کلَگپ | ||
۰۳/۰۳/۱۳۹۱" سیمای یک زن " دالانهای بیپایان خاطره درهائی باز به اطاقی خالی که در آن تمام تابستانها یکجا می پوسند آنجا که گوهرهای عطش از درون می سوزند چهرههایی که چون به یادشان می آورم، محو می شوند می جویم بیآنکه بیابم، من یک لحظه را می جویم « اکتایو پاز » کوچهای دراز سنگفرش، با خانههای بزرگ و مسجدی قدیمی، با درختهای سپیدار و دری چوبی بزرگ که به کوچهای بنبست ختم می شد؛ کوچه اکبریه. که تمام کودکی من در این کوچه بنبست گذشت. کوچهای که بگونهای آئینه تمامنمای سیمای آن روز شهر من " زنجان " بود. از خانه فاطمه خانم شروع می کنم. خانهای کاهگلی و بزرگ با یک در چوبی زوار در رفته که کلولانش را هیچوقت نمی بستند؛ بخشی از خانه در یک روز بارانی که بدنبال خود سیل تندی را آورد، خراب شده بود. اطاق اصلی آن به تلی از خاک بدل گردیده بود. بضاعت مالیشان توان درست کردن آنرا نمی داد. تلی بلند که از آنجا می شد به پشتبامبامهای دیگر رفت و جولان داد. این خانه با تمام محقر بودنش، اصلیترین جای بازی بچهها بود. فاطمه خانم زنی بود زحمتکش و بسیار با روحیه. مرد خانه حضور نداشت و ما نمی پرسیدیم چرا؟ مادر بخاطر تأمین زندگی چهار بچه قد و نیم قد در هتل تازه افتتاحشده بیمه کار رختشوئی می کرد. تمام روز از ساعت هشت تا پنج بعدازظهر! اما، روحیهای شاد داشت و هرگز شکوه نمی کرد. پای اصلی بساط ساعت شش کوچه بود که همسایهها دور هم جمع می شدند، فرش می انداختند. سماور را وسط می گذاشتند و تمام حوادث و اخبار شهر در این گردهمائی زنانه که متأسفانه مادر من و چند همسایه دیگر در آن شرکت نمی کردند، بود. گفتگو بود و خنده. تعدادشان کم نبود. از دو کوجه آنطرف هم می آمدند. ده دوازده تا زن. با لشگری از بچهها که دور آنها می چرخیدند. من دور از چشم مادرم شنونده اصلی صحبتها بودم. از همه شهر صحبت می شد. از دختران امینالشرع که بیصاحب شده بودند. از مقبول رقاصه معروف شهر که عروسی را به سرش می گرفت. از خانه ثروتمندان، برادر فرخنده خانم، باباخان راننده ذوالفقاریها بود. از سگهای تازیشان. از لاتهائی که از محمود خان پول می گرفتند و فرشهائی که در جریان سرکوب فرقه دموکرات از غارت خانهها بدست آمده بود و یکی هم نصیب فرخنده خانم گردیده بود. بهیه خانم بهترین بافنده شهر بود. تمام طول سال او در حال بافتن لباسهای کاموائی بود. تابستان و زمستان. از تمام شهر مشتری داشت. هر وقت می نشست کلافهای کاموا را داخل یک سبد می گذاشت و میلههای کاموابافیاش مانند یک ماشین ریسندگی در حرکت بود. یک چشمش نمی دید اما مرتب صحبت می کرد. فاطمه خانم پرخبرترین فرد گروه بود. از تمام روندگان و آیندگان تنها هتل نوساز شهر خبر می داد. از وزیرها و وکیلها که گاه گذرشان به زنجان می افتد. از غذاهای آنجا که برای همه مانند رویا بود. یکی از همسایههای دور ته صدائی داشت. گاه یواشکی بعضی آهنگهای مرضیه را با لهجه ترکی می خواند. آیا بشهر شما قسم/ شما را بخدا/ جنون عاشقی تماشا دارد! آنا خانم که از مهاجران قفقاز بود و تیپیک چهره روس داشت، گاه از باکو صحبت می کرد. از کنار دریا، زنان آلامد و مردان فکل کراواتی و زنباره. و من تمام اینها را می شنیدم، مجسم می کردم. در میانه بازی نیز تمام حواسم به این مجلس اعلی بود. و اما خانه، خانه فاطمه خانم. خانه عجیبی که هنوز خواب آنرا می بینم. خانهای که آزادی در آن مطلق بود. هر کاری می توانستی بکنی. کسی بر تو ایراد نمی گرفت. چرا که در تمامی روز در آن خانه کسی نبود جز چهار پسر قد و نیم قد با یک فاصله سنی دو ساله. کانونی برای بچههای محل که برخی به آزادی و برخی مانند من دور از چشم، مخفیانه در این خانه حضور بهم می رساندیم. از دوران کامل بیخبری کودکانه تا نخستین تجربههای بلوغ. در این خانه گذشت. از نخستین باری که بدن برهنه یکی از دختران همسایه را دیدم؛ وقتی سرزده از در نیمباز خانهشان بدرون رفتم. چنان ترسیده بودم که توان برگشتن نداشتم. هنوز آن ترس با شیرینی کودکانه و سُکرآور مورمورم می کند. مانند روز اول آنرا احساس می کنم. و اما آن اطاق فروریخته، میدان جنگ، صحنه تأتر و نهایتاً بازیهای دستجمعی. نخستین نمایشهای ما از این خرابه شروع شد. صحنهای که با گرهزدن چند چادر که هر یک از ما یواشکی از خانههایمان دزدیده بودیم، آماده می شد. با بالا رفتن این پرده چهرههای ذغال کشیده، کلاه شاپوهای زوار در رفته و چوبدستیها بیشتر نمایش جنگ ایران و روس بود. هیچکدام حاضر نبودیم در لشگر روس باشیم. بیشتر نادر پسر آنا خانوم را که مهاجر بودند، سردسته روسها می کردیم و بچههائی که جرئت اعتراض نداشتند. شادی پیروزی و فراری دادن روسها! اولین سینمای شهر شروع بکار کرد. سینما ستاره آبی. علی پسر بزرگ فاطمه خانم که آن موقع سیزده سال داشت و از همه ما چهار سال بزرگتر بود، کاری در سینما گرفت. حالا همه به او حسادت می کردند. از فیلمهائی که می دید، تعریف می کرد. اولین فیلم سینما، طلسم شکسته بود با شرکت دلکش و فیلم بعدی، خورشید می درخشد که وحدت و تفکری بازی کرده بودند. من کلاس دوم ابتدائی بودم. مدرسه از همه بچهها پنج قران گرفت و به سینما برد و این اولین تجربه عظیم زندگیام بود. هنوز بعداز گذشته پنجاه و اندی سال، صحنه و فضای آن سرزمین جادو در آن شهر مذهبی بیتحرک را بخوبی بیاد دارم. کار تأتر خانگی به افلاس کشید و تعطیل شد و سینمای علی جای آنرا گرفت. علی بریدههای فیلمهای مختلف را بخانه می آورد. با چه دقتی آنها را بهم می چسباند و لامپی که پشت آن نهاده بود و فیلم از وسط لامپ و ذرهبین رد می شد. و تصویر آن بر دیوار می افتاد. خانه کاهگلی بود و در و دیوار کاهگلی. امکان دیدن فیلم نبود. قرار شد یک مترمربع از دالان را که روبروی طویله بود سفید کنیم و آپارات را نیز در طویله بگذاریم. طویلهای که در سالهای دور بز و گوسفندی در آن بوده و در آن بر این دالان باز می شد. آپارات را وقتی بر روی آجرهای چیده شده در طویله می گذاشتی، از فاصله چهار متری تصویر بخوبی روی دیوار دالان که همیشه تاریک بود می افتاد. فاطمه خانم هیچوقت اعتراضی نداشت. او مهربانترین زنی بود که من در رابطه با کودکان دیدم. هیچوقت بچههایش را دعوا نمی کرد. علی سفیدکاری را انجام داد. آپارات را نیز در طویله. با چند متر سیمی که با پول جمعی خریده شده بود از داخل خانه همسایه ثریا خانم برق به امانت گرفت. دو ردیف نیمکت که از قراردادن چند آجر در طرفین و گذاشتن یک تخته بر آن درست شده بود، طویله حالت سالن سینما بخود گرفت. نخستین روز افتتاح یکی از زیباترین روزهای زندگی من بود. با هیجان تمام بچههای کوچه جمع شده بودیم. بیشتر از پانزده کودک که با یکقران پول در کف دستمان در مقابل جعبه فروش بلیط علی به صف ایستاده بودیم. رضا برادر کوچکتر مشغول فروش بلیط بود. با تکههای کاغذی که بر آن مُهر زده بودیم. مهر وکالت پدر من که یواشکی از اطاقش برداشته بودم: حسین محققی وکیل پایه یک دادگستری! درست شکل یک بلیط واقعی شده بود. قیمت یک ریال. فیلم شروع شد. علی مانند یک نقال مقابل دیوار ایستاده بود. رضا فیلم را نشان میداد. نخست سرود شاهنشاهی که عکس شاه بر دیوار سفید افتاد. همه بلند شده بودیم. داددارار ...و بعد فیلم هرکول. هرکول کشتی می گیرد. هرکول در حال کشیدن ستونهای یک ایوان بزرگ بود؛ هرکول در حال حمله به یک غول و ... سوختن فیلم. آتش گرفتن جعبه آپارات! چون شرح جنگ زیاد طول کشیده بود، فیلم سوخت. این نخستین روز سینمای محلی ما بود. بعد دعوا و بزن بزن و خواستن یک قرآنها! و رضایت به اینکه فردا فیلم را مجانی خواهیم دید. فاطمه خانم بچهها را چنین با چنگ و دندان بزرگ می کرد. اگر نان کافی نبود، عشق و آزادی به وفور وجود داشت. کوچه نجیبی که سیمای اصیل یک شهر قدیمی بود. بچهها به هیچ چیز آلوده نبودند و نشدند. همه چیز در خانه و بعد در آن کوچه بنبست شکل می گرفت. بنبست بودن کوچه آنرا بصورت یک حیاط خلوت عمومی در آورده بود. که در آن محدوده و حوزه عمل ما مشخص بود. در این کوچه بزرگ شدیم، استخوان ترکاندیم. پسر و دختر با هم بازی می کردیم. با فروغ نوه ربابه خانم، وجیهه دختر آنا خانم، فرح دختر ثریا خانم و ... فاطمه خانم اکثراً برای بچهها ناهار سیبزمینی آبپز می گذاشت با ترشی و گلپر می خوردند، بدون حضور او. چه غذای عجیبی بود که من لذت آنرا با هیچکدام از غذاهای خانهمان عوض نمی کردم. حتی سوپهائی را که او از پای مرغهائی که از هتل بیمه می آورد و درست می کرد. آن زمان هیچکس در شهر ما این پدیده را نمی شناخت که میتوان با پای مرغ سوپ درست کرد! این سوپ عجیب را او ابداع کرده بود و یا شاید دیده بود. بچهها چنین بزرگ شدند و او زیر بار طاقتفرسای رختشوئی دهها ملافه و لباس، هر روز خردتر و کوچکتر می شد. تحلیل می رفت؛ همانگونه که آخرین پسرش نیز اصلاً رشد نمی کرد و همانطور کوچکاندام ماند. او آخرین کودک خانواده بود که در بدترین وضع اقتصادی خانه به دنیا آمده بود. در چنین فضای سختی، بچههایش بزرگ شدند، دیپلم گرفتند، کار گرفتند و اولین کارشان درستکردن همان اطاق خرابه یا تئاتر ما بود. برای مادرشان که دیگر پیر شده بود و توان کارکردن نداشت، بعداز سالها رنج و کار، سرانجام او میخواست نفسی به راحتی بکشد و در اطاقی روشن و بزرگ که یادآور نخسین روزهای ازدواجش بود زندگی کند. اطاق درست شد، فرش شد، پردهها آویخته شدند؛ اما او فرصت نکرد که در آن آرامش گیرد و به آرامش ابدی رفت. بدون هیچ نالهای، شکوه و گلایهای. او اهل شکوه و گلایه نبود، شیرزنی بود در مصاف زندگی در سیمای یک مادر، یک همسایه. او هیچوقت حسرت زندگی دیگران را نخورد. از همسرش که در زندان بود، هیچگاه غافل نشد و سخنی نیز از او نگفت. مناعت طبع او آنچنان بود که همه محله می دانستند نباید غذائی به در خانهشان ببرند. تنها یک نفر که مادر کوچه بود، فرشتهزنی بنام " خاله جان صفیه ". لقبی که تمام کوچه به او داده بود: " صفان خاله جان "، که سیمای زیبای او تصویر بعدی این نوشته است. فاطمه خانم چنین رفت. درخت زردآلوی خانه او تنها درخت زردآلوی کوچه بود. درختی بزرگ و پر بار. همه به راحتی می توانستند از آن بالا بروند، از چغالهشدن تا به میوهنشستن آن، از آن بخورند. بر هیچ کسی اعتراض نمی کرد. در خانه همیشه باز بود. و کلولان آن هیچ وقت بسته نمی شد. اگر هم می بستند، با دو انگشت از سوراخ بغل در می شد آنرا به عقب کشید و باز کرد. برای ما آن خانه، زیباترین قصر جهان بود. با آن دیوارهای کاهگلی، طاقچهای در حیاط که علی آنرا دکان کرده بود و نخود آبپز می فروخت و شبهای چهارشنبه سوری ترقه. من مرگ او را ندیدم. آن موقع در زندان بودم. اما به تلخی برای او گریستم و در سیمای او نجیبترین و زحمتکشترین زنان میهنم را جستجو کردم. و یادش را همیشه در گوشه ذهنم نگاه داشتم و در سختیهای زندگیام بیادش آوردم. هم درد و زحمت او را، هم صبر او را و هم سیمای همیشه خندانش را! *** خانه بزرگی را بخاطر می آورم. با دو حیاط اندرونی و بیرونی با حوضی بزرگ که ماهیهای قرمز در آن می چرخیدند و طاقههای انگور که بر داربست روی حوض پخش شدهاند. دیوارهای سفید کنگرهای با گلهای پیچ امینالدوله که به بیرون خانه آویزان شده و گلدانهای شمعدانی که دورتادور طاقچههای حیاط چیده شده بودند. شبهای ملس تابستان زنجان عطر یاس و پیچ امینالدوله در تمامی خانه، در خیابان فرمانداری می پیچید. خانه با دو در که یکی بطرف خیابان شهر باز می شد و دیگری به کوچه بنبست اکبریه. هر کدام از این درها داستانهای خود را داشتند. وسط دو حیاط اطاق بسیار بزرگی بود که از دوطرف درهای آن به ایوان، اندرونی و یحاط بیرونی باز می شد. اطاق مهمان خانه که همیشه پر از مهمان بود، مهمانانی که هفتهای دو شب از ساعت پنج عصر می آمدند، تا دیروقت شب تریاک می کشیدند، از سیاست سخن می گفتند، از شعر و ادبیات. برهانالسلطنه دارائی شعر می خواند و هرچه فحش در چنته داشت نثار دستگاه حکومتی می کرد. او از مخالفان سرسخت ذوالفقاریها و رژیم شاه بود. مالک اصلی بخش وسیعی از دهات طارم. جد جدش عباس میرزا پسر فتحعلیشاه بود. هر وقت عصبانی می شد می گفت: پدر بزرگم این بازار زنجان، این مسجد سید را ساخت. این ذوالفقاریهای پدر سوخته چه ساختند؟ فقط مردم را غارت کردند. او در زمان فرقه دمکرات از دمکراتها حمایت کرده بود. ادیب شهر بود. کلیله دمنه را به شعر سروده بود و دیوانی بنام شکرستان خسرو داشت. دیوانی پر از پند و اندرز. فرزندان او همه تحصیل کرده بودند. دخترانش اولین زنانی بودند در زنجان که در جریان فرقه دمکرات سلاح گرفتند و در چهارراه پهلوی میتینگ دادند. اولین زنانی که در کشف حجاب پیشقدم بودند. بعداز شکست فرقه آنها به تهران رفتند. بهیندخت استاد ادبیات دانشگاه شد. دیگری رئیس مدرسه عالی دختران و آزاده مقامی در هنرستان باله. می گفتند بسیار زیبا می رقصید و تار می زد. " بو گوزل زنجانما قربان اولوم " شعر زیبای اوست. پسرانش نیز هر کدام جزء رهبران فرقه بودند. پسر بزرگش جهانگیر میرزا که شوهر خواهر من بود، سالها زندان و تبعید کشید. کوچکترین پسرش که جهانسوز میرزا بود او نیز زندان کشید و تا آخر نیز هیچوقت نه با رژیم شاه کنار آمد و نه با خمینی. پسر جهانسوز، خسرو دارائی نخستین اعدامیهای رژیم خمینی بود. جهانسوز میرزا پیر شده بود. زمانی بود که ما از خمینی حمایت می کردیم. می گفت:" ابوالفضل جان، من سازمان فدائیان را بسیار دوست دارم. یادآور جوانی پرشور من است. اما چگونه از این رژیم حمایت می کنید؟ چطور می توانی در چشمهای من، جهانسوز نگاه کنی؟ وقتی خسرو را داشتند اعدام می کردند، بما گفتند بیائید برای ملاقاتش. وقتی به زندان رفتیم لباسها و وصیتنامه او را همراه جنازه بما دادند. گفتند: هیچکس نباید خبردار شود و شب من و شهین خانم (مادرش) او را در باغی زیر درختی دفن کردیم. من گور کند. درد کشیدم و شهین مات و مبهوت بر چهره فرزندش خیره شده بود. تا صبح ما پیرتر شده بودیم. من زندان شاه دیدم، هم خسرو، هم جهانبخش، هم فرخ و هم خودت در آن رژیم زندانی بودی؛ کی چنین بی رحمی بود؟ این رحمی تنها از دل یک مذهب می تواند بیرون بیاید." می گفت: " تا حال برای خدا خم و راست نشدهام، برای هیچکس. اینها نمی توانند ما را خم کنند." هیکل درشتی داشت با چشمانی سیاه و درخشان و سبیلی تابخورده خاص خود که مرا یاد پهلوان فیلم روسی " پهلوان دوران " می انداخت. پسرش خسرو نیز چنین بود، کمونیستی که تا آخر به عقیدهاش وفادار ماند. می گویند قبل از اعدام گفته بود، جای سلاحها را خواهم گفت. در دهمان بنارود در طارم، چال کردهام. همراه دستهای از ماموران امنیتی به بنارود رفته بود. آنجا گفته بود، باید اول از این چشمه آبی بخورم. آبی خورده بود، روی به کوههای بلند ماسوله و بلویلک کرده و فریاد کشیده: ای کوههای بلند، آبهای شیرین، از تمام شما تشکر می کنم. من حرمت شما را نگاه داشتم. پدر بزرگ، اعتبار نام ترا حفظ کردم. من فرزند این خاک بطرف تو بر میگردم. من خسرو، نوه شاعر تو، نوه انقلابی تو! اسلحهای در کار نبود. به جانش افتاده و بشدت مضروبش کرده بودند. و یک هفته بعد اعدام شد. *** کتاب خاطراتم را که می گشایم هزاران دریچه گشوده می شود. چهرههای گوناگون در مقابل چشمان به صف می ایستند. هر کدام بخشی از سیمای شهر من، سرزمین مادری من و سرزمین کودکیام را تشکیل می دهد. در اطاقها می گشتم. در میان اشیای قدیمی کتابهای پدرم و چند تابلو که از روسیه آورده بود. گلهای آفتاب گردان، باغچه حیاط بیرونی بنظرم جنگلی بود که در انبوه آن گم می شدم. وسط گلهای آفتاب گردان همراه منیره دراز می کشیدیم و از لابلای برگها به آبی آسمان، خورشید درخشان خیره می شدیم. به نورهای شفافی که از لابلای گلبرگها به صورتمان می خورد و صدای وزوز زنبورها و آوای دورتر که از خیابان می آمد. هنوز این آواهای کودکی و نورهای سکرآور مرا در خود غرق می کند. نورهائی که گاه بنظرم می رسد تنها در شهر من زنجان این شهر کوهستانی و مرتفع می توان آنها را دید و در هوای سبک آن پرواز کرد. روزهای بارانی که آب در برکههای کوچک باغچه جمع می شد، قایق کوچک کاغذی می ساختم و همراه آن که بنظرم شبیه بشقابهای آبی چینی اطاق پدرم بود، در میان مه و درختان مهگرفته با آن ساقههای آویخته بر آب، حرکت می کردم. به چین و ماچین، به سرزمینهائی که در قصههای شبانه تمام کوچه و پس کوچههای آن ترسیم می شد. قصر خاقان چین، اطاقهای تودرتوی مهاراجههای هندی با فیلها، طاووسها و جنگلهائی که معبدهای سنگی گنجها را در خود مخفی کرده بودند. زمستانهای سرد زنجان با بادی که دائماً می غرید و بورانی که برف را در سرتاسر شهر در کوچه پس کوچهها می چرخاند و به دیوارها و درها می کوبید، کرسی نهاده شده در وسط اطاق، پردههای ضخیم بافته شده از پشم، که از بیرون درها آویزان بودند؛ پنجرههای برفک بسته که هزاران نقش و نگار در آن می دیدم؛ و برای هر پنجره، برای هر نقش برفکگرفته قصهای می ساختم؛ از باغهای بهشت تا جهنم و برزخ. وقتی نخستین بار کمدی الهی دانته را خواندمف گوئی قبلاً از طریق همین پنجرهها به آنجا سفر کرده بودم! سفری جادوئی! گلگمش نیز برایم چنین حال و هوائی داشت! آه کودکی که در آن همه چیز رنگ رویاست، همه چیز شکل خاص خود را دارد. می توان بهشت را در تلؤلو یک دوربین کاغذی دست ساز که داخل آنرا پر از شیشههای رنگی رکده و رو به آفتاب گرفتهای، دید! می توان همراه ابرها به خانه خدا رفت، سر سفرهاش نشست و تا میتوانی خورد و بازی کرد. همیشه، خدا را روی تخت بلندی با محاسن سفید مجسم می کردم. وقتی نخستین بار در نوجوانی عکس تولستوی را با آن چشمهای تیز و ریش بلند دیدم، بی اختیار و بیاد خدای دوران کودکیام افتادم! خدای کودکیام شبیه تولستوی بود. نمیدانم چرا هیچگاه شکل هیچ آخوندی نشد. زیباترین داستانهای کودکیام به پدرم بر میگشت. چانه محکم و سخنگفتن شیرون او که از طلبگی دوران نوجوانی و کار وکالت دوران بلوغش مایه می گرفت. در دوران مشروطه طلبه جوانی بود طرفدار آخوند میرزا قربانعلی از مخالفان سرسخت مشروطه. می گفت، خون مشروطهخواهان را حلال می دانست و همیشه در گوشه مسجد چوب و چماق برای کوبیدن آنها داشت. می گفتند او طی طریق می کند. داخل شدن او بر اطاق را می دیدند و لباسهایش را. اما خبری از او نبود. بعدها از اطاقش یک راه زیرزمینی به مسجد کشف کرده بودند. ( الله و اعلم! ) پدرم در جریان یک درگیر و کتککاری از او فاصله گرفته بود و اینبار مشروطهخواه شده بود. که بعداز استبداد دوره محمدعلی شاه از زنجان فرار کرده و به روسیه رفته بود. سه سال در روسیه زندگی کرده بود و زیباترین داستانهایش از روسیه، از تفلیس و از باکو بود. در تفلیس یک مدرسه خانگی راه انداخته بود و عربی تدریس می کرد. همسری گرفته بود و باغی و باغچهای. وقتی سالها بعد در تفلیس و در کوچههایش می گشتم، به این فکر می کردم: آیا برادرزادهای، خواهرزادهای در این شهر دارم!؟ پدرم در کدام کوچه این شهر زیبا زندگی می کرد!؟ وقتی از آستراخان که آن زمان هشترخان می گفت و از شهر گنجه، من ناخودآگاه به یاد بوقلمون و گنجه خانهمان می افتادم و می خندیدم؛ به شهرهائی که اسمشان بوقلمون بود و یا گنجه! از سیرکها، سوارکاریهای زنان روی آن، بندبازها، درست مانند جادوگر شهر سبز، مرا در هالهای از رویا، از تصاویر گوناگون، داستانهای زیبا می چرخاند. من و مادرم از شنوندگان ثابت او بودیم. می گفت: در افسانهها آمده است که وقتی نمرود ادعای خدائی کرد و شروع به ساختن بهشت زمینی نمود، دستور داد که تمام پسران و دختران زیبا را جمع کنند و بیاورند. این دختران و پسران به گرجستان رسیده بودند که نمرود مرد و آنها در گرجستان ماندند! بخاطر آن زنان و مردان گرجی زیباترین زنان و مرداناند! من وقتی به گرجستان رفتم، دنبال این زیبائی بودم، اما آنرا ندیدم جز کوههای زیبا، درختان پرتقال و نارنگی که در میان مه جادهها مانند شبچراغی می درخشیدند و شرابی تلخ و مردافکن در بادهای از شاخ! پدرم بعداز سه سال به ایران برگشت، در هیبت یک فوکل کراواتی با جلیقهای و ساعت زنجیرداری و کلاه شاپو، که به کار وکالت مشغول شد. بازارهای تودرتو، دکانهای انباشته از پارچههای رنگین، قنادیها با طبقهای شیرینی، بازارهای جغوربغوری، بازار میوهفروشان، کاروانسرهای بزرگ، با خیل روستائیانی که از دهات دور و نزدیک محصول خود را به این تیمچهها و کاروانسراها می آوردند؛ بازار زرگرها، فرش فروشان و نهایتاً بازار مسگران که موسیقی خاص خد را داشت. کوبیدن چکش بر سندان، بر ظروف مسی و رقص پای عجیب آنها در دود و غبار دکانهای مسگرها؛ آتش کورهها و بچه و نوجوانانی که بعضی در کار دمیدن کوره بودند، بعضی جلادادن و سفید کردن که ظرف را با پاهای خود به چپ و راست تاب می دادند. و روستائیانی که با لباس های خاص خود هاج و واج در بازارها می چرخیدند و بازاریان زنجان که ضمن سلام و احوالپرسی کردن با این روستائیان و دعوتشان به داخل متلکی نیز بارشان می کردند. همه این نقشها، این چهرهها در خاطرم جان می گیرند و مرا به سرزمین پدریام فرا می خوانند. هرزمان که شعله می گیرد، بی اختیار سینهام می فشارد و قلبم ماغ می کشد و نیش ��" نمیدانم ��" شیرین یا تلخی آنرا می خلد. بوی درختان اقاقی خیابان فرمانداری، جوهای آب زلال که از کاریز حاج اعتماد می آمد دو سکوی جلوی خانهمان و بچههائی که بر آن سکوها می نشستیم و قصه می گفتیم. من این شانس و خوشبختی را داشتم که هم دوستان کوچه بنبستمان را داشته باشم و هم خیابان را با دوستانی تقریباً با دو فرهنگ متفاوت. دویدن دنبال درشکهها و سوارشدن بر پشت آن که هنوز می توانم شلاق درشکهپی را بر پشتم احساس کنم! سوزشی که تلخ نیست، چرا که آن زمان نیز تلخ نبود. مزد شهامتی بود که بخرج می دادی و پشت درشکه می پریدی؛ زمین خوردن داشت، شلاق خوردن داشت؛ اما زیبائی ماجراجوئی نیز داشت. هرزمان که دست در دست پدرم به بازار می رفتم، برایم سرزمینی از عجایب بود. درست مثل آلیس در بازار بزازها، در میان آن همه طاقههای رنگارنگ گیج می شدم. درون حجرهها، چای برای پدرم و یک قنفیات ��" نوعی نقل ��" برای من، در حجرههای فرش فروشی در میان گلبوتههای فرشها که مانند گلستانی بزرگ بود می گشتم. گوئی کائنات را می دیدم. در میان انبوه هزاران گل و بته شکارگاه مخفی میشدم و به شیرها و پلنگها نگاه می کردم. فرشی را بخاطر می آورم در اطاق پذیرائی خانهمان بود. فرش جمشید، سلم و تور که در گوشهای نیز رستم بود با آن گرز و یال و کوپال. من تمام افسانههای سلم و تور، رستم و سهراب را از زبان مادرم شنیده بودم. ایران و توران، برتختنشستن جمشید. پهلوانی رستم. آه کودکی که چه افسانههائی در آن ذهن کوچکت می سازی و چه لذتی است در این رویا و خیالپردازی کودکانه! همراه رستم تمام جنگلهای مازندران را می گشتم، دیوها، ببربیان و رستم که دیو سفید را بالای سر برده و او نعره می زد و عشقبازیها که در آن عشق، رنگ زلال آبی داشت و آنچنان لطیف و دوست داشتنی بود که امروز نیز قلبم به آن حسرت می خورد. آنجا عشق رنگ مادرانهای داشت. مرگ سهراب، هربار که مادرم زبان به تعریف آن می گشود، من اشک می ریختم. بارها و بارها همراه سواری که برای آوردن نوشدارو رفته بود بر بارگاه کیخسرو می رفتم و التماس می کردم که زودتر دارو به سهراب برساند تا او زنده بماند. انتظار داشتم تا سهراب از زمین برخیزد، چقدر رنج بردم که رستم بازوبند سهراب را ندید. از سهراب هم لجم می گرفت که چرا از روز اول نشان پدر ظاهر نکرد. اسفندیار را بخاطر پهلوانی و روئینتن بودنش دوست داشتم. گاه دلگیر که چرا به جنگ رستم آمد. دلم می خواست برگردد. یا قبول کند که رستم را نه دست بسته به بارگاه پادشاه ببرد. اما رستم پهلوان بود، برای بلندی نامش و اراده آزادش می جنگید. گاه نام بود! در تمام بازیهای کودکانه وقتی کم می آوردم، می خواندم: که گفته است برو دست رستم ببند ببندد مرا دست چرخ بلند این شعر را همراه با چند شعر دیگر، حتی پیش از آنکه به مدرسه بروم حفظ کرده بودم و پدرم به هر بهانهای در مهمانی از من می خواست که شعر موسی و شبان را بخوانم و جایزه می داد. تراژدی سهراب، تراژدی اسفندیار، تراژدی سیاوش همیشه با من بود. مظلومیت سیاووش! بهرگلی که فکر می کردم پر سیاووشان است، سلام می دادم، نوازشش می کردم. مادرم می پرسید: ابوالفضل چه می کنی؟ می گفتم: این گل پرسیاووشان است. می گفت: نه پسرم، این گل دیگری است. اما میدیدم که خودش نیز دستی بر گل می کشید همراه آهی! چه فرق می کرد! این روح سیاووش بود که همدردی را طلب می کرد و ناخواسته نفرت از افراسیاب را دامن می زد و احترام به پیران ویسه عاقل برای حمایتش از کیخسرو و فراری دادن او. مادرم حسرت خود را که هیچوقت به زبان نمی آورد در شعرها نشان میداد. گریهاش بر کشته شدن فرها و نفرتش از پیرزنی که خبر مرگ شیرین را به او برد. او حسرت عشقی را در دل داشت که هیچگاه بر زبان نیاورد و پیوسته در قلب خود مدفون کرد و احترام پدرم با وجود نزدیک به پنجاه سال اختلاف سن را نگاه داشت. زنی که بسیار بالاتر و افزونتر از پدر بود و بازی زمان او را در کنار پدرم با اینهمه اختلاف سن قرار داده بود. زیباترین لحظهها شبهائی بود که پدرم شاهنامه می خواند و گاه کتاب ترکی روباهنامه و شعرهای صابر را و مادرم گلدوزی میکرد و من بالای کرسی می نشستم و بهرچیز که دور و برم بود پتک می زدم و شلوغی می کردم. مادرم می گفت: آقا چیزی به این بچه بگو. او می خندید و میگفت: خانم، گناه از بچه نیست، پدر هشتادساله باید طاقت داشته باشد! من اصلاً ناراحت نیستم... و اگر ناراحت می شد می گفت: ده بار این شعر را بنویس: ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند / تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوردی. بیرون، برف و بوران غوغا می کرد. صدای ترب، شلغم فروش در آن سرمای شب بگوش می رسید و ما تن به گرمای کرسی دادهن بودیم. پدر یکبار تمام دو گونی ترب و شغلم را خرید و پولش را داد به یک شرط که شلغم فروش نیز برود خانه و آنشب را کنار زن و بچهاش بنشیند. وقتی برگشت گفت: حداقل امشب میدانم این شلغم فروش زحمتکش نیز مانند من کنار زن و بچهاش نشسته است، کاش همه بتوانند با خیال راحت کنار زن و بچه خود بنشینند!
نوشته شده در ساعت ۸:۴۷ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|