کلَ‌گپ

۲۷/۱۱/۱۳۸۵

گوشه‌ای از یک گشت و گذار – سفر به برلین

از وسط جمعیتی که میرقصیدند اومد بیرون. به آرامی و با نرمشی که در راه‌رفتن داشت، از لابلای صندلی‌ها و میزها گذشته و خودش رو به پیرمرد رسوند. لبخندی زیبا و ثابت روی چهره‌اش، ملاحتش را دو چندان کرده بود. دست پیرمرد را گرفت و سرش را به گوش‌هایش نزدیک کرده و چیزهائی گفت که نه تنها چهره منقبض پیرمرد را باز نمود، بلکه توانست اشکی درخشان را درون چشمانش بنشاند. مرد برخواست و با دختر بسوی جمعی حرکت کرد که با ضربآهنگی در حال رقص بودند. دختر با مهربانی تمام دستانش را دور کمر پیرمرد حلقه کرده بود و پیرمرد نیز دستش دور گردن دختر بود و با نشاطی عمیق روح و روانش را در اختیار دختر قرار داده بود.

تماشای عاطفه بهم‌گره‌خورده این دو آنچنان جاذبه داشت که حتی رقصندگان دیگر را نیز به فراهم‌کردن فضایی برای آن دو ترغیب میکرد.

پیرمرد، پس از سخنانی تند که همراه با احساساتی شدید به زبان رانده بود و پس از ساعتی چند بار دیگر تحت‌تأثیر عواطف و احساسات و عدم انطباق انتظارات‌اش از شنوندگان با آنچه در ذهن داشته و یا به زبان میراند، صدای هق‌هق‌اش همه نگاه‌ها و توجه عمومی را به خود جلب کرده بود؛ با کمک برخی از دوستان و یاران دیر و دورش در گوشه‌ای نشسته و سعی میکرد احساساتش را انتظام بخشد.

انتخاب چنین جمعی برای چنان سخنانی، شاید مهمترین بخش اشتباهی بود که از وی سر زده بود. در تمام مدتی که نمایشات مختلف احساسی، عاطفی و اندیشه‌ای وی و بطور کلی حضور وی در آن جمع نمایان بود، این فکر به ذهن خطور میکرد که: آیا او تعمداً چنین فضائی را انتخاب کرده؟ آیا او خود زمینه‌های غلیان‌های حسی را برای خود هموار نمی کند؟ آیا او خود واقف نیست که چنین غلیان‌هائی از عواطف و احساسات، شکلی از بهم‌ریخته‌گی حسی و روحی است؟ حالتی که بیش از هر چیز احتراز از حضور در چنین جمعی را طلب میکند؟ آیا همان غلیان‌های عصبی، حسی نیست که او را به چنین جمعی میکشاند، تا به تداوم حضور خود در جسم و جان وی خوراک برساند؟

دختر، این فرشته نجات درست در چنان لحظاتی به سراغش رفته بود که او و یاران همراه و دوستانی در حول و حوش تلاش میکردند، جایگاه مناسبی برای غلیان‌های عصبی او فراهم کنند. تلاش فردی او راه به جائی نمی برد. شاید تنها و تنها حضور این فرشته زیبارو بود که میتوانست خلاء موجود را پر کند؛ پیرمرد را در حالتی قرار دهد که اساساً ربطی به عملکرد مغز برای تنظیم جایگاه اجزاء وجود ندارد. تجربه خاصی بود. مرد شاید در آن لحظات بیش از هرچیز به عواطفی شفاف و بدون جهت نیاز داشت؛ از همان نوعی که فرشته زیبارو در اختیارش گذاشته بود.

پیرمرد نشاط درونی‌اش را در لفافه‌ای از کلمات در گوشهای دختر زمزمه میکرد و دختر همزمان در حالیکه دست راستش در دستان پیرمرد حلقه شده بود، با دست چپ خود پشت پیرمرد را به آرامی نوازش میکرد. در کف دست دختر و سرانگشتانش تمامی محبتی که از عشق میتوان انتظار داشت، نهفته بود و بی‌دریغ به پیرمرد هدیه میشد تا با پوست و گوشت خود آنرا حس کرده و وجودش را از کشیدگی عصبی برهاند. مرد احساسش را به کلمه آلوده میکرد و دختر عواطفش را با نوازش به جانش میریخت! صحنه به نوازش مادرانه‌ای شبیه بود که هق‌هق گریه کودکی را با ضرباتی آرام‌بخش به پشت وی مهار میکند. امنیت، بهترین هدیه‌ای است که از چنین عاطفه‌ای بدست می آید و پیرمرد در آغوش دختر مملو از آرامش و صمیمیت و زیبائی بود.

انگار صحنه را برای دقایق طولانی‌تری در نظر گرفته بودند. تغییر ریتم آهنگ، ترکیب افرادی که میرقصیدند و حتی وضعیت و شرائطی که این دو بر عکس سایرین نسبت به هم داشتند، هیچ تأثیری بر آنها نداشت؛ نوازش بی‌شائبه فرشته زیباروی بر پشت پیرمرد فرود می آمد و پیرمرد با چهره‌ای شاد، فارغ از همه غم‌هائی که اندیشه برایش شکل داده بود و تمامی دردی که از جدال نظر و ایده و اندیشه و تلقیات و تصورات در خود حس میکرد، غرق در نشاط به این منبع لایزال امنیت چسبیده بود.

وقتی فرشته زیبارو در گوشه‌ای دیگر حس گرم زیبائی و عاطفه و امنیت را به فرد دیگری هدیه میکرد، پیرمرد هنوز گرم رقص و پایکوبی بود و نشاط نشانده‌شده در جانش، او را به چنان رقصی در میانه میدان کشانده که شاید هیچگاه در تمامی شش دهه زندگی‌اش چنین تجربه‌ای را پشت سر نگذاشته بود.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?