از سالن در گوشه‌ انتهائی دیگر آن، امکانی میدهد که سیگاری را با دوست یا دوستانی دیگر و اینبار با صحبت و یادهایی دور از زندگی مشترک‌مان در " کارتیه سه " در شهر کابل دنبال کنیم و خود را از هیجاناتی دور نگه داریم که در گوشه دیگری جاری است.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?