کلَگپ | ||
۲۹/۰۷/۱۳۸۶یک روز پائیزی در کُلنچراغ هنوز زرد بود که سرعت ماشین رو کم کرده و وقتی نزدیک خط رسیدم چراغ قرمز شده بود. نگاهم در میان مسافران منتظر برای تراموا لابلای مسافران عبور میکرد. دخترکی بیقرار در کنار مادر و خواهرش به میلهای آویزان شده و بالا و پائین میرفت. نگاه و اشاره مادر نیز نتوانست او را از این کار باز دارد. چندتائی پسر جوان در حالی که در گوش هر کدامشان گوشی " آی پاد " بود، همزمان با ور رفتن با تلفن همراهشان، با صدای بلند با هم حرف میزدند. زن جوانی با چند متر فاصله از آنها، - او نیز در گوشهایش گوشی داشت – در عالم دیگری سیر میکرد. رفت و آمد ماشینها، مسافران، تراموا و هر چیز دیگر، کمتر تغییری در مسیر نگاه وی که محو بود، باقی نمیگذاشت. او درون خود و در دنیای خود بود. بوق ماشین پشت سرم به من خاطر نشان کرد که چراغ سبز شده است. *** در پارکی جنگلی همراه با صدها نفر که از آفتاب بینظیر پائیزی لذت میبرند، مسیری را برای پیادهروی انتخاب میکنم. برگهای درختان بلوط در مسیری کنار کانالی تمام زمین را فرش کردهاند. صدای خشخش شاد آنها مرا با خود به کودکی و نوجوانیام متصل میکند که در باغ محتشم رشت، برگها را جمع میکردیم و روی آن پشتک و وارو میزدیم و رنگآمیزی پائیز را با شوق کودکانهامان همراه میکردیم. قدمهایم را همچون دوران کودکی در میان برگها میکشم و با آن شیاری در میان برگها ایجاد میکنم. صدای خشخش آن بیش از همه کودکانی را متوجه خود میکند که در فواصلی از من همراه پدران و مادرانشان حرکت میکنند. دخترکی با خندهای شوخ نگاهم میکند و همزمان منتظر هست تا پسرکی از حلقه دوستان خانوادگی به آنها برسد. پسرک نیز از روبرو کودکیام را همراه خود می آورد، با همان حرکت و همان صداهائی که در میان برگهای خشک ایجاد میکند. در یک لحظه نگاه و حرکاتمان با هم تلاقی میکند و هر دو از صمیم قلب میخندیم. دخترک نیز می خندد و خود نیز به ما نزدیک میشود و با پایش برگها را پس و پیش میکند. همانطور که از آنها دور میشوم، برمیگردم و می بینم هر دو با هم باریکه راهی در میان برگها درست کرده و به پیش میروند. *** مسیر برگشت را طوری انتخاب میکنم که به کانال نزدیک باشم. دو زن و یک مرد در میان ردیف درختان بلوط با ضربآهنگی هماهنگ با قدمهایم حرکت میکنند. مرد در میان دو زن قرار دارد و دستانش را توی جیباش قرار داده و با آرامش تمام در حال صحبت با یکی از دو زن هست. زنی بلندبالا و خوشاندام. مرد نیز با کفش اسپورتی که به پا دارد قدمهائی بسیار آرام و سبکبال بر میدارد. زن دیگر اما در این میان شنونده مصاحبت آن دو هست. زنی که کیفش از شکاف میان سینهاش گذشته و در پشت وی سمت چپ باسناش جا خوش کرده. کفش چکمهای پاشنه بلندش هماهنگی مناسبی با دامن مشکی و خوش فرماش دارد. کاپشنی چرمی و چسبان به تن دارد. حرکاتش طوری است که کیفش ضربات آرام و ظریفی به ران و باسناش می زند. موههایی بلند دارد و وقتی در پی شنیدن صدای خشخش برگها زیر پایم بر میگردد، می بینم که صورتی ظریف و استخوانی، نگاهی نافذ و در مجموع مهربان دارد. نیمی از حواسش به صحبتهاست و اصرار در همراهی با آن دو. هرچند کاملاً مشخص است که اگر او نباشد هم، این مباحثه و موضوع بحث بین دو نفر دیگر پیش میرود. زاویه حرکت ما چهل و پنج درجه و آنها حدود ده متری در سمت چپ من جلوتر قرار دارند. فاصله ما – اینبار دیگر به تعمد تنظیم گامهایم – تغییر نمی کند. زن هر از گاهی به سویم نگاهی می اندازد و من سعی میکنم از زیر کلاه سربازیام طوری که متوجه جهت نگاهم نباشد، او و حرکاتش و سبکی بینظیر اندام زیبایش را نگاه کنم. انگار افکارم به ذهن او نیز میرسد. با دستش پشت مرد را نوازش میکند و آنگاه پس از چند قدم نگاهی دیگر به سویم می اندازد. لبخند محوی روی لبم هست که او را بخاطر نوازش مهربانانهاش تحسین میکنم. شاید پیامام را گرفته است که چهرهاش آنقدر راضی است. به سوی جهت دیگر پیاده رو میروم و وسائلم را روی کُنده درختی قرار میدهم و همانجا در زیر آفتاب می نشینم. در فاصلهای صد متری است که زن یکبار دیگر بر میگردد و اینبار مرا نمی بیند. نگاهش در جهات دیگری نیز میرود و شاید بخاطر پیدا نکردنم، از جستجو صرف نظر میکند! *** در مک دونالد ساندویجی سفارش داده و سینی غذا و نوشابه را بر داشته و به تراس می روم. در آنجا وسائلی برای بازی کودکان تعبیه کردهاند و بچهها با خندههای شادشان سخت مشغول بازی هستند. زن جوانی بهمراه بچهای زیبا و با چهرهای دوستداشتنی به تراس می آید. زن صندلی میزی را انتخاب میکند که روبرویم هست و صندلی انتخابی وی طوری است که پشت به من می نشیند. یادم می آید که وقتی توی صف بودهام او را دیدهام که بسوی میزش می رفت. شلوار جینی پوشیده بود که بخشی از کمر و شکمش معلوم میشد با بلوزی متناسب و اندامی زیبا. صورتش مهُر و نشانی از زنان و دختران روس داشت. روی تراس اما وی با کاپشنی بلند نشسته بود که در فرصتی زیپ آنرا تا بالای گردن بالا کشید. مردی که همراهش بود و احتمالاً شوهرش، مردی کمی مسنتر از وی بود که با نگاهی عاشقانه تمام حرکاتش را می بلعید. بچه خیلی سریع با دیگر کودکان همراه و همبازی شد و چندین بار از سکوئی بالا رفته و از سوی دیگر سُر خورده و پائین آمد و هربار با خنده شاد خود، پدر و مادر را به تأئید خود میکشاند. دخترکی از جمع آنها جدا شده و خواست از میان صندلی زن و میز من گذشته خود را به مادرش برساند که همراه با زنی دیگر – که هر دو حجاب اسلامی داشتند و احتمالاً مراکشی بودند – در حال صحبت بود. زن جوان مجبور شد صندلی اش را جابجا کند و من سعی کردم میز را تکان داده و به طرف خود بکشم که متوجه شدم آن را بصورت ثابت کار گذاشتهاند. زن نگاهی خندان به من انداخت و به نوعی از تلاشم تشکر کرد. حال صندلی او بصورتی قرار داشت که نیم رُخ او روبرویم بود. مهربانی چهرهاش و زیبائی آن آنچنان هارمونیک و کامل بود که در دلم هزاران بار تحسیناش کردم. پسرک که به پاهای پدر آویزان شده بود، با مادرش به آلمانی صحبت میکرد. صحبتهای بدون لهجه مادرش به آلمانی احتمال روس بودن زن را کاملاً رد میکرد. با خنده و بازی کودکان من هم ناخودآگاه می خندیدم و یکبار متوجه شدم که آن زوج نیز متوجه خندههایم بوده و آنها نیز می خندند. کاپشن بچه را به تناش کرده راه افتادند. زن مرد را جلو انداخت و آخرین لحظه خروج از تراس، با من خداحافظی کرد! وقتی از سوی دیگر تراس و از در خروجی محوطه مک دونالد پیاده بیرون می رفتند، زن باز هم با نگاهی شاد و مهربان به سویم نگاه میکرد و من، علیرغم خجالت از نگاه مشتریان دیگر، قادر نبودم نگاهم را از او بدزدم. وقتی زن و مرد کمی دورتر یکدیگر را می بوسیدند، زن یکبار دیگر نگاهی به سویم انداخت که آخرین نگاه خداحافظی من با آن چهره زیبا بود. *** جمعیت زیادی اطراف ایستگاه مرکزی راهآهن کُلن بصورت پراکنده هرکدام به سویی در حرکت و آمد و شد هستند. جلوی در اصلی، عدهای در حال کشیدن سیگاراند. چندنفر با حرکات دست و اشارات با هم صحبت میکنند. دختر و پسر جوانی از میان آنها جدا شده و به سوئی می روند. با نگاهم آنها را دنبال میکنم. دخترک هربار بر میگردد و با اشارات دست چیزی به پسرک جوان میگوید و جوابی با حرکات دست وی می گیرد و باز، با حالتی عصبی به راهش ادامه میدهد. نزدیک پلههائی که بسوی کلیسای مرکزی کُلن میرود، با خشونتی در چهره بر میگردد و ... انگار دارند با هم جر و بحث میکنند و شاید دختر مایل نیست پسرک دنبالش برود. حرکات پسرک و دستانش آنچنان آرام و دلجویانه هست که تداعی تمایل آشتی است و اما دخترک و گره ابروانش که حتی از فاصله بیست تا سی متری بین من و آنها نیز معلوم میشود، هیچ امکانی برای آشتی باقی نمیگذارد. خنده و شوخی و لودگی تعدادی دختر و پسر جلوی در مرا به صرافت می اندازد که مدتی است سیگارم به انتها رسیده است. آنرا خاموش میکنم و به درون ایستگاه می روم. در ایستگاه از هر ملیتی و هر زبانی میتوان چیزی شنید. فرانسوی، اسپانیائی، انگلیسی، ترکی و کردی و عربی و فارسی و.... همه و همه در هم می لولند. دختری جوان در لباسی ارتشی، طوری که پاچهاش کار جارو کشیدن سالن را آسان میکند و از سوی دیگر به آخرین برآمدگی استخوان دو طرف کمرش بند است، تسمه سگی درشتاندام را در دست دارد. موههای دخترک همچون کوهی بافتهشده همچون طناب، چهره کوچولو و ظریف دختر را پوشانده. قدمهایش حکایت کاملی است از رضایت وی از خود. واقعاً که " کوول " و دلچسپ لباس پوشیده. در گردش توی ایستگاه راهآهن یکی دو بار دیگر نیز او را دیدم و هربار احساس میکردم که او خودش را در هزاران نگاه تحسین دخترکان و پسرکان جوان اطراف خود، بخوبی برانداز کرده و احساس رضایت کاملی دارد. به سوی ماشینام میروم که یکی دو خیابان دورتر پارک کردهام و کُلن را با یاد و خاطرهای زیبا از یک روز رنگارنگ پائیزی ترک میکنم. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|