کلَ‌گپ

۰۱/۱۱/۱۳۸۴

گپی خودمانی!

خب از شانس ماست که یکی هم میاد نظر میده، سوال میکنه:

راستی هدف تو از نوشتن چیست؟ البته اگر خواستی پاسخ سوالم را بدی به صحرای کربلا نزن و بگو مثلا می خواهی دیگران را آگاه کنی و یا یک نوع سرگرمی و از تنهایی درونی در بیایی و یا انگیزه‌های دیگری .. این را می پرسم چرا که تو سالهاست علیه دانستگی و آگاه کردن دیگران قیام کرده ای....

امروز بعداز خوندن این نظر، به این سوال فکر می کردم. آنچه که بیشترین انطباق با وضعیتی رو داره که منو وادار به نوشتن میکنه، فقط این هست که باید بگم: راستش این کار برای من مثل بلند بلند فکر کردن هست. در کنارش هم میتونم بگم: یه حالتی از تمرکز داره. یه طوری که وقتی روی یه موضوعی فکر می کنم یا یه حادثه‌ای رو بیاد میارم، با نوشتن میتونم روش متمرکزتر فکر کنم.

اما در مورد آموختن، خب من مخالف آموختن نیستم. در واقع ما مدام در حال آموختن هستیم. اما، آموختن با یاد دادن فرق داره. با خوندن هم میشه یه چیزایی یاد گرفت. اما، شخص یادگیرنده در واقع باز هم خود فردی است که داره میخونه. و سبک سنگین کردن موضوع بحث و اینها در ذهنش مبنایی میشه برای یاد گیری.

من درباره هیچ کاری و علیه هیچ کس قیام نکرده‌ام – خوبه کسی که نظر میده و آدرس مشخصی هم از خودش نمیذاره، با چنین طرح سوالی آدم رو در موضع دفاع از خود قرار میده! شاید همه اینها واسه تقدسی است یا تاثیری است که ما برای کلمه قائل هستیم!

بهرحال همانطور که گفتم، چه در وبلاگی که در بلاگ اسپات دارم و عین همین خالواش هست و چه تو خالواش نوشته‌ام که نوشته‌هایم و آنچه در اینجا منعکس میکنم، برای هیچ کار خاصی نیست. یعنی به هیچ وجه فکر نمی کنم که با چنین وقت گذرانی و چنین کاری که صرفاً امر و رفتاری شخصی است، در حال انجام کاری اجتماعی هستم! والله کشیدن سیم برق براحتی به آدم حالی میکنه که این فکر چقدر ساده لوحانه هست.

یه چیز دیگه‌ای که منو سخت تحت تاثیر قرار میده، آموزش در شکل سازمان‌یافته هست. یا بگونه‌ای دیگه، بجای دیگران و برای دیگران فکر کردن هست. از ساختارهای مذهبی گرفته تا ساختارهای حزبی و یا حتی ساختارهای دولتی، مسئولیت اندیشیدن هیچ کس نباید به دوش و به عهده دیگری گذاشته بشه. به همین دلیل وقتی کس یا کسانی بعنوان تشکل‌های سیاسی و حزبی مینویسند که: " ما " فلان طور و بهمان طور فکر می کنیم... با خودم فکر می کنم همین یه جمله نشانه فاجعه نیست...؟

خب، امیدوارم این نظردهنده عزیز که از صحرای کربلا زدن‌های من بخوبی اطلاع داره، در همین حد راضی شده باشه. در باقی قضایا میتونه برام ای میل بفرسته و من سعی میکنم در ای‌میل روی این یا قضایای دیگه باهاش مباحثه داشته باشم.


۲۷/۱۰/۱۳۸۴

ادامه گزارشی از دیدار با برادرم!

برادرم میگه: اساس سیستم بهداشت امروز جهان روی معالجه استوار هست. یعنی کارکرد یک ارگانیسم یا بخشی از آن مختل شده و پزشک در صدد برمیاد یا اونو جراحی کنه و یا با استفاده از دارو کارکردش رو به حالت اول برگردونه و یا کار و وظایف آن ارگانیسم رو با تجویز داروهای مداوم، بطور تصنعی حل کنه. در واقع کاری که سیستم بهداشت میکنه این نیست که روی این نکته مکث کنه که چرا اساساً بیماری در بدن انسان شکل میگیره و بیماری در واقع چیست و چطور باید حضور بیماری رو در بدن انسان بطور اساسی حل کرد.

وقتی میخواهم به اعتراض دهن باز کنم، خودش حرف رو از دهانم قاپیده و میگه: میدونم میخوای بگی، بیماری در واقع بخشی از چرخه زندگی است. درسته. بهرحال برای انسان رسالت ویژه ای وجود نداره که مثلاً بیشتر از مکانیسم حیات عادی خودش عمر کنه. اما، آیا ما همین دوره از عمر خودمان رو آگاهانه و معقول دنبال می کنیم؟ این مسئله ای است که برای من اهمیت ویژه داره و در تلاش هستم تا آنجائی که میتونم با این قضیه برخورد داشته باشم.

در ادامه توضیح میده که: بخش بزرگی از بیماری های انسان ناشی از سیستم تغذیه، سازماندهی نامناسب استفاده از بدن و امکانات بالفعل و بالقوه آن هست. بطور مثال کسی رو می بینی که بنیه ضعیفی داره و محصول شرائط خاصی از تولد و زندگی در محیطی فقیرانه بوده. حال چنین فردی با انجام فعالیت های بدنی – که اتفاقاً بیش از هر کار دیگری پیش رویش قرار میگیره، عملاً در خودکشی روزمره پیش میره. در سرزمین هایی هم که وفور مادی هست، افسار قضیه در دست کسانی است که برای آنها سود بیشتر اهمیت داره تا سلامتی مصرف کنندگانش. بطور مثال وقتی ماست رو برای همه تبلیغ می کنی، در نظر نمی گیری که ممکن هست برای بدنی لازم و برای دیگری عین سم باشه.

ازش سوال میکنم که: فکر نمی کنی برنامه شما برای طرح: بهداشت و سالم سازی، تا حدودی ذهنی است؟ شما با موانع بسیار بزرگی در جهان امروزین روبرو هستین. مثلاً هیچ کس نیست که ندونه سیگار برای سلامت ضرر داره، اما یکی از عادی ترین و بجای خود گسترده ترین اعتیادی است که در جهان هر روز بیشتر و بیشتر میشه. خب، شما مانعی مثل کارخانجات سیگار سازی، کشاورزان توتون کار، سیستم خشک کردن توتون و تا تجارت و توزیع و تمام ساختارهای اداری و غیره اش رو با تمام افرادی که در آن دخیل هستند، پیش روی خودتان دارین. با این قضیه چطور برخورد میکنی؟

همسر برادرم میگه: ببین، اگر این مبنا رو قرار بدیم که موانع زیاد هست، خب خیلی راحت میشه دست از هر کاری کشید و یه گوشه ای نشست و گفت: من ایده های خوبی دارم و اما صرفاً برای خودم. ضمناً شاید برای تو منطقی بنظر نرسه، اما هر دوی ما چنین تلاشی رو بخشاً وظیفه ای دینی برای خودمان ارزیابی می کنیم. این احساس که در چنین کار درستی، خدا با ما هست!

گفتم: خب، پای خدا رو اگه وسط بکشین، من ممکنه به قضایای دیگه ای کشیده بشم که: چرا خداوند صحنه زندگی را بگونه ای تنظیم کرده که عده ای از مخلوقاتش در راستای تخریبی و عده ای دیگر در راستای تصحیح و حل آن در تلاش باشند؟ فکر نمی کنی که این قضیه خدای تو و مقصد و مرامش رو زیر سوال می بره؟

عباس میگه: قضیه اینطور نیست. جامعه بشری صرفاً در میان جنگ بین بد و خوب و بقول ترم های شرقی، بین خیر و شر در جنگ و جدال نیست. بشر در کلیت خودش تمامی رفتارهایش رو از مبنای نادانی دنبال میکنه و به همین دلیل، بخشی از نیروی تصحیح خطا، در بطن همان نیرویی نهفته هست که امروزه خود به مسیری غلط افتاده. حتی اگه زندگی خودت یا خودم رو هم نگاه کنی، یک سیر مستقیم و خطی صاف رو دنبال نکرده ایم. ما بارها خود رو آزموده و باز راه خودمان رو عوض کرده ایم. چنین کاری، حقی است که برای هر کس میتوان قائل شد و آنهای دیگه هم میتونند به این قضیه برسند که در درست، سالم و منطقی زیستن جامعه بشری، همه بهره می برند و زمین دیگر شاهد هیچ گیر و گرفتاری نخواهد بود.

میگویم: خب، درباره برنامه خودتان بگو. چیزهایی که یه خورده عملی تر هستند و انسان مجبور نباشه بخاطرش بره در فلان و بهمان سالن و معبد و غیره، یه سری حرکات عجیب و غریب انجام بده!

همسر برادرم بهرحال احساس ناخوشایندی داشت. انگار در موضعی قرار گرفته که باید از خودش دفاع کند. عباس بیشتر در تلاش بود تا با تشریح کار و برنامه خودشان، مواد لازم رو در اختیار من بذاره. بهرحال تجربه زندگی هر دوی ما این احساس رو برایش جاگیر کرده بود که اگه اطلاعات درستی در اختیارم بذاره، غیرممکن هست که من بی دلیل در موضع نفی و یا حتی بی باوری نسبت به اون باقی بمونم.

- بعداز سالها کار در زمینه مشاوره همیوپاتیک، تصمیم گرفتم که طرحی رو نه تنها برای تغییر اساسی در سیستم تغذیه، بلکه سازماندهی مناسبی برای چگونه گی توزیع آن رو هم همراهش قرار بدم. در این رابطه طبیعی است که طرح ما اگه از زاویه مالی نگاه کنی، طرحی ابتدا به ساکن میلیونی و شاید به جای خود میلیاردی باشه. و در چنین رابطه ای هست که ما در تلاش هستیم تا با مسئولین وزرات بهداشت ایرلند نیز در این زمینه تماس هایی رو سازمان بدیم. صحبتی هست که ما ملاقاتی با وزیر داشته باشیم و طرح های خودمان را برای کار تحقیقی و اینها برایشان بفرستیم.

ما قضیه رو مثل طرحی با سه منبع در نظر میگیریم. منبعی که سازماندهی تولید رو به عهده داره، منبعی که مصرف کننده هست و منبعی که نقش توزیع رو ایفا می کنه. امروزه در هر سه زمینه آشفته گی های اساسی وجود داره. از یک طرف، سیستم توزیع با استفاده از همه ابزارها برای سود بیشتر و تولید بیشتر و دامن زدن به مصرف پیش میره. در قسمت مصرف نیز که مردم مدام با محصولات و تولیدات و حتی شیوه های خورد و خوراک روبرو هستند، ناسالم ترین و بی برنامه ترین امورات جریان داره. و در این میان، رابطه بین این دو بخش رو عده ای دیگر تحت عنوان دامن زنندگان بازار مصرفی بصورت واسط دنبال می کنند که سیکل فراهم آوری مداوم بیماری، نابسامانی های بهداشتی و از همه مهمتر بخش مهمی از توانائی مالی بشر رو از این طریق تحت عنوان مداوا و غیره به هدر میدن.

من که هنوز با نگاههای ناباورانه و برخی حرکات ناشی از کلافه گی خودم رنگ و ملودی خاصی به صدای برادرم بخشیده بودم که عنقریب به من بگه: بابا جان، صبر کن. من که نمی تونم فقط بهت بگم که ما میخواهیم جهان رو بهشت کنیم! این گفته به اندازه کافی احمقانه هست! تلاش ما اینه که حتی اگه شده با سازماندهی گروه های بسیار کوچک هم، نه تنها مسیر تهیه، تولید، توزیع و مصرف، بلکه چگونه گی نظارت بر این مجموعه رو نیز در یک بافت یکدست قرار بدیم. طوری که بعنوان مثال پزشک معالج گروهی از انسانها که گوشت خوار نیستند، خود نیز گوشت نمی خوره و سعی میکنه سیستم تغذیه اش رو متناسب با نیازهای ضروری بدن خود تنظیم کنه!

گفتم: خب، این دیگه کار رو بطور اساسی مشکل میکنه! حالا چطور میشه ملزومات و نیازهای هر بدن رو تشخیص داد؟

گفت: اتفاقاً این ساده ترین بخش این کار هست! بدن هر انسان خود تحت تاثیر مکانیسمی قرار داره که به " ضوابط زمان بندی شده " معروف هست. و برای رسیدن به آن هم هیچ مشکل خاصی نیست. و بطور عموم میشه انسانها را با استفاده از آموزش های گروهی و یا حتی با استفاده از سیستم آموزش و پرورش و یا رادیو و تلوزیون و اینها هم به چگونه گی این کار آشنا کرد و یا با نظارت آنرا دنبال کرده و هر بدن را با مکانیسم ویژه اش شناسائی نمود!

.... این بحث فعلاً که ادامه داره. دلم نمیاد خواننده احتمالی این پست رو با اینهمه حرف خسته کرده باشم! با این حساب، تا بعد...


۲۳/۱۰/۱۳۸۴

دیداری در آمستردام!

سه شب آخر هفته گذشته رو میبایست نگهبانی میدادم. قضیه مربوط هست به برنامه آموزشی کاری که قرار بوده دنبال کنم – که فعلاً منتفی شده – قرار بود در یه پست نگهبانی باشم که اگه زنگ مخصوصی رو شنیدم، به محل معینی رفته و پزشکیاری رو بالای سر مریضی ببرم ... خب، فعلاً این افراد باید از دیدار حضوری اینجانب محروم بشه! چرا که فعلاً قرار نیست چنین کاری رو دنبال کنم.

بعداز اطلاع یافتن از اینکه برنامه منتفی شده، حدودای آخر شب تلفنی داشتم از همسر برادرم که اطلاع داد برای گردشی چند روزه در آمستردام هستند و خلاصه پیشنهاد اینکه اگه حوصله و تمایلی دارم، برم سراغشون. خب، من هم سوالاتی در مورد امکان کار در ایرلند داشتم و بطور کلی دلم هم میخواست که اونا رو ببینم. و طبیعی بود که بعنوان کسی که بهرحال مناسبات فامیلی رو در مفهوم فرهنگی معینی فراگرفته ام، چنین دیداری رو حتی بعنوان وظیفه بفهمم. هرچند طبق معمول از این نکته خنده ام میگیره که وقتی بعضی ها می شنوند که من در هلند زندگی میکنم خودبخود به یاد آمستردام می افتند و اصرار که هم برای دیداری با من و هم برای سفری به آمستردام حتماً به زودی برنامه ریزی خواهند کرد! حال آنکه من هم برای دیدن آنها باید بیش از ۲۳۰ کیلومتر برونم و بعدش هم مثل همونا اتاقی در هتل کرایه کنم و خلاصه خودبخود تبدیل میشه به مسافرتی برای خودم!

دیدار ما ترکیبی بود از چند بخش. بخشی که به امور کاری و اینها بر میگشت و قضایایی که اونا درگیرش هستند و در حال تدارکات آن. عباس برادرم – که عکسش فکر کنم در میان عکس هایی هست که در بخش عکس های خانواده گی قرار داده ام و میشه با کلیک روی عکس سمت راست، آلبوم عکس هایم رو ببینید! – بیش از بیست سال هست که در ایرلند زندگی میکنه. در این مدت در رشته همیوپاتی تحصیل کرده و خلاصه بعداز آن هم نه تنها شروع به مداوا و مشورت و غیره به مریض کرده، بلکه همزمان مغازه ای هم بعنوان ارائه محصولات تهیه شده طبیعی راه انداخته بود. در سالهای اخیر و با تعمیق تحقیقاتش در زمینه طب مردمی و غور و بررسی در کارهای ابوعلی سینا و غیر، اخیراً کتابی زیر چاپ داره که مضمونش سلامتی و سالم سازی با تکیه و توجه عمیق به چگونه گی انتخاب مواد مناسب برای برطرف کردن نیازهای طبیعی بدن هست. من هنوز این کتاب رو ندیده ام و به همین دلیل فعلاً نمی تونم چیزی در این مورد بگم.

بخش دوم دیدارمون در یه شهر دیگه یعنی در اوتریخت ادامه پیدا کرد. یک گشت کوتاهی در شهر زده و در کافه ای نشستیم و خلاصه شروع کردیم به مباحثه که طبق معمول، انگار ما سالهاست که در کنار یکدیگر زندگی می کنیم و کماکان میبایست با همان جدیتی به بحث ادامه بدیم که انگار نه انگار حالا بعداز چهار سال هست همدیگه رو دیده ایم و طبعاً ملزوماتی در این راستا نیاز هست!

همسر برادرم نسبت به کارش صحبت هایی می کرد که در ذهن من تداعی حالتی از باورمندی خرافی بود. و طبعاً ممیک صورت و واکنش های دیگری از من – بقول یکی از دوستان: تو هر وقت با نظری مخالف میشی، ابروهایت خودبخود میپره بالا! – او توضیحات بیشتری میداد و من بیشتر به تردید می افتادم. خب، کل صحبت هایمان هم – خیر سر من! – به انگلیسی بود و برخی مشکلات ادراکی از این زاویه هم پیش می آمد.

در یه لحظه که کارمل و عباس مشغول خرید سالادی برای خودشان بودند، بهشان نگاه کردم و زمانی که برادرم داشت پول سالاد و چای و اینها رو پرداخت میکرد و بعداز آن که بطرف میزمان می آمد به راه رفتن سبک و آرامش نگاه میکردم و حسی که نشانه کاملی بود از احساس امنیت و اطمینان به خود. برام این نکته خیلی جالب بود و به همین خاطر فکر کردم پافشاری من و اصرار به اینکه آنها از طرح و برنامه خود با ابزارهای معمول دفاع کنند، کاری عبث و بی معنی است. آنها درون چنین فعالیتی خودشان را امن و راحت حس میکنند.

خب این دیدار با همه جنبه های مباحثات و اینهاش گذشت و تنها زمانی که من روز بعدش در خونه ام بودم، یادم اومد که کاش ازش در مورد برخی قضایا مثل سردی و گرمی و مشکلاتی که در این زمینه ها دارم سوال میکردم! همه اینها رو البته روز بعد یعنی وقتی سه شنبه برام زنگ زد و مثلاً خواست با این کار از زحمت مسافرتم به آمستردام و دیدار و حتی برنامه ریزی برای سفر آتی و اینبار پیش خودم حرف بزنه، من در مورد مسائل و مشکلاتم صحبت کردم که عباس برنامه هایی رو برام توضیح داد که قطعاً در یه پست دیگه اونا رو شرح میدم. جالب اینجاست وقتی برادرم داره درباره یه بیماری و چگونه گی برخورد با اون صحبت می کنه، انگار در فضایی رویایی و خارج از ابعاد متعارف دور و بر ما قرار میگیره. توضیحاتش در مورد اجزاء اندام و سلول ها و کارهایی که باید در برخورد با اونا انجام داد، از باوری قوی و اعتماد به نفس خارق العاده ای برخورداره که من سعی میکنم درباره گفته هاش و تاثیراتی که حتی تو همین سه روز اجرای اونا در خودم حس میکنم، در یه پست دیگه ای اونو توضیح بدم.


۱۳/۱۰/۱۳۸۴

دیشب با یکی از دوستانم داشتیم توی مسنجر صحبت می کردیم. صحبت شد از تاثیر حرف روی آدم‌های مختلف و اینکه بسیاری در زمان گوش دادن به حرف یکی دیگه، فکرشون همزمان به یه چیزای دیگه‌ای مشغول میشه. یاد یه روزی افتادم که تو کلاس زبان هلندی صحبت شد در مورد تاثیر رفتار و شخصیت هر فرد در شکل‌گیری چهره‌اش. البته آن زمان خیلی ضایع‌تر از حالا صحبت میکردم و خدا میدونه با این موضوعاتی هم که دلم میخواست توضیح بدم، بیچاره شنونده‌ها چه عذابی میباید تحمل میکردند تا حرفم رو بفهمند! فکرش رو بکن، میزان آشنائی‌ات به یه زبان دیگه و کلماتش ناچیز باشه و بخوای، یه عالمه مسائل و خلاصه ملغمه ذهنت رو بریزی بیرون و انتظار داشته باشی دیگران هم تو رو بفهمند!

یاد حرف یکی از دوستان می افتم که در تاشکند به حرف زدنم اعتراض کرده بود. آن موقع تازه دو سه ماهی بود که در تاشکند بودم. دوستم - البته بهتره بگم یکی از رفقا، وگرنه بین ما هیچ وقت یه چیزی مثل دوستی شخصی وجود نداشت! حالا درسته که چندباری سر یه سفره نشستیم و هربار هم که در اینجا و آنجا و مراسمی و چیزی میشه، اونو می بینم و خلاصه ماچ و بوسه‌ای و سلام و علیکی، اما برای دوست نامیدن یه سری قضایای دیگه‌ای دخیل هست که حداقل در مورد این رفیق صدق نمی کنه. باری، از موضوع دور افتادم. این رفیق ما داشت با یکی از همسایه‌ها صحبت میکرد. همسایه ما قرار بود ما رو برای یه مهمانی دعوت کنه. من داشتم درباره روز و ساعت و موضوع مهمانی ازش سوال میکردم که این رفیق ما برگشته و گفت: تقی تو هم ول کن نیستی ها! نمیذاری چندکلمه با این بابا صحبت کنم ببینم چی میگه! بیست کلمه روسی یاد گرفته‌ای و دویست جمله میخوای باهاش بسازی!

خب، از حق نگذریم پر بیراهه نمیگفت! اما مگه میشه این کنجکاوی لامصب رو آرومش کرد! حالا بعدها که اومدم غرب و بقول گفتنی این مسئله بیشتر ذهنم رو به خودش مشغول کرد که به زندگی بیش از اینها فکر کنم که به جنگ و جدل درون جامعه بشری؛ یا بهتر بگم: بیش از اینکه خودم رو در این صف یا آن صف قرار بدم، باید ببینم که اصلاً بشر چرا اینقدر قاطی کرده؟ چرا اوضاع بشر با همه امکان و تحول ذهن و روح و اندیشه‌اش، اینقدر اسف بار هست؟

حالا فکرش رو که می کنم خنده‌ام میگیره. چون با چنین ذهنی وقتی رفتم کلاس زبان نشستم، بیش از اینکه بتونم خودم رو با همان مطالب و مفاهیمی درگیر کنم که بعنوان تم درسی برایمان انتخاب کرده بودند، ذهنم رو بیشتر مشغول کرده بودم به مسائلی که باهاش درگیر بودم. و از جمله همانی که در بالا هم بهش اشاره کردم. مهم این نیست که به چه زبانی موضوعی رو میخوای بگی، مهم این هست که اصلاً به چی فکر می کنی! و چیزی رو که حتی برای من به زبان فارسی هم مشکل هست توضیح آن - البته نه به این دلیل که رشتی هستم! - خواسته باشم به زبان هلندی برای معلم مون توضیح بدم!

معلم ما یه جوانی بود هم جنس گرا. راستش رو بخواین، از همان اولین لحظه‌ای که دیدمش، همین نکته به ذهنم رسید. نه بخاطر راه رفتنش و یا حالاتش. بیشتر بخاطر فرم صورتش! حالت چشماش و گودرفته گی آن این احساس رو در من دامن میزد که انگار اون با هم جنس گرا بودنش هم مشکل داره! خب، وقتی صحبت در کلاس کشیده شد به اینجا که گفتم: من فکر می کنم شخصیت و رفتار هر شخصی تاثیرات مشخصی روی چهره اش میذاره، معلم ما گفت: من فکر نکنم اینطور باشه، چه دلیلی داری که این حرف رو میزنی؟ همینطوری میگی یا اینکه تحقیق خاصی در این زمینه داشتی؟

البته ما سیاست زدگان نسل چندسالی قبل و بعداز انقلاب عموماً گرفتار این نکته هستیم که خدا نکنه یه چیزی ملکه ذهنمان بشه، دیگه به این راحتی‌ از ذهنمان خارج نمیشه که نمیشه! از طرف دیگه، تحقیق برای ما عبارت هست از ابزاری برای نادیده گرفتن نظر و ایده دیگران، تا اینکه برای گفته‌ها و نتیجه گیری های خودمان مبنا رو بذاریم روی تفحص معینی در اینجا و آنجا و بررسی های معینی در زمینه مربوطه. خب، مجبوراً به ابزار پرچانه‌گی متوسل شده و شروع کردم به توضیح این نظر و نگاهم. راستش رو بخواین این یه احساس خاصی است که ول کن من نیست. اصلاً هم پایه و بنیاد درست و حسابی هم نداره. مثلاً وقتی به چهره این دختر، مانلی در عکس پائین و پست قبلی نگاه میکنم، در تبسمش، یه کنایه عجیبی می بینم. در چشمانش هم. حتی در شکلی که برای آرایش ابروانش انتخاب کرده، حتی در حالتی که موههاش رو زیر روسری گذاشته. چه میتونم بگم؟ همه اینها منو میکشونه به نتیجه گیری های عجیب و غریب.

معلم ما اما در زمان توضیحاتی که میدادم، مدام غلط های منو میگرفت. هر لغتی رو که کمی پس و پیش میگفتم، همان لحظه به من گوشزد میکرد. آخرش هم گفت: من دلایل تو رو نفهمیدم. گفتم: واسه اینکه در تمام این مدت داشتی مثل یه معلم به من گوش میدادی و فقط تو فکر تصحیح کلمات و لغاتی بودی که من بکار میبردم. بدون اینکه فکر کنی که من در این لحظه تنها یه آدم بزرگسالی هستم که دارم با تو صحبت می کنم.

در جواب گفت: آخه این چیزی رو که تو میگی، خیلی سخته آدم بتونه اونو مجسم کنه و یا تصوری ازش داشته باشه. میتونی مثالی بزنی؟ شاید اینطوری بهتر بشه حرفت رو فهمید؟!

البته مثال زدن از خود طرح قضیه سخت تر بود. نگاهی به اطرافم کردم. گفتم: مثلاً به سیلویا نگاه کن! حالت چشماش، شکل صورت و لبهاش همه و همه نشون میده که این دختر انسان آرومی هست. فکر کنم از اونائی هست که هیچ وقت عصبانیتش رو نمی تونی بصورت داد و فریاد ببینی و فقط توی خودش اونو فرو میبره.

البته رنگ سیلویا پریده بود. خودم هم دست کمی از اون نداشتم. اما، با لبخندی به سیلویا و پوزش از اینکه غیرمنتظره اونو مثال زده ام، گفتم: حتی همان حالت لبها هم کافی است که بشه آدم ها رو شناخت. البته بطور عموم چشم رو برای این کار انتخاب می کنند و همه میگن: چشم دریچه درون آدم هست!

خدا خدا میکردم که معلمم نگه: خب، نظرت در مورد من و چهره من چی هست! البته جوابش تا حدودی برام مشخص بود. میتونستم بگم: تو انگار در محیط اطرافت و در دوران زندگی نسبت به هم جنس گرا بودنت دچار فشار و مشکل بوده‌ای. - این نظر البته همینجوری و از آسمان به ذهنم نرسیده بود. این معلم ما از منطقه‌ای در هلند هست که بهرحال بافت و ساخت روستائی داره و مردمش به همین دلیل بیش از سایر قسمت های هلند محافظه کار و مذهبی و انسانهای معتقدی هستند. خانواده از تقدس ویژه ای برخوردار هست و رفتارهای جنسی بیرون از بافت قابل پذیرش کلیسا، به راحتی قابل قبول نیست. هرچند آنقدر تولرانس دارند که طرف رو از بین نبرند، اما رفتارشان بگونه ای هست که ترجیحاً هم جنس گراها رو سوق میدهند به پنهان نمودن تمایلات جنسی و گرایش شان به جنس موافق خود.

خب، این نکته رو هم اضافه کنم و این پست رو به پایان ببرم که از فردای آن روز گرفتاری دیگه ای داشتم. اولاً اینکه سیلویا در همان روز و بعداز پایان درس، ازم بخاطر تعریفی که ازش کرده ام! تشکر کرد!؟ من فقط گفتم: ببین من تنها آنچیزی رو گفتم که فکر میکنم واقعیتی است. نه برای تعریف و یا تکذیب کسی. خلاصه نگاه من به هم کلاسی ها و محصلین دیگه در وقت آنتراکت شده بود موضوع خنده دوستانی که با هم سر یه میز می نشستیم. شاید در ضمیر ناخودآگاه هرکدام از هم کلاسی هام، وقتی توی آینه خودشونو نگاه میکردند این سوال شکل میگرفت که: کدام بخش از چهره شان با خصوصیاتشان هم خوانی داره و چه کار میشه کرد که اونو برجسته تر به نمایش گذاشت!!

خب، انگار موضوع نوشته ام این بوده که بعضی ها بیش از اینکه به حرف گوش بدن، به مشغله ذهن خودشون توجه میکنند، درست مثل معلم زبان هلندی ما! - برای توضیح همین موضوع، چه خاطره طولانی رو نوشته ام! این هم از مشکل روده درازی و درازه گویی!؟


۱۲/۱۰/۱۳۸۴

در دنیای تصورات انسانی، سالی را پشت سر گذارده‌ایم. یک عدد بر اعداد نسبی گذشته افزوده شد. اما چرخه زندگی بشر بهمان گونه پیش میرود که پیشتر از اینها سازمان داده شده و در کماکان به همان پاشنه ای می چرخد که پیش از این. میلیونها انسان و یا شاید میلیاردها انسان زیر لب، به صدای بلند، در نوشته‌های روی کارت تبریک، در تماس‌های تلفنی، ای‌میل و غیره، برای یکدیگر روزها و ماهها و سالی موفقیت‌آمیز آرزو میکنند. همه این امور به کلیشه‌ای ثابت تبدیل شده‌اند. تا جائی که دم به این تله ندادن و مقاومت کردن در اجرای چنین امری نیز، فشار زیادی بر تو وارد می آورد. آیا گفتن چند کلمه، بیان یک آرزو، خواست گذرانی بهتر برای فرد یا افرادی دیگر، کار سختی است؟ آیا میباید اینقدر به برداشت و نظر و جهان‌بینی خود بند بود که با خست تمام از چنین خواستنی امتناع کرد؟ متاسفانه جوابی که قلبم به من میدهد، کماکان مثبت هست.

در هفته گذشته دوستانم ای‌میلی از ایران برایم فرستاده بودند. در آن از خودکشی دختری صحبت شده بود که شاید نبود او تداعی دقیق چنان حالتی بود که انگار در حجم هستی، سوراخی ایجاد شده باشد. یک خلاء، یه چیزی که کم شده و هیچ چیزی هم نمیتواند جایش را پر کند. میدانم که از چنین قضایایی در جهان کنونی ما، کم نیستند. حتی قضیه را نمیتوان صرفاً در مسئله مرگ و زندگی انسان محدود کرد. بحث سر چیز دیگه‌ای هست. دختر شاید در طی سالهای گذشته ترس، تردید، حتی قباحت اندیشیدن به خودکشی را در خود بتدریج از بین برده بود. شاید در زمان‌هایی دیگر فکر خودکشی، راه حلی بود به مشکلات و معضلات روزمره. اما وقتی چرخه را آنگونه که ما نیز دنبال میکنیم، ادامه میدهد، دیگر مسئله از محدوده حل قضایای ساده زندگی بیرون هست. این زندگی است که جوهره شور خود را از دست میدهد. زندگی، صورتکی مسخ شده میشود که حتی خنده و گریه نیز در آن در محدوده تغییر ماهیچه‌ها باقی می مانند و زمینه‌ساز هیچ نشاطی نیستند.

شاید برای این دختر و یا دهها و صدها هزار نفر انسانی که در معجون بهم ریخته تقابل اندیشه، ارزشها و هزاران معنی و مفهوم متعارف زندگی در اسارت قرار میگیرند، راههای مختلفی نمایان می شود. اما یک چیز را میتوان در تمامی این نمودها و حتی انسانهایی که هنوز خود را نکشته‌اند یافت و آن، خاموشی فروغ زندگی است. چیزی که ترا از درون گرم کند، چیزی که نه در راستای فلان و بهمان هدف و دلیل برای رسیدن به مفهومی مبهم همچون موفقیت باشد، چیزی که از اسارت تعهد، اجبار و غیره بیرون باشد. چیزی مثل لی لی کردن کودکان، که برایش نمیتوان هیچ علت ویژه ای جستجو کرد و اساساً نباید هم این کار را کرد!

آری، وقتی زندگی فروغش را از دست میدهد، ادامه روزمره‌گی آن، خودکشی تدریجی است برای کسانی که به چنین حالت و وضعیتی می رسند. زندگی مانند کشی می ماند که تنها یک متر درازا دارد و تو خواسته باشی آنرا به صدمتر برسانی. جنس آن زیر فشار قرار میگرد و ذراتش از قابلیت اصلی خود خارج میشود و تنها ظاهری محقر از آن باقی می ماند که نامش را زندگی یک " کش " می نامیم و بس!

شاید برخی انتخاب‌ها را برای فریب خود بکار میگیریم؛ به موضوعات مختلف بند می کنیم و آخرالامر فاجعه که درون ما جای گرفته، ما را سر بزنگاه به دام می اندازد و جلوی آینه یقه ما را می گیرد که: فلانی، مسخره نیست، که خودت را اینقدر احمقانه فریب می دهی؟

چند روز پیش مجدداً تماسی با همان دوستان داشتم و با خبر شدم که مادر آن دختر نیز خودش را کشته است. این دختر، تنها دختر بود و مادر جدا شده از شوهر و حال با خانه‌ای خالی از حضور دختری 22 ساله، طبعاً خلاء آنقدر قدرتمند هست که با سیاه‌چالهای فضایی رقابت می کند. اطرافیان مرگ مادر را با بی چاره گی تمام، نقطه پایانی بر سوگ وی دانستند. تمام وجنات مادر نشان از آن داشت که روی زمین بند نیست.

براستی مرگ این دو اجتناب‌ناپذیر بود؟ در مورد دختر و قابلیت‌های مختلفش، زیبایی‌اش، حساسیت بی نظیرش و داشتن دستی در دنیای قلم و ادبیات و اینها نیز شنیده‌ام. اما، اینها به کنار، چرا زندگی فروغش را در دل این دختر از دست داد؟ چطور میشود که انسانی اینگونه در تقابل مستقیم با تمامی جنبه‌های طبیعی و مادی عملکرد جسم و جان خود قرار داشته باشد؟ آیا در چنین شرائطی، فکر بمثابه موجودی غیرقابل کنترل و همچون دشمن عمل میکند؟ آیا این فکر، قادر هست آنقدر در حیات یک موجود نقش ایفا کند که ضروریات روزمره تن آدمی را نادیده بگیرد و حتی علیه آن اقدام کند؟

آنانی که به خودکشی فکر می کنند، به تعداد آدم ها و شرائطی که به این قضیه می رسند، میتوانند متفاوت باشند. حتی یک فرد نیز در اشکال و حالات و چهره‌های متفاوتی میتواند به مسئله خودکشی فکر کند. یک لحظه تصمیم برای پایان دادن به غلغله‌ای که بیش از همه درون افکار و اندیشه انسانی او را به جنون کشانده است. در واقع خودکشی، کشتن یا آرام کردن غلغله‌ای است که در ذهن و روان انسان جاری است. حتی اگر نابسامانی جسمی یکی از انگیزه های اندیشه باشد، باز گرفتاری در فعل و انفعال فکر و اندیشه دنبال می شود.

شاید یکی از مهمترین نواقص زندگی ما از همان لحظاتی که زندگی بیرون از جنین مادر را آغاز میکنیم این باشد که در تلاش برای نمردن در چرخه دوندگی‌های روزمره قرار میگیریم؟ پذیرش اشکال و انواع تقسیمات جنسیتی، ملیتی، تبعیت از قواعد و قوانین و عرف و آداب و عادات تا ارزشهای متعارف اجتماعی، همه و همه به نحوی از انحاء در پاسخ به آن تامینی است که برای غلبه بر ترس از مرگ به دامش گرفتار می آییم. در واقع امر، اگر چه در سالهای بی خبری مان که متاثر از جوامع مختلف و نوع بافتی که خانواده ها دنبال میکنند میتواند سالهای طولانی تر یا کوتاه تری را به خود اختصاص دهد، نیز مجبور و موظف میشویم با مکانیسم نگرانی آشنا شویم. ما باید نگران باشیم که مبادا به اندازه کافی خود را برای تامین مستقل حیات و زندگی خود و سایر تبعاتی که زندگی ما بدنبال می آورد، آماده و قابل مصرف و مجهز نکرده ایم. ما باید در رقابت دائم شرکت کنیم. و اگر صحبت از همیتی نیز باشد، تنها برای رسیدن به هدفی موقت هست که آنهم برای تامینی اساسی تر برای خودمان در نظر داریم.

دست اندرکاران امور معنوی نیز در همین مسیر و در لابلای اموراتی که از آنها بمثابه پیشکسوتان فرا میگیریم، به ما یاد میدهند که همین روش را در مورد امور معنوی نیز دنبال کنیم. ما باید از فردای پاسخگویی خود نسبت به احتمال معینی از سوال و جواب های دنیای آخرت هراس داشته و سعی کنیم با انجام برخی فرائض و عبادات، آمادگی لازم را بگیریم.

آنچه که ما از زندگی فرا میگیریم، دوست داشتن تلاشی است که برای دورکردن مرگ دنبال می کنیم. ما تلاش خود را ارج می نهیم و نه جوهر آن چیزی که تمام بود و اجزاء ما را در بر گرفته است. در چنین دنیایی که زندگی فاقد کمترین معنی و ارزشی است، چطور میتوان به خودکشی نرسید؟ چطور میتوان فرد یا افراد دیگری را که بنا به هر مشکلی که پیش رویشان قرار گرفته و به خودکشی • یا بهتر بگویم حذف فیزیک خود میرسند • فکر می کنند، از این کار باز داریم؟ آیا قادر هستیم زیبایی زندگی را، فروغ زندگی را در چشمانش بنشانیم؟ آیا چنین چیزی را اساساً میتوان به دیگری ارزانی داشت؟ آیا زندگی همانی نیست که در آن وجود جاری است و اگر قرار هست دیده نشود، یا ناتوان از دیدن آن هست، دیگر کاری از دست هیچ کس ساخته نیست؟

من دلم برای همه آنانی می سوزد که در هفته گذشته با تمام توان تلاش کرده بودند تا هر طور شده جلوی خودکشی احتمالی مادر را بگیرند. وقتی نتوانیم زندگی به کسی بدهیم، بناچار باید بپذیریم که مرگ وی چه زود و چه دیر امری است که اتفاق خواهد افتاد.

من نمیدانم چه کاری میتوان برای چنین حالاتی انجام داد. هر پدیده ای آنقدر تازه و نو هست که به نگاه و توجه مستقیمی نیاز دارد. اما برای محدود کردن احتمال خودکشی در خود، میباید زندگی را یکبار دیگر و اینبار با چشمان حقیقی خودمان باز یابیم و بهتر بشناسیم. زندگی شرکت در بازی ای نیست که امروزه در چرخه مناسبات اجتماعی جاری است. زندگی، دویدن برای رسیدن ها نیست. زندگی درست از آن لحظه ای که عمیقاً با چنین درک ساده ای از خود فاصله میگیرد، چهره دیگری را شاید نمایان سازد. چهره ای که شاید تنها قادر است با تلألؤ نور در سایه روشن برگ درخت همجنس باشد.

چاره ای نیست جز اینکه خواهان دنیایی باشیم که قلب و جان مملو از عشق باشد!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?