کلَگپ | ||
۰۲/۰۵/۱۳۸۴گروگان وضع موجود! هیچجائی نشنیده و یا نخواندهام که کسی " گالیله " را بخاطر نفی نظر و دانشی که داشت، مورد انتقاد قرار دهد. حتی در زمانه او نیز چنین کاری صورت نگرفت. قصد ندارم شرائط امروز ایران را همان چیزی بدانم که در دوران سیاه سلطه کلیسا بر جامعه اروپائی و یا شاید در تمام جهان آن روز جاری بود. حتی مایل نیستم که گنجی را هم با گالیله مقایسه کنم. اما، حرف من اساساً چیز دیگری است. در روزهای سختی که در تاریخ کشور ما حداقل تا آنجائیکه ما از آن خبرداریم و یا خوانده و شنیده ایم، پیش آمده شرائطی که یک فرد میباید به مسائلی گردن نهد که تمام وجودش نفی آن را طلب می کند. از مناسبات معمولی توی جامعه ما گرفته تا حالاتی که میباید به نفی و نقد نظر واقعی خود دست زد. مگر کم بودهاند زنان و دخترانی که راز عشقی را در دل خود داشتهاند و مجبور شدند تا تمام ثانیه های بعدی زندگی خود را با فردی دیگر تقسیم کنند؟ مگر کم پیش آمده که انسانهای بسیاری برای تامین مایحتاج خود و خانواده، تن به هر کاری و حتی خودفروشی و اندیشه فروشی و پذیرش پستیهای متعدد دادهاند؟ در سالهائی که هماکنون و حتی در نامههای گنجی نیز از آن بعنوان سالهای سیاه جامعه ما نام برده میشود، سال ۶۷ را میگویم، بودهاند انسانهایی که پاسخشان به سوالها بدون اینکه از عواقب دقیق لحظه انتخاب خود آگاه باشند، پایبندی به اعتقاداتشان بود. از برخی شواهد و قرائن هم بر می آید که، بودهاند افرادی که دقیقاً میدانستند با چه تصمیم سرنوشتسازی روبرو هستند و اما، همانی را انتخاب کردند که تمام وجودشان با آن همراه بود. و دیدهایم که فاجعهای شکل گرفت که تاثیرات تبعی آن کماکان انسانهای زیادی را آزار میدهد. در روزهائی که چنین فاجعهای پیش میرفت، من در خلوت اتاقک خود در دهلینو دنبال نامهای آشنائی می گشتم که یا در لیست نشریات گروههای سیاسی درج میشد و یا رادیوهای مختلف احزاب و یا کشورهای خارجی آنرا پخش میکردند و وقتی با نام آشنائی روبرو میشدم، اشک از چشمانم جاری میشد. بودند افرادی که با من دورهای با آنها هم بند بودم – از جمله عبدالله لیچائی – افرادی که سوالات و پافشاری کینهتوزانه زندانبانان آنها را بشدت عاصی میکرد و واکنشهای احساسیشان – که در انسانیبودن آن واکنشها کمترین تردیدی ندارم – را بر می انگیخت. در همان زمان و بعدها در دورههای متفاوت به سوال و جوابهای سال ۶۷ بر میگشتم و سعی میکردم آن فضا را برای خود مجسم کنم. در واقع برعکس تصور عموم، ریش و قیچی نه در دست سوالکنندگان، بلکه در دست پاسخدهندگان بود. آنها بودند که در ترکیب غریبی از فضای پیشروی خود میتوانستند تعیین کنند که قضایا در چه روالی پیش رود. آنهائی که یکپارچهگی اندیشه و جان خود را انتخاب می کردند، شاید تنها چند ساعتی را با آن درد جانفرسای نفی وجود خود و تبعاتش درگیر بودند؛ اما در بیرون از دیوارهای زندان، زنان و مردان و انسانهای دیگری بودند که میباید، پدیده کاملاً نوینی را در خود جای دهند. آنها باید، یا پاسدار آرمانخواهی عزیزشان باشند، یا ناقد آن. اما هرچه هست، تمام لحظات زندگیشان متاثر از آن تصمیم خواهد بود. اینجاست که تصمیم فرد دیگر فردی نیست و درست در همین نقطه هست که فاجعه شروع میشود. وقتی می پذیری که فردی دیگر زن یا شوهر توست، و فرد و یا افراد دیگری نام مادر و پدر و بستگان تو را دارند، فلان کودک و بهمان جوان یا نوجوان نام فرزندان تو را به خود نهادهاند، آن دیگری دوست و رفیق و همرزم توست، دیگر تصمیم تو نمیتواند تعیین تکلیف با جسم خود باشد. تو، بخشی از آنها را نیز همراه خود و تصمیم خود وارد قضیه می کنی. تنها فردی می تواند تصمیمگیرنده برای خود باشد که همه اجزاء چنین باورمندی را رد کرده باشد. هرکدام از ما شاید در زندگی روزمرهمان دربرابر تصمیمگیری و لحظه انتخاب قرار میگیریم. وقتی من بعنوان مثال در آپارتمانی زندگی می کنم که در طبقه اول ساختمانی بیست طبقه قرار داره، نمیتوانم اتاقم را و خودم را و تمام وسائلم را به آتش بکشم. این اتاق، بخشی از یک ساختمان هست. انسانهای زیادی هستند که از این تصمیم من صدمه می بینند. مگر اینکه بپذیرم پیش از دست زدن به هر کاری، خودم را از چنان قیودی خارج کنم. وقتی به دوندگیهای شیرین عبادی، به معصومه شفیعی، به حجاریان، به این و آن نگاه می کنم؛ وقتی نامه آقای منتظری را می خوانم، و در اینسوی جهان به نگرانی روزمره بسیاری از دوستان و آشنایان خیره میشوم و یا نوشتههای افراد متعددی را می بینم که صفحههای اینترنتی را پر کردهاند، احساس میکنم، بخش بزرگی از انسانهای حساس منتسب به جامعه ایران، در گروگان شرائطی قرار گرفتهاند که از یک سو کوتهبینی عاشقان قدرت درگیر آنند و از سوی دیگر، اکبر گنجی قرار گرفته که بقول سیاوش کسرایی: قطره قطره مردن، و شمع جمع را به سحر آوردن... را دنبال می کند. من کار امثال شیرین عبادی، معصومه شفیعی و بسیاری دیگر از اطرافیان گنجی را بمراتب دشوارتر از کاری میدانم که گنجی با آن درگیر است. گنجی برای دفاع از اندیشه خود، قانون وجودش را نقض می کند که بنیانش برا حفظ و یکپارچهگی جان و تن استوار هست و بکارگیری اندیشه در راستای حفظ آن. اما، شیرین عبادی باید به جنگ مجموعهای برود که نامش حافظان زور و قدرت و کیان اسلام و افکار عقبمانده و غیره میباشد. او باید از درون دهان شیر لقمهای را بیرون بکشد تا آنرا به دهان گنجی برساند؛ چرا که گنجی فعلاً هیچ غذای دیگری را نمی پذیرد. من هنوز نتوانستهام این قضیه را بپذیرم که اگر گنجی متقاضی آزادی مشروط خود از زندان بشود و آنرا در دسترس روزنامهها و مجاری مختلف قرار دهد، این اوست که شرمنده تاریخ و یا راه و روش خردمندانه خواهد بود. این احساس را از همان اولین روزهای شنیدن خبر اعتصاب گنجی نمی توانم از خود دور کنم که: رسیدن به نقطه نظری هرچند درست به معنی کاربست درست آن نیست. اگر گنجی می فهمد که همه قضایا زیر سر خامنهای است – که من به این نتیجهگیری تردید دارم، نه اینکه بطور کامل مردود می دانم، اما تاکید می کنم که نادانی و نابخردی انسان نمیتواند محدود شود به مثلاً خامنهای و یا اخيراً محور شرارتی بنام مرتضوی – به این معنی نیست که گفتن آن به صدای بلند، مساوی با درک دریافت گنجی توسط شنوندگانش هست. زندگی و حیات را تنها در جنگی دیدن که به زعم خود بین خیر و شر جاری است، محدودنگری است، حتی اگر جان خود را به پای آن فنا کنی. نمی خواهم حکمی بر این نوشته اضافه کنم، اما در وجودم این جمله شکل میگیرد و بالا و پائین می رود که: جنس و ماده مورد استفاده برای غلبه بر نابخردی موجود در حیات بشر، قطعاً میباید از جنس دیگری باشد تا حضور در جبههای که چون سفرهای در برابرمان گسترده شده. همین سفره نیز خود محصول نابخردی است. در اینجا یکبار دیگر دلم میخواهد سر تعظیم فرود آورم برای افرادی مثل خانوم شیرین عبادی که در تلاش خود برای حفظ جان و حقوق اجتماعی آقای گنجی در مجاری قوانین عملاً جاری – و نه حتی درست و عاقلانه – از هیچ کوششی فروگذار نکردهاند. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|