کلَگپ | ||
۳۱/۰۶/۱۳۹۰پائیز و بازی زمان!تنها یک صحنه و شکلگیری آن در کسری از ثانیه، کافی بود تا با سرعتی اعجابانگیز به چابهار پرتاب شوم. هوای پائیزی و تلؤلو نور خورشید در عین لطافت و پاکیزهگی چشمگیرش، قادر نیست آنگونه پوستت را حتی از پشت شیشه جلوی ماشینات گرم کند تا تداعی تابستانی باشد که پیش از زایمان، مرده بود. چابهار و اینبار در فصل زمستان تو در مسیر حرکت به سوی نانوائی میروی؛ جائی که نان ماشینی تهیه می کنند تا نان کارگران شرکت برای صبحانه را بگیری و در مسیر برگشت تعدادی از کارگران را پشت وانت سیمرغ خود سوار کنی. بوی خوش نان لواش از پس سفرهای که آنرا پوشانده هنوز هم بعداز چند دهه در مشامم جای دارد! در مسیر اتوبان می رانم و ساختمان عظیم نیروگاه برق نزدیک شهر آخن، مرا از چابهار به میانه اتوبان می کشاند و هوا اما بازیگوشیاش را ادامه میدهد و اینبار مرا به میهمانی پائیز کابل می برد! پشت فرمان ماشین ولگا قرار گرفتهام و چند دقیقهای است که تعدادی از دوستان را در کنار سازمان جوانان افغانستان و زمین چمن روبروی آن پیاده کردهام و میروم تا برخی دیگر از دوستان را از محل سکونتشان یعنی در مکرورویان سوم سوار کرده برای ورزش صبحگاهی و فوتبال به زمین چمن برسانم. آفتابی درخشان به جنگ خنکی صبحگاهی و فضای سکوت و کم تحرک پیش میرود. سگی دارد پارس میکند و بخاری همراه صدایش در هوا می پیچد. مسیر پیشرویم که بسوی محله مکرورویان سوم می پیچد حواسم را به اینسوی زمان میکشاند؛ باید از خروجی شهر " دورن " خارج شوم و سوی محل کار بروم. به کابل می اندیشم و به چابهار و آنگاه لابلای یادها و خاطرات، ذهنام را آزاد می کنم تا بتواند خودش را با شکل خاصی که هوای امروز به خودش گرفته همراه کرده و مرا در پادگان اصفهان، در زندان قصر، در چابهار، در کابل، در دهلی و در هر گوشه و کناری جای دهد و با قدرت تمام نافی چیزی باشد که آنرا زمان می نامیم. دلم میخواهد دست دراز کرده تکه از نان توی سفره و پوشیده شده بردارم. دستم را روی صندلی کناریام و در فضای خالی میچرخانم و در خیالم، دستم گرمای نان را حتی از پشت سفره بسته شده تمیز میدهد و بوی نان را که تا اعماق وجودم رخنه میکند! شاید با جویدن لقمهای از آن نان بتوانم تمام این مسیر رفته را یکبار دیگر طی کنم حتی با تکرار مو به موی آن لحظاتی که گذراندهام؛ با تمام زیبائیها و زشتیهایش، با تمام فرازها و فرودهایش و ... از همه اینها مهمتر، با تمام طپیدنهای قلب خود! و ... باز هم برانم در همین جادهای که چند دقیقه دیگر باید در پارکینگ شرکت ماشینام را پارک کرده و دگمهای را فشرده و زندگی را در روتین خاصی دنبال کنم! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|