کلَ‌گپ

۱۴/۱۲/۱۳۹۰

بی‌نام و نشان!

شب و روز خوبی رو گذرانده بودیم؛ فضائی به وسعت یک بند، با بیش از دویست جا و سلول‌هائی که براحتی دو تخت سه طبقه در آن جای میگرفت و حیاطی وسیع با حوضی وسط آن و باغچه‌هائی که دورادور حیاط قرار داشت با سنگفرشی و دیواری که در بطن خود سکوئی برای نشستن داشت.

روز قبل وقتی رمضانی معاون خلخالی پیغام داد که وسائل‌تان را جمع کنید میخواهیم شما را به زندانی دیگر انتقال دهیم، احساسی از خوشحالی در بین ما شکل گرفت؛ همان لحظاتی هم که رمضانی به دیدارمان آمده بود تا خواسته‌هایمان را و دلایل‌مان را برای اعتصاب غذا به اطلاع خودش برسانیم، با لبخندی بر لب گفته بود: شانس آورده‌اید که بجای حاج‌‌‌آقا خلخالی من اومده‌ام پیش شما! باشه، حالا که خواسته‌های شما اینه، من حرفی ندارم. صبر کنید بهتون خبر میدم.

خواسته زیادی نداشتیم. تقاضای انتقال از زندان ویژه خلخالی کرده بودیم؛ با تحویل وسائل شخصی‌مان که دو شب پیشتر از آن و در انتقال ما به این زندان از ما گرفته بودند، و روشن شدن وضع ما و دلایل انتقال ما از رشت به تهران و اساساً وضعیت احکام ما.

ساعتی نگذشته بود که به ما اطلاع داده بودند خودمان را برای انتقال به زندانی دیگر آماده کنیم. فکر می کردیم میخواهند ما را به اوین منتقل کنند. زندانیان بند ویژه خلخالی که در میان آنها چندتائی هنرپیشه سینما، یکی از کارگردان‌های ایرانی‌الاصل سریال بالاتر از خطر و دهها زندانی دیگر که جرمشان قاچاق و یا حتی مصرف مواد مخدر بود. بند مثل پاساژی شده بود که در هر کدام از حجره‌هایش مرگ و نکبت موج میزد با افرادی که در میان پاساژ سرگردان بودند و بوی تند ادرار بیش از نیمی از پاساژ را در خود گرفته بود. در جاجای این محوطه میانی پاساژ بوده‌اند افرادی که نه در خواب، بلکه در بیهوشی کمبود شدید مواد مخدر بودند.

وضع حجره‌ها دست‌کمی از بیرون نداشت. بیش از بیست نفر در اتاق‌هایی فشرده شده بودند که در اصل میتوانست جای دو تا سه نفر باشد.

کنار پنجره روی تخت سوم نشسته بودم و در حالی که هنوز اولین روز اعتصاب غذا را میگذراندم، به فرار، فرار احتمالی از چنین زندانی فکر می کردم. به آن بیرون، جائی دورتر که دیواری بلندتر دارد و آنسوی دیوار هزاران هزار آدمی زندگی می کنند که حتی لحظه‌ای هم به ذهنشان خطور نمی کند، آنی که در پشت این دیوارهاست، به چه چیز می اندیشد و همین قدم‌زدن کنار همین دیوار، چه آرزوی بزرگی برای اوست.

مسئول بند که خودش از زندانیان با سابقه بود و زندان فعلی را در ادامه زندان رژیم سابق می گذراند، اومد داخل بند و گفت: به بچه‌های سیاسی بگین وسائل‌شونو بردارند بیان جلوی در هشت.

یکی در اتاق ما رو زد و گفت: بچه‌های سیاسی، بیاین که قراره شما رو آزاد کنند!

آزاد کنند؟ این خیال حتی دشوارتر از آن بود که در ذهن ما شکل بگیره چه رسد به تصوری بعداز آن و اساساً انتظاری از دریافت خبر آزادی در زمانی که توی اعتصاب غذای تر بسر می بری.

از هم‌اتاقی‌هایمان خداحافظی کردیم و تشکر از اینکه چندتائی پتوی اضافه در اختیار ما گذاشته بودند تا بدلیل کمبود جا بتوانیم زیرمان و در وسط اتاق بیاندازیم. هنوز جلوی در هشت نرسیده بودیم که در باز شد و سرباز نگهبان با خنده گفت: بابا هنوز نیومده دارین میرین، یه چندمدت افتخار میدادین!

مسئول بند اینبار درست برعکس لحظه‌ای که ما رو تحویل گرفته بود با خنده و حتی احترامی مصنوعی به طرف ما آمده و گفت: بچه‌ها خلاصه شرمنده که تو این مدت امکانات زیادی در اختیار شما نذاشتیم. خدا بزرگه روزی و روزگاری شاید بیرون همدیگه رو دیدیم و یه سلام و علیکی برامون باقی بمونه! همزمان ساکی به من داد و گفت: راستی تمام سیگارهای شما و وسائل و کتابهائی که با خودتون داشتین رو من اینجا گذاشته بودم که بهتون بدم. یه بسته سیگار بهمن رو بین سه چارتا معتاد تقسیم کردم که امیدوارم حلال کنید.

با راهنمائی یه سرباز به طرف یه ماشین بوس رفتیم. هنوز برایمان روشن نبود که قراره کجا بریم و اصلاً موضوع از چه قراره. چنددقیقه نگذشته بود که ماشین ترمز زد. اثرات بازمانده از اعتصاب غذا باعث میشد که حمل وسائل برایمان سخت باشد. با اینهمه کشان کشان و نفس‌‌زنان به طرف دفتر رئیس بند رفتیم. افسر کشیک خودش رو معرفی کرده و گفت: من نمیدونم چه مدت اینجا خواهید بود، اما مطابق قوانین زندان قصر باید فرم‌هایی برای شما تهیه کنیم. از عکس برای پرونده تا اثر انگشت و حکمی که دارید و ...

با گردش سر و توافقی نگاهی از طرف بچه‌ها گفتم: نمیدونم به شما اطلاع دادند یا نه، ما در اعتصاب غذا هستیم و علت اینکه ما رو آورده‌اند اینجا برای ما روشن نیست. ضمناً ما تقاضا کرده بودیم که ما رو به زندانی که مخصوص زندانیان سیاسی و ترجیحاً به اوین منتقل کنند. ما قبول نخواهیم کرد که بدون اطلاع دقیق از وضع احکام خود و بطور کلی علت جابجائی و آوردن ما به تهران و غیره، کاری رو بپذیریم و معذوریم از همکاری با شما.

افسر نگهبان گفت: درمورد اعتصاب شما آقای رمضانی معاون حاج‌آقا خلخالی به ما اطلاع داده. واسه همین از آشپزخانه مرکزی زندان برای شما سوپ فرستاده‌اند. ضمناً من فقط میتونم گزارش احکام شما رو بهتون نشون بدم. فردا براتون از هرکدام از احکام کپی میگیرم و بهتون میدم. کار دیگه‌ای نیست جز اینکه برای عکس پرونده، باید موههاتون رو از ته بتراشیم...

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که مثل گروه کُر صدایمان بیرون آمد که: اصلاً صحبت‌اش رو نکنید. ما زندانی سیاسی هستیم و اجازه نمیدهیم موههایمان رو بزنید. پرونده‌ها هم موضوع و مشکل شماست. ما اصلاً به دستگیری و زندانی‌شدن خودمان اعتراض داریم تا انتقال به تهران و حالا شما میخواهید که ما رو مثل زندانیان عادی در نظر بگیریید؟

یکی از درجه‌داران که بعداً معلوم شد کارش تنظیم امور اداری زندان بوده، در گوش افسر نگهبان چیزائی گفت که افسر رو به ما کرده و گفت: خب، اشکالی نداره. ما اصلاً کار تنظیم پرونده‌های شما رو میذاریم برای فردا و ... شاید اصلاً شما رو اینجا نگه ندارند و به یه بند دیگه منتقل کنند.

نگاه به نسخه‌هائی از احکام هر کدام از ما هفت نفر، آنقدر برایمان حیرت‌آور بود که تمام قضایای دیگر تحت‌الشعاع آن قرار گرفته بود:

" .... فرزند... برای شرکت در فعالیت‌های ضدانقلابی، شرکت در تمامی تظاهرات‌ها و حمل اسلحه و حضور در جنگ‌های کردستان و ترکمن‌صحرا و سازماندهی عناصر ضدانقلاب در رشت بعنوان مفسد فی‌الارض و محارب با خدا با یک درجه تخفیف در حکم وی به پانزده سال زندان با اعمال شاقه و تبعید به بندر لنگه محکوم می گردد. صادق خلخالی... "

دوستان دیگر نیز هرکدام با مضمونی مشابه به حبس‌هائی بین شش تا پانزده سال محکوم شده بودند و محل تبعیدشان نیز در گوشه‌ای از سرزمین ایران در نظر گرفته شده بود.

ورود در راهرو تنگ زندان، وجود برق آنهم زمانی که همه مدت حضورمان در بند خلخالی بخاطر رعایت خاموشی‌های شبانه بخاطر احتمال بمباران توسط هواپیماهای عراقی، انگار قصد داشت تا شوک ناشی از اطلاع از احکام‌مان را برایمان آسان نماید.

چندتائی زندانی از یکی دو تا سلول کوچک که با مانند زندانهای آمریکائی بود، بیرون آمده و به ما و سروضع مان نگاه میکردند که سوالات زیادی در نگاهشان موج میزد. جمشید، یکی از زندانیان بعداز نگاهی حیرت‌زده به سوی ما آمده و با صدای بلند طوری که نشانه خوشحالی از دیدار ما بوده به سوی ما آمد. با صدای بلند مرا و محمود را صدا میکرد. بعداز ماچ و بوسه و صحبت‌های اولیه و معرفی بقیه رفقایمان، جمشید تعریف کرد که او بهمراه تعدادی از ارتشیان از رده‌هایی خیلی بالاتر گرفته تا سرباز وظیفه به اینجا منتقل شده‌اند. محمد یکی از بچه‌های کرد وقتی از لابلای صحبت‌ها شنید که رد و نشانی از بچه‌های فدائی در میان هست، اومد جلو و خودش رو معرفی کرد. اونو واسه پخش نشریه پیشگام سرباز گرفته بودند. نشریه رو برده بود تو پادگان و بین تعدادی توزیع میکرد، اونم تو پادگانی که در منطقه جنگی کرمانشاه بود.

معلوم شد غیراز ما و چندتائی سرباز و درجه دار، یکی دوتائی هم از مقامات بالای ارتشی رو هم به این زندان آورده‌اند. از پتوها و ملافه‌ها میشد تشخیص داد که انگار اونو تازه راه انداخته باشند.

با جمشید و محمد و همراهان سه تا اتاق رو برای خودمان انتخاب کردیم که اگه احیاناً تعداد بیشتری زندانی بیارن، ما این سه تا رو برای خودمان و احیاناً بعضی از رفقای فدائی داشته باشیم.

صبح زیبای آخرین روزهای پائیز تهران، انوار زیبای خورشید که از لای درز پتوی کشیده شده روی پنجره به داخل سلول نفوذ کرده بود، همه و همه نشانه خوبی بود از زندگی، چیزی که انگار بدون توجه به سرنوشت ما در گستره هستی در جریان بود. گوشه پتو رو کنار زدم و در حیاط زندان مردی قد بلند، با لباس ورزشی خوش فرم و اندامی بسیار مناسب در حالی که کلاه کپی به سر داشت با قدم‌هایی محکم دور حیاط راه میرفت. چهره جذاب و نگاه گرم و مهربانش بدون اینکه هیچ نشانه‌ای از چاپلوسی و احترام بی‌دلیل درونش باشد، هر بیننده‌ای را به سلام و علیک متقابل می کشاند. ساعت هفت صبح بود و ما برای اولین بار عهد همیشه‌گی خودمان را نقض میکردیم که کله سحر با ورزش صبحگاهی که بیشتر نمایشی بود از نظم و دیسپلین، در حال حرکات ورزشی و نمایش آن برای دیگران و خواندن سرودهای مختلف بودیم. شب قبل و سوپ بسیار بامزه آشپزخانه که مخصوصاً برای ما فرستاده بودند تا به اعتصاب‌مان خاتمه دهیم، کار ما رو ساخته بود و ساعت‌ها بیداری بعداز آن و شرکت در بحث‌های بی‌پایان، باعث شد صبح دیرتر از معمول بیدار شویم.

لباس پوشیده و با مراجعه به جلوی هشتی به حیاط وارد شدم. هوای ملایم، آفتابی شفاف و صدای آرام قدم‌های تیمسار ممتحن که زمانی مسئول خریدهای لوژستیک ستاد ارتش بوده در هارمونی خاصی جائی برای نگرانی از گذران روزهای زندان باقی نمی گذاشت. اگر قرار بر این است که دوران زندان اینگونه بگذرد، قابل تحمل هست و نه آن فشردگی وحشتناکی که در زندان سپاه رشت بود با بیش از بیست و هشت نفر درون اتاقی سه در چهار و داستانهائی که هر لحظه از زندگی ما در آنجا از برخوردها و نشانه‌هایش پر بود.

تیمسار همانطور که به من نزدیک میشد، سرش را بعنوان سلام تکان داد! این لحظه آنقدر غیرمترقبه بود که من ناخودآگاه با لبخندی جوابش را دادم. و او بدون اینکه کلمه‌ای بر زبان آورد از کنارم گذشت. با خود فکر میکردم، این چه انقلابی است که هم شرکت‌کننده در آن در زندان قرار میگیرد و هم مدافع رژیم سابق!؟ اگرچه جایگاه من و ممتحن در دو سوی این وضعیت همسنگ نبود اما، چطور میتوان با کسی در زندان بود که تمام وجودت بر این نکته تأکید داشت که مایل نبودی سر به تن‌شان باشد؟ حال، با سلام و علیکی که با او کرده‌ای، خودت را در یک رودربایستی عجیب قرار داده‌ای که: دیگر این سلام و علیک‌ات برای چیست و لبخندت از کجای وجودت نشان داشته؟

سوالاتم هنوز مثل حلقه‌های دود از مغزم بیرون زده میشد که با حضور بقیه بچه‌ها، توافق کردیم تنها به دویدنی دور حیاط بسنده کنیم.

 

دومین روز از حضور ما در آن بند، باز به سراغ ما آمدند و اینبار اطلاع دادند که تمام بند را برای کاری دیگر در نظر گرفته‌اند و ما باید به زندانهای دیگری منتقل شویم. تنها اشاره خاصی از طرف سرگرد مسئول که تا حدودی مایه دلگرمی بود اینکه، ما به شهربانی تحویل داده شده‌ایم و جابجائی‌های ما تنها در محدوده اختیارات آنها پیش برده میشود. به این معنی بود که ما را به زندان اوین نخواهند برد و یا هرچه هست ما با شهربانی و امور مستقیم زندانها درگیر هستیم نه با دادگاه انقلاب.

باز هم ساک‌ها و پلاستیک‌های خرت و پرت‌مان را جمع کردیم و به ماشین زندان منتقل کردیم. چند دقیقه‌ای و گذشت از مسیری، به زندانی دیگر در محدوده زندان قصر منتقل شدیم. گروه ما را که هفت نفر بودیم، به اتاق رئیس زندان منتقل کردند. سرهنگی که در آنجا بود به ما اطلاع داد که دستور دارد ما را در بین سه بند مختلف از این زندان تقسیم کند؛ خواست تا ترکیب مورد علاقه خودمان را به اطلاع وی برسانیم. اصرار بر اینکه همه با هم باشیم فایده‌ای نداشت. او گفت: من دستور دارم شما را بین بندهای عادی که داریم تقسیم کنم. سعی میکنم تنها در آن بندهائی شما را جای دهم که کنترل بیشتری بر آنها وجود دارد تا مشکلی برای شما پیش نیاید. شما را در اتاق‌هائی جای میدهیم که ترکیب و افرادش شناخته‌شده و نوع محکومیت‌هایشان سبک هست.

اصرار وی برای زدن موههایمان و محدودیت در استفاده از کتاب و غیره، بی‌فایده بود و ما تأکید کردیم که اگه ما را مجبور کنید، اعتصاب غذای خشک خواهیم کرد.

در حال مذاکرات و اصرار متقابل بودیم که تیمسار ممتحن را برای انتقال به یکی از بندها وارد دفتر رئیس زندان کردند. رئیس زندان که سرهنگ تمام بود، ناگهان چنان دستپاچه و بی‌اختیار از جای خود بلند شده و با کوبیدن پا و دستور خبردار همه را به احترام ممتحن از هشدار داد که ما هم نزدیک بود از جای بلند شده و برای تیمسار احترام نظامی بجای آوریم. تیمسار ممتحن که هوشیارتر از رئیس زندان بود، بطرفش رفته و با دست دادن و روبوسی با وی، فضا را از وضعیت ناروشن بیرون آورد و بعبارتی به سرهنگ نشان داد که بهتر است نقش خود را درست بازی کند. بعداز آن بطرف ما آمد و با گفتن: اجازه هست؟ کنارم نشست.

سرهنگ که تمام اصرار و نمایش قدرت و اقتدارش برای تحمیل نظر خود به ما را با چنین اشتباهی از دست داده بود، به طرف ما آمده و گفت: خب، فکر می کنم بعدتر هم میتوانیم در مورد خواسته‌های شما و مقررات ما صحبت کنیم. شما میتوانید وسائل خودتان را همراه داشته باشید. با نگاهی به چهره مهربان تیمسار ممتحن و تکان سر، از وی خداحافظی کرده و با دوتا از دوستان به سمت بند هشت زندان شماره سوم رفتیم همزمان رفقایمان در دو بند دیگر جای گرفتند.

 

با رفقایمان قرار گذاشتیم که در اسرع وقت راهی پیدا کنیم برای حفظ ارتباطات و تماس‌هایمان. بند دو و سه در دوسوی یک هشتی واقع بودند و بند چهار که دو تا از رفقایمان رضا و احمد در آن جای گرفته بودند، در سوی دیگری قرار داشت که تنها با دری بین آن دو که برای انتقال کارگران به کارگاه‌ها از آن استفاده میشد، دیگر هیچ راهی نداشت جز آنکه به دفتر اصلی زندان شماره سوم بیاییم.

من و محمود و پیمان را به آخرین اتاق زندان که نزدیک دستشوئی و توالت بود فرستادند و در آنجا دستور دادند تا سه تا از تخت‌ها را برای ما تخلیه کنند. عباس‌ آقا بعداز سلام و علیکی با نگهبان زندان گفت: خیالتون راحت باشه، این بچه‌ها تا روزی که اینجا هستند مهمون خودمون هستند و اونا رو رو چشم خودمون جای میدیم!

نگاهی به اوضاع و احوال اتاق و جمعی بیش از بیست نفر که در دو سری تخت‌های سه نفره و چندتائی هم بدون تخت مجبور بودند در وسط اتاق شب رو بگذرانند و وسائل خودشونو در گوشه جلوی در تو کارتونی جای بدن، همه و همه آن تصویر اولیه رو از ذهن‌مان دور کرده بود. احساس دوری حتی از همان چندتا دوستانی که هم‌پرونده‌ای بودن سرنوشت خاصی رو برایمان رقم زده بود، هر سه ما رو به سکوت واداشته بود. به عباس‌آقا گفتم: اشکالی نداره با دوستام یه خورده صحبت خصوصی داشته باشیم؟ بدون اینکه مخالفتی داشته باشه نگاهی به فتح‌الله کرده و با یکی دوتای دیگه که هنوز تو اتاق بودند، خارج شدند.

صحبت‌هایمان رو روی تلاش برای جمع‌شدن مجدد و قرارگرفتن در یک بند محدود کردیم و اصل بر اینکه بالاخره باید بین همین زندانیان عادی به افرادی اعتماد کنیم و اینو در نظر بگیریم که حتی ممکنه بین همین‌ افراد برایمان گوش بذارند.

هواخوری در این بند از ساعت نه صبح تا پنج بعدازظهر بود و در بقیه اوقات درب حیاط بسته میشد. غلغله‌ای بود در وسط بند که همچون پاساژی به درازای بیش از یکصد متر قرار داشت. کارهای نظافت عمومی، نظافت دستشوئی‌ها و حتی بعضی از اتاق‌ها رو هم به افغان‌هائی می سپردند که بخش اصلی آنها تنها بخاطر ورود بدون اجازه به تهران دستگیر و به زندان افتاده بودند. نداشتن کمترین تماس و ارتباطی با خانواده و دوستان گذران روزمره را برایشان سخت کرده بود و آنها مجبور بودند به پذیرفتن بعضی کارها پولی هرچند ناچیز از زندانیان بگیرند و کارهای آنها را انجام دهند.

 

گذران ما در کنار جمع توی اتاق و اتوریته عباس‌آقا که برای خودش آدم شناخته‌شده‌ای بوده و تنها بخاطر درگیری مالی و چاقوکشیدن سر یه طلبکار، سر از زندان در آورده بود و همچنین فرد هنرمندی مثل فتح‌الله که سوزن‌‌دوزی ماهر بود و پرتره‌های زیبائی رو سفارشی تهیه میکرد و برای فروش به بیرون زندان منتقل میکرد تا اسرافیل و چندتائی دیگه همه و همه شرائطی رو بوجود آورده بود که گذران‌مان داشت عادی پیش میرفت. نهار و شام ما با عباس‌آقا و فتح‌الله مشترک بود که کارگری اونو گرفته و بعداز کوبیدن و آماده کردن ما رو سر سفره دعوت می کردند. راستش غذای ما هر روز ما آبگوشت بود که با نام‌های مختلفی به ما میدادند و جالب اینکه شبها هم از کوبیده اون کتلت درست میکردند!

شبهای بند هنوز همراه بود با دلهره و نگرانی بی‌پایان. از یک سو بمباران شهرهای ایران توسط هواپیماهای عراقی دنبال میشد و این ترس با ما بود که اگه زندان مورد اصابت موشک یا بمباران هواپیما قرار بگیره، چطور میتوان خود را نجات داد. از سوی دیگر، شایعه بود که خلخالی و برخی دیگر از پاسداران که عملاً قصر را محل فعال‌مایشائی خود قرار داده بودند، شبها بالای پشت‌بام رفته و از دریچه‌های بالای اتاق‌ها کنترل می کنند تا اگر کسی برای مصرف مواد مخدر کبریتی بکشد و یا دم و دستگاهی راه بیاندازد، آنها را دستگیر کنند. مبارزه با توزیع مواد مخدر در زندان هم به بخش بی‌پایان نمایش مبارزه با مواد مخدر متصل شده بود. خلخالی هم بدون سوال و جواب مجموعه‌ای احکام داشت که شدیدترین و بی‌بازگشت‌ترین آن اعدام بود که از قول او شایعه کرده بودند: اگه اشتباهی هم رخ داد، خب طرف میره بهشت!

در هول و هوای گشت‌های شبانه بود که خبر آوردند یکی از قهوه‌چی‌های معروف که بخاطر مصرف تریاک در زندان بوده در یکی از شبهای گشت و گذارهای خلخالی متوجه سایه‌هایی در پشت بام شده و همان لحظه دم گرفته بود که: کی رفته بالا پشت بوم؟ کی رفته بالا پشت بوم؟ بعد خودش با صدای بلند جواب داده بود: خلخالی رفته پشت بوم! خلخالی رفته پشت بوم. و در بخش بعدی این آواز میگفت: خلخالی رفته پشت بوم بیه بیه بیه بیه و ... با اینکار و نشان‌دادن بیلاخ تمام فضای ترس و دلهره رو تبدیل کرده بود به یک کارناوال خنده و شوخی. از آن زمان، هر شب صدائی از پشت بام می آمد، یکی فریاد میزد: کی رفته بالا پشت بوم و بقیه دم میگرفتند: خلخالی رفته پشت بوم بیه بیه، بیه بیه ...

این جریان و این قضایا نمیتوانست در آن دوره‌ای که خلخالی با اعدام و رعب و وحشتی که براه انداخته بود، و بنحوی در گسترش فضای ترس و احساس ناامنی اجتماعی بزرگنمائی‌هایی را نیز بدنبال داشته، از چنین موضوعی بگذرند. پیرمرد را با سروصدای زیاد به زیر هشت و سپس به حیاط مشترک زندان سه بردند که دورتادور آن به پنجره‌های بندهای هشت‌گانه‌اش متصل بود. پیرمرد رو انداختند توی حوض و بعد بیرون کشده و شلاق میزدند. بعداز شلاق پیرمرد رو که پشتش خونین و مالین بود به هشتی آورده و به دست مأموران شهربانی تحویل دادند. وقتی در هشتی باز شد، ستونی برای پیرمرد گشودند که دو سوی آن زندانیان با سکوت و چشمانی اشکبار و دهانی باز به حرکت آرام‌اش نگاه می کردند. پیرمرد همچنان که به نزدیک بخش نمازخانه و مغازه بند نزدیک میشد یک لحظه ایستاد. دورادورش رو زندانیان گرفته بودند و منتظر بودند این سکوت تنها توسط پیرمرد شکسته شود. پیرمرد دهان باز کرده و با صدائی بسیار آرام که بسختی از گلویش در می آمد گفت: غیر از خلخالی و پاسداراش، شما بگین: کی رفته بالا پشت بوم؟ در این لحظه جمعیت منفجر شده و همه با هم و یکصدا گفتند: خلخالی رفته پشت بوم، بیه بیه بیه بیه...

اونائی که این روایت رو با آب و تاب دهان به دهان و بند به بند به بقیه اطلاع میدادند، در ادامه میگویند که خلخالی خبر این قضیه و واکنش پیرمرد رو شنیده و اونو با دو سه درجه تخفیف در حکمی که در اساس هم هیچ پایه حقوقی نداشت، از زندان آزاد کرد.

ادامه دارد...


This page is powered by Blogger. Isn't yours?