کلَگپ | ||
۱۲/۱۲/۱۳۸۲
سفر به اعماق
از دوردست ها مي آيم، از آخرين نشانه لايتناهي. در بطن تاريك ترين نشانه زندگي و شور زاده ميشوم. در چشم انداز گستره نگاهم، در حجمي به وسعت نيمي از كهكشان، پيوند غريبي از تاريكي و نور و كرات خودي نشان ميدهند. بهمانگونه كه هيچ موجي را نامي نيست، ستارگان نيز بي نامند و تنها درخشش آنهاست كه در ديدگانم جان مي گيرند.
حس شناورم در كهكشان هدفي نمي شناسد. به پيش مي تازم بدون آنكه نامي بر مسيرم بگذارم. جاذبه نوري مرا بسوي خود مي كشاند. پاي به راه شيري مي نهم و خود را اينبار در مجموعه اي مي بينم كه انگار در پستوي هاي پيچ در پيچ حافظه ام جاي دارند. انگار من اين جا بوده ام. پيش ميروم و حال قدم هايم را نيروئي ديگر سمت مي دهد. نيرويي كه در من است و ريشه در عميق ترين حافظه هستي دارد. شور و شوق دنبال كردن اين قدم ها چيزي نيست كه بتوان براحتي از آن دست شست.
دربرابر خود اينبار كره اي نوراني مي بينم. گرماي دلپذيرش مرا نيز بسويش مي كشاند و چرخش دلانگيزش مرا همچون اقماري در حول او ميگرداند. سري مي چرخانم و كراتي را مي بينم كه با من در اين اشتياق خودسوزاندن در آتش عشق همراه اند.
همچون پلكاني از روي سياره اي به سياره اي ديگر پاي ميگذارم تا آنجا كه دربرابرم كره اي رنگين نمودار ميشود. همه چيز آن در نگاهم زيباست. بي هيچ كم و كاستي. با همه اشتياقي كه به گرماي آن كره نوراني در خود داشتم، سمت نگاه و قدم هايم را عوض كردم. سمتي را گزيدم كه مرا به اين زيبائي ميرساند.
هرچه نزديك تر ميشوم جنب و جوش بيشتري را مي بينم. آرامش كهكشان جايش را به كشش قدرتمندي ميدهد. در اطرافم هرچه هست نشان از اين كره دارد. بوي آشنا، صوت آشنا، و آنگاه ابرهائي كه بسرعت مرا احاطه ميكنند و در لحظه اي ديگر از كنارم مي گريزند.
سرعتي غيرقابل تصور دارم. حافظه ام حال تمامي وجودم را احاطه كرده است. تمام سلول هاي تنم به جنب و جوش افتاده اند. انگار تا اين لحظه زندگي نمي كردند و شايد ضرب آهنگ ديگري داشتند.
هر آن قدرتي كه در خود سراغ ميديدم بكار گرفتم تا لحظه اي از حركت باز ايستم و نگاهي دقيق تر به راه و كره پيش رويم بيندازم. جنب و جوشي كه در برابرم نمايان مي شود، گسترده تر و همه جانبه تر از آن تصوري است كه در ذهنم حافظه شده بود. تمامي پهناي كره پيش رويم دربرابرم نمايان شد. به آبهاي اقيانوس ها خيره شدم و وقتي لايه هاي سطحي آنرا با نگاهم كنار گذاشتم و امواج نگاهم را به اعماقش فرستادم، جوشش عظيمي را ديدم كه در بطن هرذره اي نهفته بود.
سمت نگاهم را بسوي خاك كشاندم. جنب و جوش در همه جا حضور داشت. و آنگاه كه نگاهم را جلوتر برده و آنرا به سطح خاك رساندم، هزاران رنگ نگاهم را بسوي خود جلب كرده و مرا در هزارتوي پرراز و رمزش غرق كرد.
بخود آمدم. نگاهم را بسوي اولين موجودي سمت دادم كه بناگهان دربرابرم قرار گرفته بود. اگرچه دستان و دهان و همه نمودهاي ظاهري اش حركت مي كرد، اما خود را از لاي پوستش عبور داده بدرونش رفتم. معجون هزار رنگ اينبار با ميلياردها نمود در برابرم قرار گرفت. نه رنگ ها جايگاه ثابتي داشتند و نه حركت شان سمت مشخصي. همچون كوه آتشفشاني بود كه در خود و بيرون از خود تنوره مي كشيد و آنگاه كه بخشي از رنگها دريك راستا قرار ميگرفتند، از ميان ديگر رنگ هاي سيال راهي ساخته و با شدت هرچه تمامتر به بيرون درز ميكرد و بدون اينكه كمترين فاصله اي رخ دهد، جايش را سيرسيال ديگري از رنگ ها پر ميكردند.
تمام ذرات وجودم نشان از مقابله اي داشت كه با جاذبه هاي سياره پيش روي دنبال مي كردم. نگاهم اما در كندوكاو درون موجود ديگري بود. رنگها آنقدر سيال و متغير بودند كه نگاهم قادر به صيدشان نبود.
تمام نيرويم را در نگاهم ريختم و آنرا با شدت هرچه تمامتر به محل تلاقي رنگ ها و نمودهاي دروني موجود پيش روي زدم. رنگ ها از هم شكفته شدند و راهي دراز اينبار پيش رويم گشوده شد. رنگ جايش را به بيرنگي داد و نگاهم چاره اي نديد جز آنكه بي رنگي را بجان گيرد. راه پيش رويم دهان مي گشود و پيش ميرفت. در هر فرازي عرصه نگاه گسترده تر ميشد. بي رنگي هراز گاه با چشمك ستاره اي شكسته ميشد. بناگاه در برابر خود لايتنهائي كهكشاني ديدم به عظمت آني كه در آن بودم.
چاره اي نبود. مي بايد پيش ميرفتم و ... ناگاه نوري ديدم پيش روي خود و گرمائي كه نگاهم را به خود جذب نمود. بسويش رفتم و در مسيرم كره اي ديدم بسيار زيبا. كشش حركت بسوي كره پيش روي آنقدر بود كه نتوانستم نگاهم را به مجموعه رنگها و در هم لوليدنشان بكشانم.
بناگاه در برابر خود موجودي ديدم كه در فضائي خلاء گونه ايستاده و به كره خيره شده است. انگار خود بخشي از موجوديت سياره است و با حركت سياره حركت مي كند. خودم را به پيش رويش رساندم. چهره اش آشنا بود. انگار نشانه هائي از وي در پستوي پيچ در پيچ ذهنم باقي مانده است.
دربرابر آن موجود قرار گرفتم تا همراه با نگاه به او، به اعماق پستوهاي ذهنم برگشته و ياد او را يكبار ديگر زندگي كنم.
نتيجه كار بس تكان دهنده بود. موجود پيش روي من در پستوي ذهنم، همه آن نشانه هائي را داشت كه وجود من از آن بهره ميگيرد. انگار اين خودم هستم كه در خود تا بي نهايت تكرار ميشوم.
نوشته شده در ساعت ۳:۵۷ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|