کلَ‌گپ

۱۴/۰۳/۱۳۸۵

گردشگاهی بنام فرودگاه!

در ماه گذشته این امکان برام پیش اومد که چندباری برم فرودگاه دوسلدورف، چه برای بدرقه و یا پیشواز دوست یا دوستانی. گذراندن ساعاتی در فرودگاه یکی از تفریحات بسیار دلچسپ من هست. خصوصاً وقتی که مسافری قراره از ایران بیاد. وقتی همراه عده‌ای در آخرین بخش سالن انتظار برای ورود مسافران هستی، سالنی که فکر می کنم اگه یک کیلومتر هم طول داشت، بازهم سهم ما و مسافران ما آن آخرین بخش فرودگاه میشد! بگذریم از اینکه همیشه به این نوع تقسیماتی که در فرودگاه‌های کشورهای اروپائی نگاه میکنم، حالم از تفرعنی بهم میخوره که احتمالاً طراحان و یا مدیران فرودگاه‌ها پیش می برن. اونا خروجی‌ها رو طوری تنظیم می کنند که معیارهای ارزشی خاصی رو نمایش میده و معمولاً کشورهای جهان سوم، مسئله‌دار و غیره رو میندازن اون آخرین قسمت‌ها و پرت‌ترین خروجی‌ها.

بگذریم، خلاصه نشستن با عده‌ای در انتظار دیدن مسافرینی که قراره بیان، همیشه یه صفای خاصی داره! حالتی از انتظار برای دیدن کس یا کسانی که بعضی‌ها دیدارشان بعداز سالهای بسیار زیاد هست، برخی دیگر یک یا دو ماهی از هم دور بودند، مادران و پدرانی و یا زنان و شوهرانی که فراغتی کوتاه مدت رو پشت سر گذاشته‌اند و خلاصه، این محل دریچه‌ای میشه برای بروز محبتی که شاید در زندگی روزمره کمتر نمایان میشه.

از طرف دیگه شاید این کشش من برای رفتن به فرودگاه چه بدرقه و یا پیشواز نشانه‌ای باشه از یه نقص دیگه‌ای یا نیاز دیگه‌ای که تو روح و روان من بصورت غیرمستقیم عمل میکنه؛ حالتی که دور و برت پر از ایرانی هست و همه – بدون اینکه تو مخاطبشان باشی و یا رابطه معینی بین‌ آنها وجود داشته باشه، به فارسی صحبت می کنند. چیزی که مثلاً در محیط ایران و در خیابان و گوشه و کنار هم این صدای غیرمستقیم و این ملودی دیرآشنا وجود داره.

آخرین باری که به فرودگاه رفتم، هفته گذشته و برای پیشواز پدر و مادر دوستم بود. بعداز گذراندن شبی و روزی در کنار دوستان همشهری‌ام – که پیشتر از این هم گفته بودم رفتن من پیش اونا، برام عین مسافرتی است به شهر رشت! – با هم و با چند ماشین بسوی فرودگاه رفتیم. بدی هوا و بارندگی شدید دلیلی بود تا کمی زودتر حرکت کرده و در نتیجه مدت بیشتری در فرودگاه و در انتظار ماندیم. و در برابرت فرصت بی نظیری شکل میگیره که روی چهره‌ها، رابطه‌ها دقت کنی و یا حتی درگیر این بازی ناخواسته در ذهن خود بشی که، فلان و بهمان افراد منتظر چه کسی هستند؟ آیا قراره یکی از بستگان‌شان بعنوان میهمان بیاد، یا اینکه منتظر کسی هستند که از مسافرت برمیگرده؟

در این میان مسائل زیادی رخ میده که خالی از لطف نیست. بهرحال بخش مربوط به ایرانی‌ها رو خیلی راحت میشه تشخیص داد! هرچه باشه ما از یه تیره هستیم و به اخلاق و آداب و عادات هم آشنائی داریم. یکی از جنبه‌های خیلی برجسته اون، بزرگ‌نمایی در هر چیزی است. هر موضوعی و هر کاری میتونی امکانی باشه تا نگاه جمع رو بطرف خود جذب کرد. از نوع و سلیقه پوشش گرفته تا فلان و بهمان عضو خانواده که مثلاً آلمانی و یا غیر ایرانی است و مدام باهاش به صدای بلند خوش و بش میکنند! در این میان یک قضیه خیلی جالبی هم اتفاق افتاد. یکی از منتظرین همراه خودش سگ گنده‌ای از نژاد ژرمن رو آورده بود که با یکی دو بار اینطرف و آنطرف رفتن طرف، در چهره صاحبش احساسی از غرور رو میدیدی که خب، خودش یه پا اینجائی شده!

یه خصوصیت عمومی صاحبان سگ معمولاً خیلی سریع به چشم میخوره که سریعاً میخوان به بقیه نشون بدن که روی سگ‌شون احاطه دارن و سگ، حرف و دستوراتش رو خیلی خوب می فهمه! مدام دستوراتی همراه با تحکم رو به سگ ابلاغ میکنند و سگ بیچاره که نمیدونه در کجا و برای چه نمایشی انتخاب شده، فکر میکنه باز صاحبش، شوخی‌اش گرفته!

بالاخره مسافرا آمدند. در یک محاسبه بسیار ساده ما به این نتیجه رسیدیم که " حاج بابا و مامانو " – نامهایی که نوه‌هاشان و بطور اتوماتیک بقیه افراد فامیل و از جمله خودم هم اونا رو اینطور خطاب میکنم، که همان پدر و مادر دوستانم هستند – آخرین نفراتی خواهند بود که از خروجی بیرون میان! به همین دلیل با آرامش تمام و شکم سیر مشغول تماشای ابراز محبت‌های متقابل مردمی شدیم که با مسافرانشان روبرو می شدند. و در این میان کسی که با سگی ژرمن آمده بود، بالاخره به سراغ میهمانش رفت. خانمی نسبتاً جوان با کالسکه‌ای و همراه مرد و زن مسنی بطرف آنها نزدیک شدند. صاحب سگ با بوسیدن آن خانوم بنظر میرسید که برادرش باشه و سگ نیز به شیوه خود در این ابراز احساسات شرکت کرد! که البته ترجمه عمومی صداهایش بیشتر ترس و دلهره آفرید تا شوق و محبت! و همزمان بطرف کالسکه بچه رفته و انگار در یک وظیفه ویژه ابراز احساسات خاصی باید نسبت به بچه داشته باشد و شروع کرد به بوئیدن و لیسیدن بچه... مادر جوان بچه، با ترکیبی از ترس و ادب گفت: وای بچه‌ام رو گاز نگیره! که البته صاحب سگ همچون رام‌کنندگان شیرهای جنگلی، با کشیدن تسمه سگ و گفتن چیزهایی – طبعاً به همراه نگاهی به اطراف که ببینه چندتا چشم مواظب اوست! – سگ رو کنار کشیده و مادر در حرکتی سریع بچه رو از کالسکه برداشته و بغل گرفت. در همین فاصله سلام و علیک بود که سگ با فراغت تمام کالسکه رو بو میکشید. همسر آلمانی صاحب سگ، نیز به جمع نزدیک شد و همانگونه که معمولاً از همسران مردان ایرانی میشه انتظار داشت، تک تک میهمانان را در آغوش کشیده و حسابی ماچ و بوسه میکردند...

در آن روز شاید دهها مورد از لحظات بی نظیر رو شاهد بودم که اصلاً فکر میکردم چه حسرتی است که نمیشه همه این صحنه‌ها رو تک تک و با فرصت کامل دید! بچه‌ای آلمانی که انگار پدرش از مسافرتی برگشته بود، در حال شیرین‌زبانی برای پدر بود و پدر با در آغوش‌کشیدن پدر و بوسیدن مادر و بعدش به سراغ همسرش رفته و همدیگر رو خیلی ساده بوسیدند و اما هر چهار نفر آنها با نگاهی پر محبت به همان کودک شیرین‌زبان چشم دوخته بودند. همه این کارهایشان البته با کمترین تشریفات و صرفاً واکنشی طبیعی بود که از آنها سر میزد.

ده بیست دقیقه‌ای همراه حاج بابا و مامانو بودیم و با هم از رشت و آب و هوا و از آشنایان و غیره صحبت کردیم و بعداز آن من به سوی خانه برادرزاده‌ام رفتم و آنها همه به میمنت برگشت پدر و مادر، بهمراه دوستانی دیگر به رستورانی گیلانی در شهر دوسلدورف رفتند که از قبل برای چنین بدرقه‌ای در آن جا رزرو کرده بودند. من هم دیده‌هایم در فرودگاه را با خود برداشته سوار ماشینم شدم تا در مسیر خانه برادرزاده‌ام، تک تک آنها را بیرون کشیده و اینبار با دل سیر به جزئیاتش نگریسته و نشئه‌گی این دیدار رو تکمیل کنم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?