کلَ‌گپ

۲۷/۰۵/۱۳۹۲

" من ماریا، شانزده ساله‌ام " قسمت چهارم


   
     آه فرشته عزیز، امشب با  یاد توست که دست به نوشتن می زنم. تو هستی که رهائی می بخشی؛ خیال اینکه تو را به  پستو برده و در گوشه‌ای مخفی کرده‌ام دقیق نبود. تو در لحظه‌هایم بودی؛ چه آنزمان  اشک‌هایت را از گوشه چشمانت پاک میکردم، چه با من قهر میکردی و من مجبور میشدم حتی  به وسوسه میهمان کردن یک بستنی در فلان کافه شهر همدان، رفتن و دیدن یک فیلم هندی،  بردن‌ات به خانه دوستت مرضیه‌خانوم، و از همه اینها مهمتر، وقتی بهانه میگرفتی که  دلت برای شهر رشت تنگ شده و من درگیر هزار و یک اما و اگر میشدم که چطور میتوانم  ترا به شهری ببرم که چه بسا خانواده‌ات در جستجوی تو در هر کوی و برزن به انتظار  نشسته و مبادا هر دوی ما درگیر حادثه‌ای گردیم پیچیده‌تر از آنی که تصور کنی. برای  من حتی امروز که این جملات را می نویسم کاملاً هولناک است تصوری که اگر تو می  رفتی، من بدون تو و در آن خانه و در آن دیار و در آن زندگی مطلقاً تهی از حس،  چگونه میگذراندم!؟ 
    حالا که در پی هزاران سال  به اندیشه آن لحظات نشسته‌ام با آن جوان ساده و بی‌تجربه همدلی می کنم که حاضر بود  هر کاری از دستش بر می آید انجام دهد تا تو گریه نکنی و بپذیری که با هم یک دست  ورق بازی کنیم و یا به داستان شب رادیو گوش دهیم، از خیالات و آرزوهایت برایم  بگویی و از من بخواهی تا پیشانی‌ات را " ضماد " کنم تا بخوابی؛ موهایت  را نوازش کنم و ... یادت هست، آن شب که گفتی: بیا یک کاری کنیم؛ یه شمع روشن کن و  برایم یکی از قصه‌های یکی از کتابهایت را بخون. اصلاً مهم نیست چی باشه، فقط زیر  نور شمع باشه و یه شرط دیگه‌اش هم اینه که یه دستت رو هم بدی به دست من. هر وقت  دیدی دستم شل شد، میتونی دیگه نخونی...
   
    من که سخت درگیر دنیای  عجیب تو شده بودم، باورم نمیشد که خیالات تو میتواند تا کجاها پیش برود، سریعاً  شمع را آماده کردم و در کنارت نشستم و در حالی که تو روی تخت دراز کشیده بودی دستم  را بردی زیر چانه خودت و صورتت را رویش گذاشتی و من، کتاب را با یک دست باز کرده و  زیر نور شمع که روی یک " کتل " گذاشته بودم،  برایت از داستانهای اقوام در طول تاریخ خواندم؛  داستانهائی که گاه طنز بودند و گاه عشقی و ...
   
    دستت را جابجا کردی و  دستم را نیز با دست دیگرت بغل گرفتی. حال دستم روی گوش ات بود و با انگشتانم با  موههایت که روی گوش ریخته بودند بازی میکردم و آنها را به پشت گوش ات می فرستادم و  همزمان برایت می خواندم.
   
    چشمان‌ات گرم شده بود اما  دستم را محکم در دستت نگهداشتی. دلم نمی آمد شمع را خاموش کنم. میخواستم با حرکت  نور شمع و سایه روشنی که روی صورتت می افتد، تمامیت تو را در ذهنم عمیق‌تر و پررنگ‌تر  نقش بندم. به آرامی غلت زده و برگشتی و اینبار دستم از دستت جدا شد و رویت نیز به  سوی دیگری خزید. موههایت روی تمام بالش و متکا پخش شده بود؛ همچون سیلابی که انگار  از بالای بلندی سرت بر تمامی راهها سرریز شده باشند. دستم را به آرامی به موههایت  کشیدم، آنقدر آرام که شک دارم حتی با موههایت در تماس بوده‌ام یا نه. چند دقیقه‌ای  مشغول بودم تا رشته‌های مویت را از بالای سر تا به انتها با دستم نوازش کرده و  آنرا به دامنه متکا بریزم. یکباره تکانی خورده و دستت را روی دستم گذاشتی و آنرا  با خود به زیر چانه و نزدیک سینه‌ات بردی. تلاش آرام من برای بیرون کشیدن دست  فایده نداشت. با تکان و کشیدن دستم و جا باز کردن برایم از من خواستی تا در کنارت  دراز بکشم.
   
در میان تردید و تمایل  مثل کوهی آتشفشانی شده بودم. نمیدانستم از بی‌جرئتی من بوده یا از هیجان تماس با  بدن تو؛ حتی با فاصله پتو و لحافی... به آرامی روی تخت آمدم و اینبار دستی را حائل  موههایت و بالای سرت قرار دادم و دست دیگرم که دیگر روی سینه‌ات قرار گرفته بود.  گرما و طپش قلبت را احساس می کردم و سرم را در میان توده موههایت غرق کردم.
   
    نمیدانم از سرمای هوا بود  یا از خشک شدن دستم بالای سر تو و یا هر چیز دیگری، دستم را که حالا درست روی  پستانهایت بوده و یکی از آنها را در مشتم گرفته بودم به آرامی بیرون کشیدم و به  آرامی از تخت پائین آمدم. هیجان این تماس با تن تو حتی با مرزهائی کاملاً پوشیده  اولین گامهای مشترک ما بود برای راز و نیازهائی شبانه که نه به کلمه آغشته بود و  نه به قرارداد خاصی؛ هر چه بود اشارات بودند و حرکاتی که تنها با تکان‌های دست و  پای و انگشت و زبان تن پیامها را بین من و تو رد و بدل می کردند.
   
    تا همین امروز که این  جملات را می نویسم هرگز نتوانسته‌ام از جادوی دلنشین راز و نیازهائی اینچنینی و  شبانه رها گردم و یاد تو و درخشش موههای قیرگون‌ات، بازیگران اصلی این جادو باقی  مانده‌اند.
   

This page is powered by Blogger. Isn't yours?