کلَ‌گپ

۲۹/۰۳/۱۳۹۱

یادها و خاطرات، نوشته‌های ابوالفضل محققی (4)

   ... خانم هیچکس برای من گریه نکند. من زیباترین زندگی را کرده‌ام، هرطور که خواستم. خدا نیز همیشه هرچه میخواستم به من داده. هیچ آرزوئی ندارم...



   داشتم یازده ساله میشدم که پدرم فوت کرد. هشتاد و چهار سال داشت. هنوز سنگینی این درد را نمی دانستم. خانه لبریز از میهمان بود. تمام کسانی که دوست داشتم از دور و نزدیک آمده بودند. روی تیر بتونی چراغ‌های برق ساختمان‌ها اطلاعیه‌ای با عکس پدرم برای مجلس ترحیم چسبانده بودند. هر اعلامیه را که می دیدم، بیشتر از اینکه ناراحت شوم، از اینکه درباره او و عکس اوست خوشحالی کودکانه‌ای به من دست میداد. تمام توجه‌ها به من بود. هر کس دستی به سرم می کشید و قولی میداد.



   چندروزی به خانه برادر بزرگم و چندی هم به خانه‌های فامیل می رفتم. بازی‌های بچه‌گانه، دلسوزی؛ تمام بچه‌ها در مقابل من کوتاه می آمدند. قواعد بازی برای چندروزی به نفع من تغییر کرده بود. کُشتی که می گرفتیم، بچه‌ها خود را زمین می زدند که گویا من قوی‌ترم و من سرشار از لذت پیروزی!



   مادرم می گفت:« آقا آخرین لحظه به من گفت، خانم هیچکس برای من گریه نکند. من زیباترین زندگی را کرده‌ام، هرطور که خواستم. خدا نیز همیشه هرچه میخواستم به من داده. هیچ آرزوئی ندارم.»



   مرد عجیبی بود. می گفت: «خدا بنده‌هایش را نگاه می کند که با او چگونه رفتار می کنند؛ اگر آدمی باشند که راضی باشند، یک تکه نان روی زانونشان بگذاری همان را بخورند، به آنها نان میدهد. اما اگر ترا پلوخور بشناسد، مجبور است تا روز آخر پلوی ترا بدهد و برای این پلوخوردن باید با خدا بجنگی. هرچه او خواست قبول نکنی! اتفاقاً خدا آدمهائی را که براحتی تن به رضا می دهند، دوست ندارد. من تمام زندگی‌ام با خدا سر هرچیز بحث و مجادله کرده‌ام و حالا مرا همینطور قبول کرده!»



   هشتاد و چهارسالش بود. مادرم می گفت: «آقا با وجودی که هشتاد و چهار سال دارد، هر موقع به زنها نگاه می کند می گوید: سبحان‌الله. می گویم: آقا شما دیگر هشتاد سال دارید، جواب میدهد: خانم، دنیا گلستان خداست. زنان گلهای این گلستان و مردان باغبان این گلستان‌اند. مگر میشود در باغ خدا نشست و به گلهای خدا نگاه نکرد؟ این ناشکری است!»



   او چنین زیست و راضی رفت. چهل روز بعداز مرگ پدرم، خانه به تمامی تنها ماند. آنچه که بود بین هفت برادر و خواهر تقسیم شد. کسانی که در خانه کار می کردند، رفتند. زنی ماند تنها، با کودکی شلوغ که یکشبه تمام دنیای شیرین او در هم ریخته بود. ننه پیر که بیشترین قصه‌ها را برایم می گفت به قم رفت، پیش نوه‌اش. مادرم تنها سی و هشت سال داشت. زنی زیبا، هنرمند، باسواد از خانواده‌ای بسیار معتبر و پای‌بند اصول. مومنه‌ای تمام عیار که نیافته‌های کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در مسجد و نماز می جست. نمازهای او پایانی نداشت. همه چیز تمام شده بود. راههای گذران مادی بسته شده بودند. پدرم بخاطر سابقه سیاسی‌اش حقوق دولتی نداشت. آنچه که داشت تحت‌ عنوان اصلاحات ارضی رفت و دیگر چیزی برای گذران نبود. تنها آن خانه بسیار بزرگ خالی از اثاث به من و مادرم رسید. خانه‌ای قدیمی با اطاق‌های تو در تو.



   مادرم، یک دار قالی در زیرزمین خانه‌مان برپا کرد. او قالی‌بافی چیره‌دست بود و قالی‌های بسیار زیبا و ریزنقش می بافت. می گفت وقتی کوچک بود، عبدالحسین‌خان یکی از فامیل‌هایشان یک کارگاه بزرگ قالی‌بافی برپا کرد چهار اوستای قالی‌باف از کاشان آورد که این کارگاه را سالهای سال در ابهر دائر نگه داشته بودند. تمام دختران فامیل برای یادگیری به این کارگاه می رفتند. اما هیچکدام علاقه چندانی نداشتند و تنها مادرم ماند که می گفت، از کودکی عاشق قالی‌بافی، سوزن‌‌دوزی و قلاب‌دوزی بوده. می گفت: «هر جا خلوتی پیدا می کردم، شروع می کردم به گلدوزی. گویا در طالع من بوده که باید یاد می گرفتم و امروز بکار می بستم.»



   او چنین زنی بود؛ از صبح سحر که برای نماز بر میخواست، پای دار قالی می نشست و تا ساعت دو بعدازظهر می بافت. هیچکس این کار زیرزمینی او را نمی دید. من هم با مدادهای رنگی از روی نقشه اصلی، چهارخانه‌های نقشه‌های کوچکتر را رنگ می کردم. می نشستم و ساعتها او را که شعری زمزمه می کرد، گره می زد و دف می کوبید، نگاه می کردم. با چه دقتی! هر شش ماه یک قالیچه شکارگاه می بافت که می فروختیم.



   ساعت دو بعداظهر به بعد باز مانند گذشته زندگی در روال معمول خود جریان می یافت. مهمان می آمد و یا مهمانی می رفتیم؛ اما نه بسان گذشته. حیاط بیرونی را به سرهنگ بیگدلی کرایه داده بودیم. زنش دختر اسلحه‌دار باشی بود. اسلحه‌دارباش رضاشاه. وقتی عصرها به حیاط ما می آمد و کنار مادرم می نشست، از پدرش سخن می گفت؛ از رضاشاه که من تصور عجیبی از او داشتم. مردی که همیشه لباسی نظامی می پوشید با کمربندی پهن و یک دست در کمر با سبیلی زیبا و چشمانی نافذ. از آمدنش به زنجان و جمع‌کردن خان‌های پر قدرت محلی، از جهان‌شاه‌خان می گفتند. (جهان‌شاه‌لو). سردار جهان‌شاه خان که تمام منطقه تکاب افشار، کرس زیر حاکمیت او بود. مادرم می گفت: «وقتی شترها و قاطرهای جهان‌شاه‌خان از ابهر می گذاشتند دو روز طول می کشید و ما از پشت بام نگاه می کردیم.» خزانه داشت و تفنگدار و آدم‌کش. یکی از غدارترین خان‌های محلی که هنوز محلی در نزدیکی سلطانیه بجا مانده که وی آدمهای به زعم خود خاطی را در روغن می جوشاند. روستائیان زیر فرمان او مجبور بودند دختران خود را پیش از ازدواج در اختیار او قرار دهند. کسی را جرئت اعتراض نبود. منطقه بین خوانین تقسیم شده بود. تخم و ترکه‌های شاه عباس، افشاری‌ها و نهایتاً قاجار. جهان‌شاه‌لو، ذوالفغاری، دارائی، میربها، مستشیری، اعتمادی و دهها خان بزرگ و کوچک که منطقه پهناور خمسه که زمانی بیشترین گندم ایران را تأمین می کرد، زیر قدرتشان بود.



   با قرارگرفتن رضاشاه بر اریکه قدرت برخی از آنان تسلیم شدند. برخی مانند جهان‌شاه خان راه فرار به عراق و نهایتاً نجف را گرفتند. می گفتند وقتی به نجف رسیده بود خود را جلوی در ورودی مقبره حضرت علی انداخته و گفته بود: «ترا مرد دانستم و مثل یک مرد به تو پناه آوردم» و چندین گوهر قیمتی که داشت به آن مکان واگذار کرده بود. وقتی این خبر به رضاشاه می رسد می خندد و می گوید: «پس دو تا مرد همدیگر را پیدا کردند!»



   بازالله اعلم و اسلحه‌دار باشی که از ده ارمغان‌خانه بودند در رکاب رضاشاه دم و دستگاه خان‌ها را محدود می کردند و اولین بیمارستان و ساختمان راه آهن در زنجان در این دوره ساخته شد و دبیرستان پهلوی بجای امامزاده بی‌نام و نشانی که با دستور مستقیم خود رضاشاه ویران شد و بجای آن زیباترین دبیرستان منطقه در وسعتی بالاتر از پنج هکتار بنا گردید. ساختمانی آجری با ورودی بزرگ که به سالن اجتماعات منتهی می شد. اداره مالیه، اداره قند و شکرف اداره عدلیه از دستآوردهای این دوره بود و کسروی یکی از روسای عدلیه در این شهر خدمت کرد و در مصاف با جامعه بشدت سنتی و ارتجاعی زنجان قرار گرفت.



   سرهنگ بیگدلی روی حوض خانه تخته نهاده بود مانند یک سن و هراز گاهی که مراسم مهمانی بود زن و مرد روی این سن تخته‌ای می رقصیدند و من از راهروی وسط به این رقص شادی نگاه می کردم و دلم برای شرکت در میهمانی لک می زد. اما نبود پدر آن اتکاء به نفس را کم کرده بود. فکر می کردم لباسم قابل مقایسه با بچه‌های دیگر میهمانان که بعضی‌هایشان کراوات می زدند، نبود. آرزوی یک پیراهن سفید با کراوات همیشه در ذهنم باقی ماند.



   در حیاط اندرونی می زیستیم و از در کوچه رفت و آمد می کردیم. کلمه جدیدی در زندگی‌مان پیدا شد: قناعت، همه چیز به قناعت ختم می شد. این اولین درسی بود که مادرم میخواست بعداز فوت پدرم به من یاد دهد، اگرچه هرگز یاد نگرفتم. چرا که از این کلمه بدم می آمد. وقتی میدیدم مادر چگونه با احتیاط مشتی برنج در آب می ریزد، با احتیاط شکر در استکان چای می ریزد وحشت می کردم. می گفتم وکیل می شوم و هرچقدر دلم می خواهد چای شیرین می خورم! البته مادر در مقابل میهمان چنین نبود. هر چیز خوب را انبار می کرد، در صندوق زیر زمین شیرینی‌های خانگی، نان پنجره‌ای، رشته، قطاب که همه را من دوست داشتم. میدانست؛ هرازگاهی که از دیدن شیرینی دکان شیرینی‌فروشی ها زانوانم می لرزید، به او می گفتم. لبخندی می زد و اندکی بعد با یک قطاب یا نان پنجره‌ای به سراغم می آمد. روز مهمانی، روز جشن من نیز بود و چشم‌غره مادر همراه آن! میدانستم که از غذای خوب لذت می برد. از گوشت خوب، از میوه خوب. اما از زمانی که چرخ زندگی برگشت، کلمه‌ی لعنتی امساک پا به خانه ما نهاد. او دیگر گوشت کم می خورد. حتی در مهمانی که مبادا دال بر کمبود آن در خانه باشد. امساک را یکی از صفات برجسته مومنین می دانست و اصراف را حرام. زندگی ما دیگرگون شده بود. دیگر از دوستان پدرم خبری بنود، جز فامیل مادری که هیچگاه رنگ مهربانی‌های آنها و چشمان همیشه مهربانشان از خاطرم نخواهد رفت.



   پدرم اوایل در خواب‌هایم می آمد. هربار که برای مادرم تعریف می کردم، اشک بر چشم می آورد و می پرسید: چیزی داد یا گرفت؟ اگر می گفتم چیزی داد، خوشحال می شد و هر زمان که خبر از گرفتن بود، دعائی می خواند و نذری می داد. اما تصویر پدرم کم کم داشت از خاطرم زدوده می شد. چرا که دنیای کودکان، مرگ، نیستی و غم را طاقت نمی آورد. کودکی بی مرگی است!



   شبهای تنهائی مادرم شعر می خواند بیشتر از نظامی و خسرو و شیرین و هفت پیکر. بیشتر داستانهای هفت پیکر را حفظ شده بودم. بعضی وقتها مادر می گفت: برایم یکی از آنها را بگو و من قصه گو میشدم. مناظره خسرو با فرهاد را بارها و بارها می خواند.



   نخستین بار گفتش از کجائی/ بگفت از دار ملک آشنائی



   بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند/ بگفت اندوه خرند، جان فروشند



   بگفتا جان فروشی در ادب نیست/ بگفت از پاک‌بازان این عجب نیست



   قصه امیر ارسلام را می خواند. از قمر وزیر و شمس وزیر می گفت؛ از مادر فولادزره و تا آواره شدن امیر ارسلان در دشت‌ها و گشتن به دنبال فرخ‌لقا و قلعه سنگ‌باران و شعر خواندن امیرارسلان.


   سینه خواهم شرحه شرحه از فراغ/ تا بگویم شرح درد اشتیاق


   در این شرحه شرحه سینه دردمند او را می دیدم؛ بخوبی حس می کردم و غمی سنگین تمام وجودم را می گرفت؛ اما چه میتوانستم بکنم. جز شوخی و پریدن به سرو کول او و خنداندنش. تمام قصه‌های او قصه عشق بود و هجران. قصه دردمندی زن داستان. او تنهائی و نیاز جوانی خود را به پای نماز و روضه می ریخت و قرآن می خواند. شبهای جمعه برای همسر اولش و پدرم قرآن می خواند؛ سوره الرحمن. من سر بر زانوی او می نهادم. او با صدای زیبا و تکانی موزون می خواند و من همراه الرحمن به دریاها، بهشت به سرزمین‌های رویائی می رفتم. وقتی به لولو و مرجان می رسید، من فضائی اثیری را حس می کردم انباشته از نور، از لولو و مرجان.



   داستان زندگی مادرم داستان هزاران، میلیونها زن ایرانی در راستای تاریخی است که جز رنج، حرمان و حسرت در آن نمی بینی. داستان فداکاری تا پای جان. بعنوان دختر با درد زاده می شوند با درد زندگی می کنند و در رنج حسرت و آرزوهای قلبی برآورده نشده چشم بر جهان می بندند بی آنکه لب بر شکوه بگشایند و دریچه‌های قلب خود باز کنند. حسرت بر خوشی‌های دریغ شده در جامعه مرد سالار، حسرت بر جوانی ناکرده، حسرت بر اندک آزادی بعنوان نیمی از جامعه انسانی، نیمه‌ای که بی آن دیگر کامل نمی شود. گاه نقش دختران خانه دارند، زمانی همسر و زمانی مادر و تمام این گامها جز به سختی درد و فداکاری پیموده نمی شود و ثمره تمامی اینها، در جامعه مذهبی و مردانه هیچ گرفته می شود و نهایتاً میشوند: والده آقا مصطفی و یا مادر بچه‌ها.

۲۴/۰۳/۱۳۹۱

از یادداشت‌های نیمه‌شبانه - 13


در یکی از کامنت‌ها اشاره‌ای شده بود به کشته‌شدگان حوادث چندسال اخیر که به شهدای جنبش سبز معروف هستند و در از این شعر شاملو استفاده شده بود: مردگان این سال، عاشقترین زندگان بودند و کامنت دیگری اضافه کرده بود: و زنده‌گان این سال، مردگانی بیش نیستند... این کامنت و بقیه مباحثی که در این روزها و در واکنش به حضور ظاهراً پاسیو عده‌ای از گریخته‌گان بگیر و ببندهای سالهای اخیر اینجا و آنجا می خوانم، یکی دو روز اخیر ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده. این شیوه بیان و ارزش‌گذاری که عمدتاً در نقد حضور بخش بزرگی از بازماندگان جنش‌های سیاسی سالهای اخیر و متواری‌شدن آنها و باصطلاح تحقیر جان به در بردن آنهاست، بیش از اینکه به جوهره انسانی حضور آنان در مبارزات و جنبش‌ها اشاره کند، انگار بنحوی از انحاء وجودشان را فاقد ارزش قلمداد می کند که: اگه کشته نشده‌اید، همانا مردگانی بیش نیستید.
نمیدانم انسانها در چه مکانیسمی قهرمان می شوند. آیا صرف اینکه عده‌ای در جریانی کشته میشوند، نمایش این است که آنها: به چرامردن خویش آگاهانند و دیگران مثلاً دارند هوا می خورند؟ آیا مرگ میتواند خودبخود نماد ارزشی باشد که مردم را با چگونه‌گی روبرو شدن با آن محک زد؟
نمیخواهم در چنین بحثی زیاده‌تر از این وارد شوم. فقط میخواهم خاطره‌ای را در اینجا منعکس کنم که شاید انعکاسی هرچند کمرنگ از چنین تصوری باشد که: اگر یکی از آن کشته‌شدگان زنده بود، آیا کماکان قضایا به همان گونه برخورد میشد؟
در همان ماههای اولیه بازداشت و زندانی‌شدنم به ما خبر دادند که امروز یه زندانی از اعضاء و هواداران سازمان پیکار در راه آزادی ایران را از لنگرود به رشت می آورند. غروب وقتی او را آورده و در اولین اتاق بند ما که شامل پنج اتاق سه در چهار و یک اتاقک با وسائل چای و اینا بود و در آن بیش از صد و خورده‌ای زندانی مثل ساردین بهم چسبیده شب و روز می گذراندیم، جای دادند. با مراجعه به وی و صحبت با او معلوم شد که او را پیش از آوردن به زندان، دور شهر گردانده‌اند و غذائی و حتی در یکی از کافه‌ها نشسته و بستنی هم خورده‌اند! با اینهمه رفیق مربوطه سخت تو فکر بود و طبعاً علت نگرانی او همان قاعده نانوشته‌ای بوده که معمولاً زندانی را پیش از شب اعدام بنحوی پذیرائی می کردند تا مثلاً مناسک مذهبی در اعدام یک کافر را رعایت کرده باشند. خب، سالهای اولیه جاافتادگی جمهوری اسلامی بود و چنین رفتار و افکار عجیب و غریبی هم در گوشه و کنار کشور ما رخ میداد.
من و چندتن از دوستانمان تصمیم گرفتیم برای دلداری‌دادن به آن رفیق و بطور کلی حضوری مشخص در کنار وی تا او را در خفا نبرند و بهرحال شاهدینی از این لحظه و قضیه در میان باشد.
در اتاق مربوطه، برادر یکی دیگر از بچه‌های چپ نیز زندانی بود؛ کسی که بعداز فرار برادر از زندانی دیگر، همراه پدر خود بعنوان گروگان در زندان بودند تا اگر نشانه‌ای از فرد مورد نظر پیدا شد، از فشار زندانی بودن پدر و برادر برای تسلیم او استفاده کنند. یکی دیگر از زندانیان آن اتاق، یک افسر شهربانی رشت با درجه ستوان یکمی بود که حدود چندماهی بود بدون اقامه هیچ اتهامی در زندان بود.
ما کماکان سعی می کردیم با صحبت در باره مسائل مختلف سیاسی که بطور جسته و گریخته و تنها از ملاقات‌های هفتگی خود و یا نشریه کار که برایمان با جاسازی مخصوص هر دو هفته می رسید، با بقیه صحبت کنیم. شبهای ماههای اولیه جنگ بود و خاموشی شبانه بسختی دنبال میشد و ما هم عملاً در حالتی نیمه تاریک و زیر شمع نشسته و با هم پچ پچ می کردیم.
بیداری ما تا صبح انجامید و خبری از آمدن سپاه نشد. فردای آنروز نیز به همان ترتیب گذشت و ما عملاً به این نتیجه رسیدیم که داوری ما نسبت به موضوع احتمال اعدام، شاید یک حدس و گمان ساده بیش نبوده.
روز بعد و پس از ملاقات وقتی اخبار و احادیث از بیرون همراه با جعبه‌های شیرینی و یا برخی مواد غذائی و میوه به زندان وارد شد، توسط نقل قول همسر افسر شهربانی مطلع شدیم که دو شب پیش قرار بوده پنج نفر از زندان سپاه رشت اعدام شوند که در میان آنها یکی از شهرستانی دیگر بوده و یک افسر، برادر یک زندانی و دو زندانی دیگر با نام‌های " تقی " و " محمود ". با شنیدن خبر به اتاق افسر رفتیم و او برایمان توضیح داد که همسرش از طریق رئیس شهربانی رشت مطلع شده و با کمک وی و تماس با دفتر بنی‌صدر رئیس جمهور و احتمالاً با استفاده از برخی افراد با نفوذ در دفتر وی بالاخره باعث شدند تا بنی‌صدر – یا از طرف دفتر وی با دادستانی و دستگاه قضائی تماس گرفته شده و نسبت به احتمال جدی شورش در شهربانی رشت در واکنش به اعدام افسر فوق، جلوی این اعدام و یا اعدام‌های مشابه را بگیرند. کاشف به عمل آمده بود که این اعدام‌ها با استفاده از قدرت بلامنازع خلخالی و دار و دسته وی در شهرهای مختلف قرار است پیش برده شود و ایشان هم با ارسال یادداشتی کوتاه چنین قدرتی را تحت عنوان مبارزه با مفاسد مختلف و منجمله مقابله با قاچاق مواد مخدر و غیره در اختیار اعوان و انصار خود قرار داده بود. اعتراض دفتر بنی‌صدر و واکنش سریع دستگاه قضائی آن دوره، جلوی اعدام آن شب را گرفت. وقتی از ترکیب پنج نفر پرسیدیم، ناگهان رنگ از صورت هر چهار نفر دیگر غیر از افسر مربوطه پرید! نام من و محمود معمارنژاد در این لیست بود، بدون اینکه روح ما هم از این قضیه کمترین اطلاعی داشته باشد!
تصور اینکه در آن شب، مثلاً به زعم خود میخواستیم یکی دیگر را برای آماده بودن در مصاف با امر اعدام و جنایاتی که جاری گشته بود دلداری دهیم، حال آنکه انگار خودمان هم ندانسته در همان لیست قرار داشتیم!
بعدها و وقتی به زندان و زندانهای دیگر منتقل شدیم و به حکم زندانی خود دسترسی پیدا کردیم و برایمان مشخص شد که هر کدام از ما تنها در یک صفحه کاغذ و در چند جمله به همه اتهاماتی متهم شدیم که در آن دوره باصطلاح موضوع مبارزه قضائی جمهوری اسلامی محسوب میشد که هر کدام از آنها می بایست ماهها و ماهها به بحث و بررسی گذاشته میشد؛ بعنوان مثال، شرکت و حضور جدی در جنگ گنبد و جنگ کردستان تا شرکت مسلحانه در تمام درگیری های شهر رشت و گیلان و مفسد فی الارض و محارب با خدا و ... خلاصه کلام این احتمال اعدام‌شدن در آن زمان، موضوعی بود که بارها و بارها بعنوان شوخی از آن یاد می کردیم و اینکه زنده بودن ما تنها یک حادثه است و در اصل ما داریم بالاتر از کوپن خودمان زندگی می کنیم و از کوپن تاریخ مصرف گذشته استفاده می کنیم...
حال، وقتی به آن لحظات فکر می کنم و این احتمال که اگر در آن شب آن حادثه رخ میداد، آیا مسخره نبود به این اصرار میشد که آنها عاشق‌ترین زندگان بودند و مثلاً بقیه مردگان و از این قبیل!؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?