کلَگپ | ||
۲۴/۰۳/۱۳۹۱از یادداشتهای نیمهشبانه - 13در یکی از کامنتها اشارهای شده بود به کشتهشدگان حوادث چندسال اخیر که به شهدای جنبش سبز معروف هستند و در از این شعر شاملو استفاده شده بود: مردگان این سال، عاشقترین زندگان بودند و کامنت دیگری اضافه کرده بود: و زندهگان این سال، مردگانی بیش نیستند... این کامنت و بقیه مباحثی که در این روزها و در واکنش به حضور ظاهراً پاسیو عدهای از گریختهگان بگیر و ببندهای سالهای اخیر اینجا و آنجا می خوانم، یکی دو روز اخیر ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده. این شیوه بیان و ارزشگذاری که عمدتاً در نقد حضور بخش بزرگی از بازماندگان جنشهای سیاسی سالهای اخیر و متواریشدن آنها و باصطلاح تحقیر جان به در بردن آنهاست، بیش از اینکه به جوهره انسانی حضور آنان در مبارزات و جنبشها اشاره کند، انگار بنحوی از انحاء وجودشان را فاقد ارزش قلمداد می کند که: اگه کشته نشدهاید، همانا مردگانی بیش نیستید. نمیدانم انسانها در چه مکانیسمی قهرمان می شوند. آیا صرف اینکه عدهای در جریانی کشته میشوند، نمایش این است که آنها: به چرامردن خویش آگاهانند و دیگران مثلاً دارند هوا می خورند؟ آیا مرگ میتواند خودبخود نماد ارزشی باشد که مردم را با چگونهگی روبرو شدن با آن محک زد؟ نمیخواهم در چنین بحثی زیادهتر از این وارد شوم. فقط میخواهم خاطرهای را در اینجا منعکس کنم که شاید انعکاسی هرچند کمرنگ از چنین تصوری باشد که: اگر یکی از آن کشتهشدگان زنده بود، آیا کماکان قضایا به همان گونه برخورد میشد؟ در همان ماههای اولیه بازداشت و زندانیشدنم به ما خبر دادند که امروز یه زندانی از اعضاء و هواداران سازمان پیکار در راه آزادی ایران را از لنگرود به رشت می آورند. غروب وقتی او را آورده و در اولین اتاق بند ما که شامل پنج اتاق سه در چهار و یک اتاقک با وسائل چای و اینا بود و در آن بیش از صد و خوردهای زندانی مثل ساردین بهم چسبیده شب و روز می گذراندیم، جای دادند. با مراجعه به وی و صحبت با او معلوم شد که او را پیش از آوردن به زندان، دور شهر گرداندهاند و غذائی و حتی در یکی از کافهها نشسته و بستنی هم خوردهاند! با اینهمه رفیق مربوطه سخت تو فکر بود و طبعاً علت نگرانی او همان قاعده نانوشتهای بوده که معمولاً زندانی را پیش از شب اعدام بنحوی پذیرائی می کردند تا مثلاً مناسک مذهبی در اعدام یک کافر را رعایت کرده باشند. خب، سالهای اولیه جاافتادگی جمهوری اسلامی بود و چنین رفتار و افکار عجیب و غریبی هم در گوشه و کنار کشور ما رخ میداد. من و چندتن از دوستانمان تصمیم گرفتیم برای دلداریدادن به آن رفیق و بطور کلی حضوری مشخص در کنار وی تا او را در خفا نبرند و بهرحال شاهدینی از این لحظه و قضیه در میان باشد. در اتاق مربوطه، برادر یکی دیگر از بچههای چپ نیز زندانی بود؛ کسی که بعداز فرار برادر از زندانی دیگر، همراه پدر خود بعنوان گروگان در زندان بودند تا اگر نشانهای از فرد مورد نظر پیدا شد، از فشار زندانی بودن پدر و برادر برای تسلیم او استفاده کنند. یکی دیگر از زندانیان آن اتاق، یک افسر شهربانی رشت با درجه ستوان یکمی بود که حدود چندماهی بود بدون اقامه هیچ اتهامی در زندان بود. ما کماکان سعی می کردیم با صحبت در باره مسائل مختلف سیاسی که بطور جسته و گریخته و تنها از ملاقاتهای هفتگی خود و یا نشریه کار که برایمان با جاسازی مخصوص هر دو هفته می رسید، با بقیه صحبت کنیم. شبهای ماههای اولیه جنگ بود و خاموشی شبانه بسختی دنبال میشد و ما هم عملاً در حالتی نیمه تاریک و زیر شمع نشسته و با هم پچ پچ می کردیم. بیداری ما تا صبح انجامید و خبری از آمدن سپاه نشد. فردای آنروز نیز به همان ترتیب گذشت و ما عملاً به این نتیجه رسیدیم که داوری ما نسبت به موضوع احتمال اعدام، شاید یک حدس و گمان ساده بیش نبوده. روز بعد و پس از ملاقات وقتی اخبار و احادیث از بیرون همراه با جعبههای شیرینی و یا برخی مواد غذائی و میوه به زندان وارد شد، توسط نقل قول همسر افسر شهربانی مطلع شدیم که دو شب پیش قرار بوده پنج نفر از زندان سپاه رشت اعدام شوند که در میان آنها یکی از شهرستانی دیگر بوده و یک افسر، برادر یک زندانی و دو زندانی دیگر با نامهای " تقی " و " محمود ". با شنیدن خبر به اتاق افسر رفتیم و او برایمان توضیح داد که همسرش از طریق رئیس شهربانی رشت مطلع شده و با کمک وی و تماس با دفتر بنیصدر رئیس جمهور و احتمالاً با استفاده از برخی افراد با نفوذ در دفتر وی بالاخره باعث شدند تا بنیصدر – یا از طرف دفتر وی با دادستانی و دستگاه قضائی تماس گرفته شده و نسبت به احتمال جدی شورش در شهربانی رشت در واکنش به اعدام افسر فوق، جلوی این اعدام و یا اعدامهای مشابه را بگیرند. کاشف به عمل آمده بود که این اعدامها با استفاده از قدرت بلامنازع خلخالی و دار و دسته وی در شهرهای مختلف قرار است پیش برده شود و ایشان هم با ارسال یادداشتی کوتاه چنین قدرتی را تحت عنوان مبارزه با مفاسد مختلف و منجمله مقابله با قاچاق مواد مخدر و غیره در اختیار اعوان و انصار خود قرار داده بود. اعتراض دفتر بنیصدر و واکنش سریع دستگاه قضائی آن دوره، جلوی اعدام آن شب را گرفت. وقتی از ترکیب پنج نفر پرسیدیم، ناگهان رنگ از صورت هر چهار نفر دیگر غیر از افسر مربوطه پرید! نام من و محمود معمارنژاد در این لیست بود، بدون اینکه روح ما هم از این قضیه کمترین اطلاعی داشته باشد! تصور اینکه در آن شب، مثلاً به زعم خود میخواستیم یکی دیگر را برای آماده بودن در مصاف با امر اعدام و جنایاتی که جاری گشته بود دلداری دهیم، حال آنکه انگار خودمان هم ندانسته در همان لیست قرار داشتیم! بعدها و وقتی به زندان و زندانهای دیگر منتقل شدیم و به حکم زندانی خود دسترسی پیدا کردیم و برایمان مشخص شد که هر کدام از ما تنها در یک صفحه کاغذ و در چند جمله به همه اتهاماتی متهم شدیم که در آن دوره باصطلاح موضوع مبارزه قضائی جمهوری اسلامی محسوب میشد که هر کدام از آنها می بایست ماهها و ماهها به بحث و بررسی گذاشته میشد؛ بعنوان مثال، شرکت و حضور جدی در جنگ گنبد و جنگ کردستان تا شرکت مسلحانه در تمام درگیری های شهر رشت و گیلان و مفسد فی الارض و محارب با خدا و ... خلاصه کلام این احتمال اعدامشدن در آن زمان، موضوعی بود که بارها و بارها بعنوان شوخی از آن یاد می کردیم و اینکه زنده بودن ما تنها یک حادثه است و در اصل ما داریم بالاتر از کوپن خودمان زندگی می کنیم و از کوپن تاریخ مصرف گذشته استفاده می کنیم... حال، وقتی به آن لحظات فکر می کنم و این احتمال که اگر در آن شب آن حادثه رخ میداد، آیا مسخره نبود به این اصرار میشد که آنها عاشقترین زندگان بودند و مثلاً بقیه مردگان و از این قبیل!؟ |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|