کلَ‌گپ

۱۳/۰۴/۱۳۸۵

دوست!

دو هفته پیش بود حدوداً که یه دوست یکی دو ساعته پیدا کردم؛ اسمش " کیان " هست. دوستان همشهری‌ام اومده بودند به شهرک ما برای پیک‌نیک و در عین حال دیدن یکی از مهمترین جلوه‌های دیدنی شهرمان، یعنی معحل تقاطع سه کشور هلند و آلمان و بلژیک!- بعضی وقت‌ها تردید میکنم که آیا اطلاق اونا بعنوان دوست درسته یا بگم، فامیل‌هام از شهری دیگه؟! آخه رابطه‌ام با اونا بیشتر به فامیلی و مناسباتی از این‌دست میزنه تا صرفاً دوستی. خب، دوستی بین دو نفر میتونه خیلی صمیمانه باشه، اما در دوستی با یک مجموعه چندواحده خانوادگی، دیگه بیشتر به فامیلی میزنه! -

با هم رفتیم به محلی داخل جنگل اطراف شهرک‌مان به جائی که یه آلاچیق مخصوص داره که اگه بارون گرفت، ملت میتونن برن اونجا و به پیک‌نیک‌شون ادامه بدن! جلوی محوطه آلاچیق چندتائی فامیل هلندی بصورت کپه‌های مختلف نشسته بودند و ... وقتی وسائل رو مرتب کرده و نشستیم، میزبان‌های من که از جان مرغ تا شیر آدمیزاد!! با خودشان آورده بودند، سریع وسائل شکم‌چرانی را آماده و غذاهای مختلف توسط کدبانوهای مختلف از مامانو گرفته تا سوسن و شیدا، دوستانمون اومد سر سفره و دوستان دیگرم اکبر و شهرام هم امورات رو جمع و جور کردند و حاج بابا هم بقول گفتنی، فرت و فرت عکس میگرفت! منو ستایش دختر دوستم سوسن تو وسط محوطه رفتیم که فوتبال بازی کنیم. هنوز یه توپ برای هم ننداختیم که سروکله آقا " کیان " خان پیدا شد. با توپ در دست و قیافه‌ای مردد به ما نزدیک شد که ببینه آیا " ستایش " اجازه میده اونم با ما بازی کنه یا نه. ستایش که خودش بعنوان یه دختر کوچولو خیلی راحت دل از خیلی‌ها میبره، ضمناً با بچه‌های دیگه و منجمله آقا " کیان " حدوداً سه ساله، خیلی راحت کنار اومد. اما قیافه جذاب و تیپ بزرگسالانه کیان چنان منو گرفته بود که رفتم طرفش و خلاصه بهش یاد دادم که توپ رو بطرف من شوت کنه و خودم هم هی غش و ریسه رفتم و... از آن لحظه به بعد، جنگل و تمام آدمهایی که دور و برمان بودند، غیب شده و مونده بودیم من و کیان و ستایش که همراه با قهقهه مشغول بازی بودیم.

وقت خوردن غذا بود که متوجه شدم کیان برعکس آنچه که فکر میکردم، کیان بطرف خانواده هلندی نرفته و بلکه رفته بطرف خونواده‌ای که تیپ و ترکیبی شرقی و بطور کلی خاورمیانه‌ای داشت، چیزی بین تیپ عربی و جنوبی خودمان. اما هنوز یه دقیقه از تنظیم " بسته " محافظ کیان نگذشته بود که دوباره اومد طرف ما. براش تو یه لیوان نوشابه ریختم و اما، بخاطر رفع هرگونه احتمال اعتراض و اینها با اشاره سر از مادرش و احتمالاً مادربزرگش به هلندی پرسیدم که: میشه بهش نوشابه بدم؟ مامانش که در تمام مدت بازی ما با هم با چهره‌ای شاد به ما نگاه میکرد و من فکر میکردم فقط بخاطر جور و جفت شدن ما سه تاست که میخنده، در اوج تعجب من به فارسی گفت: آره اشکالی نداره! میتونین از خودش هم بپرسین!؟ گفتم: ای بابا، شما ایرانی هستین و هیچی نمی گین! بفرمایین برای غذا و ... نوشابه رو برای کیان نگهداشتم تا یه خورده خوردش و بعدش گرفت دستم رو که بریم بازی!

سوسن ازم پرسید: آقا تقی، شما که اینقدر بچه‌ها رو دوست دارین، فکر میکنین اگه بچه خودتون هم بود، باز هم این احساس رو بصورت عمومی داشتین؟ میگم: سوسن جان رو راست اگه بگم، وقتی بچه کوچولویی تو جمع می بینم، تمام فکر و ذکرم میره تو دنیای اونا که ببینم به چه کاری و به چه برنامه‌ای مشغولند. دنیای اونا برام آنقدر جالبه که حتی بگم ناخودآگاه بسوی اونا کشیده میشم. همین " کیان " رو می بینی؟ اون عین و کپی کودکی من تو اون سن و سال هست... حاج بابا که کم و بیش نوجوانی‌ام رو دیده میگه: راست میگه درست همین تیپ و قیافه رو داشت. شیدا هم این وسط به شوخی گفت: نکنه همه اینها رو داری برای رد گم‌کردن میگین!؟ حالا یعنی فقط همینه قضیه یا اینکه ... انگار در همین لحظه و برای تکمیل همین صحنه بوده که کیان صدا کرد: " پاپا "!!؟... نگاه کردم، دیدم منو داره صدا میکنه و شیدا هم حسابی بُل گرفت که: دیدی، نگفتم یه سر و سری هست انگار!

ساعت بعدی رو با سوار شدن یه کالسکه‌ای که داشت رد میشد و به خواهش من، من و ستاره و ستایش دو تا دخترای سوسن و ضمناً کیان رو که خیلی آرام روی پای من نشسته بود، دوری ده دقیقه‌ای اون دور و بر زدیم و جالب بود که کیان خیلی راحت و آرام تو بغل من نشسته بود و با خجالت به ستاره که حالا دیگه برا خودش دختر بزرگی هم شده نگاه میکرد. من و ستاره با حرف زدن در مورد لباسش و کفشش متوجه میشدیم که با دقت داره به ما گوش میده. وقتی رسیدیم به محوطه خودمون و من کیان رو با دستم بلند کردم و با دست تکان دادن به طرف مامان و باباش که جوان خوش تیپ هلندی بود، گل از گلش شکفته شد.

گریه کیان برای اینکه نمی خواست تو بغل باباش بمونه و اومد تو بغل من و بوسه‌هایی که در آخرین لحظه و در اوج ناباوری مامانش و دوستان ما، با حالتی کودکانه برایمان می فرستاد، پایانی بر این دوستی کوتاه بین من و کیان گذاشت. اون رفت که یاد و خاطره‌اش برای همیشه در ذهنم باقی بمونه.

 

خبر فوت نقی منهاج دوست همبازی و هم محله‌ای من، موضوعی بود که در یکی دو روز گذشته بیش از پیش منو به یاد کیان میندازه.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?