کلَگپ | ||
۲۶/۰۳/۱۳۸۵باز هم یه خارجی دیگه!همینطور که داشتم با پیچ و مهرههای لامپی ور میرفتم که همسایهام تازه خریده و ازم خواهش کرده بود که اونو براش بالای میز نهارخوریاش نصب کنم، ازش پرسیدم:" میا، - اسم همسایهام – بالاخره معلوم شد که بجای همسایه بغلی کی میخواد بیاد اینجا زندگی کنه؟" طبق معمول وقتی که حالتی از عصبیت رو میخواد نشون بده، هی اینور و آنور میره و بقول " رضا مقصدی " دچار " حرکات اضافه " میشه! میگه:" معلومه خب، همون خونواده ایرانی که بهت گفته بودم." و در حالی که میخواد پیازداغش رو هم اضافه کنه میگه:" واقعاً که وحشتناک هست؛ فکرش رو بکن یه خونواده دیگه خارجی که با خودشون یه عالمه سروصدا و انواع و اقسام بوی غذا و اینها میارن!" " میا " همه اینها رو با چنان راحتی و آرامش میگه که انگار من ایرانی و یا خارجی نیستم. البته، همیشه در اینجور مواقع بخاطر اینکه نشون بده خیلی به من علاقه داره، سریعاً با یک جملهای سعی میکنه منو از بقیه جدا کرده تا بتونه به راحتی حرفهاشو بزنه و در واقع فقط دلش میخواد یه موضوعی رو بچسبه که برای هیجانانگیز جلوه دادن حرفهاش موضوعیتی هم داشته باشه! بهش گفتم:" آخه تو که اونا رو نمیشناسی، چطور هنوز نیومده دربارهشون قضاوت میکنی؟" چهره من در زمانی که دارم باهاش صحبت میکنم تاثیرات خاصی رو جملاتی میذاره که اون بعدش مطرح میکنه. در این لحظه چون خشونتی هم در جملهام بود، گفتش:" خب، چه فرقی میکنه؟ ما اصلاً نمی خواهیم که خارجیهای بیشتری توی این ساختمان باشند و یا حتی تو کشور هلند. واسه همین هم میگم. اونا میان، هنوز ۹ ماه نیست که اومده این کشور و یه خونه بهش دارن میدن با چهار اتاق. خیلیها اینجا سه سال بیشتر تو نوبت وایستادن و هنوز خونه براشون در نیومد. حالا همینها که اینجا اومدن از کجا معلوم که توی کشور خودشون خونه و زندگی نداشته باشند؟ همه اینها میان اینجا و دروغ میگن و بعدش که یه خورده جا افتادن، یهو می بینی که یه ماشین آخرین مدل هم میذارن زیر پاشون و رفت و آمدها و برو بیاها شروع میشه و دیگه برای هیچ کس اعصابی نمیذارن..." " میا " انگار تریاکش حسابی گُل کرده بود و یک بند حرف میزد. دیدم اینطور نمیشه. باید یه خورده اونو و مسیر دلخوریاش رو عوض کنم! به خودم گفتم، بد نیست یه خورده حالش رو بگیرم تا ساکت بشه. گفتم:" ببین، این لامپ رو نمیشه در این جائی که تو میگی نصب کرد. هم سیمش کوتاه هست و هم، خیلی بیریخت میشه. اصلاً نه با رنگ دیوار جور در میاد و نه با این حالت گردی که داره مناسب جایی کنار دیوار هست. بهتره اینو بری عوض کنی و یه چیز دیگهای بگیری..." خب، همین کافی بود که " میا " حضور و وجود خارجیها رو بالکل فراموش کرده و به فکر لامپی باشه که یکی بعنوان هدیه امکان خریدش رو بهش داده بود. عروسش – که بنا به گفته " میا "، نه این شکل اونو میتونست ببینه و نه اون شکل میا رو، بهش یه بُن داده بود که میتونه یه لامپ تا حدود یکصد و پنجاه یورو برای خودش انتخاب کنه. و حالا " میا " هم دلش نمی اومد این لامپ رو از دست بده. خلاصه، با اعتمادی که بی هیچ دلیلی و صرفاً بخاطر جدی بودن من در این کارای خورد و ریز به من داره، فکر کرد ای داد بیداد که این لامپ و این امکان رو از دست داده! هنوز تو خماریاش بود که گفتم:" آها، فکر کنم بشه یه کاریاش کرد. انگار میشه این میلههای بالایی رو حرکت داد و متناسب با حالت دیوار اونو تنظیم کرد... خب، فکر میکنم بشه یه کاریاش کرد..." دوباره مشغول شدم و همزمان گفتم:" ببین میا، دولت هلند با همه سختگیریهاش بالاخره یه عدهای رو اجازه اقامت میده. اگه تو بخوای قانونی رفتار کنی، باید بنا به قانون، از دولت بخوای که مثلاً بدون بررسی دقیق به کسی اجازه اقامت نده. وگرنه، اونی رو که دولت قبول کرده، دیگه تو نمی تونی یه بار دیگه مورد قضاوت قرار بدی. مثلاً از این خارجیهایی که اینجا هستند، چه خودم و چه اون خونواده افغانی که اون دفعه تو رو با ماشینش برده خونه دخترت، یا مهندس بهزاد و مادرش، یا... همه اینها رو تو خوب میشناسی و میدونی که آدمهای خوبی هستند و در عین حال میدونی که پسر کدوم یکی از همین خونوادههای هلندی تو همین ساختمون چندبار دزدی کرده، فکر نمی کنی حتی بعنوان یه مسیحی هم کارت درست نیست؟ آخه مگه تو میتونی کسی رو که نمیشناسی متهم به چیزی کنی که هنوز ازش سر نزده؟" " میا " بفکر فرو رفته بود. در حالی که مثل همیشه لحظهای هم از حرکات اضافه دست نمی کشید و یا اینطرف و یا آنطرف رو لته میزد گفت:" خب، تو درست میگی. حالا اینهائی هم که اینجا بودند زیاد هم کاراشون درست نبود. بارها بهشون گفته بودم که سگشون اومده و کنار همین دیوار شاشیده و اونا میگفتند: نه سگ ما فقط تو خیابون شاش میکنه، هرچه بهشون میگم: خب، بو بکشین و میتونین تشخیص بدین... حالا بیان ببینم چه تیپی هستن. همه ما همسایهها دلمون میخواد همسایه جدید مثل خودت باشه. اما میدونم که خارجیها اونم با خونواده همیشه مشکلآفرین میشن. یا دعوای زن و مرد داریم و یا بدو بدو و داد و فریاد بچهها. حالا خوبه تو اینجا هستی و اگه کاری بود تو میتونی بهشون توضیح بدی..." گفتم:" خیالت راحت باشه، من اینقدر از تو و تمیزی و نظافت و این گلهای قشنگی که تو توی راهرو میذاری تعریف میکنم که اونا هم مثل خودم هرکاری لازم داشته باشی برات انجام بدن..." آخرین پیچهای قسمت بالای لامپ رو هم بستم و وقتی کلید رو زدیم و چراغای لوستر روشن شدند، چهره میا هم تغییر کرد و حالتی شاد و قدردان توی چهرهاش شکل گرفت. داشتم از در خونهاش بیرون می اومدم که دیدم با یه بطر شراب اومد طرفم که:" باید اینو بعنوان تشکر من از کاری که کردهای بگیری!" بهش میگم:" باشه میگیرم. اما، بدون که من مشروب نمی خورم و اینها رو فقط تو خونهام نگه میدارم! حالا که فکر میکنی با این بطر میتونی یکساعت و نیم کار منو جبران کنی! باشه قبول میکنم! " و با خنده میرم بطرف خونهام که ده دوازده متر دورتر از خونه " میا " هست.
نظرهای شما:
سلام.خيلی از ما خارجی ها در کشور ميزبان کارهايی ميکنيم که در کشور خودمان٫آنرا هرگز نميکنيم.اما آنها هم که رعايت اوضاع و احوال زا ميکنند٫چوب تکفير را يکسان ميخورند
ارسال یک نظر
صفحه اصلی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|