کلَ‌گپ

۲۱/۰۴/۱۳۸۵

زندانی سیاسی، دلیل مجرمیت حکومت!

دوستم میگوید: تو فقط کارت شده ایراد گرفتن و ... حتی یکبار هم نشده که کاری و برنامه‌ای پیش بیاد و تو جنبه‌های منفی‌اش رو برجسته نکنی!

میگویم: اما قضیه این دفعه کاملاً فرق میکنه. تمام این ارکستری که راه افتاده و گنجی هم که ابتدا اومده بود انگاری قلم طلائی‌اش رو بگیره و یه چرخی هم بزنه و یه خورده اینجا و آنجا سخنرانی کنه و از این طریق تشکر کنه از اون کسانی که در دوران زندانی بودنش ازش و حقوقش دفاع کرده بودند، یهو به فکر حرکت سیاسی افتاده! و بقیه هم که انگاری بیکار نشسته بودند و این پیشنهادش رو سریعاً تبدیلش کردند به یه چیزی که اسم حرکت روش گذاشته‌اند و ...

یکی دیگه از دوستان میگه: خب، آقا جون تو به من بگو چه درکی از حرکت داری!

پیش از اینکه قصد کنم صحبتی در این مورد داشته باشم، احساس میکنم چهره و حالت تهاجمی – البته فقط در چارچوب بحث و تبادل کلمه و اینها! – از همین لحظه منو و حرفهایم رو محکوم میدونه.

وضع طوری شده که بقول یکی از دوستان، امضاء کردن این بیانیه‌ها انگار کار ساده‌تری است؛ چرا که مجبور نیستی برای امضاء نکردن توضیح بدی!

چند روز پیش نوشته‌ای وبلاگی رو برای تعدادی از دوستانم فرستادم که: بجای اینهمه هل و هوا، یه خورده با دقت بیشتری قضایا رو نگاه کنید. و برای اینکار بجای اینکه نوشته‌هایی در تأیید این حرکت و این برنامه و بطور کلی این شیوه بجای مبارزه‌ای اصیل بخونید، بهتره برین ببینین مخالفین این باصطلاح حرکت چی میگن.

خیلی از دوستانم با تردیدهایم مخالف‌اند و اونو ناشی از یک شکل خاصی از منزه‌طلبی و یا توهمی تجریدی می فهمند. اصرار هم بی فایده است. در لحظه‌ای که میخوام احساسم رو بشکافم، متوجه میشم که شنونده انگار گارد گرفته و اصلاً نمیخواد هم حرفم رو گوش بده.

سالها زندگی در غرب به ما نشان داده که برای تحولات اجتماعی فقط کافی نیست که مثلاً در دوره انتخابات معینی شرکت فعال داشت و مسائل برنامه‌ای و غیره رو دنبال نمود. آزادی‌های سیاسی – در همان مفهومی که اساس ساختار اجتماعی و نظم اقتصادی مورد نظر رو زیر سوال نبره – این امکان رو میده که نسبت به سیر روزمره زندگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه برخورد کرده و تا آنجائی که لازم هست، مردم رو نسبت به نظرات خود آگاه ساخت. البته از سوی دیگر هم با تمام امکانات و با تردستی بسیار زیاد، همه این رشته‌ها رو پنبه میکنند.

باری، حرکاتی که فاقد وجاهت قانونی داشته باشند، میباید دقیقاً توسط قانون زیر سوال برده شوند. طبیعی است که ساختار استبدادی جامعه ما و دستگاه حاکمه گذشته و بعدتر ساختار بشدت ایدئولوژیک جمهوری اسلامی، از جمهور یک تصویر مضحک و مترسک باقی گذاشته و حالتی بوجود آمده بود که انگار جامعه و قواعد و مناسبات فی مابین انسانها، تیول و اختیار شخصی برخی از دست اندر کاران هست و آنها مجازند که هر طور میخواهند قوانین رو دور زده و برخی گشایش‌ها و یا محرومیت‌ها رو رقم زنند. خمینی در این عرصه ید طولائی داره و در واقع خود یکی از ناقضین اصلی اصل جمهوریت در جامعه ما بوده و برای همین میباید روزی که وجدان جامعه ما نسبت به بسیاری قضایا روشن‌تر شد، اعمالش مورد باز بینی و تدقیق مناسب قرار گیرد.

در چنین جامعه‌ای وقتی کسی دستگیر میشود برایش همه نوع اسناد و مدارک تهیه میکنند تا او را در برابر انظار عمومی مجرم معرفی کرده و انتقام خاص خود را بنام رعایت قانون و اراده اجتماع بر علیه محکوم مربوطه پیش ببرند.

شاید به جرئت می توان گفت تمامی زندانیان سیاسی درون زندانهای ایران، بخشی از جرمی هستند که دست‌اندرکاران حکومت اسلامی مرتکب شده و می شوند.

وقتی این راستا معکوس میشود، روش‌های متناسب آن نیز به میدان می آید. دستگیری میشود کاری که انگار عرض اندام و قدرت نمایی جناحی در جامعه هست و اپوزیسیون – مثلاً اپوزیسیون! چرا که به هر چیزی شبیه هستند جز اپوزیسیون! – با قدرت نمائی میخواهد به وی تفهیم کند که میباید زندانی یا اسیرم را پس بفرستی! این شیوه وقتی در ابعاد گسترده و در وجهی از نمایش با فرض بر قدرت‌مند بودن جناح متقاضی پیش برده میشود، متاسفانه همان چیزی را می نمایاند که در اسرائیل هم اتفاق می افتد. " اسیر مان را پس بفرستید!" وگرنه " ما امروز با طرح آن برای تمامی جهانیان، فردا اگر قدرت داشته باشیم، شما را به خاک سیاه می نشانیم!"

من چرا این هیاهوی اخیر را حرکت نمی فهمم – شاید رفتار خودغریزی بسیاری در ایران نیز بگونه‌ای است که آنها زندانی کردن مبارزین اجتماعی را محکوم میکنند، اما روش کار آنها اینگونه نیست که بیایند و برای نجات جان یکی، جان خود را بخطر بیاندازند. گنجی، به اینگونه قضایا کاری ندارد. او که روزی صاحب جان خود بود، - بدون اینکه در نظر بگیرد، او عهدی را با یک زن بسته و اگر نمیتواند از خواسته شخصی خود دست بردارد، پس عملاً ناقض آن پیوند نیز هست؛ و یا پدر فرزندانی است و فرزند انسانهایی. وقتی او مثلاً دست به خودکشی آرام میزند، در واقع این خواست را با تمامی صاحبان جسم خود به بررسی ننشسته و حال، همین شیوه را بگونه‌ای دارند پیش میبرند که جز هیاهو برای هیچ، چیز دیگری نیست.

به دوستم میگویم: میدانی، حرکت تنها یک راستا دارد و بس. شما و هیچ فرد دیگری حق ندارد راهها و روش هایی را جلوی مردم قرار دهد که هیجان زیادی را رها میکند، اما ماحصل آن همیشه به نفع آنهائی میشود که در این بازی با ساز و برگ و ساختار و سازمان مشخصی به میدان می آیند.

هیجده تیر، کشاندن جوانان و مدافعان روش‌های قانونی برای اصلاحات ساختار سیاسی و متعاقباً اقتصادی و اجتماعی، جز افزودن یک روز دیگر به مناسک و مراسم سالیان بسیار دراز مبارزات جامعه ما برای دموکراسی، هیچ حاصل دیگری نداشت. هرکس طور دیگری اینرا مطرح میکند و نمیدانم، از تأثیر تاریخی این روز حرف میزند و از این قبیل شعارها میدهد، یا خود را فریب میدهد و یا دیگران را و یا سعی میکند در افسون این کلمات هیپنوز شود.

گنجی از حرکت کنونی خود بعنوان اعتراض مدنی صحبت میکند. اما به مردم، به اقشار مختلف درگیر در معضلات روزمره زندگی و حیات اجتماع فرصت نمی دهد که خود راههای مناسبی را دنبال کنند. امثال گنجی، آنگاه که در ساختار حکومت بودند با شهامت، شجاعت و حتی حماقت چاقویی در دست داشتند تا از آنچه که خود برحق‌اش میدانند دفاع کنند و حال روش دیگری گزیده و برای اینکه بگوید حق با من است، چاقو را بطرف خودش برگردانده و از دیگران هم میخواهد که چنین کنند.

برخی‌ها میگویند در جامعه ما هیچ منفذی که بتوان از آن طریق برای دموکراسی هوایی تازه را انتظار داشت، وجود ندارد. و من تعجب میکنم که با این استدلال آنها میباید خود هرچه بیشتر به فکر این چنین منفذهایی باشند و نه اینکه صحنه را در اختیار جبهه مخالف خود قرار دهند.

من تنها یک مسیر را بمثابه حرکت می فهمم، اینکه مردم را میباید برای ارتباطی متقابل با نمایندگان خود در مجلس آموزش داد. مردم باید یاد بگیرند که امور پارلمان و اینها به سرنوشت خودشان بر میگردد. آنها میباید نمایندگان خود را مورد بازخواست قرار دهند. از آنها کار نمایندگی بخواهند نه امکانی برای حضور در چپاول اموال عمومی. آنها میباید یاد بگیرند که از دستگاه‌های قضایی، اجرایی و حتی مقننه بطور مداوم پاسخگویی انتظار داشته باشند.

هیاهو در چنین مسیری، ره به جایی نمی برد. شاید برای شامورتی‌بازی‌های اروپائیان و یا آمریکا و یا بطور کلی سرمایه جهانی فرصت مناسبی باشد تا همه اجحافی که به جامعه ما روا می دارند، ناشی از عملکرد جمهوری اسلامی بنامند و این اعتراضات را مستمسکی برای تأکید رو نظر خود.

متاسفانه اپوزیسیون ما از حرکت تنها آنی را می فهمد که شکل توده‌وار و تحرکات عمومی باشد. آنها نه خود در هیچ جامعه‌ای رفتارهای معقول و متناسب با جوامع مدرن را فراگرفته‌اند و نه قادرند تا از افسون انقلابی‌گرایی ساده و فریبنده دل بکنند. برای اینها جابجائی قدرت در کشورهایی همچون اوکرائین و غیره، انقلاب معنی میدهد. چرا که امروزه حتی از اشکال انقلابات گذشته نیز بهره گرفته میشود تا مقاصد پنهان خود را دنبال کنند. تحول اجتماعی بیش از اینکه به هیاهو و جنجال و نمایشات قهرمانانه ربطی داشته باشد، بیش از همه اینها به درکی درست از معضلات موجود در جامعه بشری، ردیابی درست ریشه‌های آن و پیداکردن مناسب‌ترین راه و روش برای حل کم هزینه آن. – آخ چقدر بدم میاد از این کلمه که من هم به غلط بکار بردم. هزینه!؟ انگار زندگی در بین هزینه و سود و اینها معلق مانده! باید گفت: من به آن خواستی از وجودم پاسخ میدهم که مرا برای یک زندگی هارمونیک با انسانهای دیگر ترغیب میکند. همه لحظات حضور من در چنین روندی، همراهی قلب و مغزم با هم هست و ... خلاصه این جور کلمات رو باید بکار برد.

وقتی آمار حمایت‌کنندگان از حرکتی را که گنجی مطرح کرده و آنهم از داخل ایران می بینم، احساس میکنم اکسیژن درون بدنم منجمد شده و نفسم بند میاد. آیا گنجی با طرح چنین خواسته‌هایی، دارد رأی‌های بیست و اندی میلیونی مردم ایران با خواست اصلاح‌طلبی – و نه روی کار آوردن اصلاح طلبان!؟ - را به زیر سوال میبرد؟ انگار دستانی در کار هست تا به مردم بگوید: دل نبندید به اینکه شرکت در مسیری قانونی – حتی در این ساختار بهم ریخته و تفاسیر مضحک و حضور یک مشت ابله در رأس کار – راه درستی نیست و دل بکنید از اینکه شما هم میتوانید طومار استبداد و تفکر استبدادی را بهم بپیچید!

از گفته‌های عجیب و غریب گنجی چه در نام بردن از افرادی که در دوره زمامداری خود، نشان دادند چقدر ناتوان از مدیریت هستند، و چه در برداشت‌های التقاطی‌اش از پیوند زدن بین دین و ساختارهای حکومتی سکولار، صرف نظر میکنم، چرا که میدانم دل بسیاری را این گفته‌ها آزرده.


۲۰/۰۴/۱۳۸۵

تنهایی غریب زیدان!

در خبرها اومده که انگار بازیکن ایتالیایی چیزهایی به زیدان گفته که موجب به خشم اومدن وی و رفتاری شده که حال سوژه تمام جهان قرار گرفته. از حمایت و تعریفی که ژاک شیراک رئیس جمهور فرانسه از وی بعمل آورده تا ...

میگویند، ماتراتزی بهش فحش مادر داده و اونو تروریست خطاب کرده و از این قبیل. اگه مبنا رو همین قرار بدیم و اگه این اصل رو هم بپذیریم که این نمایش عظیم رسانه‌ای و اینهمه سازمان و دم و دستگاه و اینها همه در خدمت رعایت چنان عدالتی است که طرفین تنها و تنها از روی توانائی‌های تکنیکی و هنر فوتبال و خلاصه رقابت ورزشی با هم روبرو بشن، و اگه در چنین شرائطی همین حرفهایی که به ماتراتزی نسبت میدن هم درست باشه، فکر میکنید غیراز آنچه زیدان انجام داده و بجای خودش موجب خرسندی مسئول کمیسیون خارجه جمهوری اسلامی قرار گرفته، چه رفتار شایسته‌ای میشد انجام داد و اصلاً شقوق دیگر قضیه چطور شکل میگرفت؟

زیدان از بازیکن ایتالیایی چنین اتهامات و توهین‌هایی رو می شنود و بر میگردد:" با من بودی؟ - آره، مادر... تروریست ... در ... رو بذار!؟ - مگه تو پلیس هستی که فهمیدی من تروریست هستم!؟ - نه، من مادرت رو وقتی... به من گفت! – خب مادرم که خیلی وقته مرده، مگه اینکه... اینجا داور دخالت کرده و گفت: بهتره شما دو تا با هم دست بدین که تمام تلوزیون‌های دنیا دارن شما رو نگاه میکنند و اگه لب‌خونی کنند، دهن هر دو سرویسه!

 

واریانت دوم، زیدان بعداز شنیدن فحش‌ها میره یقه داور رو میگیره و میگه: این به من گفته تروریست ... من میخوام که یا جلویش رو بگیری و یا اونو جریمه کنی!

داور نگاهی به زیدان میندازه و میگه: اون به چه زبانی به تو فحش داد؟ زیدان که اصلاً حواسش به این سوال نرفته بود گفت: فکر کنم فرانسوی گفته. داور میگه: خب، پس اول یقین پیدا کن بعد بگو! زیدان وقتی به هانری میگه: این یارو به من فحش داده و داور هم اینطور میگه، هانری نگاهی به زیدان کرد که بدتر از نگاه‌کردن عالم اندر سفیه بود: مگه کلمه تروریست، ایتالیائی و فرانسوی داره؟! تو همه دنیا این اسم رو می شناسند!

 

حالت سوم، زیدان بعداز شنیدن این فحش‌ها سخت ناراحت میشه و دیگه نمیتونه راحت بدوه و با دست اشاره میکنه که منو عوض کنید. خجالت میکشه که چیزهایی که شنیده و اصلاً ناراحتی‌اش و خطای بازیکن ایتالیایی که موجب خراش روحش شده رو بگه... میره یه گوشه‌ای می شینه و چشمانش بقیه بازی رو دنبال میکنه، اما تمام حواسش با خودش مشغول هست که: آیا کار درستی کردم؟ نباید میزدم تو دهنش!؟

 

حالت چهارم: توپ رو با دست گرفته و همراه توپ از زمین خارج میشد. وقتی داور بعنوان اعتراض جلویش قرار میگرفت، میگفت: اینجا جائی نیست که من بتونم بازی کنم. ... و وقتی ازش بیشتر سوال می کنند بگه: آقای ماتراتزی منو همراه فحش به مادر و خانواده‌ام تروریست خطاب کرده. آیا ایشان قادر هستند همین کار رو در برابر تمام مردم دنیا، همونایی که دارن بازی ما رو نگاه میکنند و شاید هم فیلم صحبت‌هایش هم باشه، یکبار دیگه بطور مشخص بگه که چی گفته؟

این حرکت البته سریعاً توسط یک آگهی تجارتی قطع میشه. و البته نه زیدان نان‌خانه خودش رو به خطر میندازه و نه آن یارو هم چنین حرفی رو علنی خواهد زد.

انتظار رفتار معقول از گلادیاتورها، کار ساده‌لوحانه‌ای است. همانی رو که دیدیم، همانی بود که فوتبالیست جوان انگلیسی نیز قادر هست در لحظه برخورد با حریف از خود بروز دهد و یا ...


۱۵/۰۴/۱۳۸۵

یادی از م.راما - محمدامین لاهیجی!

چندباری که به وبلاگ خانوم امینی مراجعه کردم، نام ایشان و علاقه‌مندی‌شان با دنیای شعر و ادبیات، در طی این مدت مداوماً مرا به یاد شاعری از خطه گیلان محمد امین لاهیجی (م.راما) می اندازد که اشعارش در دوران قبل از انقلاب در جُنگ‌های ادبی و غیره منتشر میشد و ورد زبان ما بود. جمله درستی است که دوست عزیزمان آقای جمشید طاهری‌پور در نوشته اخیرشان هم یاد کرده‌اند که:" ياد محمد امينی می‌افتم در باغ ملی لاهيجان، وقتی که کلاس ده بوديم. محمد يک سال زودتر از من دستگير شد و در زندان مشهد بود و من در تاشکند بودم که به من خبر رسيد در دريا غرق شده! محمد خودش يک دريا بود، شعر‌هايی را که به لهجه‌ی گيلکی سروده بود، در قهوه خانه‌های لاهيجان می‌خواندند، بی آن که بدانند شاعرش کيست. وقت چای چينی، زنها و دختر‌ها در باغ‌های چای می‌خواندند، بی آن که محمد را بشناسند! آن روز در باغ ملی لاهيجان روی يک نيمکتی نشسته بوديم، چند روز مانده به عيد بود، بوی بهار همه‌ی باغ را برداشته بود. آدم نفس کشيدن زمين را می‌شنيد، تمام باغ پر بود از صدای رويش گياه و پرتو گرم خورشيد روی سر و صورت ما بود. يکدفعه محمد بغلم کرد، سرش را گذاشت روی شانه‌ی من و بلند شروع کرد به شعر گفتن: شايد گياه نخواهد که ارتفاع بپيمايد/ شايد گياه بخواهد، در لاک بذر بماند/ اما زمين نمی‌خواهد و آفتاب نيز!"  در یکی دو روز گذشته بارها شده که این شعرش را به یاد می آورم که در سالهای قبل از انقلاب و در ساعات درس فارسی و ادبیات و اینها در دبیرستان اونو برای همکلاسی‌هایم خوندم:

 

بچه ها،

کاغذی بردارید،

بنویسید: کبوتر زیباست.

بنویسید: کلاغ بی نهایت زشت است.

بنویسید که دارا خوب است.

بنویسید که آذر خوب است.

  بنویسید  که دارا فردا،

                      قهرمان خواهد شد.

 بنویسد  که آذر فردا،

                     قهرمان می زاید.

بنویسید که دارا یک مسلسل دارد.

بنویسد که آذر بی عروسک هم،

                                    می تواند باشد.

تا شب جمعه ی آینده

مشق‌تان این باشد: که

    بابا دندان دارد ،اما

                      نان ندارد بخورد.

 

این هم یکی از اشعار گیلکی محمد امین لاهیجی که در  این سایت قرار داره.

متاسفانه هرچه تو وب دنبال عکسی از م.راما گشتم، چیزی پیدا نکردم. راستش زیر و رو کردن سایت ورگ هم جز اینکه منو به کشاندن مطلبی درباره " قلعه رودخان " بکشونه که بخش بزرگی از یادهای اوایل سال ۵۷ من با سفرهای چندین و چندباره ما به اونجا و غرق شدن در فضای خاص آن در آن دوران همراه با دوستانی که هرکدام راه و مسیری دیگر را دنبال کرده‌اند و ... خلاصه نشد یه عکسی هم از م.راما با آن چهره بسیار صمیمی و دوست‌داشتنی‌اش بذارم. شرمنده!


۱۳/۰۴/۱۳۸۵

دوست!

دو هفته پیش بود حدوداً که یه دوست یکی دو ساعته پیدا کردم؛ اسمش " کیان " هست. دوستان همشهری‌ام اومده بودند به شهرک ما برای پیک‌نیک و در عین حال دیدن یکی از مهمترین جلوه‌های دیدنی شهرمان، یعنی معحل تقاطع سه کشور هلند و آلمان و بلژیک!- بعضی وقت‌ها تردید میکنم که آیا اطلاق اونا بعنوان دوست درسته یا بگم، فامیل‌هام از شهری دیگه؟! آخه رابطه‌ام با اونا بیشتر به فامیلی و مناسباتی از این‌دست میزنه تا صرفاً دوستی. خب، دوستی بین دو نفر میتونه خیلی صمیمانه باشه، اما در دوستی با یک مجموعه چندواحده خانوادگی، دیگه بیشتر به فامیلی میزنه! -

با هم رفتیم به محلی داخل جنگل اطراف شهرک‌مان به جائی که یه آلاچیق مخصوص داره که اگه بارون گرفت، ملت میتونن برن اونجا و به پیک‌نیک‌شون ادامه بدن! جلوی محوطه آلاچیق چندتائی فامیل هلندی بصورت کپه‌های مختلف نشسته بودند و ... وقتی وسائل رو مرتب کرده و نشستیم، میزبان‌های من که از جان مرغ تا شیر آدمیزاد!! با خودشان آورده بودند، سریع وسائل شکم‌چرانی را آماده و غذاهای مختلف توسط کدبانوهای مختلف از مامانو گرفته تا سوسن و شیدا، دوستانمون اومد سر سفره و دوستان دیگرم اکبر و شهرام هم امورات رو جمع و جور کردند و حاج بابا هم بقول گفتنی، فرت و فرت عکس میگرفت! منو ستایش دختر دوستم سوسن تو وسط محوطه رفتیم که فوتبال بازی کنیم. هنوز یه توپ برای هم ننداختیم که سروکله آقا " کیان " خان پیدا شد. با توپ در دست و قیافه‌ای مردد به ما نزدیک شد که ببینه آیا " ستایش " اجازه میده اونم با ما بازی کنه یا نه. ستایش که خودش بعنوان یه دختر کوچولو خیلی راحت دل از خیلی‌ها میبره، ضمناً با بچه‌های دیگه و منجمله آقا " کیان " حدوداً سه ساله، خیلی راحت کنار اومد. اما قیافه جذاب و تیپ بزرگسالانه کیان چنان منو گرفته بود که رفتم طرفش و خلاصه بهش یاد دادم که توپ رو بطرف من شوت کنه و خودم هم هی غش و ریسه رفتم و... از آن لحظه به بعد، جنگل و تمام آدمهایی که دور و برمان بودند، غیب شده و مونده بودیم من و کیان و ستایش که همراه با قهقهه مشغول بازی بودیم.

وقت خوردن غذا بود که متوجه شدم کیان برعکس آنچه که فکر میکردم، کیان بطرف خانواده هلندی نرفته و بلکه رفته بطرف خونواده‌ای که تیپ و ترکیبی شرقی و بطور کلی خاورمیانه‌ای داشت، چیزی بین تیپ عربی و جنوبی خودمان. اما هنوز یه دقیقه از تنظیم " بسته " محافظ کیان نگذشته بود که دوباره اومد طرف ما. براش تو یه لیوان نوشابه ریختم و اما، بخاطر رفع هرگونه احتمال اعتراض و اینها با اشاره سر از مادرش و احتمالاً مادربزرگش به هلندی پرسیدم که: میشه بهش نوشابه بدم؟ مامانش که در تمام مدت بازی ما با هم با چهره‌ای شاد به ما نگاه میکرد و من فکر میکردم فقط بخاطر جور و جفت شدن ما سه تاست که میخنده، در اوج تعجب من به فارسی گفت: آره اشکالی نداره! میتونین از خودش هم بپرسین!؟ گفتم: ای بابا، شما ایرانی هستین و هیچی نمی گین! بفرمایین برای غذا و ... نوشابه رو برای کیان نگهداشتم تا یه خورده خوردش و بعدش گرفت دستم رو که بریم بازی!

سوسن ازم پرسید: آقا تقی، شما که اینقدر بچه‌ها رو دوست دارین، فکر میکنین اگه بچه خودتون هم بود، باز هم این احساس رو بصورت عمومی داشتین؟ میگم: سوسن جان رو راست اگه بگم، وقتی بچه کوچولویی تو جمع می بینم، تمام فکر و ذکرم میره تو دنیای اونا که ببینم به چه کاری و به چه برنامه‌ای مشغولند. دنیای اونا برام آنقدر جالبه که حتی بگم ناخودآگاه بسوی اونا کشیده میشم. همین " کیان " رو می بینی؟ اون عین و کپی کودکی من تو اون سن و سال هست... حاج بابا که کم و بیش نوجوانی‌ام رو دیده میگه: راست میگه درست همین تیپ و قیافه رو داشت. شیدا هم این وسط به شوخی گفت: نکنه همه اینها رو داری برای رد گم‌کردن میگین!؟ حالا یعنی فقط همینه قضیه یا اینکه ... انگار در همین لحظه و برای تکمیل همین صحنه بوده که کیان صدا کرد: " پاپا "!!؟... نگاه کردم، دیدم منو داره صدا میکنه و شیدا هم حسابی بُل گرفت که: دیدی، نگفتم یه سر و سری هست انگار!

ساعت بعدی رو با سوار شدن یه کالسکه‌ای که داشت رد میشد و به خواهش من، من و ستاره و ستایش دو تا دخترای سوسن و ضمناً کیان رو که خیلی آرام روی پای من نشسته بود، دوری ده دقیقه‌ای اون دور و بر زدیم و جالب بود که کیان خیلی راحت و آرام تو بغل من نشسته بود و با خجالت به ستاره که حالا دیگه برا خودش دختر بزرگی هم شده نگاه میکرد. من و ستاره با حرف زدن در مورد لباسش و کفشش متوجه میشدیم که با دقت داره به ما گوش میده. وقتی رسیدیم به محوطه خودمون و من کیان رو با دستم بلند کردم و با دست تکان دادن به طرف مامان و باباش که جوان خوش تیپ هلندی بود، گل از گلش شکفته شد.

گریه کیان برای اینکه نمی خواست تو بغل باباش بمونه و اومد تو بغل من و بوسه‌هایی که در آخرین لحظه و در اوج ناباوری مامانش و دوستان ما، با حالتی کودکانه برایمان می فرستاد، پایانی بر این دوستی کوتاه بین من و کیان گذاشت. اون رفت که یاد و خاطره‌اش برای همیشه در ذهنم باقی بمونه.

 

خبر فوت نقی منهاج دوست همبازی و هم محله‌ای من، موضوعی بود که در یکی دو روز گذشته بیش از پیش منو به یاد کیان میندازه.


۱۲/۰۴/۱۳۸۵

تلفن همراه!

دوستی به من گفت:" شماره تلفن موبایل‌ات رو بده که وارد کنم!" گفتم:" من که تلفن موبایل ندارم!" گفت:" جدی میگی؟ چرا؟ این روزا که دیگه همه تلفن موبایل دارند و خیلی هم ارزونه!" میگم:" راستش از اینکه اینقدر دم دست باشم و هیچ حریم خصوصی نداشته باشم، وحشت‌زده میشم. بارها پیش میاد غرق و نشئه یه وضعیت و خیال یا حتی در حال صحبت با کسی هستم که مثلاً تلفن خونه‌ام زنگ میزنه. دلم نمی خواد تلفن رو بردارم، فکر میکنم به شنونده صحبتم یا کسی که دارم باهاش حرف میزنم، توهین میشه! یا بعضی وقت‌ها پیش میاد که میرم برای پیاده‌روی - خدا پدر این دکترا رو بیامرزه که پیاده‌روی رو واسه همه انواع مختلف بیماری‌های جسمی و روحی و غیره تجویز میکنند! هرچند بیماری من بیشتر عادت هست و اشتیاقی خاص برای بلعیدن نور. این یه ادا و اطوار مضحک نیست. گاهی فکر میکنم پس‌زمینه نگاهم یا وقتی دارم با کسی صحبت میکنم یا حتی با خودم یا دارم به فضائی داستانی وارد شده یا درش غرق میشم، بهتر این هست که رنگ‌های متنوعی در برابرم باشند که خودشونو به من تحمیل کنند! با این حالت، خواب‌های شبانه‌ام نیز رنگی میشن! - باری، در چنین حالاتی دلم نمیخواد کسی بیاد وسط و تمام رشته‌های عادی ذهنم رو برای چندکلمه‌ای حرف و پیام و غیره پاره کنه. دوستم برای راهنمائی میگه:" خب میتونی هر وقت مایل نیستی اونو خاموش کنی!" به این فکر میکنم که چه ارزشی میتونه تلفن داشته باشه وقتی که خودت باید اونو خاموش کنی؟ درست مثل تلوزیونی که هیچوقت روشن نکنی یا تماس اینترنتی که ازش استفاده نکنی یا ... میگه:" ضمناً وسیله خوبی هست برای تماس در حالات و شرائطی که امکان دسترسی مستقیم نیست و شاید کار و اشتیاقی که برای تماس داری تا رسیدن به یک تلفن ثابت، عملاً فراموش بشه... "

میگم:" میدونم این دلایلی که میارم بیشترش نشانه حق انتخاب شخصی خودم هست، باید اینو هم بگم که: از تصور ساختاری و دم و دستگاهی مالی که نشسته من و تو با هم حرف بزنیم و اون مثل بازی قمار، از ما تلکه جمع کنه، حالم گرفته میشه! انسان برای تماس با دور و بریها و انسانهای دیگر، امکانات زیادی داره، اما استفاده از این امکانات موضوع رابطه و تماس رو نه تنها شخصی میکنه، بلکه پای دم و دستگاهی رو میاره وسط که از این رابطه ما سودی به جیب می زنند. بعنوان مثال، ترجیح میدیم با اینترنت با فلان فرد در فلان نقطه دنیا دوست بشیم و تماس بگیریم، اما همین همسایه خودم که حدود هشتاد و شش سال داره، یه حال و احوال ساده باهاش نکنم. اصلاً بجای اینکه تمام جسم و وجودمان را در تماس و رابطه دخیل کنیم، فقط ذهنمان موضوع رابطه میشه و تخیلات و حتی گاهاً تصاویری که از خود داریم میذاریم وسط معرکه! نه آنی که توسط موجودی زنده و روبروی ما بعنوان یک وجود مادی میتونه تجربه بشه.

حالا که دارم به این موضوع فکر میکنم و خورد خورد می نویسم، می بینم انگار هیچ عرصه‌ای از زندگی انسانی رو نذاشته و نمیذارن به حال خودش بمونه و هر کدوم رو زمینه‌ای میکنند تا پولی ازش دربیارن! گاهی حتی برایمان راهها و هیجانات جدیدی کشف میکنند! مثلاً عده ای میرن از بالای پلی و با بستن طنابی به خود که کمی هم فنری هست، خودشونو از آن بالا پرت میکنند پائین و همین میشه تجربه ای هیجانی و ... خب، برایش باید وسائلی بخرند و ...

دیشب داشتم نوشته یکی از دوستانم رو میخوندم که درباره شرکتش در جشن و سرور شکل‌داده شده در مسابقات جام جهانی نوشته بود. دوستی دیگر صحبت از همبستگی ملی و همراهی با کسانی میکرد که بنحوی زمینه حضور ایرانیان در جشنی جهانی رو تداعی میکرد... بهرحال احساس شعف و شادی این دوستان برای من جالب و قابل احترام هست، اما به این دم و دستگاهی فکر میکنم که سالها و ماهها و با استفاده از مجرب‌ترین استراتژها می نشینند و تمامی جوانب قضیه رو طوری میسنجند و تنظیم میکنند که مردم را به میادین بکشونند و ... اونا بخش‌های قابل فروش به ملت رو دقیقاً تنظیم میکنند. حتی برای اینکه مردم مبادا در خونه‌هاشون بشینند و فقط در چارچوب‌های کلاسیک به فوتبال نگاه کنند، حال مراکز تجمعی در شهرها و شهرک‌ها درست میکنند که مردم رو بکشونند در میادین تا نه تنها بصورت جمعی در این هیجان زدگی دامن‌زده شده توسط مراکز " فکر " شرکت کنند، بلکه خود ابزاری باشند برای مصرف بیشتر و بیشتر مصنوعاتشان مثل مشروبات الکلی و ... و حتی به میزان معینی هم فضا برای شلوغ‌کاری و لمپنیسم و این قبیل چیزها میذارن. سازماندهی ارتش شرورهای انگلیسی و لهستانی و فرانسوی و هلندی ... دیگه معروفیت خاصی در میان تماشاگران فوتبال بدست آورده‌اند. دوستی در نوشته‌اش اشاره میکرد، شرکت در این جشن همگانی بگونه‌ای بوده که فقط مختص تماشاگران حرفه‌ای فوتبال نیست، بلکه بسیاری بصورت خانوادگی در این تجمعات شهری شرکت داشتند. طبعاً باید به استراتژهای مراکز مالی و فکر تبریک گفت و مسابقات جام جهانی در آلمان رو یکی از موفقیت‌های ویژه آنها به ثبت رساند. چرا که نه تنها توانسته‌اند امکان، نیاز و ساختار عادی شعف درونی انسان را به کالایی برای خرید و فروش تبدیل کنند، بلکه در کنار آن دامن زننده اشکال مختلفی از لمپنیسم، خرفتی، تبعیت از ادا و اطوارهای ساده‌لوحانه نسبت به پرچم، سرود، علقه‌های مضحک ملی نسبت به این یا آن فردی که مثلاً در تیم مورد علاقه بازی میکنه، ... بوده‌اند.

بهرحال بنظر میرسه که حضور روزافزون مراکز مالی در زندگی روزمره و تبدیل هر بخش و جنبه‌ای از خصوصیات و عواطف انسانی به موضوعی برای کسب درآمد و غیره، هر روز عرصه‌های بیشتری رو در بر میگیره. اگر روزگاری منبع اصلی کسب درآمد، تهیه، تولید و توزیع کالا در مفهوم برطرف کننده نیازهای طبیعی انسانی بود، حال ورود به عرصه‌های شخصی زندگی مردم و پیداکردن سرنخ‌هایی برای کسب درآمد نقش اساسی‌تری بازی کرده. در طی سالهای گذشته نه تنها تکنولوژی مخابراتی و مراسلاتی و تماس‌های بین افراد رشد چشمگیر داشته، بلکه توانسته نقش و نفوذ و جای بسیار دقیقی رو هم در زندگی روزمره مردم ایفا کنه و از این راه منافع هنگفتی به جیب سرمایه‌گذاران اصلی بریزه.

یه اشکال کوچیک البته من می بینم که، اگرچه جهان صنعتی تونسته بود زمان رو به امری جدی در زندگی روزمره مردم تبدیل کنه و به دست هرکسی هم ساعتی بسته بود، یا کیف بغلی برای استفاده گسترده از پول در معاملات روزمره، جای خاصی در لباس انسان پیدا کرد؛ اما تلفن موبایل هنوز هم که هنوزه وسیله‌ای آویزان هست و تا کنون نتونسته جایگاه مناسبی رو برای خود پیدا کنه. نه آن گوشی‌هایی که به گوش وصل میشن • و طبیعتاً مخل عملکرد طبیعی گوش میشن و ممکنه در درازمدت تأثیرات سوء بذاره روی سلامتی استفاده کننده، یا آنی که به گردن آویزان میشه و یا حتی کیف بغلی که مثل اسلحه حمل میشه، هنوز به آن صورتی که لازم هست نتونسته در همراهی با انسان جای مناسبی پیدا کنه.

دارم به این موضوع هم فکر میکنم که در آینده‌ای نه چندان دور، دیگه چه چیزی به ابزارهای مورد استفاده عمومی خلق میشن و در دست هر پیر و جوان و خرد و کلان مثل تلفن موبایل جایگاهی اساسی پیدا میکنند؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?