کلَگپ | ||
۱۴/۰۴/۱۳۹۰بیپرده – 4افسون چشمهایش! در سفرم به تاشکند با مورد بی نظیری برخورد کردهام که تداعی دقیقی است از " افسون چشمهایش "! با دوستانم از یک غذاخوری عمومی بر میگشتیم؛ چندتائی کولی به طرف ما آمدند. پسرک و دخترکی کثیف و ژنده در سن و سالی حدود شش هفت ساله. اصرار می کردند که به آنها پولی برای خرید غذا بدهم. عین همین جملات را زنی که انگار مادر آنها بوده، در برابر رهگذر دیگری با صدای بلند بیان می کرد. به دروغ، دروغی که هیچگاه نتوانستهام برایش دلیل قانعکنندهای بیابم، گفتم: پول ندارم. آنها اما بدون توجه به این دروغ و بدون اینکه خواسته باشند ثابت کنند که دروغ می گویم، خودشان را به نشنیدن می زنند و خواستهشان را تکرار می کنند. بالاخره دوستم " ممیش " دست در جیب کرده و اسکناسی را از لای بسته پول خود بیرون کشیده و به پسرک داد. چنین کاری البته مثل سوتزدن و خبردادن به بقیه کولیهاست! آهان، یکی پیدا شده که میتوان به گوشهای از وجودش رخنه کرد و قلبش را به ترحم و دستش را به جیبهایش نزدیک کرد! دور ما را هفت هشت تائی از کولیها در بر گرفتند که بنظر اعضاء یک خانواده می آمدند. دوستم با قیافهای بظاهر خشن اما با لحنی دوستانه میگفت: کاری نکنید که همان پولی که دادهام رو هم بگیرم؛ و اونا رو از خودش دور میکرد. از دوستم که بستهای نارنگی همراهش داشت چندتائی نارنگی گرفته یکی را به بچهای در بغل مادر دادم و یکی دیگر را به دخترک شش سالهای و نصف یک نارنگی را هم به پسرک و گفتم که نصفه دیگر رو برای خودم بر میدارم. فکر می کردم با این ترفند آنها را مجبور خواهم کرد از ما دور شوند! اما آنها مثل نوار یک ضبط خواستهشان را تکرار می کردند! تا نزدیک ماشین ما همراهمان آمدند. در یک آن، در گردش چشمانم، ناگهان در افسون چشمانی گیر افتادم! دخترک درست روبرویم ایستاده بود در قد و قواره خودم که چشمانمان در فاصلهای سی سانتی متری نسبت به هم قرار گرفته بودند. رعشهای تمام وجودم را در خود فرو برد. چشمان سبز و براقاش در پس زمینهای از صورتی سبزه و گرد، با لبخندی بدون خواهش، با آرامش تمام دهان گشوده و صوت جاری از نوار را تکرار میکرد. انگار وجودم در افسون چشمانش چنان گرفتار آمده که حتی با چرخش او، مجبور شدم طوری بچرخم که نگاهم روی چشمانش باقی بماند. دهانم باز شد و زبانم چرخید و صوتی بیرون آمد و جملهای گفته شد که: میخوای به تو هم نارنگی بدم؟ چشمانم نگاهش را دنبال میکرد و گوشهایم شنید که میگفت: آخه نارنگی رو که نمیشه بجای نهار خورد! و من اما بدون اینکه قادر باشم حرفش را در مغزم هضم کنم از دهانم چنین صوتی بیرون دادم که: آخه تعداد شما زیاد هست و من آنقدر پول ندارم برای نهار همه شما کافی باشه. دهانش گفت: هر چقدر میتونی بده. دستم بدون اینکه سوالی از من بپرسه، توی کیف روی دوشم شروع به جستجو کرده و چندتائی اسکناس که شاید بزرگتر از معمول بودهاند بیرون کشید و گذاشت در دست دخترک و حتی مکثی کرد شاید بتواند دست دخترک را نوازش کند. من اما قادر نبودم چشمانم را از چشمانش بدزدم و به کارهائی که دستم با آن درگیر بود توجه نشان دهم. صورتش شکفت و چشمانش برقی زد که تمام وجودم را سوزاند. قدردانی این جرقه آنقدر بود که توانستم لحظهای هم که شده صورتم را به دست ماهیچههایش بسپارم و لبخندی را روی آن شکل دهم. چشمها در حالی که دستی برایم تکان میداد، دور شد و من میخکوب برجای مانده بودم. در مسیر برگشت به محل کار دوستم مدام به این فکر می کردم: آیا میتوانم دوستانم را راضی کنم تا هر روز همین ساعت به همین غذاخوری بیاییم تا من فرصتی بیابم و این چشمان افسونی را، حتی اگه شده در دوربین تلفن همراهام به ثبت برسانم؟ |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|