کلَ‌گپ

۰۲/۰۳/۱۴۰۰

از حکایات من و گربه هایم 2 – گربه خاکستری همسایه

 


   اولین ارتباطم با گربه بعنوان موجودی غیر از ارتباطات انسانی پیرامونم، بر میگردد به سالهای کودکی و اولین روزهای رفتن به مدرسه. کلاس ما صبحی بود و من تمام بعداظهر وقت داشتم تا توانائی نقاشی خودم را بپرورانم و مشق هایم را بجای نوشتن، درون صفحات دفتر بیست برگی، نقاشی کنم!

   بعدازظهرها در ایوان پت و پهن خانه مادر بزرگ و در جائی دراز کش روی دفتر مشق و سرمشقی که معلم برایم در دفتر نوشته بود، کار می کردم و در تمام مدت سعی می کردم نه تنها حروفی را که نوشته شده به خوبی نقاشی کنم، بلکه دور صفحه را با خط کش برادرم خط کشیده بودم که فضای مشق من قشنگ تر شده و نگاه رضایت معلم را بعنوان جایزه دریافت کنم.

   بزرگترین برادرم که هفت هشت سالی از من بزرگتر بود نگاهی به مشق هایم کرده و گفت: چرا دور صفحه رو خط می کشی؟ می ترسی مشق هایت از دفتر بیرون بریزه!؟ اگرچه خودم از این کار خوشم می آمد اما، تردیدی که برادرم در ذهنم کاشت، باعث شد تا از این کار دست بردارم.

   همینطور مشغول نوشتن مشق هایم و پاک کردنهای بی پایان و تنظیم شباهت به خط معلم بودم که نگاهم با نگاه گربه همسایه گره خورد. در بالای دیوار حائل بین خانه مادربزرگ و همسایه نشسته و بر و بر به من نگاه می کرد. وقتی سرم را به طرفش برگرداندم، انگار از او دعوت کرده باشم، چند قدمی جلوتر آمد. بر بالاترین ردیف سفالها که بر حاشیه اُریب پنجاه سانتی سفال چین قرار داشت، چنان نرم و با مهارت حرکت می کرد که من علیرغم نگاهم به سوی او، انگار جادو شده باشم، قادر به تشخیص دقیق آن نبودم که بالاخره در حال حرکت هست یا آنجا ایستاده!؟

   توجه من به مشق و نگاه به سرمشق و نقاشی حروف حال با ترسی همراه شده بود که مبادا گربه به روی من بپرد. هیچ تصوری نداشتم که چه رفتاری با من خواهد کرد. اما ترسی مبهم در تمام وجودم جا خوش کرده بود.

   گربه حالا به نزدیک ترین محل بین دیوار حائل و نرده های چوبی ایوان رسیده بود. در یک لحظه که حواسم به خم حرف " جیم " مشغول شده بود، جابجائی سایه ای را دیدم. گربه از بالای دیوار به روی نرده پریده و چند قدمی نزدیک شد. وقتی سرم را بالا گرفتم، خودش را روی نرده جمع کرده و با دقت تمام به من و حرکاتم نگاه می کرد.

   در یک لحظه چنان ترسی بر من غالب شده بود که از جایم پریده و با سرعت وارد اتاق شده و مادرم را صدا کردم: عزیز، عزیز، این پیچا اومده منو بخوره...

   مادرم به طرف گربه رفت و با پیشت پیشت کردن، کاری کرد که گربه فرار کند. جرئت نمی کردم که دفترم را بیاورم. مادرم آنرا به من داده و گفت: تو هم "شال ترس محمد" بازی رو بذار کنار! گربه که تو رو نمی خوره. پیشت می کردی اون فرار می کرد.

   همه اینها کلماتی بیش نبودند! اون نگاه تیز و آن حرکات آرام، بیش از اینها برایم مخوف بود. در ذهن بچه ای که بخاطر حرکت یک زنبور دور کله اش ساعت ها توی حیاط و ایوان و اتاق نگران به این سوی و آن سوی می دوید، معلومه که گربه میتونه یک خطر بالفعل باشه!

   صبح روز بعد پدرم به برادر بزرگتر سفارش کرد که مرا با خودش به مدرسه ببرد. او هم با نارضایتی و غُر زدن هی اصرار می کرد که زودتر راه بیافتم. ناگهان متوجه شدم گربه باز روی دیوار نشسته و به من خیره شده. آرام آرام مسیر دیوار را به سوی بالای خانه و بعد دیوار حائل بین خانه مادربزرگ و خیابان، به طرف ما حرکت می کرد. دست برادرم را گرفتم و خودم را در حاشیه امن حضور او پنهان کردم. با نگاهم غیرمستقیم مواظب بودم تا گربه روی من نپرد.

   از در خانه که بیرون رفتیم، به سرعت به سمت دیگر کوچه پهن کنار خانه مادربزرگ رفتم و در حاشیه آن آرام آرام و با نگاه مستقیم به گربه از حاشیه دید او دور شدم. او هنوز آنجا ایستاده بود و به من نگاه می کرد.

   چند روزی کار من و گربه، همین نگاه و تعقیب و گریز بود. روزی که دیگر پذیرفته بودم فاصله خانه تا مدرسه را خودم تنها بروم، مسیر ایوان خانه تا جلوی در را دویدم و بعداز خروج از خانه نیز با حالت دویدن، خودم را به آخرین حاشیه خانه مادربزرگ رساندم. گربه در تمام این مدت مثل مناسکی جاافتاده، اول روی دیوار همسایه منتظر می ماند و بعد تا جلوی در از بالای دیوار حرکت کرده و مرا با چشم همراهی می کرد.

   از ترس او و احتمال آمدن روی ایوان، خودم را در کنار اتاق پدربزرگ و مادربزرگ و در کنار تختخواب بزرگی که روی ایوان بود، پنهان می کردم تا مزاحم من نشود. از اولین باری که به روی نرده ما پریده بود، دیگر به طرف ایوان نمی آمد. شاید پذیرفته بود هستند آدمهایی که ممکن هست او را با چوب بزنند.

   بیدارشدن صبحگاهی برای من آن روزها آنچنان سخت نبود حتی میتوانم بگویم که شوق خاصی هم برای رفتن به مدرسه داشتم. اگرچه هر وقت بیدار می شدم، انگار مادرم تمام شب نخوابیده باشد، بیدار بود و سفره کوچکی باز کرده و نان به همراه استکانی چای شیرین را دور سفره برای هر کدام از ما قسمت می کرد. فاصله رختخواب تا سفره به نیم متر هم نمی رسید. لباس پوشیدن و شستن صورت در ایوان کوچک حیاط پشتی، گاهی با دستان پت و پهن مادرم، به عذابی بدل میشد! او با یک تکه پارچه سوراخ گوش و دماغم را تمیز می کرد و من با داد و بیداد از این خشونت او، از دستش فرار میکردم و او هم با تمام صورت می خندید و بیشتر سر به سرم میگذاشت.

   آرام آرام داشتم با بدرقه های گربه عادت می کردم. حتی گاهی میشد دلم برای دیدنش تنگ می شد. سرتاسر دیوار حائل خانه همسایه را نگاه می کردم شاید در جائی باشد. رنگ خاکستری و کثیف بودنش (شاید بخاطر تلقین های خانواده اینطور فکر می کردم) رنگ او را با رنگ سفال ها و هوای ابری طوری گره میزد که بجز چشمانش عملاً قادر به تشخیص او از فاصله چند متری نبودم. (بیش از پنجاه سال گذشت تا فهمیدم که یکی دیگر از دلایلش کوررنگی چشمانم نسبت به ترکیبات رنگ سبز و قرمز بوده!)

   هنوز گرم خواب بودم که با سروصدا و داد و بیداد مادرم و یکی از برادران بزرگم از خواب بیدار شدم. درست در همان لحظه بیدار شدن ناگهان از کنار صورت من موجود زنده ای از جایش جهید و به سرعت از دریچه در اتاق بیرون پریده و از حیاط و دیوار خانه همسایه دور شد!

   صدای پیشت پیشت مادرم و برادرم و دویدن دنبال گربه طوری شده بود که من با چشمان خواب آلود و بدنی هنوز خواب زده نمی توانستم وضعیت را تشخیص دهم. مادرم گفت: خاک بر سرت، پیچا تو بغل تو خوابیده و تو اصلاً متوجه نشدی!؟

   معلوم شد گربه از فرصت تاریکی و باز بودن دریچه اتاق ما استفاده کرده و بدون اینکه توجه ای را جلب کند به کنار رختخوابم آمده و نزدیک صورتم خوابیده بود. اینکه چه وقت آمده و چه مدتی آنجا بود کسی نمی توانست به درستی توضیح دهد. اما به دستور مادربزرگ تمام لباسهایم را در آوردند و عوض کردند که مبادا شپش یا کک از گربه به لباس من وارد شده باشد. مادربزرگم در حالیکه ماچم می کرد گفت: ها ها ها... پیچا عاشق سفید کولی من شده! معلومه که تو رو خیلی دوست داره که همه اش چشمش دنبال توست. دیگه ازش لازم نیست بترسی. همینکه بغلت خوابیده معلومه که تو رو خیلی دوست داره. فقط نذار بیاد تو اتاق چون نمی دونیم که به کجاها میره و میاد و شاید تو بدنش شپش داشته باشه.

   پایان کابوس های من، همراه شده بود با عادت به دیدن گربه و بدرقه و پیشواز او. هنوز از پیچ کوچه مادربزرگ وارد نشده، سرم به طرف حائل دیوار بود تا اونو ببینم. خوشحال به کنار دیوار می آمدم و خودم را در سایه بانش پنهان می کردم و آرام به طرف در می رفتم. غافل از اینکه گربه با بوی من حرکتم را تشخیص می داد و درست لحظه ای که از حیاط میگذشتم، او را میدیدم که با من در حالیکه دمش را بالا گرفته به طرف حائل دیگر حیاط در حرکت هست.

   همانطور که ورود ما به خانه مادربزرگ بی هیچ مقدمه ای اتفاق افتاده بود، خروج ما از آن خانه و رفتن به خانه مستاجری نیز در یک غروب غم انگیز روی داد. با دستان کودکانه ام برای گربه دستی تکان داده و همراه پدر و مادر و یک گاری دستی که وسائل محدود ما را درونش بار زده بودند، به طرف خانه ای دیگر رفتیم که با چندین مستاجر مختلف و محدودیت های عجیب و غریبی همراه بود.

   یکی دو بار دیگر که در رفت و آمد به خانه مادربزرگ گربه را از دور دیدم. انگار فهمیده بود که دیگر در آن خانه زندگی نمی کنم. نزدیک نمی شد و از همان فاصله دور نگاهم می کرد و من برایش دستی تکان داده و خیلی سریع به امورات دیگری مشغول میشدم.

   اگرچه اسباب کشی ما رابطه من و گربه را از ذهنم دور کرد، اما همراه با آن ترس من از گربه نیز به پستوهای تاریخ انتقال پیدا کرد. حالا و از سکوی امروز وقتی به گذران آن روزها نگاه می کنم متوجه میشوم که این گربه بوده که مرا شایسته دوستی با خود دانسته و خوشحالم که با دور شدن ترسم از آنها شایسته جذب محبت و عاطفه شان به خود میشوم!



This page is powered by Blogger. Isn't yours?