کلَ‌گپ

۰۳/۱۰/۱۳۹۷

قضیه بمب و شکلات!



  میگن – من که بالاخره نفهمیدم اینا کی هستند که میگن!؟ ارواح، اشباح، بنگاههای جاسوسی و خبرپراکنی، یا بالاخره کیا هستند که تمام اون چیزائی رو که مردم از شنیدن اون یه خورده هیجان زده میشن رو سرهم می کنند و میگن! و بعد همه مردم هم از قول اونا میگن که: میگن...
  باری، میگن در دوران جنگ تفریحی صدام و خمینی – که بغیر از این دو همه اجزاء مختلف دستگاه تبلیغاتی شون با هم می جنگیدند و مردم هم بخاطر احترام به اونا الکی می مردند – هر وقت خبرش میشد که قراره تهران بمباران بشه، مردم جمع و جور میکردند و می اومدن شمال. بیشترشون در هتل پارک، هتل پیاده رو و هتل گوشه کنار و غیره اطراق می کردند و از اینهمه ذوق و سلیقه گیلک ها خوشحال که چه نام های قشنگی به هتل هاشان داده اند.
  هم نیروهای حق علیه باطل و هم بالعکس خیلی شاکی بودند از اینکه این صدام بی شرف چرا نمیره گیلان و چرا رشت رو بمباران نمی کنه. همه مجلات و روزنامه ها یه جوری به این خبر دامن میزدند که بالاخره صدام تحریک شد و یه چندتائی هواپیما فرستاد بیان گیلان و رشت و از بالا نگاه کنند ببینند اینجا چه خبره که حزب الهی ها دلشان لک زده به بمباران شدن گیلان و بالاخص رشت.
  رشتی های زبل – که تعدادشان کمتر از انگشتان دست و پای هزارپا هست – اولتیماتوم دادند که اگه صدام به رشت حمله کنه، ما پل عراق رو منفجر می کنیم! – ما یه پلی داریم تو رشت بنام پل عراق که خود داستان دیگری است. باری، برخی از بستگان این زبل ها که خودشان هم بخاطر وجوه ژنتیکی و گاهاً جهش های ژنتیکی کمی زبل و تا حدودی زبل تر بودند، در کنار پل عراق با رنگ های روشن و کاملاً قابل دید از فاصله دور و شب و نصف شب و از پشت ابر و غیره، به عربی نوشتند: اینجا پل عراق هست.
  کودن های گیلک که اونم کمتر از انگشتان دست و پای بلورین امام شان نبودند، مدام برای خودشون تیر هوائی شلیک می کردند که: آی صدام اومد و ما دو تا هواپیمایش رو زدیم و ... و بخاطر سری بودن عملیات نه از خلبان ها خبری بود و نه از هواپیماها و ما هم عموماً میگفتیم و همشهری هایمان هم بطور تاریخی همان جواب همیشه گی رو میدادند که: " جان اُن "!... و این جواب دانشمندانه تمام معادلات رو معکوس می کرد.
  من هم که آن زمان برای بالابردن سواد سیاسی ام خودم رفتم زندان و نام نویسی کردم و خواهش کردم منو حتی اگه شده به اعدام محکوم کنند تا سواد سیاسی ام بره بالا، در زندان بودم و از درون همان زندان سعی می کردم تا آنجائی که صدایم میرسد – که تا سقف اتاق زندان هم نمی رسید – فریادم رو سر صدام فرود بیارم و بعد، به مسابقات والیبال با سایر مبارزین درون همان اتاق ادامه بدم! در آن دوران ملاقاتی ها محدود بود و فامیل درجه یک رو فقط راه می دادند و البته مادر من از این فرصت طلائی استفاده کرد و مدام خودش رو جا زد بعنوان فامیل درجه یک و هی آمد به ملاقاتم و عجیب و غریب ترین اطلاعات از اوضاع سیاسی شهر رو در اختیارم قرار میداد! من بالشخصه دلم میخواست اون دختری رو خیلی دلم براش تنگ شده بود بعنوان فامیل درجه یک بذارن بیاد ملاقاتم؛ اما برادران برای مسائل عاطفی هم از آدم سند و مدرک می خواستند در صورتی که خودشان برای سوالاتمان و شک هایمان هیچ سند و مدرکی ارائه نمی دادند.
  حالا که از این قضیه صحبت کردم بگم که یکبار مادرم آمد ملاقاتم و گفت: توی محله مون در ساغریسازان قیامت شده. گفتم: چی شده؟ تظاهرات بود؟ گفت: آره. همه افتاده بودند توی خیابان و میگفتند: بهشتی، بهشتی، خلخالی رو تو کشتی... گفتم: خلخالی رو؟ خلخالی که زنده هست. نکنه میگفتند: طالقانی!؟ میگفت: فکر کنم همین بود. من که اینا رو نمیشناسم. همینجوری میگفتند. رفقای مجاهد تو هم بودند. گفتم: از کی تا حالا مجاهدین رفقای من شدند؟ گفت: من چه میدونم مگه تو مجاهد نیستی!؟ بعد یهو زد زیر خنده و گفت: آها یادم اومد شما خدائیان فلق هستید!
  خب، از این خبررسانی تنها میشه برای بی بی سی و رادیو فردا خبررسانی کرد. حیف که آن موقع فرشگردی ها نبودند که مادرم رو بعنوان خبرنگارشون در رشت معرفی کنم!
  خلاصه سر شما رو درد نیارم؛ بالاخره هواپیماهای عراقی بالای شهر رشت نمایان شدند. مردم، زن و مرد و پیر و جوان ناباورانه بجای مخفی شدن، زدن بیرون و توی خیابان و چشم ها بسوی آسمان که اگه میتونن هواپیماها رو ببینند. حتی پاسداران و روحانیون هم اومده بودند بیرون از سپاه و نگاه می کردند. ما هم از توی زندان هرچه اصرار کردیم آقا بذارین ما هم بیاییم حیاط و ببینیم ... البته چون حفاظت از جانمان در زندانها خیلی مهم بود بر قفل در، قفلی دگر زدند از رحمت خدایشان!
  آن روز غلغله ای شد در شهر و خلبانان غیور عراقی از ترس اینکه مبادا بخاطر اشتباه جی پی اس و رادار و اینا سر از شوروی بدر آورده اند، از بمباران دست کشیدند و همه بمب هایشان را توی دریا ریختند. یکی دو تائی که پروازهای پائین تری داشتند، با دیدن نام " عراق " بر پل عراق، گزارشی آماده کردند از همراهی مردم گیلان و بالاخص رشت با شخص شخیص صدام.
  خلاصه کلام اینکه از آن زمان به بعد، هر وقت در رشت آژیر حمله هوائی میشد، مردم دسته دسته کفش و کلاه می کردند و وسائل برداشته و بطرف دریا راه می افتادند تا در اسرع وقت خودشان را به ساحل برسانند و یا در جوار سفید رود بروند و از افتادن بمب ها در دریا و وفور ماهی ها در کناره های ساحل، به نعمتی دست یابند. بعدها خلبانان برای صدام گزارش کردند که ما هروقت رشت می رویم، مردم به خیابانها ریخته و هلهله می کنند. حتی برخی ها هم از روی فلاش دوربین هایشان متوجه شدیم که از خودشان و از ما عکس می گرفتند. ما البته سعی کردیم تا آنجائی که میتوانیم بالای شهر دور بزنیم... مقداری هم گل و شکلات دور و بر پل عراق ریخته ایم ...
  از آن به بعد صدام دستور داد دیگر به گیلان نروند و حتی در ستاد عالی جنگ در عراق تصمیم گرفته شد از بمباران گیلان غرب هم دست بردارند.
  این بود انشاء ما درباره: بمب بهتر است یا شکلات!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?