کلَ‌گپ

۳۱/۰۱/۱۳۹۷

یک روایت!



اولین بار بود که من زودتر از خواب بیدار شدم و او هنوز در خواب بود. علتش را نمیدانم؛ اما هرچه هست نشان از یک نگرانی جا افتاده در او داره که خیلی سریع از خواب بیدار میشه. میگه:" کجا داری میری؟" میگم:" عزیزم، بخواب! ببخش بیدارت کردم. دارم میرم دستشوئی." و وقتی میرم که روی مبل اتاق نشیمن لم بدم، چند دقیقه­ بعد سروکله اش پیدا میشه و میگه:" چرا برنگشتی رو تخت؟" و بدون اینکه منتظر جوابم باشه، منو با خودش به روی تخت میکشه. لباشو می بوسم و اونو در آغوش میگیرم. میگه:" وقتی دستت از روی تنم دور میشه، خواب از سرم می پره..." و من هم هر بار محکم بغلش می کنم!
اینبار اما از خواب بیدار نشد. تمام نیمه شب متوجه بودم که درست و حسابی نتونسته بخوابه. وقتی بهش میگم:" چرا نمی خوابی؟" میگه:" خوشم میاد به خوابیدن تو نگاه کنم." البته میدونم این تنها دلیلش نیست. تنش خسته هست و وقتی خستگی از حد معینی خارج میشه و با تشویش همراه، آنوقت اثر افیونی خواب هم دیگه نمی تونه روش تأثیر بذاره.
با اینهمه بالاخره خوابید و آنهم چه خوابی! سعی کردم خیلی آروم از تخت بیام پائین. طوری که مبادا صدائی در بیاد. در اتاق خواب رو بستم و در اتاق نشیمن رو هم، تا هیچ صدائی از آشپزخونه یا اتاقهای دیگه به گوشش نرسه.
خودم رو با تر و تمیز کردن اتاق و آشپزخونه مشغول می کنم. کتری رو روی اجاق میذارم و همزمان ظرفها رو میریزم توی ظرفشوئی تا در وقت دم کشیدن چای آنها رو بشویم.
تصویر چهره آرام او روی تخت که لحاف تنها بخش بسیار ناچیزی از بدن برهنه اش رو پوشیده بود، جلوی چشمم میاد. با خودم فکر می کنم: عجیبه، من بجز اسم کوچیک، هیچ چیز دیگه ای ازش نمی دونم. نه آدرس خونه، نه حتی اسم فامیلش رو؛ تنها نام کوچک و شماره تلفن. با اینهمه احساس می کنم به این تن، به این چشمانی که همچون دریچه ای منو به درون خود راه میده، به این لبخند که هر بار از لبانش روی لبانم می ریزه، به این بوی آشنای تنش، به آغوشش که در تمام لحظات بودن با من، بی دریغ در اختیارم هست، آنقدر آشنا و نزدیک هستم که عین یگانگی ابدی است.
جمله غریبی در ذهنم شکل گرفت. جمله ای که همچون شهابی در آسمان ذهنم از گوشه ای به گوشه دیگر می خزید:" آیا فریبی تو کارش هست؟" درست در نقطه پایان این جمله و زمانی که داشتم علامت سوال رویش میذاشتم، سوال بعدی ذهنم رو مشغول کرد: چرا باید از اون چنین سوالی بپرسم؟ پاسخ اون روشن کننده چه چیزی خواهد بود؟ آیا این نزدیکی عمیق جسم و جانش با من، ربطی به اون صوتی داره که بخواد در شکل کلمات به ذهنم منتقل کنه؟ آیا با چنین سوالی، روح و جان مان به هم نزدیک تر میشه یا ما مثلا وجودمان یگانه خواهد شد؟
صدای کتری در میاد، تازه متوجه میشم که مدتی است با اسکاچ دارم ته دیگ رو می سابم. آبی روی دستم می ریزم و بعد توی قوری بزرگی چای خشک ریخته و بعد از پر کردن آب جوش، اونو روی شعله شمعی میذارم تا به آرامی دم بکشه.
دوباره اسکاچ را بر میدارم و مجدداً به دنیای مباحث درونی ام فرو می رم.
صوتی که بین دو انسان رد و بدل میشه، وقتی در جهت کشش آن دو به هم شکل گرفته باشه، مثل موسیقی متن رابطه شون خواهد بود. مفاهیم و مضامینی که همراه این ملودی به گوش طرفین میرسن، در عین اینکه در ساختار خاصی درک میشن، همزمان تحت تأثیر و در جهت کشش طرفین به هم عمل می کنند. سوالی مثل این سوال: آیا فریبی تو کارش هست ... تنها میتونه جمله ای باشه که در ذهن یکی از طرفین دو سوی رابطه شکل میگیره. و این، مثل قطع شدن آن رابطه و جداافتادگی طرفی خواهد بود که این سوال در ذهنش شکل گرفته.
علیرغم این فکر، وسوسه بازیگوشانه این سوال همچنان تو جانم رخنه می کنه. به خودم میگم: دو نفر چه وقت خود خودشان هستند و چه زمانی غرق هم؟ شاید عاشقی مثل شناکردن در دریا باشه، در ساحلی آرام و زیر درخشش آفتابی درخشان. اینکه تن تو در احاطه آب قرار داره و حتی اگه بعضی وقت ها سرت رو از آب بیرون بیاری و مثلاً سوالی نگاهی به این طرف و آن طرف بندازی، باز هم وجودت شناور هست.
بهش میگم:" میدونی، درست از لحظه ای که این سوال تو ذهنم شکل گرفت تا لحظه ای که اونو بی معنی حساب کنم، دو ثانیه هم بیشتر طول نکشید. چون به خودم گفتم: این چه سوال احمقانه ای هست؟ شاید گفتن اش به تو، باعث بشه تو احساس ناامنی کنی از اینکه من مثلاً بهت اعتماد ندارم و از این حرفها."
همانطور که تمام حواسش به جاده هست و با دقتی غیرعادی به آینه ها و روبرویش نگاه می کنه به من میگه:" خب، پس چرا داری اینو به من میگی؟"
دستم رو میبرم زیر موههای مواجش و روی پوست گردنش می مونم. بهش میگم:" هیچی، همینطوری. می خواستم فراز و فرود ذهنم رو خصوصاً وقتی دارم به تو فکر می کنم، برات بگم. یعنی برات جالب نیست بالاخره نتیجه گیری ام از این سوال و جواب چی بوده؟"
نگاهی آرام و دلنشین به من کرده و گفت:" هیچی الان به اندازه نرمی انگشتانت روی گردنم برام لذت بخش نیست! حس می کنم تمام تنم، همه گوشه و کنارش زیر نوازش تو هستش و اگه این ماشین های لعنتی که حواسم رو پرت میکنند، دور و بر مون نبودند، شاید که حتی صدای آخ و اوخ ام هم در می اومد!"
در اینکه بدنش مثل مغناطیس منو به خودش می کشونه، هیچ تردیدی نیست. من هیچ لحظه ای رو سراغ ندارم که بهش چسبیده نباشم؛ چه در زمان رانندگی اش، چه وقتی خودم دارم رانندگی می کنم. دستهای من روی پاهاش یا گردنش هست و اون هم یا به من تکیه داده و یا با دو دستش دستم رو میگیره.
وقتی از خواب بیدار شد و می بینه من هنوز مشغول شستن ظرفها هستم، از پشت بغلم می کنه و گردنم رو می بوسه.
بهش میگم:" بذار برات داستانی رو تعریف کنم که یکی از دوستانم هفت هشت سالی پیش وقتی در حال سفر بطرف جنوب هلند و ساحلی در بلژیک بودیم، برامون تعریف کرده بود. میگفت: مرد جوانی عاشق زنی آنسوی دجله شد. هر شب به فکر وصل یار بود و شنا کنان امواج خروشان دجله را کنار میزد و شناکنان خودش را به یار رسانده و پس سحرگاهان باز می گشت. مدتی بدین منوال گذشت تا اینکه یکبار متوجه چپ بودن چشم زن شده و گفت: چشم تو از چه وقت چپ شده؟ زن لبخندی زد و گفت: از آن لحظه که عشق تو به من تمام گشته!"
هنوز مطمئن نبودم که توانسته باشم با ترجمه ای مناسب این حرفها رو به گوشش رسانده باشم. بالاخص می بینم که با چه جدیتی متوجه جاده و همه خروجی هاش هست که مبادا اشتباهی از یه مسیر دیگری بره بیرون و ... اما یهو گفت:" پس فکر می کنی با مطرح شدن این سوال تو ذهن تو، یعنی که عشق ات به من به پایان رسیده؟"
گفتم:" خب البته اون روایت بود و من فکر نکنم که قضیه اینقدر ساده باشه. من وقتی به این سوال توی مغز خودم دقیق میشم احساس می کنم کشش من به تو بیشتر میشه. این سوال و این جوابهایی که میشه بهش داد، عشقم رو قوی تر کرده و احساس می کنم که هیچ تأثیر جنبی تو ذهنم باقی نذاره."
مطمئن نیستم جملاتم رو همانطور می فهمه که من میگم. بهرحال ادامه میدم:" اگه کسی بنا به هر شرائطی و تحت تأثیر هر مسئله ای در زندگی خودش چیزی از خودش نمی گه، ربطی به این نداره که مثلاً در حال فریب کسی هست در صورتیکه همزمان تمام وجودش خواهان اونه. واسه همین، پاسخ خودم به این سوالم اینطور هستش:" عزیزم تو توی هر شرائطی باشی، هر چیزی رو اگه موقتاً یا برای همیشه هم به من نگی، یا حتی بجاش چیز دیگه ای بگی، کاملاً مجاز هستی. آنچه که واسه من مهم هست اینه که با خودت عجین باشم و یگانه؛ چه با صوتی که از دهانت در میاد یا عطر و امواج حضورت و یا زمانی که در آغوشم هستی."
حواس ما رو شرائط دشوار و فشردگی ترافیک و ماشین ها و اتوبان به خودش مشغول کرد. احساس کردم رانندگی خسته اش کرده. در اولین پارکینگ جام رو باهاش عوض کردم. احساس می کردم که فشار زیادی بهش وارد میشه. خودش همیشه میگه:" من در زمان رانندگی تو آنقدر راحت و بی خیالم و آنقدر در آرامش که هیچ متوجه نمیشم از کدوم اتوبان و در چه مسیری می رونی. مثلاً همین پلی که الان روبروی ما هست، باور می کنی، من فکر می کنم اولین باری هست که دارم اونو می بینم!" من می خندم. چون میدونم که بیش از پنجاه بار هست که از این پل و با هم گذشته ایم!
بهش میگم:" برات چای بریزم یا میخوای برگردی و دوباره بخوابی؟" میگه:" نه، فکر نکنم بتونم بخوابم. فعلاً دلم میخواد همینطور بغل ات کنم و همینجا بمونم!" میگم:" اینطوری سرما نخوری؟" ... و البته با آن همه گرمائی که از تن اون بیرون میزنه، سوالم خیلی بیجا بنظر میرسه.
داریم صبحانه می خوریم که یهو بر گشته و به من میگه:" تو چرا به من اعتماد نداری؟ اگه همان ساعات اول بهت نگفتم که در کدوم شهر زندگی می کنم، واسه این بود که اصلاً نمیدونستم تو کی هستی. وقتی خودم رو مجسم می کردم که دارم با تو که تنها و تنها یکی دو ساعت صحبت همه سابقه آشنائی ام با تو بوده و بعدش هم که داشتم می اومدم برای اینکه چند روزی پیش تو بمونم از کار خودم خنده ام می گرفت و حتی یه خورده هم دلهره داشتم. بعدش، وقتی تو رو نگاه می کردم احساس می کردم که انگار هزار ساله که تو رو میشناسم. حالا هم همینطوره. چه فرقی می کنه که من چه نامی داشته باشم و در چه خانه ای و تحت چه شرائطی زندگی می کنم. مهم اینه که، وقتی با تو هستم، حس حضور زمان رو از دست میدم. آنقدر با تو و در تو هستم که فکر میکنم این تنها و تنها راه درست زندگی هست. من حتی نمی تونم بیاد بیارم که اصلاً در این مدتی که پیش تو هستم به تو چی گفته ام که تازه بخوام بخش دروغ و راستش رو از هم جدا کنم. غیر از همان روزهای اول، که شهر محل زندگی ام رو تعمداً یه شهر دیگه گفتم، در بقیه موارد نکته خارق العاده دوستی ام با تو این بوده که تو هیچ وقت هیچ سوالی از من نداشتی. در بودن ات با من و در کنار من بود که برق چشمانت منو به خودش جذب می کرد. شبها که به تو نگاه می کنم، از اینهمه آرامش تو در عجب می مونم. واسه همینه که همیشه با دستت، دماغت، شکمت و خلاصه در تمام مدت خواب با تو بازی می کنم. حالا در این میان تو از من سوال می کنی که آیا پیش آمده موردی که من به تو دروغ گفته باشم؟ و یا حتی اضافه می کنی که میتونم هر زمانی و تو هر شرائطی بهت دروغ هم بگم و ... از این حرفها.“
لحظه ای سکوت کرد؛ همینطور که به حرکت ماشین های دیگه که از ما سبقت می گرفتند نگاه می کرد، گفت: ”تو فکر می کنی، چه دلیلی میتونه وجود داشته باشه که یکی به یکی دروغ بگه؟ معمولاً یا ترس هستش یا سودجوئی. تنها چیزائی که در کنار تو بطور کامل و مطلقاً از من دور هستند. اینه که من خودم رو همچون پرنده ای و همچون قطعه ابری آزاد می بینم که هر طرف دلم بخواد میتونم برم. در هرجائی دلم بخواد میتونم بشینم. این مهمترین خصوصیت دوستی ام با توست که در کنار تو در اوج رهائی و آزادی هستم. چیزی که در هیچ یک از تجربه های دوستی و رابطه هایم، هیچ نمونه و نشانه مشابه سراغ ندارم. شاید برای تو عشق همیشه اینطور اتفاق افتاده و این، امری عادیه؛ اما برای من، این وضعیتی که الان دارم، خارق العاده هست. من هیچی رو نمی بینم. و در عین حال وقتی در خلوت خونه خودم به تو و بودن با تو فکر می کنم متوجه میشم که همه زمانی که با تو بوده ام، در هشیاری بی نظیری قرار داشته ام. همه جملات تو، همه کارهات، همه نگاه هات به من و یا به سایرین، همه حرفهای دیگران و خلاصه همه آن چیزائی که بین من و تو گذشته براحتی جلوی چشمم به نمایش در میان.“
وقتی آخرین ظرف رو هم روی جاظرفی میذارم، به آرامی بر میگردم و اونو بغل میگیرم. نمی تونم از بوسیدنش دست بردارم و همانجا روی کف آشپزخونه پهن می شویم و خود را و تن هایمان رو برای شنا در اختیار امواج آرام حضور یکدیگر قرار میدهیم.
هلند – فالس – 20 دسامبر 2002



۲۴/۰۱/۱۳۹۷

" سنگ، یادی آشنا از دوردستها "




   پای به کوره راه جنگلی می نهم، راهی مأنوس که میشناسمش. آرام آرام صداها تغییر می کنند؛ آثار و نشانه¬های زندگی شهری دور میشوند و صداهای طبیعت در گوشهایم نشانه های خود را باز می یابند. دارکوبی در دوردست دارد به درختی می کوبد؛ پرنده ای خوش الحان دارد شاخه ها را با صوتش نشانه گذاری می کند؛ صدای سگی با نشانه ای از بازیگوشی از دور به گوش میرسد. گاهی صدای ماشینی که بر سرعت خود افزوده از دوردست جاده جنگلی به گوش میرسد.
   درخت ها نفسی تازه کرده اند. بوته ها زیر سایه سار درختان زودتر نشانه های بهار را به نمایش گذاشته اند. اینجا و آنجا شکفتگی جوانه ها را می بینی؛ بیشتر بر بوته ها و پیچکها. راهم را کج میکنم تا از میان درختان کاج بگذرم با برگهای سوزنی شان که هم بر تن دارند و هم اطراف تنه خود را با آن در چندین و چند لایه پوشانده اند. سکوتی ممتد حجم تمام جنگل هست. حتی صدای گروه دوچرخه سواران نیز که صدای رکاب زدن شان با صدای هن و هن در هم آمیخته، بخشی از این سکوت هست. انگار درختان برایشان راه می گشایند بی هیچ صدایی و حرکتی.
   حجم حضور درختان کاج فشرده تر میشود. حال از میان کاج ها میگذرم. در کوره راه هیچ نشانه ای از جای پای انسانی نمی بینم؛ احساسی از کاشف حیات طبیعی در خود دارم؛ انگار روی این زمین، من اولین انسانی هستم که از کنار این درختان میگذرم. درست در بطن این حس شاد، چشمم به سنگی می افتد؛ گرد و کوچک و درخشان. رنگش با محیط تیره پوشیده از برگهای سوزنی کاجها زیر سایه سار قدرتمند آنان، براحتی قابل تمیز هست. نزدیکتر میروم. نگاهی بدان می اندازم و می گذرم. ناگهان، انگار کسی مرا صدا میزند، بر میگردم. تنها همان سنگ هست که باز هم با قدرت تمام به چشمم می آید. بر میگردم و آنرا از زمین بر میدارم. شکیل و زیبا. انگار هزاران هزار بار در میان سنگهائی همچون خود در بستر رودخانه ها غلطیده باشد. با دو حفره کوچک که بر سطح آن باقی مانده، نگاهش را به من میدوزد. عجیب است که نگاهش نه خواهش، نه تحکم و نه حتی بی تفاوتی است؛ انگار من موضوع تحقیق او هستم و نه بالعکس.
   در مشتم میگیرمش و به راهم ادامه می دهم. با گرمای دستم، کمی گرم میشود و من مجبور میشوم مشتم را باز کرده و باز هم نگاهی به او بیاندازم. اینبار درخشان تر شده و حال با گرمای دست من، انگار جانی تازه گرفته باشد نگاهش شفاف تر و صریح تر شده است!
   تصمیم خود را میگیرم. شاید میلیاردها میلیارد سنگ در همین اندازه و شکل و در اشکال دیگر و مکانهای متفاوت وجود داشته باشند؛ شاید تمام جهان از سنگ بوده باشد و بردن قطعه ای از آن به خانه، مسخره بنظر آید؛ اما، چه باک! او را که همراهی خاموشش مرا بیشتر جذب او کرده، چندبار دست به دست می کنم؛ به هوا می اندازم و میگیرمش و باز هم. دارم صدای خنده اش را میشنوم. انگار شکلی از همگرائی بین ما بوجود آمده.
   فکر نکنم جای زیادی را در خانه اشغال کند! در میان اینهمه وسائل و اجزاء سازنده مفهوم خانه در چهاردیواری مکانی که نام خانه " من " را بخود اختصاص داده، حضور او را نمیتوانم و نباید تنها با خصوصیتی همچون قابل استفاده و غیره مبنا قرار دهم. هرچند از لحظه ای که پای در خانه گذاشته ام، تمام فکر و نگاه و توجه ام را به خودش جلب کرده. او را روی میز میگذارم، از او عکس میگیرم، در حالات و وضعیت های مختلف. از هر زاویه ای نگاهش می کنم؛ هرچه بیشتر توجه نشان میدهم، بیشتر خودی می نمایاند.
   حال عضو ویژه ای از خانه من هست و در کمال همراهی و همنوائی با سایر وسائل خانه، همچنان اولین وجودی است که چشم مرا به خودش می کشاند. هر روز و هربار از جلوی میز نهارخوری میگذرم، جائی که او را بر زمینه سیاه آن قرار داده ام، با چشمانش به من نگاه می کند حتی زمانی که از میز فاصله میگیرم، چشمانش با حرکت من حرکت می کند.
   باشد، روزی خواهد رسید تو رازهای زندگی ات را با من در میان بگذاری؛ بگویی از کجا هستی، چطور در آن روز بهاری و در آن سایه روشن خاص لابلای برگهای بازمانده بر پای درختان کاج به صرافت افتادی تا با من آشنا شوی و راز این سیر و سیاحت تو چیست؟ شاید با من از راز کهکشانها سخن بگوئی؟ از آن جائی که آمده ای و شاید در شکل و شمایل دیگری بودی و با گذشت زمان و همه حالاتی که پشت سر گذاشته بودی به شکل امروزین و به ابدیت حیاتی اینگونه رسیده ای؟
   ما با هم رازها خواهیم گفت و حرفها خواهیم زد.

! Who care!?Welcome to my home, your home


This page is powered by Blogger. Isn't yours?