کلَگپ | ||
۱۷/۰۱/۱۳۸۶اولین پست در ماه آپریلاز حاشیه و در حاشیه کنگره! سفرم به برلین و برای حضور در حاشیه نشست موسوم به " کنگره " اعضاء سازمان اکثریت، با حلوا شروع شد و به حلوا هم ختم شد! موضوع از این قراره که یکی دو روزی پیش از حرکت برای برلین، با سهیلا گلشاهی صحبت میکردم و اونم پیشنهاد کرد که مسافرتم به برلین رو با سفر بهزاد هماهنگ کرده و دوتائی با هم بریم که من در رانندگی به بهزاد کمک کنم و اونم البته با تحمل پرچانهگی من، فرصتی در اختیارم قرار بده تا به زمین و زمان بند کرده و دربارهشان مباحثه کنم. یکی از محرکهای اصلی در پذیرش این دعوت، البته حضوری یک روزه پیش از سفر در خونه سهیلا و بهزاد و استفاده از حلوائی بود که قرار بود سهیلا درست کنه! اسم حلوا و شُلشدن پای من رابطه مستقیمی دارن! خصوصاً که دست سهیلا هم در تهیهاش دخیل باشه. باور کنید من از تنها بخش مراسم ترحیم و دکان بازارهای مربوطه خوشم میاد، همین بخش خوردن حلوایش هست و بس! قراری که از قبل چیده شده بود، همسفری ما از نیمههای راه با مجید و مصطفی و دکتر فردوس بود. این برنامه البته تغییر کرده و بجای دکتر فردوس دوستان دیگری به ما ملحق شدند. اولین ایستگاه ما خونه مجید بود که شمسی ما رو شرمنده کرده و خلاصه با شام و بالاخص با چای خوش طعمی از ما پذیرائی کرد. هرچند مجید نذاشت بطور شایسته و مناسب از زحمت شمسی خصوصاً در مورد چای تعریف کنم و خودش افتاد وسط بحث و راز خوشطعمی رو برملا کرد! سوار کردن مصطفی مدنی بیشتر به ارتباطاتی القاعدهای شباهت داشت. چهار پنج نفر با قیافههایی شرقی در مینی بوسی با نمره هلند در یک ایستگاه پرت، فردی رو سوار میکنند که اونم دست کمی از چریکهای – بقول بی بی سی: جنگجویان القاعدهای در فرم و هیبتی مثل آتا رهبر مفروض حملات یازده سپتامبر! – مبارز رو نداره. مصطفی رو صدا کردیم و بعداز سوار شدن و بعداز ماندن انگشتانم لای دری که بهزاد چندین بار ما رو در مواظبت از آن هشدار داده بود، نفسم در سینه حبس شد – البته از درد! – باری، سعی کردم هرگونه شکنجه و عذابی رو تحمل کرده و از واکنشهای خاص پرهیز کنم. بالاخره همه آن رفقائی که اینهمه شکنجه دیدهاند و هیچ نامی را به زبان نیاوردهاند که از امثال من کمتر نبودند. مسیر را با نگرانی از برفی که می بارید و مباحثه سختی که در مورد برخی یادها و خاطرات سالهایی دورتر جریان داشت دنبال کرده و بقول سیاوش: شش دانگ حواسمان طوری به جاده بود که انگار خودمان داشتیم رانندگی میکردیم. این بهزاد هم که حسابی آدم رو می ترسونه! با سرعتی بیش از صد و چهل در برف و بوران از کامیونها سبقت می گیره و وقتی تمام شیشهاش هم از برف پر شده، باز هم برف پاککن رو نمی زنه و ... جستجوی ما برای یافتن محل کنگره کم از مسابقاتی تلوزیونی نبود که هرازگاهی نشون میدن که طرف میره وسط جنگل و باید سنگی رو کنار بزنه و آدرس و مسیر بقیه راه رو در اونجا بدست بیاره. ما هم بیش از چهل کیلومتر رو با نگاه و توجهای دنبال کردیم که انگار درست بغل همان ساختمان گم شده باشیم! در یکی از شهرکهای پرت جلوی مردی ترمز کرده و ازش پرسیدیم که راه فلان محل از کدام طرف هست؟ فکرش رو بکنید: ساعت دوازده شبی برفی و سکوتی کامل در شهرکی پرت در بازمانده آلمان شرقی، شیشه رو پائین می کشی و از مردی آدرس می پرسی و وقتی اون داره جواب میده، در دیگری از مینی بوس بصورت کشوئی باز میشه؛ درست مثل فیلمهای بزن بزن که علیالاصول می باید در آن لحظه مسلسلی نشان داده میشد و مردک را سوراخ سوراخ میکرد! باری، مرد پیش از آنکه جواب بده گفت: شما چند نفرید؟ این سوال آنقدر پرت بود که اصلاً نمیشد اونو بعنوان جواب به ما در نظر گرفت که گفته بودیم: چطور میشه رفت به روستای فلان و بهمان. مراجعات مجدد ما به آدرسی که داشتیم و تعداد ایستگاهها و غیره، خلاصه ما رو به کورهراهی رساند که بالاخره به محل تجمع دوستانمان منتهی میشد. ماچ و بوسه و خنده و شوخی و تکههایی به هم پراندن و بدون کمترین تردیدی یکدیگر را به جوان ماندن و تغییر نکردن و هزارتا اتهام دیگر متهم کردن به تعارفاتی ختم میشد که محتوایش پیکی بود آتشزا و جگرسوز و چهرهگشا! در این میان مردی با چشمان ریز پنهان شده پشت انبوهی مژه و ابرو با سبیلی گرد و جمع و جور با راه رفتنی که انگار لاستیک سائی داره، با دسته کلیدی در دست اینطرف و آنطرف میرفت که بالاخره فهمیدیم یه ردی از گیلان زمین ما دو تا رو بهم مرتبط میکنه و ایشان یعنی آقا رضای سیاهکلی خودمان بود که بالاخره کلید اتاقی رو به ما هدیه کرد تا از این طریق آرام بگیریم و صدامان را پائین بیاوریم! هرچند در گوشهای دیگر با یه همشهری دیگر برخورد کردم که شاید بیش از بیست و اندی سال بود که ندیده بودمش! جلال که البته نه تنها سهم خود، بلکه سهم چندین نفر در یک جلسه رو شخصاً استفاده کرده و صحبت میکنه، رو نمیتوانستم ساکت کنم! سوالاتش و جوابهایم رابطه مستقیمی با هم نداشتند؛ چرا که سوال بعدیاش پیش از جوابم به گوشم میرسید! دیدار کوتاهی با یوسف و دریافت یک عدد آبجو بعنوان پاداش ثمره ارتباطی است که بالاخره به میمنت مناسبات مجازی به من رسید. از دوستان سوئدی گرفته تا بلژیک و هلند و اینور و آنور خلاصه چاقسلامتی و خوش و بش روز اول همیشه جنس خاصی داره که حیفم میاد استفادهاش نکنم. در این میان لاغر شدن غیرعادی علیاکبر اولش منو نگران کرد و بالاخص وقتی دیدم حالا چقدر هم پر حرف شده و اخیراً هم که صفحه خوانندگان نشریه کار رو بیش از سرمقالههای صفحه اصلی بروز میکنه، با خودم گفتم: یادش بخیر اون روزایی که علیاکبر یه خورده چاق بود و همراه با آن تودارتر! البته علیاکبر برعکس لحن مثلاً تحریکآمیزش، همیشه دوست داشتنی بود و فکر کنم همینطور باقی بمونه! از خانوما هم پریسا و نسترن رو دیدم که در میهمانی کنگره دفعه قبل باهاشون آشنا شده بودم. چاق سلامتی و حال و احوالات کم و بیش به چگونهگی گذران میهن هم منجر میشد! نمیشه از دیدارهای اولیه صحبت کرد و حرفی از عباس به میان نیاورد. چهره ابدی و تغییر ناپذیر عباس با همان حالتی از تشکر و قدردانی به سراغ آدم میاد که انگار میخواد بگه: همینکه رشته پیوندهای خودتونو با این دم و دستگاه حفظ میکنید، کافی و عالی است! عباس جائی در انتهای سالن و کنار در ورودی رو از همان اولین شب تا آخرین ساعات تعطیل تجمع فوق اشغال کرده بود که انگار مدام باید یا کسی رو از شهر می آورد و یا به شهر می بُرد! یکی از نکات جالب در حاشیه کنگره، نشستهای حاشیهای آن هست. از همان اولین شب که مسعود و مصطفی در یه اتاق و بهزاد و مجید در اتاقی دیگر و من هم با مهرزاد وطنآبادی در سومین اتاق قرار گرفتیم، در اتاق مصطفی برقرار شد. از ویژگیهای منحصر به فرد این حاشیه نشینیها نحوه صحبتکردنهاست و موضوعات مختلف و بالاخص یادها و خاطراتی که این افراد و خصوصاً حوادث مشترکی بود که با هم در دوران قبل از انقلاب گذراندهاند! همه تو حرف هم می پرند و یاد و خاطرهای رو یا تعریف میکنند و یا در تکمیل یاد و خاطره دیگران شرکت میکنند. در این میان وای به حال فردی مثل مسعود فتحی که میخواست سعی کنه نه تنها به همه گوش بده، بلکه به جای خود بهشون جواب بده که عملاً به هیچکدام هم نمی رسید! آخرالامر میدیدم که با لبخندی به من نگاه میکنه و سرش رو بعنوان تشکری از چائی که بهش دادهام تکان میده و یا پیکی که بهش تعارف کردهام. یقیناً ادامه خواهد داشت!
نوشته شده در ساعت ۲:۲۹ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|