کلَگپ | ||
۲۴/۱۲/۱۳۹۰بینامها و نشانها!خبر کنارگذاشتن خلخالی از رأس دادگاههای انقلاب اگه در بیرون از زندان و حتی بیرون از کشور مثل بمبی صدا کرد، اما ترکش آن داخل زندان رو بینصیب نذاشت. همه اونائی که توسط دادگاه انقلاب و دارودسته خلخالی دستگیر شده بودند، به شور و شوق عجیبی افتاده بودند. خبر تجدیدنظر در احکام خلخالی به شایعات و امیدواریهای زیادی دامن زده بود. هرکدام از زندانیان عادی این خبر رو به دلخواه خودش تعبیر می کرد و در میان آنان شاید واکنش " فتحالله " از همه اونا آشکارتر بود. بخاطر مواد مخدر پانزده سال زندان گرفته بود در زمان گذشته و حال با دستگیری مجدد بعداز انقلاب داشت دوران التهاب دوگانهای رو سپری می کرد. از یکسو هیچ امیدی به آزاد شدن از دست خلخالی نداشت و از طرف دیگه، انقلاب و تحولاتش رو نقطه پایانی می دونست بر احکامی که در زمان شاه داده بودند. بسیاری از زندانیان دوران شاه از زندانها گریخته بودند و حال کم و بیش یا به همان کارهائی مشغول بودند که بخاطرش به زندان رفته بودند و یا سعی کرده بودند در گوشهای از این اجتماع گذران روزمرهای فراهم کرده و در ناشناختهگی بعداز انقلاب غرق شوند. فتحالله اما نه ناشناخته بود و نه قادر بود از دنیائی که تمام زندگیاش با آن گره خورده بود فاصله بگیرد. او کار سوزندوزی و پرترهدوزی رو در زندان یاد گرفته بود و با کار مداوم و دستمایهای از هنر، به شخصی شناختهشده بدل شده بود. زندانیان، با دنیای محدود و قلبهای کوچک و حساسیتهای زیاد، بهترین مشتریان او بودند؛ آنانی که عکسهای جوانی خودشان را به او میدادند تا موجود فعلی و بازمانده از سالهای سپریشده در زندان رو در چهره جوانیشان بپوشاند. فتحالله نیز با چیرهدستی بینظیری سوزنهایش را بکار میگرفت و گاه از چنان سوزنهائی استفاده می کرد که حتی دیدن آن با چشم غیر مسلح نیز امکانپذیر نمیشد و ... جالب اینکه با تردستی خاصی نخهای نازکتری را به سوزنها کرده و نقطههای بسیار ریزی بر پارچه نازک بوم می دوخت. شاید ساعتها کارش بر روی یک پرتره از چند سانتی متر تجاوز نمی کرد و دیدن طرحهای مختلفی که آنها را در لفافهای می پیچاند، کار دشواری مینمود. با اینهمه از اولین نشانههای بیداری، فتحالله در کار بود و همزمان در صحبتهای بیپایان روزمره شرکت می کرد. اولین نشانه بارز عدم حضور خلخالی در بند صدای رادیوهای مختلف بود. زندانیان هر کدام رادیوئی ترانزیستوری از بیرون گرفته و حال انواع رادیوهای داخلی و خارجی پخشکننده آخرین خبرها و نشانههائی بودند که هر کدام قادر بود زندانیان را همچون موجی از این سوی بدان سوی بکشاند. خبر تجدید محاکمه زودتر از آنکه انتظارش میرفت عملی شده بود. دستهدسته زندانیان را به صف کرده و برای تجدید محاکمه می بردند. افغانیهای زیادی آزاد شدند و تعداد بیشتری از زندانیان نیز با محاسبه دورانی که گذرانده بودند، بطور مشروط آزاد شدند. وقتی نام " فتحالله " برای آماده شدن خوانده شد، رنگ از چهره تیره و بهمپیچیدهاش پرید. عباسآقا که علاقه خاصی به او داشت، سعی میکرد اونو دلداری بده. ما هم هر کدام یه جورائی بهش دلداری میدادیم. دو روز پیشتر از این بود که در قدمزدنی در محوطه فضای باز زندان بهش میگفتم: آقا فتحالله تو با این هنری که داری، براحتی میتونی جائی تو جامعه پیدا کنی. خیلیها اصلاً نمیدونن که این کاری که تو می کنی چی هست و اگه بدونن باور کن کار تو رو با قیمتهای خیلی بالاتر از آنچه اینجا گیر میاری ازت می خرند. در حالی که نگاهش فاقد هرگونه حسی بود میگفت: راستش اینقدر تو اینجا موندم و اینقدر به این زندگی عادت کردم، حتی ماههای بعداز انقلاب هم نمیدونستم بالاخره کجا برم و چکار بکنم. حتی رفتم کمیته و گفتم که بابا من توبه کردهام و میخوام کاری بکنم و یه کاری بهم بدین. اونا گفتند: با این سابقهای که تو داری، نمیشه تو کمیته برات کاری جور کرد و اونوقت دوباره افتادم به کار مواد. آخه، من که نمیتونستم سربار مادر پیرم باشم و همون یه لقمه نونش رو از تو بشقاباش بردارم. واسه همین یکی دوباری از این و اون قرض کردم و آخرش مجبور شدم یه سر برم طرفای بلوچستان و چندبار هم تونستم از اونجا جنس بیارم تهران و ... خب، همیشه که نمیشه در رفت. واسه همین وقتی گرفتن منو و با سابقهای که داشتم منو دوباره انداختند زندون و ... حالا خدا بزرگه. شاید مثل خیلیهای دیگه آزاد بشم. هرچند میدونم حتی همینهایی که دارم براشون پرتره می زنم، همین بدهیشونو به راحتی بهم نمیدن. فتحالله با سلام و صلوات رفت زیر هشت. تا ظهر دل تو دل هیچ کس نبود. نه کسی حال والیبال داشت و نه حتی کسی برای قدم زدن بیرون میرفت. هوا هم سرد بود و سوز داشت. عباسآقا که حسابی بیحال بود. رو تختاش افتاده بود و سیگار پشت سیگار روشن می کرد. هم دلش میخواست فتحالله آزاد بشه و هم غمگین بود که اگه اون آزاد بشه، چطور میتونه یه سال بعدی زندونش رو بگذرونه. ظهر، وقتی دادگاهیها رو آوردند رنگ به چهره فتحالله نبود. آنچه که در دادگاه گذشته بود نه تنها امیدی براش باقی نذاشت، بلکه بشدت اونو خورد کرده بود. جرم آخرش رو خیلی محدود گرفته بودند اما، اونو وصل کردند به بقیه دوران زندانی که باید در زمان شاه می گذراند و بهش هفت سال داده بودند. مثل دیوونهها بود. یک کلمه حرف نمی زد. شب، وقتی بعداز شام توی راهرو برای قدمزدن رفتیم و برگشتیم، یکی از بچهها جلوی اتاق گفت: فعلاً قدم بزنید خودم خبرتون می کنم. عباسآقا گفت: بذار بچهها بیان تو. در گوشهای فتحالله و عباسآقا و یکی دیگه که از اتاق دیگهای بود، داشتند مواد میزدند. کاغذ آلومینومی دست فتحالله بود که قطره مواد رو توش با شعلهای زیرش به حرکت در می آورد. من با سر به محمود و پیمان اشاره کردم که بهتره اونا رو به حال خودشون بذاریم و بریم دور بزنیم. بعداز نیمساعت، عباسآقا اومد دنبالمون. معذرتخواهی کرد و گفت: طفلک خیلی حالش گرفته بود و خواستیم یه خورده به حال بیاد... بعداز آن دیگه هر شب بساط برقرار بود و فتحالله که حتی تمام کارهای روزانهاش رو هم ترک کرده بود و مدام تو تختاش بود و یا خواب بود یا در حال کشیدن سیگار. یکی از مأمورین زیرهشت اومد دنبال ما و گفت: وسائلتونو جمع کنید. یه ساعت دیگه منتقل می شین. به عباسآقا میگم: یکی از بزرگترین آرزوهایم اینه که یه روزی بتونم شما رو و فتحالله رو بیرون ببینم و ببینم که چطور اونم تو بساط شما کار و بارش راه افتاده و دارین شاد و سرحال زندگی می کنید... خداحافظی ما چند دقیقهای طول نکشید. برای سلامتی ما و آزادی ما تو اتاق ما و جمع کوچیکی که کنار در شکل گرفته بود صلواتی فرستادند و ما راه افتادیم. گذر از در هشتی و چندتا راهرو، ما رو در فضای زندان قصر و از خیابانی گذرانده و به بند یک بردند. همانجائی که اولین روز ما رو پذیرفتند و ... حالا، بقیه دوستان ما هم اونجا بودند و منتظر. همه با هم در اولین اتاق بند یک جای داده شدیم. اتاقی بزرگ که توش چندتائی زندانی عادی بودند با جرمهایی مثل جعل کپن، قتل غیرعمد و از این قبیل. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|