کلَگپ | ||
۲۵/۰۴/۱۳۸۴نیمه شب هائی با گنجی! دارم زور الکی میزنم. از دیشب که نامه دوم گنجی را خواندم، و بعداز آن به تماشای فیلمی نشستم که مبارزه پزشکی هندی را نشان میداد که چگونه با ویروس " ایدز " در اولین نشانههائی که از آن شناسائی شده بود، هویتی فراملی بخود گرفته و ساکنین شهرکی آمریکائی عملاً به دوستان نزدیکش تبدیل شدند و شهر، همانند زادگاهش شده بود. او با تک تک مریضان همراه بود و در واقع امر به بدرقهکننده آنان به سوی مرگ تبدیل شده بود. ساعاتی بعداز آن نیز که خود پاسی از نیمه شب گذشته بود، نتوانستم بخوابم. به زندگی فکر می کردم به این روال خاموش ثانیهها که بافنده شکل و نمای حیات هست. سوزنی نامرئی که همه بافتها را به هم می دوزد. هربار که به بالکن سرک می کشم و به ساختمان های کوتاه پشت خانهام که در تاریکی آرمیدهاند نگاه می کنم، تپش قلبهائی را احساس می کنم که در هر گوشه و کنار در حال تپیدن است. با اینهمه میدانم که قلبی در نقطهای از این جهان هست که ضربانش ضربآهنگ دیگری دارد. تراژدی برای من خیلی پیشتر از اینها شروع شده بود. از همان اولین روزهائی که صدای زندانیان سیاسی در ایران به واگویههای چندین و چندباره به گوش من نیز می رسید که بقول آواز مهرپویا که میگفت:" و همچون شمع می سوزم، و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند!... قطره اشکی دوای درد من بود..."، به خودم نهیب می زدم که: پیش از قضاوت و سبک و سنگین کردن کار آنها، سعی کن خود را در وضعیت آنها مجسم کنی. با اینهمه میدانستم که اولین ضربه به قلب خود را دریافت کردهام. آن زندانیان شاید نمی دانند ناتوان بودن از انجام کاری برای آنها به چه مفهومی است. آنها شاید تنها تصوری مبهم از ما و زندگی ما در این سوی دنیا دارند. آنها نمی دانند که ما هرروز درد می کشیم. نه بدان گونه که شاید تصور عام از درد باشد. درد ما از بیچارهگی و ناتوانی ماست. صحبت فقط بر سر این نیست که ما هم بیافتیم در خیابانها و آزادی آنان را بخواهیم. حتی یک لحظه حساب و کتاب کردن ما را به این نتیجه می رساند که چنین کاری اگر واقعاً منجر به آزادی آنها میشد، حتی لحظهای درنگ نمی کردیم. مگر تظاهرات مختلف خیابانی برعلیه جنگ با عراق در سراسر دنیا انجام نشد؟ آیا چنین کارهائی – که بجای خود قابل تحسین و احترام است – اساساً میتواند معضل جنگ و جنگ افروزی و یا حرص و آز انسان را از بین ببرد؟ حتی بودهاند دوست و دوستانی که جلوی این یا آن سازمان اجتماعی و حقوق بشری و یا جلوی سفارت جمهوری اسلامی به اعتصاب غذا دست زدند تا همراهی خود با زندانیان را نشان دهند. اما، مجموعه قضایا در آن جامعه بدان گونه پیش نمی رود که چنین کارهائی به گشودن مستقیم درهای زندان منجر شود. به این قضیه مبهم و کلی هم باور ندارم که بار کمّی چنین کارهائی به کیفیتی نوین منجر خواهد شد. بارها از خود پرسیدهام، آیا اگر من جای این دوستان بودم آیا دست به چنین کاری میزدم؟ تجسم چنان وضعیتی سخت و بجای خود ناممکن است. چرا که خواه ناخواه میباید از تصاویر ساخته ذهن خود استفاده کنم و این، به هیچ وجه با واقعیتی که جاری است تفاوت ماهوی دارد. مراقبه نیز با حضور سخت و دردناک چنان اخبار و احادیثی، جز شکنجهای مضاعف نیست. مرگ طبعاً نمیتواند پدیده کریهی باشد. زندگی به مجموعه تحرکی بر نمی گردد که انسان با استفاده از فضا و مکان و زمان می تواند نمایان سازد. زندگی حتی در سلول زندان نیز جاری است. در چنین تصور و تجسمی است که وقتی خودم را در سلول قرار میدهم – حتی همین اتاقی که در آن نشسته و این خطوط را می نویسم – به خودم میگویم: چگونه میتوان هر لحظه از زندگی را با سرزندهگی تمام نوشید؟ چگونه میتوان لحظات زندگی را با مقصد لحظاتی دیگر عوض نکرد؟ وقتی انسان در گیر چندپارچهگی روح و روان خود هست، اساساً آزاد نیست. آزادی بازی زمان و مکان نیست. آزادی یکپارچهگی روح و جان انسان هست. رهائی، تنها میتواند رهائی از همه آثار و نشانههای بازمانده از مناسبات متعفنی باشد که هر روزه تنفر و مقابله و کینه و جنگ و حسرت و چیزهائی از این دست را در ما بازتولید می کند. وقتی گنجی را در برابر خود مجسم می کنم، تنها میتوانم بهش لبخند بزنم. اگر از من نظرم را بپرسد میگویم: راستش آن زمانی که انسانهای دیگری که بعضاً رفقای من بودند در برابر سوالاتی محدود قرار گرفته بودند و مجبور شدند بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنند و آنها مرگ را انتخاب کردند، من شبهای زیادی برایشان اشک ریختم. اما کارشان را قبول نداشتم. من هیچگاه نتوانستهام بین انتخاب چنین افرادی و نقش کریه سوالکنندگان، رفقا و دوستانم را متهم به چیزی کنم. در برابر هیولائی که توسط عدهای انسان مسخ چادر مرگ را پهن میکند، اگر کسی زنده بماند، تنها این هیولاست که محکوم است و نه همه آن انسانهائی که به این آزمون کشیده شدند. هرکدام از آن انسانها همراه با مرگ خود، مرگی تدریجی را برای خانواده خود و یاران و دوستانشان باقی گذاشتند. مردم وقتی بیدار میشوند، آنقدر وظایف بزرگ جلویشان قرار می گیرد که کارشان تنها به افسوس سکوت دیروزشان درجا نمی زند. آنها با تحرک شان گذشته خود را پاک می کنند. آری، مدافع جهانی فارغ از همه نمودهای خرفتی و حماقت و بندگی بودن، حضور در جنگی نیست که خود محصول نابخردی جامعه بشری است. اگر گنجی بگوید: اگر قصد داشته باشند ترا ذره ذره بکُشند تا نامی و جسمی و نشانی از تو نماند؛ میگویم: من در غم هیچکدام از اینها نیستم. برای من خنده شاد تو مهم هست. شاید بین من و تو را دیوارها و مرزها و هزاران کیلومتر فاصله انداخته، اما لبخند تو حتی درون همان سلول نیز به جانم می نشیند. درست همانطور که در زمان خواندن مصاحبه آقای اشکوری چنین حسی در من وجود داشت. دوست من، بپذیر که دست صمیمیترین انسانهای دور و برت را در پوست گردو گذاشتهای. خانم عبادی را می بینم که دست جلوی هر کسی که بگوئی دراز کردهاست. من میدانم بسیاری از این افراد اگر دستشان می رسید، همین لحظه تو را روی کول خود می گرفتند و از درون آن سلول بیرون می آوردند. اما وقتی چنین قدرتی ندارند، تنها زجری است که نصیبشان می شود که چرا چنین نیروئی ندارند. بهرحال من انتخاب تو برای چگونهگی گذران روزمرهات را چه در گرسنگی و چه در غذا خوردن نه معیار قضاوت قرار می دهم و نه اساساً به خودم حق میدهم که در مورد تو قضاوت کنم. اگرچه میدانم که همه این حرفها و نوشتهها هم سر سوزنی مرا آرام نمی کند که واقعیت بودن تو در زندان با سختجانی تمام جلوی چشمم قرار میگیرد. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|