کلَ‌گپ

۲۴/۰۱/۱۳۹۷

" سنگ، یادی آشنا از دوردستها "




   پای به کوره راه جنگلی می نهم، راهی مأنوس که میشناسمش. آرام آرام صداها تغییر می کنند؛ آثار و نشانه¬های زندگی شهری دور میشوند و صداهای طبیعت در گوشهایم نشانه های خود را باز می یابند. دارکوبی در دوردست دارد به درختی می کوبد؛ پرنده ای خوش الحان دارد شاخه ها را با صوتش نشانه گذاری می کند؛ صدای سگی با نشانه ای از بازیگوشی از دور به گوش میرسد. گاهی صدای ماشینی که بر سرعت خود افزوده از دوردست جاده جنگلی به گوش میرسد.
   درخت ها نفسی تازه کرده اند. بوته ها زیر سایه سار درختان زودتر نشانه های بهار را به نمایش گذاشته اند. اینجا و آنجا شکفتگی جوانه ها را می بینی؛ بیشتر بر بوته ها و پیچکها. راهم را کج میکنم تا از میان درختان کاج بگذرم با برگهای سوزنی شان که هم بر تن دارند و هم اطراف تنه خود را با آن در چندین و چند لایه پوشانده اند. سکوتی ممتد حجم تمام جنگل هست. حتی صدای گروه دوچرخه سواران نیز که صدای رکاب زدن شان با صدای هن و هن در هم آمیخته، بخشی از این سکوت هست. انگار درختان برایشان راه می گشایند بی هیچ صدایی و حرکتی.
   حجم حضور درختان کاج فشرده تر میشود. حال از میان کاج ها میگذرم. در کوره راه هیچ نشانه ای از جای پای انسانی نمی بینم؛ احساسی از کاشف حیات طبیعی در خود دارم؛ انگار روی این زمین، من اولین انسانی هستم که از کنار این درختان میگذرم. درست در بطن این حس شاد، چشمم به سنگی می افتد؛ گرد و کوچک و درخشان. رنگش با محیط تیره پوشیده از برگهای سوزنی کاجها زیر سایه سار قدرتمند آنان، براحتی قابل تمیز هست. نزدیکتر میروم. نگاهی بدان می اندازم و می گذرم. ناگهان، انگار کسی مرا صدا میزند، بر میگردم. تنها همان سنگ هست که باز هم با قدرت تمام به چشمم می آید. بر میگردم و آنرا از زمین بر میدارم. شکیل و زیبا. انگار هزاران هزار بار در میان سنگهائی همچون خود در بستر رودخانه ها غلطیده باشد. با دو حفره کوچک که بر سطح آن باقی مانده، نگاهش را به من میدوزد. عجیب است که نگاهش نه خواهش، نه تحکم و نه حتی بی تفاوتی است؛ انگار من موضوع تحقیق او هستم و نه بالعکس.
   در مشتم میگیرمش و به راهم ادامه می دهم. با گرمای دستم، کمی گرم میشود و من مجبور میشوم مشتم را باز کرده و باز هم نگاهی به او بیاندازم. اینبار درخشان تر شده و حال با گرمای دست من، انگار جانی تازه گرفته باشد نگاهش شفاف تر و صریح تر شده است!
   تصمیم خود را میگیرم. شاید میلیاردها میلیارد سنگ در همین اندازه و شکل و در اشکال دیگر و مکانهای متفاوت وجود داشته باشند؛ شاید تمام جهان از سنگ بوده باشد و بردن قطعه ای از آن به خانه، مسخره بنظر آید؛ اما، چه باک! او را که همراهی خاموشش مرا بیشتر جذب او کرده، چندبار دست به دست می کنم؛ به هوا می اندازم و میگیرمش و باز هم. دارم صدای خنده اش را میشنوم. انگار شکلی از همگرائی بین ما بوجود آمده.
   فکر نکنم جای زیادی را در خانه اشغال کند! در میان اینهمه وسائل و اجزاء سازنده مفهوم خانه در چهاردیواری مکانی که نام خانه " من " را بخود اختصاص داده، حضور او را نمیتوانم و نباید تنها با خصوصیتی همچون قابل استفاده و غیره مبنا قرار دهم. هرچند از لحظه ای که پای در خانه گذاشته ام، تمام فکر و نگاه و توجه ام را به خودش جلب کرده. او را روی میز میگذارم، از او عکس میگیرم، در حالات و وضعیت های مختلف. از هر زاویه ای نگاهش می کنم؛ هرچه بیشتر توجه نشان میدهم، بیشتر خودی می نمایاند.
   حال عضو ویژه ای از خانه من هست و در کمال همراهی و همنوائی با سایر وسائل خانه، همچنان اولین وجودی است که چشم مرا به خودش می کشاند. هر روز و هربار از جلوی میز نهارخوری میگذرم، جائی که او را بر زمینه سیاه آن قرار داده ام، با چشمانش به من نگاه می کند حتی زمانی که از میز فاصله میگیرم، چشمانش با حرکت من حرکت می کند.
   باشد، روزی خواهد رسید تو رازهای زندگی ات را با من در میان بگذاری؛ بگویی از کجا هستی، چطور در آن روز بهاری و در آن سایه روشن خاص لابلای برگهای بازمانده بر پای درختان کاج به صرافت افتادی تا با من آشنا شوی و راز این سیر و سیاحت تو چیست؟ شاید با من از راز کهکشانها سخن بگوئی؟ از آن جائی که آمده ای و شاید در شکل و شمایل دیگری بودی و با گذشت زمان و همه حالاتی که پشت سر گذاشته بودی به شکل امروزین و به ابدیت حیاتی اینگونه رسیده ای؟
   ما با هم رازها خواهیم گفت و حرفها خواهیم زد.

! Who care!?Welcome to my home, your home


This page is powered by Blogger. Isn't yours?