کلَ‌گپ

۱۳/۱۰/۱۳۸۴

دیشب با یکی از دوستانم داشتیم توی مسنجر صحبت می کردیم. صحبت شد از تاثیر حرف روی آدم‌های مختلف و اینکه بسیاری در زمان گوش دادن به حرف یکی دیگه، فکرشون همزمان به یه چیزای دیگه‌ای مشغول میشه. یاد یه روزی افتادم که تو کلاس زبان هلندی صحبت شد در مورد تاثیر رفتار و شخصیت هر فرد در شکل‌گیری چهره‌اش. البته آن زمان خیلی ضایع‌تر از حالا صحبت میکردم و خدا میدونه با این موضوعاتی هم که دلم میخواست توضیح بدم، بیچاره شنونده‌ها چه عذابی میباید تحمل میکردند تا حرفم رو بفهمند! فکرش رو بکن، میزان آشنائی‌ات به یه زبان دیگه و کلماتش ناچیز باشه و بخوای، یه عالمه مسائل و خلاصه ملغمه ذهنت رو بریزی بیرون و انتظار داشته باشی دیگران هم تو رو بفهمند!

یاد حرف یکی از دوستان می افتم که در تاشکند به حرف زدنم اعتراض کرده بود. آن موقع تازه دو سه ماهی بود که در تاشکند بودم. دوستم - البته بهتره بگم یکی از رفقا، وگرنه بین ما هیچ وقت یه چیزی مثل دوستی شخصی وجود نداشت! حالا درسته که چندباری سر یه سفره نشستیم و هربار هم که در اینجا و آنجا و مراسمی و چیزی میشه، اونو می بینم و خلاصه ماچ و بوسه‌ای و سلام و علیکی، اما برای دوست نامیدن یه سری قضایای دیگه‌ای دخیل هست که حداقل در مورد این رفیق صدق نمی کنه. باری، از موضوع دور افتادم. این رفیق ما داشت با یکی از همسایه‌ها صحبت میکرد. همسایه ما قرار بود ما رو برای یه مهمانی دعوت کنه. من داشتم درباره روز و ساعت و موضوع مهمانی ازش سوال میکردم که این رفیق ما برگشته و گفت: تقی تو هم ول کن نیستی ها! نمیذاری چندکلمه با این بابا صحبت کنم ببینم چی میگه! بیست کلمه روسی یاد گرفته‌ای و دویست جمله میخوای باهاش بسازی!

خب، از حق نگذریم پر بیراهه نمیگفت! اما مگه میشه این کنجکاوی لامصب رو آرومش کرد! حالا بعدها که اومدم غرب و بقول گفتنی این مسئله بیشتر ذهنم رو به خودش مشغول کرد که به زندگی بیش از اینها فکر کنم که به جنگ و جدل درون جامعه بشری؛ یا بهتر بگم: بیش از اینکه خودم رو در این صف یا آن صف قرار بدم، باید ببینم که اصلاً بشر چرا اینقدر قاطی کرده؟ چرا اوضاع بشر با همه امکان و تحول ذهن و روح و اندیشه‌اش، اینقدر اسف بار هست؟

حالا فکرش رو که می کنم خنده‌ام میگیره. چون با چنین ذهنی وقتی رفتم کلاس زبان نشستم، بیش از اینکه بتونم خودم رو با همان مطالب و مفاهیمی درگیر کنم که بعنوان تم درسی برایمان انتخاب کرده بودند، ذهنم رو بیشتر مشغول کرده بودم به مسائلی که باهاش درگیر بودم. و از جمله همانی که در بالا هم بهش اشاره کردم. مهم این نیست که به چه زبانی موضوعی رو میخوای بگی، مهم این هست که اصلاً به چی فکر می کنی! و چیزی رو که حتی برای من به زبان فارسی هم مشکل هست توضیح آن - البته نه به این دلیل که رشتی هستم! - خواسته باشم به زبان هلندی برای معلم مون توضیح بدم!

معلم ما یه جوانی بود هم جنس گرا. راستش رو بخواین، از همان اولین لحظه‌ای که دیدمش، همین نکته به ذهنم رسید. نه بخاطر راه رفتنش و یا حالاتش. بیشتر بخاطر فرم صورتش! حالت چشماش و گودرفته گی آن این احساس رو در من دامن میزد که انگار اون با هم جنس گرا بودنش هم مشکل داره! خب، وقتی صحبت در کلاس کشیده شد به اینجا که گفتم: من فکر می کنم شخصیت و رفتار هر شخصی تاثیرات مشخصی روی چهره اش میذاره، معلم ما گفت: من فکر نکنم اینطور باشه، چه دلیلی داری که این حرف رو میزنی؟ همینطوری میگی یا اینکه تحقیق خاصی در این زمینه داشتی؟

البته ما سیاست زدگان نسل چندسالی قبل و بعداز انقلاب عموماً گرفتار این نکته هستیم که خدا نکنه یه چیزی ملکه ذهنمان بشه، دیگه به این راحتی‌ از ذهنمان خارج نمیشه که نمیشه! از طرف دیگه، تحقیق برای ما عبارت هست از ابزاری برای نادیده گرفتن نظر و ایده دیگران، تا اینکه برای گفته‌ها و نتیجه گیری های خودمان مبنا رو بذاریم روی تفحص معینی در اینجا و آنجا و بررسی های معینی در زمینه مربوطه. خب، مجبوراً به ابزار پرچانه‌گی متوسل شده و شروع کردم به توضیح این نظر و نگاهم. راستش رو بخواین این یه احساس خاصی است که ول کن من نیست. اصلاً هم پایه و بنیاد درست و حسابی هم نداره. مثلاً وقتی به چهره این دختر، مانلی در عکس پائین و پست قبلی نگاه میکنم، در تبسمش، یه کنایه عجیبی می بینم. در چشمانش هم. حتی در شکلی که برای آرایش ابروانش انتخاب کرده، حتی در حالتی که موههاش رو زیر روسری گذاشته. چه میتونم بگم؟ همه اینها منو میکشونه به نتیجه گیری های عجیب و غریب.

معلم ما اما در زمان توضیحاتی که میدادم، مدام غلط های منو میگرفت. هر لغتی رو که کمی پس و پیش میگفتم، همان لحظه به من گوشزد میکرد. آخرش هم گفت: من دلایل تو رو نفهمیدم. گفتم: واسه اینکه در تمام این مدت داشتی مثل یه معلم به من گوش میدادی و فقط تو فکر تصحیح کلمات و لغاتی بودی که من بکار میبردم. بدون اینکه فکر کنی که من در این لحظه تنها یه آدم بزرگسالی هستم که دارم با تو صحبت می کنم.

در جواب گفت: آخه این چیزی رو که تو میگی، خیلی سخته آدم بتونه اونو مجسم کنه و یا تصوری ازش داشته باشه. میتونی مثالی بزنی؟ شاید اینطوری بهتر بشه حرفت رو فهمید؟!

البته مثال زدن از خود طرح قضیه سخت تر بود. نگاهی به اطرافم کردم. گفتم: مثلاً به سیلویا نگاه کن! حالت چشماش، شکل صورت و لبهاش همه و همه نشون میده که این دختر انسان آرومی هست. فکر کنم از اونائی هست که هیچ وقت عصبانیتش رو نمی تونی بصورت داد و فریاد ببینی و فقط توی خودش اونو فرو میبره.

البته رنگ سیلویا پریده بود. خودم هم دست کمی از اون نداشتم. اما، با لبخندی به سیلویا و پوزش از اینکه غیرمنتظره اونو مثال زده ام، گفتم: حتی همان حالت لبها هم کافی است که بشه آدم ها رو شناخت. البته بطور عموم چشم رو برای این کار انتخاب می کنند و همه میگن: چشم دریچه درون آدم هست!

خدا خدا میکردم که معلمم نگه: خب، نظرت در مورد من و چهره من چی هست! البته جوابش تا حدودی برام مشخص بود. میتونستم بگم: تو انگار در محیط اطرافت و در دوران زندگی نسبت به هم جنس گرا بودنت دچار فشار و مشکل بوده‌ای. - این نظر البته همینجوری و از آسمان به ذهنم نرسیده بود. این معلم ما از منطقه‌ای در هلند هست که بهرحال بافت و ساخت روستائی داره و مردمش به همین دلیل بیش از سایر قسمت های هلند محافظه کار و مذهبی و انسانهای معتقدی هستند. خانواده از تقدس ویژه ای برخوردار هست و رفتارهای جنسی بیرون از بافت قابل پذیرش کلیسا، به راحتی قابل قبول نیست. هرچند آنقدر تولرانس دارند که طرف رو از بین نبرند، اما رفتارشان بگونه ای هست که ترجیحاً هم جنس گراها رو سوق میدهند به پنهان نمودن تمایلات جنسی و گرایش شان به جنس موافق خود.

خب، این نکته رو هم اضافه کنم و این پست رو به پایان ببرم که از فردای آن روز گرفتاری دیگه ای داشتم. اولاً اینکه سیلویا در همان روز و بعداز پایان درس، ازم بخاطر تعریفی که ازش کرده ام! تشکر کرد!؟ من فقط گفتم: ببین من تنها آنچیزی رو گفتم که فکر میکنم واقعیتی است. نه برای تعریف و یا تکذیب کسی. خلاصه نگاه من به هم کلاسی ها و محصلین دیگه در وقت آنتراکت شده بود موضوع خنده دوستانی که با هم سر یه میز می نشستیم. شاید در ضمیر ناخودآگاه هرکدام از هم کلاسی هام، وقتی توی آینه خودشونو نگاه میکردند این سوال شکل میگرفت که: کدام بخش از چهره شان با خصوصیاتشان هم خوانی داره و چه کار میشه کرد که اونو برجسته تر به نمایش گذاشت!!

خب، انگار موضوع نوشته ام این بوده که بعضی ها بیش از اینکه به حرف گوش بدن، به مشغله ذهن خودشون توجه میکنند، درست مثل معلم زبان هلندی ما! - برای توضیح همین موضوع، چه خاطره طولانی رو نوشته ام! این هم از مشکل روده درازی و درازه گویی!؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?