کلَ‌گپ

۲۴/۰۱/۱۳۸۳

مخفي گاه عشق كجاست؟ ميگه: از دست خودم خيلي لجم ميگيره. - چرا؟ - از اينكه به زندگي بدون عشق، به روزمره گي، به دل خوشي هاي ساده لوحانه و رنج هاي طولاني مدت دارم عادت مي كنم. - مثل اينكه داري به ياس فلسفي گرفتار ميشي! انگار تو هم داري دوران دگرديسي چهل سالگي تو ميگذروني ها! اما خودمونيم، بزنيم به تخته، تو كه بزور سي ساله نشون ميدي. - تو هم كه منو داري ميذاري سركار. حتي همين هم حالم رو بهم ميزنه. وقتي صبح ها پيش از رفتن به اداره، جلوي آينه وامي ايستم و خودم رو آرايش مي كنم، درست لحظه اي كه ماتيك رو روي لبهام ميكشم به خودم ميگم: آدم مسخره، واسه كي و واسه چي داري خودتو رنگ آميزي مي كني؟ - حالا همكارانت چه گناهي كرده اند كه بايد قيافه بدون آرايش تو رو ببينند؟ حتماً دلت ميخواد هركدام رو كه ديدي، بجاي اون خنده اي كه در چهره ات هست، يه فحش هم نثارشون كني.... اين مباحثه من و اون به جائي نمي رسه. در حالي كه تركه اي رو از يه درخت كوچك مي كنه، خودش رو با جوانه هاي تازه دراومده اون مشغول مي كنه. چند دقيقه اي در سكوت به پياده روي ادامه ميديم. بعدش شروع به صحبت كرده و ميگه: از اينكه هوا اينقدر خوب شده و من بايد برم تو اداره و توي يه اتاق و خودم رو توي كاغذها، توي طرح ها، توي آرزوهاي ساده لوحانه اي كه بعنوان پيشنهادات و تلاش براي بهتر كردن امر روان درماني و از اين قبيل كارها در تمام اين كنفرانس ها مطرح هستش و مدام دامن زده ميشن، غرق كنم، از همه اينهاست كه حالم بهم ميخوره. يعني بشر هيچ راه ديگه اي نداشت كه بتونه يه خورده عادي تر زندگي اش رو سازمان بده؟ بهش در مورد نقل قول يكي از دوستام مي گم كه گفته بود: فكر كنم تو اين روزها با يه آدم بد عنق طرف بودي ها! و ادامه ميدم: حالا حكايت تو هستش ها! چته چرا اينقدر به زمين و زمان بند مي كني؟ اما همين طنز هم جز يه لبخند ماسيده هيچ نتيجه اي ببار نمي ياره. ميگه: بدون اينكه دچار خرافه بشم، اولين شب سال نو يه ساعتي با خودم خلوت كردم. شوهرم خيلي زود خوابيد. بچه ها هم اينقدر اينور و آنور و ورجه وورجه كرده بودند كه هردو بيهوش شدند. به خودم گفتم: آيا لازم نمي بيني كه يكبار هم كه شده به شيوه زندگي خودت، بالاخص به مناسبات خودت با اطرافيان با دقت نگاه كني؟ و بعد احساس شيريني تو جانم دويد. احساس كردم علت اصلي تلخي اين روزها رو فهميده ام. هميشه براي خودم اين ايده رو داشتم كه با برخي ها دوستي ام تنها در چارچوب امور عاميانه هست. با برخي ديگر، براي دوستي هاي عميق تر. اما حالا فكر مي كنم، من از آن نوع دوستي ها نه تنها لذت نمي برم، بلكه بشدت اذيت ميشم. دوستي هائي كه به غذائي بصورت جمعي خوردن، مشروب خوردن مردان و يكي دو پيك شراب كه خانم ها مي نوشيم و بعدش برخي حرفهايمان را در حد چگونه گي تربيت بچه ها در آشپزخانه و در حين جمع و جور كردن ظرفها و يا آماده كردن دسر پيش ميبريم... راستي، هيچ دقت كرده اي كه در مباحثه هائي عميق و جدي، هميشه دوستان من مرد بوده اند؟ خيلي كم پيش اومده كه من با زناني كه دوستم هستند حتي يكبار هم كه شده در مورد امور فلسفي، روانشناسي، امور و قضايائي كه به تعليم و تربيت و معضلات اجتماعي برميگرده، صحبت كنم. اين بحث ها يا پا نمي گيره و يا اگه كه شروع ميشه، با چندتا جمله سرهم مياد. اما تا دلت بخواد ميتونيم در مورد موضوعات مشخص و افراد مشخص صحبت كنيم. در محيط كاري هم تا دلت بخواد چانه ميزنيم. هزاران بار ميبايد نقشه بكشيم و حرف بزنيم و كنفرانس بديم و بقول گفتني، ايده هايمان رو تشريح كنيم و آخرالامر مي بيني كه حتي يك بند اونها قابل اجرا نيست. آخه اگه مردم به اداره ما مراجعه نكنند، ما بايد دكانمان رو تخته كنيم. بخشي به اين مهمي در وزارت بهداري اينجا، اصلاً قادر نيست با مردم تماس بگيره و با معضلات و مشكلاتش درگير بشه. از كارشكني هاشون كه ديگه نگو. رقابت، پشت سرهم صحبت كردن و زدن براي يكديگر، نديدن افراد و كارهاشان با تعمد، استفاده از مناسبات و روابط براي ارتقاء دوست و آشنا و فاميل. خلاصه همه آن چيزهائي كه ما در شكل براي بخش بزرگي از جوامع آسيائي و بطور كلي جهان سوم ايراد مي گيريم، در همين كشور مثلاً پيشرفته هلند اتفاق مي افته. من ديگه بطور جدي دارم به اين نكته فكر مي كنم كه انگار همه اجزاء اين مجموعه اداري در تلاش هستند كه هرطور شده تمايل و اشتياق براي انجام كاري رو از همگان بگيرن و همه رو بصورت موجودات كوكي و ماشيني دربيارن. در واقع من هم فكر كنم بعداز يكي دوسال براحتي به اين گردن خواهم گذاشت كه فقط شغلم رو حفظ كنم كه مبادا منبع درآمدم رو از دست بدم. و تمام تمايلات خودم براي انجام كاري در اين جامعه رو به فراموشي بسپرم. فكر نمي كني ما در زندگي خودمان بيشتر ايده آليست بوده ايم تا واقع گرا؟ خيلي سخته باور به اين نكته كه در جوامع آزاد هم براي مصلح اجتماعي بودن جائي نيست، جز اينكه بخواهي در همان چارچوبي پيش بري كه برايت از بالا و بر طبق طرح هاي مبهم خودشان مشخص كرده اند. واي بر تو كه خارجي هم باشي. - بابا تو اينقدر مشكل داشتي ما نمي دونستيم! - از همه اينها بدتر اينه كه مناسبات آدم در خانه هم بشه بصورت رابطه مبل و صندلي و بقيه وسائل توي خانه. هيچ اثري از هيچ حس دلنشين زندگي و عشق درش نباشه. راستي چطور شده كه ما اينقدر دفرمه شده ايم؟ حرفش رو قطع مي كنم: من فكر نكنم اينطور باشه. همين يكي دو روز پيش بود كه داشتي در مورد پسر كوچكت مي گفتي كه چطور تو رو نصف شبي بيدار كرده بود و بعداز رفتن به دستشوئي براي تو در مورد احساسش نسبت به زندگي صحبت مي كرد؛ اينكه زندگي خيلي بيهوده و بي معني است و تو وقتي از بچه شش هفت ساله ات اينو شنيده بودي، دلت ميخواست از سرتا پاي بچه ات رو ببوسي و ببوئي كه ببيني چه چيزي اين بچه رو با اين سوال روبرو كرده و بعد با اشتياقي غيرقابل تصور بهم گفتي: واسه اين بود كه شب قبلش برادرش رفته بود خونه دوستش خوابيده بود و اون حالا احساس تنهائي مي كرد ... همه اين قضايا رو با عشقي شگفت انگيز در مورد بچه ات مي گفتي. حتي به اين فكر نمي كردي كه آن شب بد خواب شده اي و ديگه نتونستي تا صبح بخوابي. فكر نمي كني داري يه خورده زيادي قضايا رو تيره تصوير مي كني؟ با يادآوري حرفهاي پسرش، گل از گلش شگفته شد. ساعتي درباره اون و حرفهاش و رابطه اش با معلم و بچه ها و برادرش و حتي سوالاتي كه در مورد رابطه اش با پدر و در مورد مسائل عاطفي اش پرسيده بود، صحبت كرد و حالش حسابي جا اومده بود. ديگه رسيده بوديم خونه و جلوي در خونه ام خداحافظي كرده و سوار ماشينش شد. با قول به اينكه در اولين فرصت بچه هاش رو هم براي پياده روي بياره.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?