کلَ‌گپ

۰۲/۰۱/۱۳۸۵

" یاد یاران یاد باد! "

چندروزی قبل از نوروز در مراسم بزرگداشت بنیانگذاری سازمان فداییان اکثریت در شهر بن آلمان شرکت کردم. شرکت در این جشن یه برنامه‌ای هست که در طی سالهای گذشته بیشتر بعنوان نه یک عضو سازمان، بلکه بعنوان یکی از افرادی هست که بهرحال بخشی از زندگی خود را با تعداد دیگری از دوستان با این نام و مشخصات گذرانده.

طبق معمول بازار ماچ و بوسه و در آغوش کشیدن و صحبت از تغییر و تحول خاصی در چهره و نظر و غیره در میان هست تا ادامه برخی مباحثه ها که مثلاً در فلان و بهمان زمینه با فردی دیگر داشتی. یکی از نکات بسیار جالب در این جور دور هم جمع شدن هایمان، صحبت و بیان یادها و خاطراتی است که بهرحال در روال عادی زندگی خیلی کم اتفاق می افته که با فرد یا افراد دیگه ای در میان بذاریم. و گاهی حتی میشه گفت که اصلاً زمینه ای برای انعکاسش نیست.

از این نمونه ها، منجمله یادها و حرف هایی بود که بین من و مجید عبدالرحیم پور پیش رفت. او که من و بهزاد کریمی و سهیلا گلشاهی رو به شام دعوت کرده بود، همزمان تعدادی ژتون به من داده و گفت: تقی، برو آن قسمت و سفارش سه پیک ودکا و یکی دوتا دوغ و دو تا کولا بده. گفتم: مجید تو که میدونی من اهل مشروب و اینها نیستم. یه لحظه احساس کردم که حالاست که مجید از دستم کفری بشه، ادامه دادم: البته یه پیک که میتونم بزنم... مجید هم تمام حرف نگفته رو در یک جمله کوتاه جمع کرده و گفت: خب، دیگه چی میگی؟...

وقتی پیک‌‌هامونو بدست گرفتیم – البته ناگفته نذارم که سهیلا اهل مشروب سنگین نیست و شراب قرمز خوب هم خدائی‌اش در جشن سازمان گیر نمی اومد؛ شمسی هم بخاطر اینکه بعداز جشن باید رانندگی میکرد، نمی تونست مشروب بخوره. البته این انتقاد رو بعنوان روح شما در وجدان من میتونم وارد بدونم که ما اصلاً از اونا نپرسیدیم، مایلید با ما هم پیاله بشین!! – باری، مجید گفت: بیا اینو بنوشیم به یاد و خاطره یاران و دوستان دور و نزدیک.

بهزاد که هنوز اولین لقمه غذا رو در دهانش نذاشته بود با سوال دوست و رفیقی مجبوراً از جمع ما فاصله گرفت. سهیلا و شمسی هم در حال خوش و بش با دوست و دوستانی دیگر و ضمناً با یادآوری فلان و بهمان صحبت و خاطره با هم در حال صحبت بودند. مجید گفت: تو کیومرث که یادت هست؟ گفتم: کیومرث قلی‌زاده خودمون رو میگی؟ گفت: آره. گفتم: خب معلومه که یادم هست. من و اون جدا از اینکه در ستاد آشنا شدیم، یه ده دوازده ماهی با هم هم‌اتاقی بودیم. خنده دار اینکه ما به همه اینطور خودمون رو معرفی کردیم که من و اون برادریم. حالا چهره کیومرث با اون عینکش و سبیل مخصوص به خودش کجا و چهره روشن من کجا!؟

مجید گفت: من و کیو از دوران نوجوانی با هم دوست بودیم. در آن سالها با هم هم‌کلاسی بودیم و خلاصه ماجراهای زیادی که بعدها بخاطر سمت گرفتن من بسوی مسائل سیاسی، کیو هم بنوعی با من در این جریان قرار گرفت. من و کیو تا سالهایی که برای کنکور دانشگاه به تهران رفتیم و حتی تا همین آخرین سالهای اقامت من در سال 62 در ارتباط بودیم. کیو، بارها بعداز انقلاب و ازدواج من، به خونه ما می اومد.

یکی از خاطراتی که مجید تعریف کرد مربوط بود به حادثه شب دو شب قبل از کنکور دانشگاه. این دو برای امتحان به تهران اومدند... مجید میگه: اون وقت‌ها با هم رفتیم خونه یکی از فامیل‌های کیو که دانشجو بود و خودش برای کاری رفته و کلیدش رو به ما داده بود. ما بعداز اینکه وسائلمون رو گذاشتیم، رفتیم تو شهر و یه گشتی زدیم و غذایی خورده و آبجویی و ... بعدش که برگشتیم خونه، هرچه زور زدیم و کلیدها رو توی قفل مینداختیم، اونو باز نمیکرد. چندبار من و بعدش کیو امتحان کرد، نشد که نشد. حالا این وقت شب که نزدیک دوازده بود، چکار کنیم. ما که نه راه و نه چاهی رو بلدیم. از همه بدتر اینکه تمام وسائل ما از جمله کارت شرکت در کنکور رو در اتاق گذاشته بودیم. خلاصه فکر و ذکرمان به اینجا رسید که مجدداً برگردیم به شهرمون و از فامیلش کلید اصلی رو بگیریم. اما، قضیه اینقدر ساده پیش نمی رفت. یه تاکسی گرفته خودمان را به ناصرخسرو رساندیم. اما به هر گاراژی که سر زدیم، بغیر از اتوبوسی برای فردایش، دیگه برای آخر شب اتوبوس نداشتند. راننده تاکسی که همشهری تو و کیو بود گفت: چرا اینقدر نگران هستین؟ ما قضیه رو بهش گفتیم و اون گفت: ای بابا، این که کاری نداره. بجای اینکه تا اونجا برین، من به شما آدرس یه کلید ساز رو میدم فردا برین سراغش. الان هم بهتره برین یه مسافرخونه ای جایی بخوابین. ما رو به یه مسافرخونه رسوند و اما، تا وارد مسافرخونه شدیم، انگار رفته ایم به یکی از این کافه هایی که همجس گراها با آن قیافه های خاص خودشون درش مشغول بازی و رقص و این حرفها هستند! مردانی با سبیل‌های از بناگوش در رفته به قیافه تر و تازه ما تازه جوانها طوری نگاه میکردند که یه لحظه احساس کردیم، ای داد بیداد! عجب غلطی کردیم اومدیم اینجا. حالا راه برگشت هم نداریم! دل به دریا زده و رفتیم جلو. از کسی که پشت یه میزی بود در مورد اتاق خالی پرسیدیم و وقتی فهمیدیم که باید در اتاقهایی بخوابیم که دیگرانی دیگر رو تخت های دیگه خوابیده اند، به پیشنهاد دومش گردن گذاشتیم که میگفت: میتونین تو حیاط هم بخوابین با تخت و تشک و پتوئی که بهتون میدیم. البته همان قیمت عادی رو میگیریم... ما هم از ترس و اینکه بهرحال وسط حیاط هرچه باشه امن تره، اونجا رو قبول کردیم.

مجید اینطور ادامه داد که: سرت رو درد نیارم تا صبح عملاً نه من نه کیو چشم به هم نذاشتیم. صبح زود راه افتاده و با اتوبوس خودمون رو به آدرسی رسوندیم که راننده تاکسی به ما داده بود. کلید‌ساز گفت: پنجاه تومن میگیرم. در اون موقع این پول مثل پنجاه هزار تومان بود. بالاخره اونو به سی تومان راضی کرده و یه تاکسی گرفته به خونه فامیل کیو برگشتیم. کلید ساز گفت: اولش امتحان میکنم ببینم مشکلش چی هست و اگه اصلاً نشد اونوقت با کلیدهایی که خودم دارم امتحان میکنم و بعدش هم ممکنه لازم باشه با وسائل دیگه در رو باز کنم. باری، اولش شروع کرد با دسته کلیدی که ما داشتیم. یکی یکی کلیدها رو انداخت و بطور معمول اونو چرخاند. در باز نشد. بار دیگر اما اینبار کلیدها رو در جهت عکس چرخاند، کلید اول، کلید دوم، رو کلید سوم، در باز شد. من و کیو در حالی که هاج و واج مونده بودیم در یک لحظه بحد انفجار شروع کردیم به خندیدن. حالا نخند کی بخند! کلید ساز اولش فکر کرد بخاطر باز شدن در هستش که می خندیم. اما وقتی دید دیگه شورش رو در آوردیم گفت: بابا به من هم بگین چرا می خندین... خلاصه، بعداز چند دقیقه گفتیم: ما در تمام دهها بار آزمایش خودمون حتی یه بار هم این کلید رو در جهت عکس، همانطور که خودت کردی، نچرخونده بودیم! خلاصه مزد کلید ساز رو داده و باز هم به این اشتباه بزرگی که باعث شده بود شبی پر هیجان و بجای خود پر دردسر رو بگذرونیم کلی خندیدیم.

کیو یه زمانی برایم تعریف کرده بود که در سال 53 یا 54 وقتی ساواک اومد سراغش، زمانی بود که اون بعنوان خدمت سربازی، بصورت درجه دار و گروهبان یک بود. اون زمان در بهترین حالت دوران سرباز وظیفه رو همه بصورت گروهبان سوم میگذراندند که یه مرحله بالاتر از سرباز معمولی بود. اما گروهبان یک فقط کسانی میشدند که یا نمرات خیلی خوبی می گرفتند و یا کسانی بودند که بصورت شغل در ارتش کار میکردند. باری ساواکی‌ها توی پادگان کیو رو احضار و دستگیرش کرده و همانطور و با لباس نظامی از پادگان مراغه برداشته به تهران و زندان کمیته شهربانی که در اختیار ساواک بود، آوردند. پاسبان جلوی در دربرابر خود یک فرد نظامی رو دید که با دو نفر با لباس شخصی میخوان وارد زندان بشن. او در برابر کیو که درجه نظامی‌اش بالاتر بود، پا جفت کرده و احترام گذاشت! ساواکی‌ها حسابی جا خوردند! کیو میگفت: من در حالیکه حسابی ترسیده بودم، از این صحنه‌ای که پیش اومده بود، خنده‌ام گرفته و خلاصه حالم حسابی جا اومد. من هم بصورت احترام نظامی جوابش رو دادم ... ساواکی‌ها تازه متوجه شدند که باید کلاهم رو بر میداشتند! خب، دیگه خیلی دیر شده بود!

مجید که با علاقه خاصی در مورد کیو صحبت میکرد، مدام از این خاطره به آن خاطره می پرید طوری که اصلاً وقت نمی کردم درباره خاطراتی صحبت کنم که خودم هم با کیو چه در زندان و چه بیرون از آن داشتم. من و کیو یه سه ماهی با هم در زندان رشت بودیم که بعدها فهمیدم سپاه نتونست اونو شناسائی کنه و بعداز مدتی آزاد شد. البته بعدها و در جریان دستگیرهای وسیع‌تری کیو نیز بهمراه تعداد بسیار زیادی از رفقایش دستگیر شد و سالهای متمادی در زندان و زیر فشار شدید بود.

مراسم جشن سازمان در کنار گپ و پیک و یاد و خاطره، ضمناً امکانی بود تا صدای قدرتمند و زیبای خانوم صادقی رو گوش بدیم با برنامه ها و آوازهایی نیز برای رقص و بزن و بکوب. طبق معمول در مسیر برگشت به خونه هست که یاد و خاطره رفقا و دوستانی در ذهن زنده میشد که چطور میشه اونا رو پیدا کرد و چطور میشه اونائی که دیگه نیستند رو همیشه در ذهن زنده نگه داشت! خب، تاریکی شب و آوای موسیقی و سپردن خود به ریتم ثابت صدای موتور ماشین، و غرق شدن در یادهای زیبا و دلنشین دوست و رفیقی، از این شب نیز خاطره‌ای بیادماندنی میسازد.


نظرهای شما:
سلام آقا تقی
وقتی میبینم که شما دوستان جمع مشین و درباره خاطرات قدیمی خودتون صحبت میکنین و مخصوصاً بابام خیلی خوش حال میشم چون اونقدری که با بابا بودم نتونستم ازش استفاده ببرم تا اومدم بفهم کی هستش دیدم تنها خاطراتش برام مونده.
یه چیزایی در مورد گروه بانی بابا شندیده بودم اما اینجا دیگه کاملش رو شندیدم و برام خیلی جالب بود
 
ارسال یک نظر

صفحه اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?