کلَ‌گپ

۱۰/۰۲/۱۳۸۳

در كنار رود " گنگ " پيرمردي بود كه از سوي هزاران تارك دنيا و مريد مورد احترام و توجه قرار داشت. او توانسته بود سلامت جسمي اش را بخوبي حفظ كند؛ سرش از ته تراشيده و كاملاً صاف بود و همان لباس معمول تاركين دنيا را كه به رنگ زعفراني است بتن داشت. عصاي باريك و بلندي در دست داشت كه بنظر مي آيد ساليان زيادي همراه وي به اين سوي و آنسوي كشانده شده و همچنين كفشي راحتي به پا كرده بود كه بيشتر براي سواحل دريا مناسب است. ما روي نيمكتي در چشم اندازي بسوي رودخانه نشسته بوديم طوري كه پل راه آهن درست در برابرمان قرار داشت و رود در همين نقطه به سمت چپ پيچ تندي ايجاد كرده و در آن جريان مي يافت. در آنسوي رودخانه در اين صبحدم مه غليظي گرفته بود و ميشد تنها نُك بالاي درختان را ديد. انگار آنها نيز در تداوم جريان آب رود و در سطح آن قرار داشتند. حتي نسيمي نيز نمي وزيد و پرستوها درست در فاصله بسيار نزديك به سطح آب در كناره هاي رود پرواز مي كردند. اين رود بسيار كهن و مقدس بود و از اقصا نقاط دنيا مردم بسياري به سواحلش آمده تا آخرين روزهاي عمر خود را در اينجا بگذرانند و پس از مرگ در كنارش سوزانده شوند. اين رود مورد احترام و عبادت قرار ميگرفت و از آن با آوازهاي مذهبي ستايش كرده و حالت تقدس آنرا كماكان حفظ مي كردند. در عين حال هرنوع آشغال و يا كثافات و پس مانده اي را در آن ميريختند؛ عليرغم همه اينها مردم خود و لباس هايشان را در آن مي شستند و از آب آن براي آشاميدن استفاده مي كردند؛ افرادي را ميديدي كه در سواحل آن در حالت مراقبه قرار گرفته اند، چشمانشان بسته بود كاملاً صامت و راست نشسته و لب بهم دوخته و هيچ صدائي از آنها بيرون نمي آمد. اين رودي بود كه عليرغم استفاده بي حدي كه به مردم مي رساند، بشر آنرا كماكان آلوده تر ميكرد. در فصل بارندگي سطح آب گاهاً بين شش تا ده متر بالا مي آمد، تمامي كثافات و آشغال هاي اطراف را روفته و تمام منطقه را با لجن و كثافت مي پوشاند طوري كه اين لجن ها بعنوان كود در كار زراعت مورد استفاده كشاورزان قرار ميگرفت. اين رود با پيچ و تاب هاي بسيار تند بطرف پائين ميرفت و حتي گاهاً مي ديدي كه بخاطر جريان تند آب، درخت كاملي را از ريشه بيرون كشيده و همراه خود ميبرد. گاهاً ميتوانستي حيوان مرده اي را بصورت شناور روي آن ببيني و لاشخورها و كلاغ ها را كه رويش نشسته و يا براي تكه اي از گوشت آن حيوان مرده با هم مي جنگند؛ و يا حتي گاهي ميتواني دست، پا و يا حتي جسد كامل يك انسان را روي آب ببيني. صبح امروز رود بطرز شگرفتي آرام و بدون حركت بود. ساحل آنسوي رودخانه را نميشد براحتي تميز داد. چند ساعتي ميشود كه خورشيد بالا آمده با اينهمه هنوز مه ناپديد نشده است و بدينسان رود بحالتي اعجاب انگيز نمودي وسيع تر يافته بود. پيرمرد اعتقادي عميق به اين رود داشت، او سالهاي بسيار را در سواحل اين رود گذرانده، با همه مريداني كه دورش را گرفته بودند و رفتارش در اين رابطه بخودي خود آنچنان بود كه انگار مي بايد هميشه روال بهمين گونه باشد. اينكه آنها مريد باشند و او همچون مراد و قطب و مرجع. اين رود براي او ديگر امري علي السويه و عادي شده و اين امر بجاي خود مايه تاسف بود.... بقيه اين نوشته را مي توانيد در اينجا بخوانيد. اين نوشته اي است از يادداشت هاي كريشنامورتي طي اقامتش در هند. همچنين نوشته اي است از سري نوشته هاي كوتاهي كه در مجموعه اي بنام: " تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي". ترجمه اي از اين كتاب را من در سايت خودم گذاشته ام.- آدرس اين سايت و اين كتاب ها را ميتوانيد در رديف سمت راست همين وبلاگ نيز مشاهده كنيد - مجموعه اي است از حدود چهل نوشته چند صفحه اي با شرحي كوتاه از ديدار با افراد مختلف و مشاهداتي كه وي داشته در گردش ها و پياده روي ها و بطور كلي نگاهي كه ميتوان آنرا مشاهده مستقيم ناميد. كتاب هاي ديگري البته از كريشنامورتي در ايران ترجمه و چاپ شده اند از جمله كارهايي كه آقاي محمدجعفر مصفا و يا آقاي پيمان آزاد انجام داده اند. اما در موارد زيادي ميشد در كتابهاي ترجمه شده آنان شاهد بود كه كريشنامورتي بمثابه فردي عارف و يا فردي مذهبي معرفي شده. بگونه اي كه انگار وي پيام آور نوع خاصي از نگرش و جهان بيني است. او هيچگاه چنين نقشي را نپذيرفت و شايد به جرئت مي توان گفت كه همه توضيحاتش دقيقاً در رد همين نكته بود. او حتي زماني كه خود بر راس تشكيلاتي عريض و طويل با ايده آشتي بين اديان و مبنائي براي نگرش عرفاني به اديان گوناگون داشته، از اين نقش خود دست كشيد و با شعار اينكه: حقيقت در انحصار هيچكس نيست و اساساً براي رسيدن به آن هيچ راه و يا سازماني نياز نيست، از آن دست شست. سالهاي بعد در واقع توضيح دهنده همين بود كه چطور انسان در جستجوي فردي خود قادر مي گردد تنها با حقيقت همراهي كند نه در تلاش براي تملك آن و يا حس يكباره آن. براي من ترجمه اين كتاب و كتابهاي ديگري از وي نه بعنوان كار ترجمه، بلكه انعكاسي مستقيم تر از وي و سخنانش بوده. بدون اينكه خواسته باشم حرف هايش را آيه هاي يكبار مصرف قلمداد كنم. اما زماني كه مي شنوم كسي مي گويد: با چشمان خود به جهان بنگر و خود را و تماميت وجودت را آزاد بگذار تا جريان حيات را درون خود حس و درك كني... چنين جمله اي را من نه آيه مي دانم و نه چيز ديگري. در واقع زندگي را با تماميت وجود خود حس كردن، چيزي است كه تابع هيچ نسخه از پيش تعيين شده اي نيست. آنجا كه برميگردد به همه اثرات ناشي از تناقضات موجود در مناسبات انسانها با يكديگر كه ناشي از شركت ناخودآگاه و خودبخودي همه انسانها در چرخه آن است، وي پيشنهاد مي كند تنها راه شايد نگاه مستقيم به معضلات باشد و نه تلاش براي پروراندن تخيلي در ذهن در برابر همه واقعيياتي كه در پيرامون ما جريان دارد. ( اين مباحث وي را ميتوانيد در كتابي با نام: يك شيوه كاملاً متفاوت براي زندگي ، كه مباحثه اي است بين وي و دكتر آلان آندرسون ببينيد اين كتاب نيز در مجموعه ترجمه هاي توي سايتم قرار دارد.) يكي صلح را در برابر جنگ هاي عملاً موجود در جهان علم مي كند، ديگري عدم خشونت را در برابر خشونت هاي موجود و آن ديگري انقلاب را در مقابله با تلاش قدرتمندان براي تداوم همين روند غير معقول مناسبات اقتصادي در جامعه و ديگري اصلاح طلبي را علم ميكند در برابر تخريب گرائي بي حد و مرزي كه در جامعه بشري حاكم هست... همه اينها تصوراتي است از چيزي بهتر در برابر واقعيت تلخي كه جريان دارد. حال آنكه وقتي با كريشنامورتي در اين زمينه ها صحبت مي شود، وي ميگويد طبيعي است كه همه تصورات زيبا باشند و زيبا هستند و بسيار خوب طراحي شده اند. اما واقعيت چيز ديگري است. اگر انسان به خشونت روي مي آورد، بايد مكانيسم روي آوردن وي به خشونت را درست در لحظه بروز بشناسيم و نه اينكه بخواهيم آنرا با چيزي تخيلي همچون عدم خشونت بپوشانيم. اگر ديواري دارد فرو ميريزد بايد مصالح آن را و علتش را جستجو كرد و نه اينكه رويش را رنگ بپاشيم و ... بهرحال چند كتابي كه از وي ترجمه كرده ام – و قصد من امروز هم اين بود كه لااقل چند صفحه اي از يكي از مباحثه هايش با جوانان دانشجو را در اينجا بياورم كه چگونه با هم و در مباحثه اي فعال مي نشينند تا جايگاه حرف و ايده را مشخص كنند كه آيا: ميتوان حرف و گفته و اينها را بمثابه بيان حقيقت در نظر گرفت؟ اما وقتي به يكي از ترجمه هاي قبلي ام مراجعه كردم، حيفم آمد كه بخشي از آنرا در اينجا نياورم. بالاخص آن مبحثي را كه چگونه افرادي به مرجع بودن دائمي عادت مي كنند و چگونه است كه چشم انسان قابليت ديدنش را در پي تكرار هاي ساده، از مضمون زنده نگرش تهي ميكند. اين نوشته و بقيه نوشته ها را در سايتي قرار داده ام با نام: سايت كمال

۰۹/۰۲/۱۳۸۳

شخم زدن درست، اما با چي؟ صداي گوينده اخبار با صداي قهقهه چندتائي كودك قاطي شده كه دارن از تو خياباني پشت مجتمع ما بطرف مدرسه ميرن. زني جوان كرد عراقي كه بچه اش سومين روزي هست كه ميره مهد كودك. هنوز سه سالش بزور هستش. وقتي مادر ميخواد بيني اش رو تميز كنه، منو بياد مادرم ميندازه كه از اين كارش هميشه متنفر بودم. انگار داره يه هويج رو از زمين بيرون مي كشه كه چنان دماغم رو فشار ميداد كه بجاي آب دماغ، اشك از چشمانم سرازير ميشد و هميشه هم دادم در مي اومد. اما صداي گوينده اخبار نميذاره كه در اين بازي خاطره و لحظه پيش روي گم بشم. خبر از بمباران هائي جديد تر در يكي از شهرهاي عراق هست. انگار قرار داد بسيار جا افتاده اي هست كه هرچه حوادث هولناك در جهان روي داده، حتي در چند دقيقه پيش تر از پخش برنامه، گزارش داده شن. انگار عدم اطلاع من بعنوان مثال، در جلوگيري و يا گسترش حادثه فوق هيچ تاثيري هم ميذاره. چرا كه انجام چنين كارهائي نه ربطي به ميزان اطلاع اينهمه مردم داره و نه اينكه از دست اين همه بيننده خبر كاري ساخته هست. همه ما بايد مثل يه قاشق شربتي كه بالاخره نفهميديم مورد استفاده اش چيست، تو حلقمان بريزيم شايد يه روزي به كار بياد. از اين بدتر همان عملي است كه جريان داره. كاري كه آمريكائيان و تمامي همراهانش در عراق مي كنند نشان از طنز تلخي است. ياد آن جُكي مي افتم كه ميگفتند يكي رو كه بدنش سوخته شده بود، به بيمارستان مي آورند. دكتر بعداز كارهاي اوليه يه عكسي از بدن بيمار ميگيره و مي بينه كه تمام بدنش خورد و خاكشير هست. مي پرسه: چرا اين مريض استخوان هاش شكسته؟ كسي كه بيمار رو به بيمارستان آورده بود گفت: آخه آتش اونو چند نفري با بيل خاموش كرديم... حالا حكايت آمريكائي هاست. ميگين بابا جان دموكراسي مثل بذري است كه بايد روي زمين مساعدي كاشته بشه و با دقت نگه داري بشه. اول بايد زمين رو با تراكتور شخم زد و مواد لازم رو بهش داد. فقط به اين آمريكائي ها انگار نگفته بودند با چي بايد شخم زد. چون فعلاً كه دارن با توپ و تانك و موشك و اينها زمين رو شخم مي زنند... از اين بدتر وضعيت يه سري از دوستان و دور و اطرافيان هست كه انگار آنها هم فكر مي كنند از لابلاي همه اين بمب افكني ها انشاء الله كه جوانه هائي سر خواهد زد و حالا اگه سنگ و كلوخ هاي زير زمين كه ريشه در خاك عراق داره ميزنه بيرون، اونا حضور همين سنگ ها رو مانع مي دونند و اينكه اگه اين بمب ها نبودند، آن سنگ ها هيچ وقت معلوم نميشدند. اينقدر از اين اخبار و مباحثه ها حال آدم بهم ميخوره كه ترجيح ميدم گوشم رو بذارم در اختيار آهنگي كه خودم گذاشته ام بنام: " باغ هاي چيني " با هارموني مناسبي بين آواز پرندگان توي بالكنم با آواز پرندگان در سي دي و ملودي چيني دل نشيني كه نواخته ميشه. جاي يك زندگي آرام و صلح آميز بر روي كره ما چقدر خالي است!

۰۶/۰۲/۱۳۸۳

ويتريني از روان ما اوايل كه اومده بودم هلند، يكي از مظاهر عجيب زندگي مردم اينجا دكوراسيون خانه هاي كوچيك شان بود كه در خيابان هاي اصلي و بالاخص در شهرهاي قديمي مي ديدم. ما مردمي كه در شرق زندگي كرده ايم ميدانيم كه حريم اندروني يعني چه! بخش بزرگي از زندگي ما در حصار عجيب و غريبي از شخصي و خصوصي گرفتار هست. من وقتي از خيابان هاي هارلم – شهري كه اوايل دوره اقامتم در آن زندگي مي كردم – ميگذشتم با خانه هائي روبرو ميشدم كه اتاق پذيرائي شان درست مثل ويترين مغازه ها بود و نه تنها تمام وسائل توي خانه – كه با خوش سليقه گي كامل آراسته شده بود – نمايان بودند، بلكه حتي ميديدم افرادي رو كه مثلاً دور يه ميز نشسته اند و دارند شام مي خورند و يا روي يه مبل پيره زني رو ميديدم كه نشسته و بازي نور روي صورتش نشان از روشن بودن تلوزيون داشت و ... اوايل خجالت مي كشيدم كه درون خانه ها رو نگاه كنم. فكر مي كردم بنحوي از انحاء دارم اندروني خانه اي رو ميكاوم. بعدها وقتي بطور مثال با گربه اي كنار پنجره برخورد مي كردم و بي اختيار شروع به حرف زدن با آنها مي كردم و يا سگي كه با دقت و هوشياري بمن نگاه مي كنه، خودبخود با صاحبان خانه ها نيز رودر رو مي شدم. سري بعلامت سلام تكان مي دادم و خوشروئي پاسخ آنها حكايت از آن داشت كه در كار من انگار هيچ خبط و خطائي نيست. با آشنائي بيشترم نسبت به آنها متوجه شدم كه انگار آنها خود خانه اشان رو اينگونه آرايش مي كنند تا براي ناظري از بيرون زيبا جلوه كنه. گلدان هاي گلي كه مثلاً كنار پنجره هستند، پرده اي كه بخش معيني رو پوشانده و چندتائي جا شمعي و يا مجسمه اي كوچك و يا قاب عكسي؛ همه اينها درست مثل موزه اي بود زنده از سليقه انسانهائي كه همزمان با من زندگي مي كردند و اينگونه خود را و سليقه شان را بنمايش مي گذاشتند. يكبار وقتي كه از كنار خانه اي بزرگ در شهرك محل زندگي فعلي ام ميگذشتم و با تعجب و علاقه مندي تمام به دكوراسيون خانه و همه زيبائي ها و سليقه بي نظير خانه خيره شده بودم، بطور اتفاقي صاحب خانه در خانه اش رو باز كرده و بيرون آمد. بدون اينكه لحظه اي مكث كنم و صرفاً متاثر از علاقه مندي ام، گفتم: واقعاً خانه زيبائي دارين و اگر چه وسائل زيادي در آن نيست، اما تركيب رنگ خانه و مبلمانش و خلاصه همه چيز خيلي عالي تنظيم شده. مي بخشين كه من اينطوري اينجا وايستادم و دارم به درون خانه شما نگاه مي كنم. صاحب خانه خنده اي كرد و گفت: خيلي جالبه كه از سليقه من و همسرم خوشت آمد. ما قبلاً در يه خانه قديمي زندگي مي كرديم كه از پدرم به ارث رسيده بود با همه وسائل آنتيك در آن. راستش خودم احساس كردم كه انگار با آن وسائل دارم خودم هم پير ميشم. خوشبختانه همسرم – در همين وقت همسرش هم از خانه بيرون آمد – نيز با من موافقت كرد. اين خونه رو با قرض از بانك راه انداختيم و وسائل كم ولي با رنگهاي متناسب خريديم. در همين موقع براي همسرش توضيح داد كه من از سليقه شان تعريف كرده ام. من دادن آرامش بيشتري به آنها براي احساس امنيت گفتم: راستش من حدود چندسالي هست كه در اين شهر زندگي مي كنم. هميشه در حين عبور از كنار خانه شما، زيبائي دكوراسيون خانه تان منو مجذوب ميكرد. من فكر كردم امروز شما خونه نيستيد و خواستم خيلي بيشتر نگاهش كنم... زن با لبخند گفت: متاسفانه ما داريم ميريم براي خريد. خب ميتوني يه وقت ديگه اگه مايل بودي بياي و خونه رو از داخل ببيني... وبلاگ ها درست مثل همان خانه هائي رو مي مونند كه ما از سليقه هامون و از دنياي دروني مون مي سازيم و اونو در برابر نگاه ديگران قرار ميديم. هرگونه تلاشي براي تبديل كردنش به يه مغازه و جذب مشتري و امثالهم، شايد در كوتاه مدت بتونه تاثيراتي بذاره، اما در كنه قضيه يه پرده پوشي جاي داره كه نشون ميده صاحب وبلاگ ميبايست از تنهائي رنج ببره. چرا كه نميتونه هيچ نشانه اي از درون خود رو با فراغ بال و چشماني باز نگاه كنه بدون اينكه دلهره داشته باشه مبادا اندروني اش مورد ارزش گذاري هاي متعارف قرار بگيره. آنهائي كه سايت مي زنند و محصولاتي رو به نمايش ميذارن، اساساً با دنياي بي غل غش وبلاگ نويسي فرق دارن. اگر چه اين خطر هميشه وجود داره كه هر وسيله اي بدليل وجود گرفتاري اصلي در جايي ديگر و بالاخص در روان انسان، به ابزاري تبديل بشه كه انسان حتي در آن و با آن نيز به خود فريبي برسه. عليرغم همه اينها وقتي گاهاً بجاي مراجعه به دنياي بشدت كالائي شده سايت هاي خبري و باشگاه هاي مباحثه هاي بي پايان، به وبلاگ ها سر ميزنم احساس خوبي بهم دست ميده. بالاخص در مراجعه به وبلاگ هائي كه در ايران نوشته ميشن. تابوي حفظ اسرار اندروني وقتي با رهائي اينگونه توام ميشه، تناقض عجيبي بوجود مياره كه افراد بسيار كمي از آن به سلامت بيرون ميان. بهمين دليل هست كه مي بينيم بسياري از وبلاگ ها در ايران ترجيح ميدن به امور تجريدي بپردازن و يا در دنياي سياست و روزنامه نگاري و حتي درگيري هاي تكنولوژيك در زمينه كامپيوتر و از اين قبيل غرق بشن تا اينكه تلاطمات خانه دل شان و يا مغزشان رو بيرون بريزن و نهراسند از بينندگان و گذر كنندگان كنار خيابان كه مبادا از وسائل مورد استفاده اش، از سليقه اش و حتي از رفتارش ايراد بگيرند. بدون اينكه بخواهم مبنا را در فريفتن بينندگان اندروني ها بدانم، احساس مي كنم تمرين ويژه اي است وبلاگ نويسي درست بهمانگونه اي كه شايد زماني رضا قاسمي يكي از بهترين نمونه هايش بود. صميمي مي نوشت و چه در لابلاي آن كلمات و چه در بيرون از آن، خودش بود و خودش. اگرچه هشدار دوست جوانم كه در وبلاگ گل سنگ مي نويسه در ذهنم هست كه وبلاگ نويسي و وبلاگ خواني انگار عادتي است همچون همه عادات ديگر كه بجاي خود ميتواند شيرين باشد و بجاي خود همه اثرات منفي اش را نيز داشته باشد. اما در بطن اين كار تحولي نهفته هست كه اميدوارم استفاده كنندگان از وبلاگ نويسي بتوانند اهميت آنرا درك كنند.

واژه ها و تبعات شان وقتي تيتر خبري رو در سايت اخبار روز و يا ايران امروز مي بينم كه نوشته: " مردي همسرش را با ريختن بنزين آتش زد و ... " يا اينكه در فلان شهر چند مرد دختركي چهار و نيم ساله را دزديده و پس از چندين بار تجاوز به قتل رساندند... و خلاصه از اين گونه اخباري كه در فضاي روحي و فرهنگي متعارف بوي اشمئزاز از آنها بر مياد رو منتشر مي كنند احساس مي كنم قبل از هرچيز دنياي نگارش و ادبياتمان هست كه بايد بطور اساسي تغيير كند. به ياد شعر سپهري مي افتم كه ميگفت: ... واژه را بايد شست ... با واژه بايد زير باران رفت... در كنار اينگونه اخبار مي بينيم خبري را كه امسال توسط رسانه هاي اروپائي نيز درباره اش صحبت شده، قضيه كشتار ارامنه توسط نيروهاي تركي در سال 1915 است. هنوز يك ماه هم از مراسم دهمين سالگرد كشتار در رواندا و بروندي نگذشته. من نميدانم آيا انعكاس چنين اموري هيچ نقشي جز تهييج منفي و دامن زدن به احساسات رقيق و عاميگري كار ديگري مي كند؟ اگر تمامي يادهاي منتقل شده از رفتارهاي انسانها نسبت به يكديگر را در كنار يكديگر قرار دهيم و باصطلاح تاريخ را ورق بزنيم – البته براي خواندن! – متوجه ميشويم كه دفرمه شدن انسان و شكل گيري نگرش خاصي به زندگي و حيات و امثالهم در زمانهائي بسيار بسيار قديم بروز كرده است. شايد حتي اين نظر نيز بتواند جائي باز كند كه همه كژي ها و انحرافات ذهن انسان، خود ماحصل روند عادي حيات بوده و بشر و يا انسان ديگري نميتواند وجود خارجي داشته باشد. و در همين راستاست كه بسياري ميپذيرند كه انسان شايد بتواند درون همين زندان خود ساخته برخي تغييرات اصلاحي ايجاد كند. بهررو منظور من بيشتر اين است كه تمامي حوادث بعداز تحكيم جايگاه ذهنيتي دفرمه شده در انسان، ناشي از چنين انشقاق اساسي دروني اش بوده و بعداز آن هيچ انساني – البته نمود ظاهري اش منظورم است – در اعمال و رفتاري كه بروز داده مقصر نيست. باز بايد به اين نكته اشاره كنم كه حتي مفهومي بنام تقصير و مجازات و يا حتي پاداش و اجر و اينها معيارهائي است براي جهاني انشقاق يافته و متاثر از ذهنيت انسانهاي شرطي. آنچه كه در برابرمان بروز مي كند كمترين اثري كه داشته اين است كه: تمامي اديان، فلسفه ها، جهان بيني ها و تمامي نمودهاي اخلاقي موجود و مطرح شكست خورده اند و انسان هيچگاه قادر نخواهد بود در دنباله روي از آنها بر بحران هاي بنيادين خود غلبه كند. دست اندركاران قدرت در ايران كه از تكرار بي حدو مرز الهي بودن خود و برپا كردن جامعه اي اسلامي ديگه حال دوست و دشمن را بهم زده اند، وقتي با اينهمه نابساماني هاي زندگي جمعي روبرويند كمترين نشانه عقلانيت در آنها اينگونه خواهد بود كه بپذيرند: شكست خورده اند. اما در كنار اينها از كار دست اندركاران سايت هاي اينترنتي باصطلاح سياسي در عجبم. وقتي بنحوي از انحاء براي آن مرد بدينگونه مايملكي قائل مي شويم: " ... مردي زنش ..." يعني اينكه آن زن در مايملك آن مرد قرار دارد. و حال آن مرد در نظر دارد با مايملك خود اينگونه و يا آن گونه برخورد نمايد. اين جمله اگر اينطور مطرح ميشد باز ميتوانستيم از معصوميت ادبيات سخن بگوييم: مردي با ريختن بنزين روي يك زن، دست به جنايتي زده و وي را كشته است. در چنين حالتي ميتوان كار مرد را همچون جنايتي در نظر گرفت كه ريشه يابي جنايت برميگردد به چگونه گي برخورد با معضلات اخلاقي، فرهنگي و روحي جامعه و برطرف كردن ريشه اي آن. ربودن كودكي – كه خود به اندازه كافي مشمئز كننده هست – وقتي با سمفوني دردآور ديگري همراه ميشود همچون تجاوز جنسي و آنهم برعليه يك كودك، جز درد و دامن زدن به بيچاره گي خوانندگان هيچ ماحصلي ندارد. آيا ميخواهيم بگوييم كه چنين اموري ناشي از حضور جمهوري اسلامي و قوانين محدود كننده آن در زمينه هاي جنسي و امثالهم است؟ من فكر نمي كنم نويسندگان سايت ها اينگونه ساده انديش باشند. وقتي انسان دفرمه هست، ديگر هيچ ربطي ندارد كه در كجاي جغرافياي زمين ايستاده است. چه واكنشي نشان ميدهد و چگونه نمودهاي دفرمه بودن ذهن و مغز و سيستم راهبر حيات روزمره اش بروز ميكند. هرچه هست از روالي غيرمنتظم با نظمي نشان دارد كه در كليت هستي جاري است. اما شايد مهمترين انگيزه براي دست اندركاران اين سايت ها جذب مشتري باشد. انگيزه اي كه متعاقباً فرد را دنبال اخبار و احاديث تكان دهنده ميكشاند. و خبر، كه ميتواند نمود حادثه اي ساده باشد، در انعكاسي گسترده تبديل به كالائي ميشود كه شايد بتواند چند صباحي اذهان كرخت شده در فورمول هاي ارزشي جوامع بحران زده و غيراخلاقي و دفرمه تحت تاثير قرار دهد. در همين راستا بود كه وقتي شنيدم فعالان سياسي خواهان محاكمه عادلانه " انصاف علي هدايت " با حضور وكيل و هئيت منصفه و از اين قبيل شدند، خنده اي تلخ در صورتم ماسيد. مگه آناني كه بر اريكه قدرت نشسته اند در دستگيري وي محق بوده اند كه حال ما خواهان محاكمه عادلانه وي هستيم؟ بطور اتوماتيك ياد قضيه اي مي افتم كه در سال شصت و پس از شروع عمليات نظامي مجاهدين از سوئي و شبه محاكمات باصطلاح انقلابي از سوي دادگاه انقلاب شاهدش بودم. فردي را چند روزي بود كه دستگير كرده بودند. وي كه بعنوان دختربازي و بطور كلي رفتارهائي مغاير با اخلاقيات ماليخوليائي عده اي نوجوان و درك منحصر بفرد آنان از اسلام دستگير شده بود براي محاكمه به زندان رشت و بخشي آوردند كه ما هم زنداني بوديم. بطور معمول هرتازه واردي مورد سوال و جوابي كلي قرار ميگرفت تا بدانيم چرا و در چه رابطه اي دستگير شده. چون آوردنشان به زندان سياسي طبعاً ميبايد نام و نشاني از سياسي بودن وي داشته باشد. وقتي قضايا روشن شد، هيچ كس ديگر كاري به كارش نداشت. سرش به فوتبال و پينگ پنگ و از اين حرفها مشغول بود. تا اينكه وضعيت عمومي در زندان عوض شد و وي كه در همين مدت تحت تاثير شعارهاي مجاهدين قرار گرفته بود، ترجيح داد كه در اتاق آنها باشد و حتي شروع كرده بود به خواندن نماز جماعت همراه آنان. اگرچه تعدادي از ما را كه هوادار گرايش اكثريت بوديم، بقيه زندانيان بايكوت كرده بودند، اما پيش مي آمد كه با بعضي از اين بچه ها كم وبيش سلام عليكي داشتيم. هنوز يكماهي نگذشته بود كه وي را براي دادگاه بردند. بهمراه جواني ديگر كه پيشتر از وي دستگير شده و در اولين دادگاه به شش ماه محكوم شده بود. حال دوباره آنها را به دادگاه بردند. وقتي از دادگاه برگشت، من ازش در مورد جريان دادگاه پرسيدم. گفت: وقتي ميخواستند منو دادگاهي كنند، بهشان گفتم: من دادگاه شمارا قبول ندارم و فقط در برابر دادگاه خلق پاسخگو خواهم بود. در جوابش هم حاكم شرع گفته بود، خب برو در زندان آب خنك بخور تا دادگاه خلق تو رو بعداً محاكمه كنه. وي خيلي شوق زده بود و فكر مي كرد كه كار بزرگي كرده. بهش گفتم: مگه در برابر دادگاه خلق هم بايد تو رو محاكمه كرد؟ دادگاه خلق در واقع نيروهاي ضد خلقي رو محاكمه خواهد كرد. و تو اتفاقاً بعنوان يك خلقي داري توسط دادگاهي غير خلقي محاكمه ميشي. اين چه حرفي بود كه زدي؟ بهتر نبود يه تعهدي امضاء كني و بزني بيرون؟ اگه هم به فعاليت سياسي اعتقاد داشتي، فكر نمي كني كه يك نفر در بيرون از زندان خيلي بيشتر مفيد خواهد بود؟ از طرف ديگه، مگه تو رو فقط در رابطه با نهي از منكر نگرفته بودند؟ چرا از اين فرصت استفاده نكردي... خب معلوم بود كه بحث ما به نتيجه نمي رسيد. حالا وقتي پذيرش حق محاكمه براي دادگاه هاي ايران رو مي بينم كه براي برخي از افراد صرفاً بخاطر مسافرت و امثالهم شكل ميگيره – من فكر مي كنم ساير مسافرين هم بايد حواسشون جمع باشه وقتي ميان خارج و احياناً ميخوان برخي تفريحاتي رو دنبال كنند كه در ايران براحتي ممكن نيست، بايد مواظب عكس و نشان و از اين قبيل باشند. واقعاً نميدانم چه وقت خواهد شد كه هر نويسنده اي در قبال هر كلمه اي كه داره روي كاغذ، مونيتور و هرجائي ديگه منعكس مي كنه، آنچنان احساس مسئوليتي داشته باشه كه فكر كنه دقيقاً با هر حرف و هر كلمه اش، جان موجود زنده اي هست كه در خطره. درست مثل جملاتي كه ميگوييم: مردي همسرش را... انگار يك زن ميتواند با لغت همسر در تملك كسي قرار بگيره. تمامي چنين برداشت هائي بايد از همه جملات مراوده ميان انسانها خارج بشه تا بتوانيم يگانه گي جامعه بشري رو درك كنيم. واقعاً راه ديگري نيست.

۰۵/۰۲/۱۳۸۳

لغزش قلم روي كاغذ ( يادداشتي كه در زير مياد از روي نوشته اي است كه امشب براي اولين بار پس از بيش از هشت سال روي كاغذ نوشته ام. با يادي از نگارش روي كاغذ و تمامي فضاي دلنشيني كه چنين نگارشي ميتونه همراه داشته باشه.) امشب، پس از مدتها قلم بدست گرفته ام تا آنچه را كه دلم ميخواد روي كاغذ بنويسم. سالها پيشتر تقريباً تا سال 96 بيشتر نوشته هايم با خودكار و برروي كاغذ نگاشته ميشد. جالب اينكه يكي از مشكلات من هم پيدا كردن خودكاري بود كه راحتي نگارش روي كاغ رو نقض نكنه. قلمي كه بتونه روي كاغذ بلغزه و من هم در نگاه مستقيم به تصور يا تصويري در ذهنم راحت باشم. شايد افراد زيادي باشند كه به اين يا آن شكل عادت دارن. كساني كه تنها ميتونند با كاغذ و خودكار خلوت كنند و آنگاه ماحصل كارشون رو همچون تايپيستي روي كامپيوتر بيارن. كساني ديگه هم پيدا ميشن كه مستقيماً در كامپيوتر مي نويسند و با فضاي كاغذ و قلم و اينها هيچ پيوندي ندارن. البته افراد دسته دوم هميشه كساني بوده اند كه بهرحال حالت قبلي رو كم يا بيش تجربه كرده اند. اما مشكلات تايپ كردن نوشته اي بصورت چرك نويس هميشه سرجاي خودش هست. تصحيحات مكرري كه پيش مياد باعث ميشه تا نوشته تايپ شده عملاً از فضاي انديشه و تصويرگرائي جديد نشان داشته باشه و در واقع نوشته خطي قبل شايد همچون نوزاد مرده اي خواهد بود كه قبل از زايش، مي ميره و يا شايد بهتره بگم دچار سقط جنين ميشه. تصور عمومي در زمانهاي قديم هميشه فرد نويسنده رو در حالتي مجسم ميكرد كه در اتاقي نيمه تاريك قرار گرفته و ماشين تايپ و ميز كارش رو كنار پنجره گذاشته با زيرسيگاري اي كه پر از ته سيگار هست و سطل آشغالي كه در آن كاغذهاي مچاله شده زيادي قرار گرفته. خانه اي كه به چشم اندازي از يك باغ باز ميشه و دليلش هم عمدتاً بخاطر تداوم صداي تق تقي شاسي هاي ماشين تحرير بوده كه زندگي در خانه هاي كندوي عسلي آپارتماني براي نويسنده غير ممكن مي كرده چرا كه هيچ همسايه اي از اين صداي يك نواخت لذت نخواهد برد حتي اعضاي خانواده كه مجبورند وقت و بي وقت درگير زايمان خلاقيت نابهنگام عضو غيرعادي خانواده شوند. حال اين تصوير جاي خودش رو داده به صفحه مونيتور و كيبردي كه زير دست نويسنده گان ريز و درشت قرار گرفته. هرچه بر سن نويسندگان افزوده ميشه، بهمان نسبت جابجائي مداوم چشم نويسنده بيشتر از روي كيبرد به صفحه مونيتور مي پره. با اين همه چاره اي نيست. شايد دور نباشه آن زمان كه نويسندگان با قرار دادن برنامه اي همچون منشي روي كامپيوتر خود، تصورات شان را با صداي بلند بيان كنند و علامت چشمك زن روي صفحه كلمات رو برايشان روي مونيتور خلق كنه. البته هنوز نميدانم چنين مهارتي چقدر زمان مي بره تا پيوند واقعي نويسنده رو با اصل تصويري كه در ذهن داره برقرار كنه. داشتم ميگفتم. زماني بود كه روي كاغذ مي نوشتم. از گزارش سياسي گرفته تا نامه هائي كه براي دوستانم مي فرستادم؛ تا نوشته هائي كه مثلاً نامشان را داستان كوتاه ميذاشتم. كوتاهي و بلندي نوشته هايم هيچ ربطي به درك متعارف از داستان كوتاه و بلند نداشت. دقيقاً به ميزان خسته شدنم از نوشتن مربوط ميشد و اينكه روزهاي بعد چقدر آن تصوير بجانم مي افتاد و خودش را اينبار با نقش و نگاري بيشتر و يا متفاوت با دور قبلي بروز خود نشان ميداد. در سال نود و هفت بود كه شبي ديرهنگام، تقريباً ساعت نزديك دوازده شب بود كه قلم بدست گرفته و نوشته اي را روي كاغذ آورده بودم كه نامش را " پري دريائي " گذاشته بودم. اين نوشته درست پس از چند ساعت به پايان رسيد. آخراي كار حسابي خسته شده بودم و بالاخره پس از چندين ساعت نوشته رو به پايان برده و فردايش براي يكي از دوستانم پست كردم. با يادداشتي ذيل آن كه آن نوشته را همچون اداي ديني مي دانستم كه بايد براي دوستم مي فرستادم. فراز و فرود ذهني من از لابلاي تمامي دوره هائي كه در تلاش بودم تا خودم را با جهان بيني معيني تطبيق دهم و تا آن زماني كه احساس مي كردم جهان بيني من بيش از اينكه در تلاش براي نگرش مستقيم به جهان باشد، انطباق خود با ديده ها و برداشت هاي اين و آن هست و آنگاه كه تلاش مي كردم خودم را، فعل و انفعالات دروني ام را، حوادث پيرامونم را و حتي آنچه كه بر مناسبات انساني مي گذرد، بدون واسط قرار دادن داده هائي ديگر ببينم، از همه قضايائي كه برايم پيش مي آمد، جا ميخوردم. اين فراز و فرودها نيز بر روي كاغذ مي لغزيد و يا در دفاتر مختلفي وارد ميشد. چشمانم انساني رو نظاره مي كرد كه در پيچ و خم و هزار توي احساسي و رنج و عذاب كلافه شده بود و نه راه برون رفت داشت و نه جرئت نگرش مستقيم. در چنين لحظاتي آرامش موقتي چقدر لذت بخش بودند وقتي در همه موارد به خودم حق ميدادم و ديگراني ديگر را مسبب همه قضايا. اما، آنگاه كه به خودم مي آمدم و مثلاً فلان شخص يا بهمان فرد را نه با نگاه فرد درگير با خود بلكه موجودي مجزا از خود مي ديدم، از ديده خود هراسناك ميشدم. از اينهمه بيرحمي خودم، از اينهمه خودخواهي ام وحشت زده ميشدم و آنگاه باز قلم رو روي كاغذ مي لغزاندم تا شايد لحظه اي آرام بگيرم. تلاش من براي نگارش روي كاغذ تابع هيچ قاعده اي نبود. هيچ هدفي را هم دنبال نمي كرد كه مثلاً ميخواهم روشي و يا راهي را تمرين كنم. هرچه بود تلاشي بود محصول درگيريهاي ذهني خودم. و هرازگاهي كه به ماحصل مثلاً يكي دو صفحه اي خودم و يا چندين و چند صفحه اي نگاه مي كردم، اگرچه با تمامي مضامين نگارش يافته همراهي نداشتم اما نظمي خاص مرا حيرت زده مي كرد. اولاً احساس مي كردم كه در تمام اين مدت حتي به فلان لكه روي كاغذ دقت نكرده ام؛ ثانياً كم رنگ شدن خودكارم و يا حتي تعويض آن نيز هيچ اثري روي روند جنگ و جدلم روي صفحه باقي نمي گذاشت. با خودم فكر ميكردم، آيا نوشتن همچون حرف زدن تابعي نيست از مكانيسمي خاص در درون انسان؟ بهيچ وجه قصد ندارم اينگونه مطرح كنم كه مثلاً تابعي هستم از قواعد بازي نگارش و از اين قبيل. همانطور كه در زمينه هاي متفاوت و كالاهاي مختلفي كه در جامعه عرضه ميشود، چه مورد نياز جامعه باشد و يا با تلاش خاصي جائي براي خودش باز كند، من خودم را مسئول كيفيت هيچ چيزي نميدانم. مثلاً در مورد كيفيت انواع و اقسام مايع هاي ظرفشوئي من خودم را وارد نمي كنم. بهمان ترتيب در دنياي كار ادبي نيز هستند كه نه تنها سبك هايي شكل گرفته و هنرهائي عرضه ميشود، بلكه هستند افرادي كه واقعاً با نگاه يك متخصص قادرند كيفيت مبادله اي يك محصول را با انواع معيارها و استاندارد ها بسنجند. اما براي من نوشتن همان حرف زدني است كه مهمترين موضوع مورد نظر همانا محتوائي است كه قرار هست دنبال شود. چنين مكانيسمي را هركس در تجربه شخصي اش كسب مي كند. از همان اولين سخناني كه به گوش كودك – چه در دوران جنيني باشد و چه در دوران ديگر فرقي نميكند – ميرسد گرفته تا دوره هاي ديگر. وي تلاش خواهد كرد خودش را با كلمات خاص خود بيان كند. چنين آرامشي را ميتوان در گفتگوي كودكاني كه مثلاً تنها و تنها چندتائي كلمه بلدند نيز مشاهده كرد. آنها در بازي هاي متقابل و يا حتي مكالمات متقابل چيزهائي مي گويند و بهرحال تلاش مي كنند يكديگر را بفهمند. عين همين قاعده در نوشتن نيز جاي خودش را در روان انسان باز ميكند. شايد آن آرامشي كه دو كودك در بازي و يا مكالمه حس مي كنند اگر در مكالمه انسانها با هم برقرار باشد، آنها نيز بالاخره حرفهاي هم را مي فهمند و اگر چنين فضائي براي نگارش هم وجود مي داشت، شايد بسياري بدون اينكه خود را مثلاً مقيد به قواعد نگارشي خاصي بدانند، براحتي با سايرين در تماس قرار ميگرفتند. بهرحال تمرين براي بيان و شنيدن – و در اين مورد بخصوص، خواندن – درست به همان رواني نياز دارد كه برما و روابطمان در مناسبات رفيقانه و دوستانه ميبايد حاكم باشد. در غير اينصورت ماحصل كار درست مثل كپي كردن نقاشي و نگارش اين و آن است و هرچه هست هيچ نشاني از زايش منحصر بفرد يك موجود ندارد. روزگار غريبي است. بارها شاهد بوده ام كه چطور بطور مثال مگسي كه نيمه شب درست روي صفحه زير دستم مي نشست و يا با فاصله معيني در برابرم و آنگاه من دست از نوشتن مي كشيدم و نگاهي به زيبائي خيره كننده رفتارش مي انداختم كه چطور با حوصله تمام پاها و بال و پرش را تميز مي كند و هردو از حضور نيمه شبانه يكديگر متعجب مي شديم كه اگر قادر بوديم مي بايست ميگفتيم: تو كجا اينجا كجا؟ امشب، پس از مدتها مزه اي را زير زبان داشته ام كه سالها بود فراموشش كرده بودم. مزه خش خش قلم روي كاغذ و تلاشم براي اينكه در عين مرتب نوشتن، خوش خط نوشتن و بدون غلط املائي نوشتن در عين حال در پاراگرافهايي معين درباره موضوعي مشخص احساسم رو منتقل كنم. در اين نكته ترديدي ندارم كه نوشتن هيچ گاه نقطه پاياني ندارد و تنها نوع ارضاء اي است كه همچون زنجيره اي انسان را در دام خود اسير ميكند. اگرچه هنوز ترديد دارم كه اگه پاي هيچ مخاطبي در ميان نبود، آيا بازهم در تلاش براي نگارش بوديم؟ نميدانم. تازماني كه نوشته هايم رو روي صفحه وبلاگ مي گذارم، قادر نيستم شناخت درستي از اين احساس بدست دهم. حتي نوشته هايم در دفتري و يا روي كاغذ هائي پراكنده نيز حداقل خودم را بمثابه خواننده احتمالي فردا همراه خود داشت. اگرچه سعي كرده ام بطور كامل به دست نوشته ام وفادار بمانم اما بايد اذعان كنم كه در چند مورد تغييراتي در نوشته داده ام. بالاخص خط خوردگي هاي نوشته رو نتوانسته ام عيناً منعكس كنم! تجربه دلنشيني بود.

۰۲/۰۲/۱۳۸۳

چند خاطره در نوجواني عاشق دختري بودم بنام توران. توران دختر مردي بود كه نامش " احمد سپور" بود. خودش ادعا ميكرد كه در شهرداري كار مي كند. خب، همه ميدانستند كه سپورها هم در استخدام شهرداري هستند. احمدآقا در ماه محرم مسئول بساط چاي در مراسم دهه سوگواري بود. ما آن زمان در خانه اي مستاجر بوديم كه هرساله دهه محرم در آنجا برپا ميشد. در اتاقك كوچك مسگر - صاحب خانه ما - سماوري بزرگ ميذاشتند و احمدآقا پشت سماور مي نشست و در حالي كه يك ته سيگار بخش جدائي ناپذير صورتش بود، پشت سرهم در استكان هاي كمرباريك چاي مي ريخت و من آنها را تندتند در سيني ميذاشتم. بعضي از استكانها كه اتفاقاً لبه هاي به رنگ طلائي داشتند در نعلبكي مخصوصي ميذاشت و همراه با سيني برنجي كوچكي كه يه قندان كوچكي هم در آن بود، بدستم ميداد تا آنرا جلوي فلان روزه خان، بهمان آدم مهم محله – كه معمولاً از معلم و كارمند متوسط ادارات تجاوز نمي كردند – بذارم. گاهي سيني بزرگتري رو بهم ميداد كه حدود بيست سي تائي چائي در آن بود با يه قنددان بزرگ و من چاي رو در بخش زنانه دوره ميچرخاندم و هركي يكي برميداشت و يكي دوتا قند و لبخندي به من زده و خلاصه دعايم مي كردند. هنوز صداي خنده بعضي از دخترهاي محله تو گوشم هست كه وقت تعارف چاي به مادرانشان، خودشونو نشون ميدادند. آن روزها و آن لحظات همه يك طرف، بردن چاي براي توران و مادرش يك طرف. احمدآقا نمي دونست كه فلان سيني كوچك چاي رو كه مثلاً براي آسيد حسين قرآن خوان داده، من براي زنش برده ام. در و همسايه خيال مي كردند كه خود احمدآقا فرستاده و حتي زنش هم. واسه همين هيچ وقت صحبتش بميان نمي آمد. رفتار مهربانانه مادر توران با من، قند تو دل من و توران آب مي كرد. هردو احساس مي كرديم كه همه اينها نشانه هاي خوبي هستند كه ما ميتوانيم به دوستي مان و آينده آن اميدوار باشيم. حالا نه كه هرروز با هم حرف ميزديم و از اين چيزها. از اين خبرها نبود. از ده يازده سالگي به بعد و وقتي ما به محله قلمستان آمديم، ديگه خيلي كم پيش مي آمد كه ما با دخترا همبازي بشيم. اما در قانوني نانوشته هر دختري در سن و سال من مثلاً نامزد يكي از پسرها حساب مي شد. وقتي در وسط محله ما كه محوطه اي باز قرار داشت و ديوار يكي از اين خانه ها با سيماني صاف و يكدست تعمير شد، صفحه اي بزرگ در برابرم قرار گرفته بود كه جان ميداد براي نقاشي كشيدن و يا نوشتن چيزي! دوستانم هركدام مشغول به كاري بودند و سياوش سرباز هم داشت به چندتائي سوت زدن با استفاده از ساقه " كوار " – تره – را ياد ميداد. در تصميمي آني تكه اي آجر برداشتم و بصورت درشت روي ديوار نوشتم: " توران دوستت دارم" و زيرش هم اسم خودم را نوشتم. اين كار آنقدر بي سابقه بود كه حتي دوستانم هم تعجب كردند چه رسد به خودم كه اصلاً نمي فهميدم چرا و به چه انگيزه اي اين كار را كرده ام! وقتي يكي ازم پرسيد چرا اسم خودت رو نوشته اي؟ گفتم: اينطوري ديگه به خودم شك نمي كنند! چون فكر ميكنند حتماً يكي ديگه اينو نوشته! رنگ آجر روي زمينه خاكستري بتون صاف و تازه ديوار آنقدر قشنگ و زيبا نمايان مي شد كه همه حيفمان مي آمد آنرا پاك كنيم. يكي دوروز بعد جلوي خانه امان داشتم با چند تا از دوستانم فوتبال بازي مي كردم. ناگهان سروكله احمدآقا سپور پيدا شد. با دستاش يقه برادرم رو گرفته و كشيده و پس گردني بود كه نثار اون بيچاره مي كرد. مدام بهش ميگفت كه: پدر سگ، تو با آبروي من و خانواده ام بازي مي كني؟ چنان دوست داشتني بهت نشان بدم كه تا ابد فراموشش نكني. برادرم هم نهايت فداكاري رو كرده و در حاليكه داشت كتك ميخورد بدون اينكه كلمه اي در مورد من بگه، خوار و مادر احمدآقا رو حواله زمين و زمان ميكرد. من افتادم وسط كه مثلاً هم جلوي كتك خوردن برادرم رو بگيرم و هم يه طوري حالي كنم كه مثلاً من اين كار رو كرده ام. احمدآقا هم هي بهم ميگفت: تو برو كنار. تو پسر خوبي هستي و اين فلان فلان شده رو من بايد ادب كنم. حالا در حين زدن برادرم، هي اونو با نام من خطاب ميكرد. خلاصه در فرصتي طلائي برادرم از دستش در رفت. در حاليكه داشت مثل ابر بهاري اشك ميريخت، هرچه فحش ركيك بلد بود نثار احمدآقا مي كرد. من افتادم به دست و پاي احمد آقا كه همين الان ميرم و اونو پاك مي كنم و شما ببخشيد و از اين حرفها. يكي دوتا همسايه هم پادرمياني كردند و خلاصه كار فيصله پيدا كرد. يكي دو روز بعد، وقتي به احمدآقا سلام كردم، جواب سلامم رو نداد. معلوم شد كه تازه فهميده برادرم رو بجاي من كتك زده! مادر توران هم ديگه نميذاشت توران بياد در جمع دخترا و پسرا كه در محوطه چمن جمع ميشديم. يكي دوماه بعد از آن محله كوچ كردند و رفتند. آخرين باري كه توران رو ديدم زماني بود كه در زندان قصر منو در بند زندانيان عادي انداخته بودند و در يكي از ملاقات ها توران رو ديدم با دو تا بچه در كنارش آمده بود براي ملاقات شوهرش كه بجرم كلاه برداري در زندان بود. چنددقيقه اي با هم صحبت كرديم. شوهرش نيز تو همان بندي بود كه من و چندتائي از دوستانم زنداني بوديم. 2 يه زماني در چاه بهار و در شركت ساختماني مانا كه مسئول ساختن دانشكده دريانوردي وابسته به دانشگاه بلوچستان بود، كار ميكردم. در سالهاي شصت دو و شصت سه، يكي از مشكلات اصلي ما در فصل گرما – كه در چابهار بيش از ده ماه سال طول مي كشيد! – قطع مداوم برق بود. بدون برق عادي ترين كارهايمان نيز متوقف ميشد. تمام كار كارگاه مي خوابيد و وقتي كه به مهمانسرا برميگشتيم، قادر به انجام هيچ كاري نبوديم. مشكل اصلي قطع برق و بالاخص برق محوطه دانشكده در اين بود كه ميزان مصرف برق ما بالا بود و عايق هاي سراميكي كه روي پايه هاي اصلي كنار دانشكده قرار داشتند بخاطر شرجي بودن هوا، قادر نبودند نقش معمولي و استانداردهاي متعارف خودشان را ايفا كنند. بهمين دليل ترك برداشته و يا مي شكستند. و همين كار يعني قطع برق و انتظار تا اينكه كارگران اداره برق بيايند و آن عايق سراميكي رو عوض كنند. از آنجائي كه در هفته يكي دوبار اين مشكل برايمان پيش مي آمد، براي چاره كار ما از اداره مركزي شركت مان خواستيم كه هر ماه تعدادي از اين سراميك ها را بهمراه ساير وسائل برايمان به چاه بهار بفرستند. در يكي از اين قطع شدنها، چندساعتي گذشت و هيچ خبري از كارگران اداره برق نشد. يكي از همكاران ما كه سرپرست قسمتي از كارهاي ساختماني بود ديگه كنترلش رو از دست داده و به زمين و زمان فحش ميداد. بالاخره تصميم گرفت كه به اداره برق تلفن بزنه. شماره اي گرفت و از همان لحظه اول شروع به داد و بيداد كه شما پدرمان را در آورده ايد و ما داريم شرشر عرق ميريزيم و كارگرامونو مرخص كرده ايم و مواد غذائي داره فاسد ميشه و... خلاصه يه بند داشت داد و فرياد ميزد كه در يه لحظه ساكت شد. ناگهان گفت: الو، مگه اونجا اداره برق نيست؟... اي بابا، ميخواستين از اول بگين ديگه! مي بخشين... كاشف به عمل آمد كه اين همكارمان بجاي اداره برق، بهداري رو گرفته بود كه در دفتر تلفن راهنما شماره هاشون تقريباً شبيه هم بودند. 3 يكي از راننده هاي دفتر سازمان اكثريت در كابل قرار بود ازدواج كنه. وي از خانواده اي با اسم و رسم و پشتو بود. يكي از پسرعموهايش سفير افغانستان در شوروي بود و يكي از عموهايش – ببرك خان – يكي از ريش سفيدان بنام افغانستان بود. وي از اولين كساني بود كه جنبش محصلين در افغانستان رو مورد حمايت قرار داده بود و با حمايت خودش از ببرك كارمل زمينه ورودش به مجلس رو در زمان داوود فراهم كرده بود. چندبار با " حميد شاه " به خانه ببرك خان رفته بودم و حتي در يكي از اين ديدارها تا نيمه هاي شب در خانه شان بوديم و من كه بطور معمول با يكي دو پيك ودكا مست مي شدم، چند پيكي نيز در مستي بالا انداخته بودم و خلاصه حسابي شنگول بوديم. آخرش براي برگشت به خانه مان ببرك خان به اداره امنيت زنگ زده و اسم شب برايمان گرفت تا بتوانيم در زمان ساعات حكومت نظامي در خيابان هاي شهر تردد داشته باشيم. روز عروسي حميد من نيز دعوت بودم بهمراه تعداد ديگري از رفقاي سازمان كه برخي از آنها كادرهاي بالاي سازمان محسوب مي شدند. وقتي وارد اتاقي شديم كه تعدادي از مهمانان و فاميل حميد شاه در آنجا بودند، ببرك خان را ديدم كه آنجاست. بخاطر احترام و آشنائي قبلي ام بطرفش رفته و خلاصه روبوسي كرديم و وي مرا كنار خودش نشاند و سريعاً برايم نوشيدني و چائي آوردند و خلاصه حسابي تحويلم گرفتند. بعداز چند دقيقه با نگاهم در بين ميهمانان با بعضي از آنها كه چشم در چشم ميشدم، كله اي تكان داده و سلام و عليكي مي كردم. يكي از مهمانان كه در بالاترين قسمت اتاق نشسته بود و كاملاً مشخص بود كه فرد مهمي است، سري برايم تكان داد و لبخندي زد. من هم به نشانه ادب بطور متقابل با وي سلام و عليك كردم. در حين صحبت متوجه شدم كه او را " وزير صاحب " – آقاي وزير – خطاب مي كنند. تا آنجائي كه من ميدانستم وي نميتوانست در دستگاه دولت وقت وزير باشد. در فرصتي ببرك خان آهسته گفت كه: وزير صاحب در زمان داوود وزير اقتصاد بوده. ميزان احترام و عزت به وي بحدي بود كه ببرك خان با تمام دبدبه و كبكبه اش، در برابر حرف هاي اون جيك نمي زد. وزير صاحب رو به من كرده و گفت: تو " اوكولوف " را مي شناسي؟ من حدس زدم كه شايد منظورش اوكولفي هست كه مشاور روس در روزنامه حقيقت انقلاب ثور بود. - در افغانستان روس ها را بيشتر مشاورين خطاب مي كردند. هرچند گاهي مشاورين بودند كه دستور مي دادند و وزرا بودند كه اجرا مي كردند! - من فقط اسمش را شنيده بودم. گفتم: اگه منظورتان اوكولوف حقيقت انقلاب هست، اسمش را شنيده ام. گفت: نه، اوكولف نشريه همبستگي را ميگويم. اين اكولوف را مي شناختم. چندين بار براي گرفتن نشريات همبستگي كه از انتشارات روسي به زبان فارسي بود، به دفترشان رفته بودم و بخاطر نوع رابطه حزبي بين سازمان اكثريت با جزب كمونيست شوروي، هميشه يه سلام و عليكي هم با وي ميكردم. هرچه باشه وي مسئول نشريه همبستگي بود. وزير صاحب شروع به صحبت در مورد اكولوف و اشتباهاتش در دوره هاي مختلف كرد و نوشته هايي كه در همبستگي در دوره هاي مختلف در عرصه هاي اقتصادي منعكس شده بود. من كه روحم از قضايا خبر نداشت، مدام در اين فكر بودم حالا اين بابا اكولوف چه ربطي به من داره؟ تا اينكه ببرك خان به نجاتم آمد. وي در اشاره اي غيرمستقيم – راستش بنظر جرئت نداشت به وزير صاحب به طور مستقيم بگه – از يكي از خدمتكاران خواست كه براي " رفقاي ايراني " ميوه بيارن. وزير صاحب متوجه اشاره فوق شد و ديگه ساكت شد. وقت ناهار كه به شيوه افغانها سرو ميكردند – غذائي را در يه سيني جلوي دو يا سه نفر ميذاشتند و در همان سيني دو سه نفري ميخورديم. ضمناً كاسه اي خورش نيز كه معمولاً شوربائي بود عمدتاً از گوشت خالص در كنارش ميذاشتند كه معمولاً مسن ترين و يا مهم ترين فرد در بين سه نفر مجاز بود گوشت رو توي سيني بريزه و اولين لقمه رو هم بايد همان فرد برميداشت. اينها آدابي بود كه ما كمتر رعايت مي كرديم. در واقع سايرين ما رو رعايت مي كردند. – ببرك خان و من در يه سيني غذا ميخورديم و ببرك خان مدام تكه هاي بزرگي از گوشت رو جلوي من ميذاشت. وزير صاحب در وقت صرف غذا گفت: راستش فكر مي كردم تو روس هستي. مانده بودم كه ببرك خان چطور به خودش اجازه ميده با يه كافر تو يه سيني غذا بخوره. البته شما كمونيست هاي ايراني، دست كمي از اونا ندارين. اما هرچه باشه از پدر و مادر مسلمان هستين... البته همه اينها رو با لبخند مطرح كرد. با اينهمه، انگار كه ميخواهد با نام ما تمام انتقادهايش از دولت وقت رو بيان كنه، هرچه دلخوري داشت ريخته بود سر من. حالا درسته كه روس بودن من منتفي شده بود، اما هنوز فكر ميكرد، شايد من يكي از كادرهاي مهم احزاب ايراني هستم كه ببرك خان در ميان اكيپ شش هفت نفره ما، مرا برده كنار خودش نشانده. خلاصه ميهمان نوازي ببرك خان باعث شد كه بنده به كيسه بكسي تبديل بشم كه وزير صاحب تمام عقده هاي اخراج خودش از ساختار سياسي جامعه و تبعيد و مشكلات ديگر را سرمن خالي كنه.

با " رويا " و " زرغونه " امروز هم مثل بسياري روزهاي ديگر عجيب و غريب است. روزهاي پيش را گذرانده ام و حال ديگر هيچ چيز غريبي از آن باقي نمانده. اما آنچه كه در لحظه كنوني من جاري است مملو از اعجابهائي است كه مرا درون خود غرق كرده است. از همان لحظه اي كه چشمانم باز شد تا لحظه اي كه خودم را بازيابم، مدتي گذشت. آنگاه دنياي سحر و جادو شروع شد. كارهاي انجام شده ام در اين لحظات اموري بودند كه انگار توسط خودم پيش نمي رفتند. نگاه به برنامه هاي متفاوت تلوزيون، درست كردن چاي، شستن ظرف هاي مانده ديشب، غذا دادن به دو ماهي قرمزي كه با چشمان درشتشان رفت و آمدم را با دقت زير نظر دارند و با حركتم از يك سو به سوي ديگر، آنها نيز جابجا مي شوند تا مرا به صرافت بياندازند كه غذايشان را فراموش نكنم؛ و آنگاه سوار دوچرخه اي شدم كه در گوشه اي از اتاقم جاخوش كرده و من اما با بستن چشمانم، خودم را بطور كامل به سحر و جادو مي سپارم. خودم را مجسم مي كنم كه با دوچرخه تا وسط هاي جنگل رفته ام. روي تكه چمني مي نشينم كه درست مثل ميداني است كه دورتادورش را درختان بصورت دائره احاطه كرده اند. آفتاب اگر چه به سختي تلاش ميكند تا ابرها را كنار زده و ببيند كه بالاخره روي زمين چه خبر است و بهمين خاطر گاه نيم نگاهي نيز به من مي اندازد و من از اين نگاه ها گرم مي شوم؛ بهرحال آنچه كه پيش رويم قرار دارد، هوائي روشن است و هيچ ترديدي به جانم راه نمي يابد كه مبادا هوا باراني شود. همانطور كه روي زمين نشسته ام، تكه هاي مختلف داستاني را جلوي خود پهن مي كنم. هركدام از آنها با نشانه اي خاص شناسائي مي شوند. فعلاً تنها رابط بين اين قطعات خودم هستم كه همه آنها با فاصله اي معين از من قرار گرفته اند. گاه يكي را از جايش برميدارم و به ديگري نزديك مي كنم؛ گاه نظم بين فواصل را بهم ميزنم و آنها را در حالاتي متغير قرار ميدهم. گاه آنها را در فضا رها مي كنم و بدينسان فواصل را در حجم نيز منعكس مي كنم. بدينسان دورم را كره اي احاطه كرده از فضائي بافته شده كه در گوشه هاي مختلفي از آن بخش هائي از داستاني را آويزان كرده ام. هنوز نميدانم آيا اين قطعات قادر خواهند بود بدون حضور من نيز موجوديت شان را حفظ كنند يا نه. و يا حتي بعنوان مجموعه اي مستقل از من. آنگونه كه حضورشان را ديگراني ديگر نيز بتوانند حس كنند؟ راهي ندارم جز اينكه نگاهم را به تك تك آنها بدوزم و ميزان ثبات شان را مورد سنجش قرار دهم. در جائي از اين فضاي پيرامونم كه تنها نماد يكي از فضاهاي داستاني ام هست، دختركي قرار دارد. برايش نامي انتخاب مي كنم. بي هيچ ترديدي نامي افغاني را پيش رويم مي بينم: "زرغونه". آيا زرغونه قادر است در فضا باقي بماند؟ زرغونه را رشته اي نامرئي به فاصله زماني و مكاني خاصي پيوند ميزند. خب، زرغونه از كجا به ذهنم و به اين فضا وارد شد؟ زرغونه در لابلاي شيرين ترين يادهاي عاشقانه ام جا دارد. زرغونه دخترك زيبائي بود كه با من در فراز و فرود دل انگيزي از عشق شركت داشت. بازي غريبي با او داشتم و حال هرجا كه ميخواهم نام و نشاني از عشق را مجسم كنم و يا معصوميتي از چهره اي را بيان كنم، خواه ناخواه ميبايد زرغونه را مثال بياورم. اما زرغونه داستان من به دلايلي ناروشن حتي براي خودم، فقط شش سال دارد. پس ناچار مي شوم برايش پدر و مادري بجويم. چهره اي كه در برابرم شكل ميگيرد، بقدري واضح و روشن است كه انگار ميتوانم جزئيات لباسش و حتي كوك خورده گي گوشه جليقه اش را كه توسط مادرش دوخته شده توضيح دهم. ته ريشي كه دارد و نگاه مهربان و در عين حال خسته و مانده اش را. سري كه موههاي پرپشتش را به سختي حمل مي كند، گردني كه نشان از پافشاري در پايداري دارد و پيراهن و تنباني كه رنگي بسيار ساده دارد، با كفشي كه اينبار به نشانه عادت ساليان پيشتر پائي با جوراب در آن قرار دارد. شغل پدر زرغونه، بدون هيچ گونه ترديدي پيش رويم قرار دارد، معلمي زبان خارجي است. مانده ام كه معلم چه زباني است؟ زبان روسي يا زبان انگليسي؟... خورشيد بالاخره توانست با دستان قدرتمندش ابرهاي كم بنيه را كنار زده و با تمام چهره به من نگاه كند. انگار قضيه زرغونه و ماجراهاي دنباله اش در يك لحظه ذوب شده و محو شدند. وقتي داشتم ذرات گرمائي نگاه خورشيد را با پوستم مي بلعيدم، بياد فضائي بزرگتر افتادم كه مرا در حجمي بسيار وسيع تر از قضاياي زرغونه احاطه كرده. من نميدانم با اين فضا چه خاكي به سرم بريزم. مدتي طولاني است كه دچارش هستم. هراز گاهي مرا به دام خود گرفتار مي كند. شايد بيش از يكسال است كه با اين فضا سروكار دارم. نه وقت مي شناسد و نه مكان. گاه در قطار، گاه در رانندگي، گاه در حين گوش دادن به صحبت شخصي ديگر، گاه در نگاهي به ويترين فروشگاهي و گاهاً در نگاهم به چهره دختري مرا در چنگال خود ميگيرد. بالاخص زماني كه چهره دخترك همسوئي داشته باشد با چهره " رويا ". گفتم " رويا " . ناچارم اين موضوع را نيز توضيح دهم. " رويا " نام دختري است كه قرار است نقش اصلي پيوند اجزاء داستاني فضاي بزرگتري را ايفا كند كه حال به اندازه تمام محوطه آفتاب گير درون جنگل خودش را گسترده است. در هرگوشه اين فضا، حادثه اي و نشانه اي قرار دارد. لغزش " رويا " در اين فضا درست مثل حركت عنكوبتي را مي ماند كه روي تور خود بافته در هرجهت و در مورد رويا در همه ابعاد حركت مي كند. اگر چه " من " نيز در اين مجموعه حضور دارد، و افراد و حادثه ها از لابلاي نگاه و حس او مي گذرد، اما بدون اغراق مركز ثقل اين فضا نيز " رويا " است. صداي عبور باد از لابلاي شاخ و برگ هاي بسيار تازه و جوان درختان اطراف، مرا به صرافت حضور در جنگل مي اندازد. خورشيد اينبار مرا از پشت ابرها نگاه ميكند. شايد اينگونه به ذهنش ميرسد كه وقتي با صراحت به سراغم مي آيد، تمامي بندهاي پيوند دهنده فضاهاي داستاني ام كمرنگ و در واقع محو مي شوند. شايد ملزومات فضاي داستانهايم اينگونه هستند كه فضاي پيرامونم ميبايد كم نور، ابري، خفه باشند تا نوري كه از لحظه ها و افراد و حوادث بوجود مي آيند، خودي نشان دهند. بدبختي بزرگترم اين است كه از دستانم هيچ كاري ساخته نيست. حتي از چشمانم. حتي به صراحت ميتوانم بگويم كه هيچ كدام از حواسم قادر نيستند كمكم كنند. وقتي دستم را دراز مي كنم، فضاي داستاني ام با سرعت باور نكردني از من دور مي شود. وقتي ميخواهم بهش نگاه كنم، از تيررس نگاهم ميگريزد و وقتي نگاه تخيلم را بر روي يك فرد و يا يك حادثه متمركز مي كنم، در برابر نگاهم به آرامي ذوب مي شود و از بين مي رود. هيچ راهي برايم نمانده جز اينكه خودم را رها كنم. در تلاش دست يابي بدانها نباشم تا خود و آنگونه كه دلشان مي خواهد خودشان را بمن بنمايانند. هنوز دارم روي دوچرخه ام پا ميزنم. در چشم بهم زدني جنگل از من دور ميشود، در پاهايم احساس خستگي مي كنم. و وقتي چشمم را مي گشايم، انگار تازه از خواب بيدار شده ام. صداي زنگ در به گوشم ميرسد. در را باز مي كنم. يكي دوتا از همسايه هايم هستند كه قلك مخصوصي را بدست دارند كه رويش آرم و نشانه اي از گروه حاميان بيماران قلبي قرار دارد. سلام و عليكي مي كنيم و از من ميخواهند بهشان كمك كنم. دست در جيب شلوارم مي كنم كه درست نزديك در آويزان است. پول خوردهايم را در آورده و درون صندوق مي ريزم. تشكر مي كنند و بطرف در خانه همسايه مي روند. نه دوچرخه، نه چشم بستن و نه هيچ كار ديگري قادر نخواهد بود سحر و جادوي چند لحظه پيش را بمن برگرداند. و من منتظر مي مانم تا فضاهاي داستاني خود بسراغم بيايند و من باز در ميانشان قرار گرفته و خودم را به امواجشان بسپارم و آنها اجازه دهند تا لحظات بروزشان را زندگي كنم.

۰۱/۰۲/۱۳۸۳

آيا كلمه " حقيقت " نشانگر حقيقتي است؟ تنها حقيقت موجود در حرفهايم، همان هوائي است كه در گلويم شكل ميگيرد و در خروج از مسير حنجره و دهانم، صوتي را به بيرون پرتاب مي كنند. هيچ جاودانگي براي آن نميتوان قائل بود جز اينكه در مسير حركت خود در كهكشان بسوي لايتناهي خواهد رفت و اجزاء شكل دهنده آن اصوات ذره ذره در ميان فضا محو مي شوند. در نوشته ها نيز هيچ حقيقتي نهفته نيست جز پخش شدن مقداري ماده رنگي روي سفيدي كاغذي كه نشانه ها و اشكالي را نمايان مي سازند. و در زمانه ما نيز آنچه روي " الواح شيشه اي " شكل ميگيرند، آنقدر وجود مجازي و تصويري دارند كه ميتوان با فشار دادن روي يك يا دو دگمه همه آنها را از جلوي چشم محو نمود. وقتي تلاش مي كنند تا حقايق را در درختان دفرمه شده در اشكال صفحات كاغذ و شكل گيري كتاب ها بجويند، بايد بدانيم كه در چگونه جهاني زندگي مي كنيم. تنها حقيقت موجود در كتابها، رنگي است كه روي كاغذها جا مانده و بوئي كه در طي زمان از تركيب جوهر و كاغذ در اطراف پخش شده است. حقيقت را شايد بتوان در خنكائي حس كرد كه همراه باد روي پوست تنم چند لحظه اي مكث كرده. در سايه روشني كه از حركت ابر در برابر نور خورشيد شكل گرفته و انعكاسي از آن روي زمين در حال گذر است. در صداي جيك جيكي كه بدون انقطاع در بيرون خانه ام جريان دارد و يا در بالانسي كه گربه همسايه ام را در لبه پنجره حفظ مي كند. و يا شايد در صداي سرفه اي است كه از خانه همسايه پائيني ام بگوش ميرسد كه همزمان مرا با تصويري از او در ذهنم مواجه مي كند كه بدون لحظه اي توقف، سيگاري پشت سيگاري ديگر روشن مي كند. تنها حقيقت همين نوشته ها صداي تق تقي است كه از ضربه هاي انگشتانم روي دگمه هاي كيبورد شكل ميگيرد و پس از گذشتن از كنار گوشم در فضا پيش ميرود تا بطور كامل محو گردد. ديگر هيچ حقيقتي را نميتوان در اين نوشته يافت. همه اينها با زدن دگمه اي محو ميشوند و تنها اثري كه مي ماند بازي رنگارنگ تصاويري است كه خود در ذهنمان متعاقباً شكل مي دهيم. تصاويري كه محصول بازيگوشي معتاد ذهنمان است.

۲۹/۰۱/۱۳۸۳

لحظه اي زندگي در جلد " گاليله" من فكر نمي كنم كه گاليله اساساً آدم شجاعي بوده و يا حتي فرصت طلب و يا ترسو. همه اين صفت ها وقتي بكار ميان كه عمل معيني شكل گرفته باشه و ماحصل كار رو با اوضاع و احوال محاسبه و مقايسه كرده باشيم. شايد كارهائي كه بعدها صفت شجاعانه رو بخود اختصاص داده اند، در لحظات بروزش نشانه هائي جدي از حماقت و بيگدار به آب زدن فرد مجري را در خود داشته اند. و در تاريخ تنها آن اعمالي به ثبت رسيده اند كه منتجه معيني داشته وگرنه، خيلي از آن آدمهائي كه فلان و بهمان كار را هنوز شروع نكرده از صحنه خارج شده اند، يا مثلاً تمامي آناني كه دست به قلم برده تا داستاني بياد ماندني بنويسند و ماحصل كارشان را حتي خودشان هم مايل به يكبار خواندنش نيستند، همه اينها هم در فعل و انفعالات انساني وجود داشته اند. وقتي گاليله مطرح كرد كه زمين گرد هست و ستاره اي است در كهكشان، شايد اين حرف و حديث اينجا و آنجا مطرح بوده، اما دستگاه انگيزاسيون همين قضيه رو تبديل كرد به امري تاريخي. در واقع پارامتر ديگري نيز در اين ميان دخيل بوده. يعني در مقابله بين خرد و بي خردي است كه چنين حالاتي بروز ميكند. البته عرصه و ميدان بروز نيز پارامتر ويژه اي است. مثلاً مقابله فوق در خانه ما و بين پدر و مادرم – بدون اينكه خرد هم كاسه با يك شكل وجود در نظر گرفته بشه – حتي از محدوده اتاق محل زندگي مان نيز فراتر نرفت. و اما اگر كفر گوئي هاي پدرم را از راديو پخش ميكردند، آنگاه شايد اين پاسبان ساده و بي سواد به يكي از قهرمانان مبارزه براي آته ائيسم در ايران – و نه در رشت كه قربانش برم انگار همه آته ائيست بودند مگر اينكه عكسش ثابت بشه! – تبديل ميشد. گاليله كه فكر ميكرد براي دستاوردهاي علمي اش شايد جايزه اي هم بگيره، بيگدار به آب زده بود. اما در تلاطمات دروني لحظات تصميم گيري به صداي بلند، زماني كه ماده مرموز تلخي در سراسر وجودش پخش شده و آب بدنش رو خشك كرده بود، از دهانش در مياد كه: بابا غلط كرديم. شما چرا قضيه رو اينقدر جدي گرفتيد... و ساير قضايا كه همه از آن اطلاع دارن. يوليان باربر كه در عرصه فيزيك كوانتوم سالها كار تحقيقي انجام داده، چندسال پيش نظريه اي رو عنوان كرد كه در اينجا و آنجا نيز درباره اش صحبت هائي ميشد. اينكه زمان ساخته شعور دفرمه انسان هست و ناشي از بازي هاي فيزيكي معيني در مغز. اينكه ما از مجموعه تصاويري كه در ذهنمان حك مي كنيم، و شكل دهي سلسله ي دنباله داري از آنها، براي آن تصاوير و زنجيره آن، تصوري از زمان را نيز قائل مي شويم. وي تاكيد به اين نكته داشت كه درك عميق همين نكته خود به ذهني غير شرطي نيازمند هست و ماحصل چنين ادراكي تغييري بنيادين در زندگي انسان روي زمين و تعميق زندگي هارمونيك آن با حيات در كليت هستي بوجود مي آورد. وقتي به سير حيات انساني در هستي نگاه مي كنم و يا اينجا و آنجا نشانه هايي از تاريخ انساني را مي بينم و يا مي خوانم به اين نتيجه قطعي مي رسم كه : شعور انسان نقش اصلي در انحرافش داشته و عامل تعيين كننده در بهم ريختي عمومي در مناسبات انسانها با يكديگر و با تمامي نمودهاي ديگر طبيعت و هستي بوده و كماكان اين نقش رو دنبال مي كنه. شايد آناني كه بصورت كلاسيك مي انديشند همين گفته را مساوي با جمله ديگري قلمداد كنند. و مرا به طرفداري از زندگي ذي شعور متهم. اما پيشاپيش مي توان متوجه شد كه نميتوان هيچ جوابي به اين اتهام داد. بدبختي بزرگ قضيه در اين است كه نقش مخرب شعور در هستي كنوني انسان را هركس تنها خودش ميتواند در مكانيسم دروني ادراكش بفهمد و حس كند. و اساساً ربطي به استفاده از ابزارهائي ندارد كه نه تنها توسط شعور شرطي فوق شكل گرفته اند، بلكه در تحكيم شرطي بودن آن نيز دخيل بوده اند. بهرحال من مملو از ترسي هستم كه گلويم رو خشك كرده و ميدانم كه در برابر اولين واكنش در قبال حرفم، خودم رو مي بازم. با اين همه چاره اي نيست. چه اين جمله رو بگويم و چه آنرا در درون خودم پنهان كنم از ماهيت آن چيزي كاسته نخواهد شد كه: شعور انسان و تمامي تبعاتش عامل اصلي تمامي بحران ها و قضاياي ديگري است كه بصورت رابطه علت و معلولي در پشت سرش رديف شده اند.

۲۴/۰۱/۱۳۸۳

قسمت دوم مصاحبه با آينده در گشت و گذاري كه به زندگي آيندگان داشتم، تا كنون با هيچ اثر و نشانه اي از كارهاي هنري و خلاقانه انساني به همان گونه اي كه براي هم عصرانم شناخته شده است، برخورد نكرده ام. از كسي كه مصاحبه با مرا پذيرفته مي پرسم: جايگاه هنر و بطور كلي خلاقيت انسان در زندگي روزمره تان چگونه است؟ - جاي خاصي ندارد. انسانها آزادند آنگونه كه خود آنرا حس مي كنند. - بطور مثال آيا هستند كساني كه به نقاشي، ساختن موزيك و يا كاري نوشتاري و از اين قبيل مشغول باشند؟ - گاهي ديده ميشود كه كساني به چنين كارهائي مشغول مي شوند. اما درست مثل ساختن مجسمه هائي از ماسه كنار دريا، در زمان انجام كارشان هست كه لذت مي برند. من بارها ديده ام افرادي را كه به اين كار مشغول مي شوند. آنها درست مثل كودكاني كه در كنار دريا روي ماسه ها جوي آب درست مي كنند و يا خانه اي ميسازند و يا سعي ميكنند حوضچه اي ساخته و چندتائي چوب را در آن مي اندازند كه مثلاً نقش ماهي را بازي ميكنند، از انباشت توده هاي ماسه چيزهائي مي سازند و بارها شاهد بوده ام كه چگونه مردم با لذت تمام در اطرافشان جمع مي شوند و به كارشان با توجه و دقت بي نظيري خيره مي شوند. - اما چنين كارهائي بعداز چند ساعت از بين مي روند. - خب، آنها هم قصد ندارند كه چيزي درست كنند كه مثلاً تا ابدالدهر باقي بماند. ضمناً فكر مي كنم سادگي محض باشد كه در برابر اينهمه خلاقيت طبيعي كه پيرامون ما بروز مي كند، انسان خودش را با چنين اموري دل خوش كند. - يعني هيچ كسي نيست كه زيبائي هائي از اين دست را كه مثلاً نمودي خلاقانه در حيات طبيعي است، روي پرده به ثبت برساند؟ - چرا بايد چنين كاري كند؟ مگر لحظات خلاقانه در طبيعت به پايان رسيده كه حسرت از بين رفتن يك لحظه براي انسان باشد؟ ضمناً هيچ كس بجاي ديدن كوه، به تصوير منعكس شده روي تابلو نگاه نمي كند. درست نگاهش به كوه از همان جنسي است كه در نگاهش به بازي كودكان بروز مي يابد. - با اين اوصاف بايد گفت كه زندگي در آينده فاقد هرگونه اثر و نشانه اي از خلاقيت هاي هنري انسان است. اگر اينطور باشد، حس مي كنم زندگي در آينده بسيار دلمرده و بي روح خواهد بود. - من نميدانم زندگي شما چگونه ميگذرد كه شما به چنين نمودهائي از خلاقيت نيازمند هستيد. شايد اصل زندگي شما فاقد ديناميسم دروني ناشي از نشاط و شور و شوق است و شما براي پر كردن خلاء ناشي از چنين زندگي به ناچار به سوي چنان نمودهائي روي مي آوريد. براي ما زندگي هميني هست كه دنبال مي كنيم. بدون هيچ تصوري از احساس خلاء و دلمرده گي. من وقتي به بازي بچه ها نگاه مي كنم، يا به حركت دروني آب دريا كه خود را در شكل فريبنده امواج تا كنار پايم مي كشاند و ملودي صداي امواج را با حركت نسيم قاطي مي كنم، همه اينها در جانم مي نشيند. من گاهي تشعش ملودي حركت امواج را در تمامي سلول هاي تنم حس مي كنم و از اين حالت چنان ذوق زده ميشوم كه دلم نمي خواهد از جايم تكان بخورم. - البته آنچه را كه شما تصوير كرده ايد، برايم قابل لمس هست و بجاي خود بسيار دل انگيز. اما اگر كسي همين را چه بصورت كلمات، يا انعكاس آن بصورت ملودي موسيقي و يا ديناميسم دروني امواج را روي پرده نقاشي منعكس كند، فكر نمي كنيد چنين احساسي ابديت مي يابد؟ - براي چه؟ مگر امواج از حركت باز مانده اند؟ ببينيد، تا آنجائي كه من از حرف شما متوجه شده ام، منظورتان اين است كه هنر و يا كار خلاقانه انسان چيزي است در انعكاس همه انعكاسات پيرامونش. خوب در اين كار كه هيچ خلاقيتي نيست. خلاقيت يا آنچه كه نشانه حقيقي بروز يك چيز نو هست، در بطن همان موج نهفته هست و نه در انعكاسش. - اما چنين انعكاساتي درون ذهن انسان موجوديتي پيچيده يافته و بگونه اي بروز خواهد كرد كه نمودي از چيزي بغايت متفاوت است. - خب، اين چيست؟ اگر فكر مي كنيد كه چنين چيزي شكل يابي چيزي كاملاً نو هست، باز هم برميگردد به وجود انسان بمثابه يكي از نمادهاي حيات در پهنه گيتي. درست مثل موجي كه از بطن جوشش دريا شكل مي گيرد. چه تفاوت ماهوي بين چنين كاري در انسان و در همه اشكال بغايت پيچيده حيات وجود دارد؟ آيا اساساً ميتوان در اشكال بروز خلاقيت ها مبنائي براي مقايسه پيدا كرد و يكي را خلاقيت – آنهم بصرف اينكه از ذهن انسان تراوش پيدا كرده – ناميد و ديگري را بروز عادي حيات؟ من فكر مي كنم چه چنين نامي براي چنان قضايائي قائل شويم يا نه، هيچ فرقي نمي كند. اگر نور خورشيد از لابلاي برگهاي درختان در هرلحظه ميليونها رنگ الوان و تلولو ايجاد مي كند، در ذهن انسان نيز چنين اموري ميتواند بروز نمايد. و همه اينها نشان از يك چيز دارند و آنهم حضور بلامنازع خلاقيت و بس. - با چنين برداشتي ميتوان نتيجه گرفت كه بين انسانها نيز هيچ تفاوتي وجود ندارد و چنين انعكاسات و فعل و انفعالاتي ميتواند در همه بروز نمايد. - من فقط ميخواهم توضيح دهم كه چنين حالتي را نميتوان بمثابه يك حالت غيرمعمول در نظر گرفت. براي مثال، چندتا بچه را ببر كنار آب، يا در يه محوطه چمن و يا در يك فضاي بسته. خلاصه هرجائي كه فكرش را مي كني. آنها را به حال خودشان رها كن و اما با چشماني باز و بدون كمترين دخالتي به اعمالشان نگاه كن. آنها نه تنها در واكنش به كششي دروني مشغول به كاري مي شوند و طرح يك بازي و يا رفتاري را مي ريزند، بلكه به سادگي تمام محاسبات يكديگر را مي فهمند و نقشي متناسب با طرح عمومي را به عهده مي گيرند. فكر مي كني كدام يك بر ديگري ارجح هست؟ همه آنها در يك چيز مشتركند: آنها به جوششي درون خود پاسخ مي دهند كه فاقد نقشه و راستاست. درست در عمل پاسخ به آن كشش هست كه خلاقيت معني پيدا مي كند و آنها خود بخشي از عمل خلاقانه مي شوند. خلاقيت ربطي به محصول كار ندارد. - شايد اموري را كه شما توضيح مي دهيد به اندازه كافي قانع كننده باشد. اما من در زمانه اي زندگي مي كنم كه ما در كلاف سردرگم ارزش گذاري ها و ارزيابي ها و نتيجه گيريها و حتي دل بستن به ماحصل خلاقيت ها آنچنان در بند هستيم كه حتي تشخيص درست رفتارهاي عادي مان را نيز از دست داده ايم. با توجه به گفته شما، ميتوانم به اين نتيجه برسم كه براي شما سرگرمي نيز ميبايد از اساس معني و مفهوم ديگري داشته باشد و يا حتي كار و امثالهم. - من فكر مي كنم، ما ميتوانم در ديداري ديگر روي اين موضوع نيز صحبت كنيم. ضمناً همين صحبتي كه داشته ايم، خود بخشي از كار خلاقانه اي هست كه ذهن انسان آنرا شكل ميدهد. و درست مثل كاري كه مجسمه سازان كنار دريا با شن و ماسه انجام داده اند، ما نيز با حروف و كلمات بازي كرده ايم. ماحصل كار و بقاي آن مهم نيست. مهم اين است كه ما لحظاتي را به خلق جملات و شكل دهي آن با استفاده از حروف گذرانده ايم.

يك تصوير از بيمارستان ( يك توضيح: نوشته زير يك طرح كلي است در ذهنم از قضايايي كه در بيمارستان باهاش روبرو بوده ام. اگر آنرا در وبلاگ مي گذارم، فقط بخاطر تاكيد به نگاهي مستقيم به اين ساختار هست. شايد بزودي آنرا بردارم و يا تغيير دهم و خلاصه بلائي سرش بياورم. نسبت به نكاتي كه مطرح كرده ام هيچ پافشاري و اصرار خاصي ندارم. زندگي طبعاً در گذران مستقيمش رنگين تر و دل انگيز تر پيش ميرود تا انعكاس يافته اش روي كاغذ و يا مونيتور. ) رفت و آمدهاي اخيرم به بيمارستاني در آخن كه برادرم در آن بستري است، باعث شده تا هرچه بيشتر زير افسون كار اين مجموعه قرار گيرم. ساختماني كه حتي طرح ظاهري آن هيچ سنخيتي با مضمونش ندارد. وقتي از دور و از بالكن خانه ام نگاهش مي كنم انگار كارخانه ي توليد مواد شيميائي است. و وقتي پا به درونش ميگذارم، انگار هرچه رنگ سبز و زرد خردلي در جهان بوده براي كار در اين مجموعه بكار گرفته شده. از رنگ موكت ها گرفته تا كف پوش هاي درون اتاق ها. اما ويژگي منحصر بفرد اين دست آورد بشر و سازماندهي چيزي بنام بيمارستان همانا تلاش براي " عقب نگه داشتن مرگ " است از جسم انسانها. درست برعكس سازمان عريض و طويل ديگري كه نامش ارتش هست و كارش " كشتن سريع تر و نابودي بيشتر " ميباشد. شايد بيمارستان نقش يك ماهي ساده لوح را در مجموعه آكواريوم جامعه بشري ايفا مي كند! در آكواريومي كه همه در حال دفاع و حمله و مقابله و دلهره و ترس از نابودي هستند، موجودي وجود داشته باشد كه كارش عقب راندن مرگ باشد. از همان محوطه پاركينگ بيمارستان، انگار وارد كره ديگري شده اي. اگرچه همه امورات نشانه هاي عادي داد و ستد روزانه جامعه را با خود دارد – از ايستگاه تاكسي و اتوبوس گرفته تا نرده هاي مخصوص پاركينگ - تا كيوسكي كه در آن وسط جائي را اشغال كرده كه بيشترين جذبه را برايد كودكان دارد با آن عكس هاي تحريك كننده از بستني و سيب زميني سرخ كرده – با اينهمه انگار همراه هواي حول و حوش خود احساسي را مي بلعي كه نشانه اي از جنگ و گريز مستقيم بين مرگ و زندگي را دارد. در گوشه و كنار مي بيني مريضي را كه يا روي صندلي چرخداري نشسته و در ميان فاميل و در حال صحبت با آنان است، با چهره اي حتي الامكان مهربان توسط اطرافيان، تا گوشه اي ديگر كه يكي را مي بيني از بيمارستان خارج شده و در چهره اش نگراني وجود دارد از اينكه بالاخره چه وقت بيمارش از بيمارستان خارج خواهد شد و بدين سان تراكم چهره و حالات روحي متفاوت در هرقدم بيشتر و بيشتر مي شود تا اينكه از در اصلي سالن بيمارستان داخل مي شوي. سازماندهي مبارزه با مرگ و يا دور نگه داشتن آن فورمول خاصي دارد. اينجا و آنجا شنيده ام كه ميگويند پزشكان در راه حفظ جان بيمار بدون در نظر گرفتن جايگاه اجتماعي اش و تعلق ملي و منطقه اي و از اين قبيل، قسم ياد مي كنند. شايد اين كار را بگونه اي انجام ميدهند كه ارتشيان در سوي ديگر مناسبات ميان انسانها آنرا سمبليك دنبال مي كنند: جلوي پرچمي زانو مي زنند و در حين نگه داري لبه پرچم قسم ياد مي كنند كه تا آخرين لحظات حضور در ارتش از مغز و قلب شان استفاده نكنند و تنها چشم و گوششان به سلسله مراتبي باشد كه بالاي سرشان قرار دارد. من فكر نمي كنم پزشكان هم از همين فورمول استفاده كنند. چرا كه آنها نيز تركيبي خاص از سلسله مراتب و همزمان مشورت هاي كوتاه و تبعيت از تصميم مقام بالاتر را دنبال مي كنند. در بيمارستان نيز بجاي ستاره ها و نشانه ها روي بازو، با رنگ لباس و چگونه گي شكل و شمايلش مشخص مي شود كه چه كسي چه كاره هست. تنها جنبه كميك قضيه در حالتي بود كه به بخش مراقبت هاي ويژه مي رفتيم. در آنجا ميبايد لباسي مخصوص مي پوشيديم كه ما را درست شبيه پزشكان اتاق عمل مي كرد و مراجعين ناوارد بعضاً ما را بجاي پزشك گرفته و سوالاتي از من ميكردند كه با كله تكان دادن هاي مبهم ما مي فهميدند كه پرت تر از آنيم كه پزشك معالج بيمارشان باشيم! راهروهاي طولاني را طي مي كنم. وقتي سوار آسانسور مي شوم، ناگاه با صداي زنگي مجبورم از آن خارج شوم. زن جواني كه از روي لباسش ميتوان فهميد كه وي پزشك معالج بيماري است كه روي تخت خوابيده و انواع و اقسام شلنگ بهش متصل است، توضيح ميدهد كه براي حمل بيمار ميبايد اولويت جابجاي مريض را رعايت كرده و از پلكان ها و يا آسانسورهاي ديگر استفاده كنيم. پذيرش چنين قوانيني در اينجا نه تنها بي دردسر پيش ميرود، حتي ميتوان حسي شناور در فضاي بيمارستان را شاهد بود كه نشان از همدردي دارد. با كدام بيمار، مهم نيست. مهم، همدردي عام هست. هيچ كس در چنين فضائي سلامت ظاهري جسمي اش را به رخ ديگري نمي كشد. تنها كودكان هستند كه نگاه كنجكاوشان به بيماراني كه در گوشه و كنار مي بينند نمي پوشانند. بقيه مراجعه كنندگان و حتي بيماراني كه روي پا هستند، نقشي عمومي از همدردي را بازي مي كنند. بدون اينكه براي چنين همدردي آمادگي عملي شان را براي انجام كاري نشان دهند. در عمومي ترين تصوير از بيماران و يا ملاقاتي هاشان، ميتوان ترس و ترديد را حس كرد. بي تابي آنان براي برگشت به حالت عادي با چرخه معمول زمان همخواني ندارد. پدر و مادري را مي بيني كه بالاي سر دختركي ده يازده ساله ايستاده اند و با نگراني به حركت آرام سيگنال هاي روي صفحه مونيتور نگاه مي كنند. مادر دست دخترك را در دست دارد و پدر هراز گاهي به بيماران ديگر نگاه مي كند و لبخندي ساده بعنوان همدردي و يا تشكر از همدردي به سوي وي و يا ملاقاتي هايش مي فرستد. پدر و مادري را مي بينم كه در اتاقي دارند پسرشان را ترو خشك مي كنند. مرد كه حدود چهل سال دارد، براثر حادثه اي كاملاً ناروشن دچار سرگيجه شده و حال نيمي از بدنش – و از جمله سيستم روده اش و دفع مدفوع – بطور عادي كار نمي كند. در جائي ديگر پيرمرد درشت اندامي را مي بينم كه روي تختش خوابيده و همسرش در كنارش نشسته و دارد كتاب مي خواند. همه اينها با موضوعي بنام مرگ روبرو هستند و در حال كلنجار. شايد در نگاهي ديگر اينگونه ديد كه همه ميخواهند با سرعت تمام از اين فضا فرار كنند؟ حال آنكه در ميان تمامي اشكال سازماندهي زندگي اجتماعي بيمارستان تنها جائي است كه به زندگي بيشتر بها ميدهد تا به مرگ. در واقع هستي اصلي شكل گيري اش براي دفاع از زندگي است. يك سوال كماكان مثل خوره بجانم افتاده، چگونه ميتوان تبعيت پزشكان نسبت به چيزي كه بدان قسم خورده اند را سنجيد؟ وقتي تصميم به انجام كاري روي مريضي ميشود، در واقع تصميم گيري مبنائي كاملاً نسبي دارد. حتي اگر براثر عادت و تكرار شباهت هاي بسيار زيادي بين يك بيمار با ديگري باشد، بازهم عملكرد منحصر بفرد هر وجود باعث ميشود تا تصميم به انجام كاري براي يك بيمار، امري نسبي باشد. حال اگر چنين تصميمي درست پيش نرود، آيا بحث پيش رويمان مسئوليت فرد تصميم گيرنده هست؟ يا اينكه قضايا را بعنوان امري انجام شده تلقي خواهند كرد؟ كاركنان بيمارستان نقش پاسداران نظم زمان را ايفا مي كنند و در عين حال سعي مي كنند تا به بيماران همان چيزي را تزريق كنند كه آنها بدان نياز دارند: نااميد نباش، ما مشكل ترا برطرف مي كنيم! و اما براي اينكار هم بيمار و هم ملاقاتي ها بايد صبر و حوصله داشته باشند. بقول گفته قدما، درد كيلو كيلو مي آيد و گرم گرم مي رود. گرفتاري بزرگتر اما در اين است كه مفهوم زندگي و مرگ در اين مجموعه كاملاً دفرمه شده است. چرا كه زندگي تنها خودش را در ترس از مرگ نشان ميدهد. شايد اين موضوع تنها در بخش مخصوص كودكان صادق نيست. در آنجا اگر درد هست، گريه مي كنند و اگر درد نيست، بازي مي كنند. آنها در زندگي نقص نمي بينند. زندگي براي شان هماني است كه دارد پيش ميرود. حال آنكه براي بقيه بيماران – حتي كل پزشكان و كاركنان – زندگي آني است كه قرار هست در بيرون بيمارستان پيش برود. با مفهوم معيني از دوندگي و دل خوشي از ساعاتي فراغت. انگار اين فريب نيز همراه هوا در بدن انسان وارد مي شود كه بيمارستان وجودي موقتي است و زندگي تنها و تنها در فضاي ديگر واقعي است. دست برادرم را مي گيرم. سعي مي كنم به دروغ بگويم كه چهره اش نسبت به ديروز خيلي فرق كرده و شاداب تر شده و يا، فلان و بهمان موضوع خنده دار را برايش واگويه كنم تا حتي اگه شده لحظاتي او را از ترس به غلط جاافتاده در ذهنش دور كنم كه انگار ظلمي بزرگ بر وي روا شده كه جسمش دچار بيماري شده است. ملاقاتي هاي ديگر كه دور مريض هاي ديگري جمع هستند بدون اينكه زبان مكالمات ما را بفهمند بما لبخند مي زنند چرا كه صداي خنده من و برادرم برايشان عجيب و جالب بوده. دستي براي بيمارشان تكان مي دهم كه همه انگار در اصراري نانوشته و هماهنگ در تلاشند تا خود را بيشتر از آنچه كه هست بيمار نشان دهند. جلب توجه و ترحم قانوني است پايدار در چنين ديدارهائي. از سالن ها مي گذرم و از بيمارستان خارج ميشوم. از جائي كه همه در تلاش برگشت به روال عادي زندگي اند. شايد چنين ساختار پيچيده اي همچون بيمارستان نيز در چنگال قوانين در حال گسترش و فراگير مناسبات مبادله اي بطور كامل اسير گردد و همه اعمالش در خدمت سودآوري اش قرار گيرد، اما هرچه هست چنان حالتي از زندگي در آن جاري است كه انگار كره اي است كاملاً بيگانه در منظومه زندگي روزمره ما.

گريزي به موضوع " حس مسئوليت " به من ميگويد: از خانواده ات خبر داري؟ ميگويم: هي، كم و بيش. بالاخره آنها هم زندگي شان را پيش ميبرند. ميگويد: بهشان كمك مي كني؟ مثلاً پولي چيزي برايشان بفرستي؟ بهش نگاه مي كنم. در چنين لحظاتي نميدانم چه بگويم. آيا بايد خودم را توضيح دهم، يا حرفي بزنم كه با ساختار آن سوال جور دربيايد و حداقل طرف مقابل را ارضاء كند. با اينهمه ناچاراً ميگويم: والله به آن صورت نه. يعني نه دستم آنقدر باز هست و نه فكر مي كنم كه چنين كاري الزاماً ميبايد بعنوان وظيفه قلمداد شود. احساس مي كنم كه جوابم را نمي پذيرد. در حالي كه در بطن لحن او محبت دوستي ساليان دراز حضوري كاملاً واضح و روشن دارد، اما با حالتي سرزنش آميز مي گويد: تو كه ديگه فدائي بودي. يعني همين قدر هم نميشه اين دين رو نسبت به بقيه پذيرفت؟ آنهم نسبت به مادر و خواهر و اينها... سعي ميكنم به ناچار از جملاتي استفاده كنم كه تا حدودي ميتواند برايش آرامش بخش باشد. ميگويم در شرائط ويژه اي اگر از من كمكي بخواهند معلوم هست كه انجام ميدهم. اما خودت هم ميداني كه اوضاع در جوامع غربي چطور هست. در اينجا در بهترين حالت زندگي ات طوري سازمان دهي ميشود كه دخل و خرجت با فاصله اندكي پر ميشود. مدتهاست كه خرج بر دخل غلبه كرده و بناچار خيلي ها هستند كه درگير بدهي به بانك ها هستند. در همين هلند بر اساس آمار بيش از هشتاد درصد مردم به بانك ها بدهي دارند و بخش بزرگي از افراد كم درآمد در سالهاي اخير فقيرتر شده اند و زندگي سختي دارند. اما اين سوال و جواب طبعاً بارها و بارها به ذهنم برميگردد. جدا از اينكه با چه كسي در مباحثه باشم، با خودم فكر مي كنم: احساس مسئوليت چيست؟ آيا چيزي است كه بمثابه احساسي از بيرون به ذهنمان وارد ميشود يا اينكه ناشي از جوششي دروني در ما هست؟ آيا حس مسئوليت ميبايد مفهومي اجتماعي داشته باشد – مثلاً در مناسبات با اعضاء خانواده، فاميل، هم ولايتي، هم وطن، جامعه بشري و از اين قبيل – يا اينكه نمودي دارد از جنسي ديگر؟ چيزي كه در فعل و انفعالات پيچيده تر و نه صرفاً در چارچوب مفاهيم در جانمان عملكرد مييابد؟ امروز وقتي از پياده روي برميگشتم در مزرعه اي كوچك و در كنار خانه اي بسيار شيك كه در محوطه اي روستائي به تازگي ساخته اند، بره سياه كوچكي را ديدم كه در كنار چهار گوسفند در حال چريدن بود. بره آنقدر كوچك بود كه من ابتدا فكر كردم نكند بچه گربه باشد. اما وقتي جلو تر رفتم، حضور گوش بزنگ گوسفند به من فهماند كه آن بره سياه كوچولو در زير چتر حمايت وي قرار دارد. گوسفندهاي ديگر نيز بي صدا نبودند. آنها نيز به كنار پرچين نزديك شدند و نوع بع بع كردنشان نيز نشانه ي دوستانه اي نداشت. بره هرازگاهي سرش را به زير گوسفند ميبرد و با ضرباتي به نك پستانهاي گوسفند چندقطره اي شير ميخورد و باز فاصله گرفته و به دنياي كشفياتش برميگشت. گوسفند اما در تمام اين مدت فاصله چند ده سانتي متري خود با بره را ترك نمي كرد. نگاهي گويا و روشن داشت. و مملو از حس مراقبت بود و تلاش براي حفظ جان بره در صورت بروز خطر. نميدانم چرا بايد حتماً به اين احساس خارق العاده چنين نامي اطلاق كرد: حس مسئوليت؟ اما آنچه كه در جانمان جوشش مي يابد، جنسي دارد شيرين و دل پذير. اين حس مادر را نه بدليل سيركردن شكم يك كودك، بلكه درست در دادن شير به شوق مي اندازد. مادر با شيردادن هست كه ارضاء ميشود. و شايد تلاقي نگاه كودك به چشمانش، دنيائي از شور را به جانش وارد كند. ما به حيوانات غذا ميدهيم، در دسته جات امدادي شركت مي كنيم، به در و همسايه كمك مي كنيم، افرادي را كه با شناسه هم خوني و نسبت فاميلي از سايرين جدا كرده ايم در دائره بهره گيران احساس مسئوليت خود قرار ميدهيم، در فعل و انفعالات و دسته بنديهاي اجتماعي شركت مي كنيم و سعي ميكنيم در تغييرات معيني نقش ايفا كنيم و ... همه اينها اگرچه بمثابه اعمالي تكرار شده آنقدر جا افتاده اند كه حتي فرصت نمي كنيم تا به كنه آن نظر بياندازيم و ببينيم همه اينها از كجا ناشي شده اند. براي انسان، همچون همه حالات و اشكال بروز زندگي و حيات، هيچ مسئوليتي تعيين نشده. هيچ نيروئي نبوده كه مسئوليتي برايش تعيين كند. نه براي انسان، نه براي ساير اشكال و نمود حيات، نه براي زمين در مجموعه كهكشان ها و نه براي هيچ كس و هيچ چيزي وظيفه اي تعيين نشده. انسان نيز تنها و تنها در سير جاري زندگي قرار دارد. اگر بتواند با حساسيت تمام با حواسي جمع به چگونه گي عملكرد دروني جان خود پي ببرد، آنگاه ميتواند در جهت حفظ و تداوم چرخه زندگي هر عملي را كه انجام ميدهد در راستاي شوق و شور قلبي خود دنبال كند. ما هيچگاه و هرگز حياتي عميقاً هوشيارانه نداشته ايم و هيچ تجربه نيز در حتي ناخودآگاهمان موجود نيست. اگر اين چنين مي بود، براحتي ميتوانستيم همه انسانها را، همه اشكال حيات را با خود آنگونه يگانه ببينيم كه اعمالمان در قبال آنها نه ناشي از پيوندهاي مثلاً خوني، بلكه پاسخي مستقيم مي بودند به شور و شوق دروني خودمان. گاهي دقيق شدن به نمودهاي طبيعي در چگونه گي برخوردشان با يكديگر، نه تنها خالي از لطف نيست بلكه ميتواند نشانه هائي بي نظير از حضور خرد بر كليت هستي را بما بنماياند.

مخفي گاه عشق كجاست؟ ميگه: از دست خودم خيلي لجم ميگيره. - چرا؟ - از اينكه به زندگي بدون عشق، به روزمره گي، به دل خوشي هاي ساده لوحانه و رنج هاي طولاني مدت دارم عادت مي كنم. - مثل اينكه داري به ياس فلسفي گرفتار ميشي! انگار تو هم داري دوران دگرديسي چهل سالگي تو ميگذروني ها! اما خودمونيم، بزنيم به تخته، تو كه بزور سي ساله نشون ميدي. - تو هم كه منو داري ميذاري سركار. حتي همين هم حالم رو بهم ميزنه. وقتي صبح ها پيش از رفتن به اداره، جلوي آينه وامي ايستم و خودم رو آرايش مي كنم، درست لحظه اي كه ماتيك رو روي لبهام ميكشم به خودم ميگم: آدم مسخره، واسه كي و واسه چي داري خودتو رنگ آميزي مي كني؟ - حالا همكارانت چه گناهي كرده اند كه بايد قيافه بدون آرايش تو رو ببينند؟ حتماً دلت ميخواد هركدام رو كه ديدي، بجاي اون خنده اي كه در چهره ات هست، يه فحش هم نثارشون كني.... اين مباحثه من و اون به جائي نمي رسه. در حالي كه تركه اي رو از يه درخت كوچك مي كنه، خودش رو با جوانه هاي تازه دراومده اون مشغول مي كنه. چند دقيقه اي در سكوت به پياده روي ادامه ميديم. بعدش شروع به صحبت كرده و ميگه: از اينكه هوا اينقدر خوب شده و من بايد برم تو اداره و توي يه اتاق و خودم رو توي كاغذها، توي طرح ها، توي آرزوهاي ساده لوحانه اي كه بعنوان پيشنهادات و تلاش براي بهتر كردن امر روان درماني و از اين قبيل كارها در تمام اين كنفرانس ها مطرح هستش و مدام دامن زده ميشن، غرق كنم، از همه اينهاست كه حالم بهم ميخوره. يعني بشر هيچ راه ديگه اي نداشت كه بتونه يه خورده عادي تر زندگي اش رو سازمان بده؟ بهش در مورد نقل قول يكي از دوستام مي گم كه گفته بود: فكر كنم تو اين روزها با يه آدم بد عنق طرف بودي ها! و ادامه ميدم: حالا حكايت تو هستش ها! چته چرا اينقدر به زمين و زمان بند مي كني؟ اما همين طنز هم جز يه لبخند ماسيده هيچ نتيجه اي ببار نمي ياره. ميگه: بدون اينكه دچار خرافه بشم، اولين شب سال نو يه ساعتي با خودم خلوت كردم. شوهرم خيلي زود خوابيد. بچه ها هم اينقدر اينور و آنور و ورجه وورجه كرده بودند كه هردو بيهوش شدند. به خودم گفتم: آيا لازم نمي بيني كه يكبار هم كه شده به شيوه زندگي خودت، بالاخص به مناسبات خودت با اطرافيان با دقت نگاه كني؟ و بعد احساس شيريني تو جانم دويد. احساس كردم علت اصلي تلخي اين روزها رو فهميده ام. هميشه براي خودم اين ايده رو داشتم كه با برخي ها دوستي ام تنها در چارچوب امور عاميانه هست. با برخي ديگر، براي دوستي هاي عميق تر. اما حالا فكر مي كنم، من از آن نوع دوستي ها نه تنها لذت نمي برم، بلكه بشدت اذيت ميشم. دوستي هائي كه به غذائي بصورت جمعي خوردن، مشروب خوردن مردان و يكي دو پيك شراب كه خانم ها مي نوشيم و بعدش برخي حرفهايمان را در حد چگونه گي تربيت بچه ها در آشپزخانه و در حين جمع و جور كردن ظرفها و يا آماده كردن دسر پيش ميبريم... راستي، هيچ دقت كرده اي كه در مباحثه هائي عميق و جدي، هميشه دوستان من مرد بوده اند؟ خيلي كم پيش اومده كه من با زناني كه دوستم هستند حتي يكبار هم كه شده در مورد امور فلسفي، روانشناسي، امور و قضايائي كه به تعليم و تربيت و معضلات اجتماعي برميگرده، صحبت كنم. اين بحث ها يا پا نمي گيره و يا اگه كه شروع ميشه، با چندتا جمله سرهم مياد. اما تا دلت بخواد ميتونيم در مورد موضوعات مشخص و افراد مشخص صحبت كنيم. در محيط كاري هم تا دلت بخواد چانه ميزنيم. هزاران بار ميبايد نقشه بكشيم و حرف بزنيم و كنفرانس بديم و بقول گفتني، ايده هايمان رو تشريح كنيم و آخرالامر مي بيني كه حتي يك بند اونها قابل اجرا نيست. آخه اگه مردم به اداره ما مراجعه نكنند، ما بايد دكانمان رو تخته كنيم. بخشي به اين مهمي در وزارت بهداري اينجا، اصلاً قادر نيست با مردم تماس بگيره و با معضلات و مشكلاتش درگير بشه. از كارشكني هاشون كه ديگه نگو. رقابت، پشت سرهم صحبت كردن و زدن براي يكديگر، نديدن افراد و كارهاشان با تعمد، استفاده از مناسبات و روابط براي ارتقاء دوست و آشنا و فاميل. خلاصه همه آن چيزهائي كه ما در شكل براي بخش بزرگي از جوامع آسيائي و بطور كلي جهان سوم ايراد مي گيريم، در همين كشور مثلاً پيشرفته هلند اتفاق مي افته. من ديگه بطور جدي دارم به اين نكته فكر مي كنم كه انگار همه اجزاء اين مجموعه اداري در تلاش هستند كه هرطور شده تمايل و اشتياق براي انجام كاري رو از همگان بگيرن و همه رو بصورت موجودات كوكي و ماشيني دربيارن. در واقع من هم فكر كنم بعداز يكي دوسال براحتي به اين گردن خواهم گذاشت كه فقط شغلم رو حفظ كنم كه مبادا منبع درآمدم رو از دست بدم. و تمام تمايلات خودم براي انجام كاري در اين جامعه رو به فراموشي بسپرم. فكر نمي كني ما در زندگي خودمان بيشتر ايده آليست بوده ايم تا واقع گرا؟ خيلي سخته باور به اين نكته كه در جوامع آزاد هم براي مصلح اجتماعي بودن جائي نيست، جز اينكه بخواهي در همان چارچوبي پيش بري كه برايت از بالا و بر طبق طرح هاي مبهم خودشان مشخص كرده اند. واي بر تو كه خارجي هم باشي. - بابا تو اينقدر مشكل داشتي ما نمي دونستيم! - از همه اينها بدتر اينه كه مناسبات آدم در خانه هم بشه بصورت رابطه مبل و صندلي و بقيه وسائل توي خانه. هيچ اثري از هيچ حس دلنشين زندگي و عشق درش نباشه. راستي چطور شده كه ما اينقدر دفرمه شده ايم؟ حرفش رو قطع مي كنم: من فكر نكنم اينطور باشه. همين يكي دو روز پيش بود كه داشتي در مورد پسر كوچكت مي گفتي كه چطور تو رو نصف شبي بيدار كرده بود و بعداز رفتن به دستشوئي براي تو در مورد احساسش نسبت به زندگي صحبت مي كرد؛ اينكه زندگي خيلي بيهوده و بي معني است و تو وقتي از بچه شش هفت ساله ات اينو شنيده بودي، دلت ميخواست از سرتا پاي بچه ات رو ببوسي و ببوئي كه ببيني چه چيزي اين بچه رو با اين سوال روبرو كرده و بعد با اشتياقي غيرقابل تصور بهم گفتي: واسه اين بود كه شب قبلش برادرش رفته بود خونه دوستش خوابيده بود و اون حالا احساس تنهائي مي كرد ... همه اين قضايا رو با عشقي شگفت انگيز در مورد بچه ات مي گفتي. حتي به اين فكر نمي كردي كه آن شب بد خواب شده اي و ديگه نتونستي تا صبح بخوابي. فكر نمي كني داري يه خورده زيادي قضايا رو تيره تصوير مي كني؟ با يادآوري حرفهاي پسرش، گل از گلش شگفته شد. ساعتي درباره اون و حرفهاش و رابطه اش با معلم و بچه ها و برادرش و حتي سوالاتي كه در مورد رابطه اش با پدر و در مورد مسائل عاطفي اش پرسيده بود، صحبت كرد و حالش حسابي جا اومده بود. ديگه رسيده بوديم خونه و جلوي در خونه ام خداحافظي كرده و سوار ماشينش شد. با قول به اينكه در اولين فرصت بچه هاش رو هم براي پياده روي بياره.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?