کلَ‌گپ

۱۰/۰۲/۱۳۸۱

همانطوري كه چندي پيش پرواز 3000 در گزارش خودش از بلاگها، از سيروس، نويسنده افكار و انديشه هاي يك هوكر ايراني، خواهش كرده بود كه سعي كنند در مورد رنگ صفحه و فونت مورد استفاده خودش كاري بكنند كه بشه مطالبش رو خوند ـ فكر كنم كه نداي منسجم هم به اين نكته اشاره كرده بود،‌ الان يادم نيست ـ بهرحال هستند بعضي از دوستان كه رنگهاي تيره اي به صفحه شون ميدن كه در زمان خوندن مطالبشون به صورت آن لاين، با مشكل روبرو ميشيم. اين موضوع هرچند به ذهن نويسنده ميز هم رسيده، با اينهمه ايشون هنوز كاري نكرده اند. بد نيست به اين نكته توجه بيشتري بشه. تجسم اينكه زمينه صفحه سفيد باشه و حروف سياه، شايد سادگي بسيار خشكي داشته باشه. ميشه البته از رنگهائي هم استفاده كرد، اما نه با اون تركيبي كه پدر چشم رو در مياره. اميدم اينه كه دوستان چنين كاري رو جدي بگيرن. ـ قابل توجه اينكه خودم بخاطر اشتباه معرفي حسين درخشان در مورد تمپلت هاش، كه شماره چهار رو با شماره پنج عوضي معرفي كرده، تمپلتي رو انتخاب كرده بودم كه نوع رنگهاش همان ايرادي رو داشت كه من در بالا ازش ياد كردم. خوشبختانه با تدكر يكي از دوستان، من اونو عوض كردم.

تو همون روزائي كه سايتم رو درست كردم، روي صفحه دوم سايتم، آهنگي از لوئيس آرمسترانگ گذاشتم، با نام: چه جهان زيبائي!!!. امروز وقتي در لابلاي بلاگها داشتم وبلاگ گردي ميكردم، تا بعداً بشينم كمي بلاگم، ديدم كه شهريار عزيز، در دنياي كارتونش آهنگي بسيار ملايم و زيبا گذاشته كه فضاي مطالعه مطالب درون صفحه اش رو بسيار دلنشين كرده. اميدوارم اگه قرار بشه اين هم تبديل به پديده اي عمومي بشه، افراد بيش از اينكه سليقه شخصي خودشونو در نظر بگيرن،‌ به اون خواننده احتمالي فكر كنن كه قراره بيان تو صفحه اش رو نگاه كنن. البته در همينجا بگم كه پيش از اين هم برخي از دوستان توي بلاگشون آهنگ گذاشته بودن. مثلاً آقاي گيله مرد و يا يكي ديگه از دوستان كه الآن اسمش يادم نيست. ولي ويژگي كار شهريار در اين هست كه صداي موسيقي، در روند مطالعه تو، نه تنها تاثير تحريك كننده نميذاره، بلكه خود همچون نسيمي خنك از بغل گوش آدم ميگذره....

چندروز پيش سري زدم به اتاقهاي پال تاك. پال تاك امكاني است كه بنظر حدود يه سالي هست درست شده. خيلي از افراد و يا سازمانهاي سياسي و اجتماعي و غيره، يه اتاقي ـ كنفرانسهائي برا مباحثه مستقيم ـ توش راه انداخته و همه افراد ميتونن با دريافت يه اسم و مشخصات ثبت از پال تاك، تو اين اتاقها رفته و در بحثها و برنامه هاي مختلفي كه افراد در اونجا ميذارن، شركت و يا از آن استفاده كنند. منظورم از بيان اين مطلب بهيچ وجه تحريك تبليغ به ورود در اين سايت و از اين حرفها نيست. فقط خواستم پيش زمينه اي در اختيارتون بذارم كه من به چه اتاقي رفته بودم. در اتاق مربوط به سازمان اكثريت، بنظر كه آقاي فرخ نگهدار برنامه پرسش و پاسخ داشته و زماني كه من وارد اين اتاق شدم، ايشان ديگه در اتاق نبودند. من فقط متوجه مباحثي شدم كه در مورد حرفهاي ايشان و حرفهايي كه در اعتراض به ايشان و متعاقباً حرفهايي در رد و تائيد مخالفان ايشان زده شد. پس از آن به اتاقي ديگه وارد شدم، كه بطور هفته گي درباره مسائل زنان صحبت ميشه. اين اتاق هم مربوط به جرياني هست كه نام فمينيست هاي ايراني رو براي خودشون انتخاب كرده اند. بحث آنجا در زمينه پورنوگرافي و تاثيرات معين آن در روند تعليم و تربيت بود و مخالفين و موافقين و برخي ديگر بصورت تشريحي روي اين موضوع بحث ميكردند. بعداز اينكه اين اتاقها رو ترك كرده و شروع به قدم زدن در اتاق واقعي خودم كردم. مقايسه اي بسيار ساده منو از اين اتاقهاي كنفرانس، به همين محدوده بلاگ رسوند. اگر در آنجا يك نفر در آن واحد، چند نفر و يا چند ده گوش رو به كار ميگيره، در اينجا هم عده اي با نوشته هاي خودشون، چندين و يا چند ده چشم رو مشغول به خود ميكنه. فشردگي مباحثه و رودرويي آن در اتاقهاي كنفرانس، وضعيتي رو ايجاد ميكنه كه ميشه از روي تن صدا، ميزان خشونت و يا ملايمت گوينده رو تشخيص داد. چيزي كه در بلاگ اصلاً امكان پذير نيست. در آنجا يك مباحثه، بد يا خوب، بهرحال با بستن كامپيوتر به پايان ميرسه. ديگه نميشه آنچه رو كه در خلوت نيز به سراغ آدم مياد، روي كاغذ ريخته و روي تيغه هاش هم كمي زهر پاشيد و بطرف هدفهاي مبهم رها كرد. با همه اينها با خودم فكر ميكردم كه آيا در اين جهان پهناور كه فضا براي چهچهه همه پرندگان هست، چرا ما از آواز سايرين احساس آزردگي ميكنيم؟ چرا صوت، و صدا و نوشته و اينها، ميتونه آزار دهنده باشه و اساساً چرا اونو بعنوان يك وسيله و چاقو و بجاي خود شمشير استفاده ميكنيم؟ آيا نميشه حتي يكبارهم شده به اين نكته فكر كنيم كه چرا انسان به موجودي آزار دهنده و يا آزار ديده و آزرده تبديل ميشه و چطور ميشه كه انسان هر وسيله اي رو، بدون هيچ تفاوتي، تبديل به آلتي ميكنه كه ميشه با اون جگر كسي رو در آورد و يا كون كسي رو سوزوند؟؟؟؟ چه اونائي كه ميخوان حكومتها رو سرنگون كنند، و چه اونائي كه يكي رو ميخوان افشاء كنند. آيا همه اينها بخاطر اين نيست كه ما به كلمه و توانائي گويش خود، بيش از وجود و حيات خودمون ارزش ميديم؟ آيا واسه اين نيس كه اين شعار ملاك ماست: ”ما مي نويسيم، حرف ميزنيم، پس هستيم“ ؟؟؟؟

۰۴/۰۲/۱۳۸۱

آخر هفته گذشته سايتي رو با دشواري زياد راه انداختم ـ گفتم دشواري، بالاخص براي آدمهائي مثل ما كه مسير استفاده از تكنولوژي رو با چراغهاي تير برق محله مان شروع كرديم و با ورود يك لامپ چهل وات به اتاقمان، نور تمدن بما هم دسترسي پيدا كرد. هرچند راديوي ترانزيستوري پدربزرگم چند ساعتي در روز تمام اشتياق بازيگوشي ما رو در اعماق وجودمان مي كشت؛ تا بشينيم و به افسون غريب اين دستگاه گوش بديم ـ بهرحال براي چنين فردي ـ بقول بعضي از دوستان، ” گيل گمجي “ چون من ـ بديهياتي در ذهن امثال حامد بنائي و يا برخي ديگر از دوستان كامپيوترگرا ، عين فتح كره ماه ست ـ ميخواستم بنويسم كامپيوتر باز، گفتم شايد نويسنده عزيز پرواز 3000از دست ما شاكي بشه. چون در مطلب جديدي كه ايشون در ايران جوان باز نويسي كرده و منتشر كرده اند، استفاده ساده لوحانه از كلمه ” هم جنس باز” به جاي ” هم جنس گرا “ را مفصل توضيح داده اند. شايد افرادي مثل من، هيچ قصدي از چنين استفاده اي نداشته باشه، اما بهرحال چرخه خرافه تنها با دست موجوداتي با سوء نيت پيش نميره، بلكه ساده لوحي نيز مثل فرشي جلوي اين چرخهاست و يا لااقل هموار كننده مسير تاخت آن به جلوست ـ به سهم خود سعي ميكنم، اين واژه را به شكل درستش بكار برم. حتي در مورد كامپيوتر هم!!!. چون شايد از زاويه ديگه اي هم تداعي استفاده بازيگوشانه از كامپيوتر باشه. اگر چه در برخي موارد ميشه اين ابهام رو به چشم ديد كه نه تنها استفاده از اين دم و دستگاه، بلكه حتي نگارش در بلاگستان نيز، همچون يك بازي تازه براي بزرگسالان شده. ياد يكي از تبليغهايي مي افتم كه پدر براي بچه اش اسباب بازي خريده بود، اما اين اسباب بازي آنقدر جالب بود كه خودش ساعتها درگير بازي با اون ميشد. حتي ژاپونيها هم با همين مضمون يه فيلم كمدي درست كرده بودن كه اسمش الان يادم نمي ياد. بهرحال ما ترس خوردگان از اين موجود عجيب و غريب كه پيش رويمان قرار داره، آرام و آرام به برخي سوراخ و سنبه هاش وارد ميشيم تا سر و گوشي آب بديم كه بالاخره اينجا چه خبره. شايد هولناك تر از غار علي صدر همدان نباشه. آخه در آن سالهائي كه من اين غار رو ديدم، هنوز چيزي نبود كه امروزه مثل يه گردشگاه شكيل درش آوردند. چيزهائي رو كه من توي سايت وارد كرده ام، هنوز بعضاً ناقص هستند. البته بخاطر خستگي و كمي هم كسالت جسمي، فعلاً حالش نبود كه نواقص رو بر طرف كنم ـ حالا نه اينكه جمعيتي عظيم پشت در وايستاده اند تا مثلاً عين نان سنگك و يا لواش دو آتشه از تو تنور چيزي در بياد و اونا هم براي خريدش سرودست بشكنند؟؟؟!!!! نه بابا، ما آنقدر ها هم خام نيستيم كه خودمونو سركار بذاريم. يكي دوتايي كه با من بميرم و تو بميري، بالاخره پذيرفتن، گاهي به اين بلاگ و بلاگهاي جنبي اش سر بزنند، با ندادن نظري در مورد نوشته ها، حاليمون كردن كه اگه قراره دنيا تغييري رو هم به خودش ببينه، قطعاً بدونم كه با استفاده از نوشته هاي من يكي نخواهد بود. با اينهمه سعي كردم كه براي استفاده برخي از ترجمه ها، نه تنها فونتهاي مناسبش رو بذارم، بلكه توضيح داده ام كه اين فونتها از برنامه واژه نگار هست و صرفاً براي خواندن متنهاي نوشته شده در واژه نگار و در برنامه آكروبات سه و چهار، قابل استفاده است. من آدرس اين سايت رو در حاشيه لينكها گذاشته ام. ************ امروز بعداز مدتها سري به سايتي زدم كه مربوط به بنياد كريشنامورتي در انگلستان هست. و از اونجا به سايتي رسيدم كه در اوجاي كاليفرنيا و بطور كلي مربوط به بنياد كريشنامورتي در آمريكاست. از اونجائي كه من كماكان برخي نوشته هاي كريشنامورتي رو در يك بلاگ ديگه باز نويسي ميكنم، فكر كردم شايد بد نباشد كه اسم اين سايت رو در بلاگم بذارم. بهرحال ديدن يه سايت، و گردشي در آن شايد خالي از لطف نباشه. علت اشاره كنوني ام در ترديدي است كه از اين كار داشته ام. شايد به ذهن افرادي اين نكته تداعي بشه كه من قصد تبليغ براي اين يا آن بنياد را دارم و يا خواسته ام براي مثلاً ايده هايي بهتر تبليغ كرده باشم. آنچه كه در پي خواندن و يا شنيدن سخنان كريشنامورتي در ذهنم تداعي ميشه، روشني خردمندانه استدلالهايش هست. همين. نه خودش منادي اين نكته است كه راهي را دارد تبليغ ميكند و خواهان دنباله روي از خود هست، و نه اينكه از كسي چنين توقعي داشته. دقيقاً همين كار را انحرافي اساسي از درك عميق انسان از جايگاه خود، نظم موجود بر كليت هستي و بي نظمي كنوني در مناسبات بين انسان و محيط زيستش و آخرالامر نسبت به درك مكانيسم بحرانهاي موجود در روابط انسانها ميداند. بهرحال امروز پيش خودم به اين نتيجه رسيدم كه لينك اين سايت رو در بلاگم بذارم. ضمناً يادآور ميشوم كه اگر چنين امري نمود تبليغ و از اين قبيل قلمداد شده و اين را با سياست عمومي بلاگستان مغاير بدانند، من در اصرع وقت اونو حذف خواهم كرد. خودم از مقررات عام بلاگستان خبر زيادي ندارم. ******** امروز سري به بلاگ هوشنگ خان زدم كه ببينم ازش چه خبر؟ بهرحال بنظر ميرسه كه بلاگيست هوشنگ خان، آقاي فريدون يا مشغول به كارهاي ديگه اي هستند و يا هوشنگ خان حوصله نكردن كه به فريدون موادي برسونند. بعداز آن براي اولين بار سري به يكي از سايتهائي زدم كه ايشان در بلاگ خود معرفي كردن: كافر از آنجائي كه بهرحال زندگي مرا مجموعه اي از حوادث و مسائل و گرايشها رغم زده كه به آته ايسم و يا غير مذهبي بودن بر ميگردد، سري به اين مجموعه زدم تا نگاه آنان به مسائل رو ببينم. جدا از برخي نامها كه بهرحال زمينه ساز مكثي در كنارشان هست، نكته جالب براي من، باز خواني بخشهائي از كتاب ”توپ مرواريد” بود كه در آخرين سال قبل از انقلاب از روي يك نسخه كپي شده خوانده بودم. راستش همان احساس شيريني در من زنده شد كه از نثر روان هدايت در آن سالها در من شكل گرفته بود. من فكر ميكنم بسياري با من در اين زمينه هم عقيده باشند كه مطالبي از اين دست، شرح يك ماجراي پليسي و از اين قبيل نيست كه پايان كتاب به معني مرگ آن كتاب است. برخي نوشته ها از فراسوي زمان ميگذرند و همراه با فراز و فرودهاي ذهني افراد، شيريني هاي تازه تري را در ذهن تداعي ميكنند. همين مطلبي را كه خانم سپهري در سايتش نوشته بود، نيز بنظر ميرسه كه براي ايشان چنين حالتي را تداعي ميكرد. بهرحال خواندن نميتواند صرفاً كاري براي جمع آوري اطلاعات و از اين قبيل باشد. خواندن گاهي عين شكل دهي آن صوتي است كه نويسنده بجاي ارتعاشات فركانسي مستقيم توي گوشهايت، با استفاده از كدهاي شناخته شده كلمات روي كاغذ حك كرده. اي كاش همه ما ميتوانستيم از زبان موسيقي سر در بياريم، شايد ميشد متعاقباً كتاب ايشان رو هم بنوازيم!!!! آنگاه شايد همچون صوتي كه از ارگي در كليسائي، تمام صحن آنجا را در تسخير خود ميگرفت، صوت ايشان نيز زمينه ساز آرامش دلنشيني در جانمان ميشد. فعلاً چاره اي نيست و ما مجبور هستيم از كدهائي استفاده كنيم كه بجاي خود، به جهت سوء استفاده هاي تاريخي از آنها، عمدتاً فاقد قدرت تاثير گذاري شده و حتي ميتوان گفت كه خود زمينه ساز نابودي احساس ميگردد. اما چه كنيم كه فعلاً وسيله ديگري براي ثبت عشق روي كاغذ نداريم. و كماكان عاشق عشق هائي هستيم كه روي كاغذ ثبت مي شوند، و نه توي ني ني چشمان!!!!

۰۲/۰۲/۱۳۸۱

ديروز يكي از دوستان بمن تلفن زده و پس از چاق سلامتي هاي متعارف، اشاره اي داشت به شعري كه من از آزاده سپهري در اين بلاگ قرار داده بودم؛ با نام: من دروني من“. صحبت ما روي اين نكته متمركز بود كه آيا اساساً درون يك موجود، ميتواند دو من وجود داشته باشد؟ تاكيد دوستم اين بود كه چنين چيزي غيرممكن است و عنوان نمود كه آزاده، در واقع از زبان كسي در آن شعر سخن گفته كه هيچ ايقاني به وجود من دروني ندارد. چون اين من بيروني اوست كه دارد، آن شرائط را توصيف ميكند. در واقع امر، هر انساني ترجيح ميدهد درون خود، نمودي از يك من ايده آل ساخته و خود را با آن هماهنگ گرداند. اما اين تلاش و بحران عدم انطباق از مجموعه اي تاثير ميگيرد كه نه تنها امري دروني، بلكه بجاي خود امري بيروني نيز ميباشد. اگر چه من نكته خاصي نسبت به نظر دوستم نداشتم، اما به اين نكته اشاره كردم كه بهرحال در اينجا با بيننده اي طرف هستيم كه كشش اين تمايل را در خود حس ميكند. دوستم وسط حرفم دويده و گفت: اگه آزاده ميگفت: من بيروني ام يك زن است، من بيروني ام مليت دارد.... غيره، آنگاه من ميگفتم كه اين نگاه، نگاهي است فاقد مليت و جنسيت و امثالهم. زيرا او ميتواند نچسپ بودن تمامي اين زائده هاي داده شده توسط تاثيرات شكل گيري تاريخي شعور انساني را در خود حس كند. درست همانند مطلبي كه در قاصدك آن زمانها نيز به چاپ رسانده بود كه: ” زن، زن بدنيا نمي آيد، در جامعه زن ميشود.“ در واقع بيننده اين شعر، موجود زنده اي است كه صرفا’ آن من دروني را تصور ميكند. اشاره مجددم باز به اين نكته بوده كه همين ديدن چنين فاصله بين من آرزوئي و من واقعي، نكته ويژه اين شعر است. البته اين نكته را به دوستم تاكيد كردم كه براي من نوشته، صوت و امثالهم بخش بسيار ناچيزي از موجوديت، موجودي است كه خود در هر لحظه و هر حركت، تغيير ميكند و حالاتي او او مي بيني كه نميتوان هيچ جنسيت و هويت معيني را برايش رغم زد. و لذا نميتوان يك اشاره را يك آيه قلمداد كرد. بعداز تلفن دوستم، كماكان به اين نكته فكر ميكردم. از آنجائيكه چند روزي بود كه نوشته هاي بلاگها را نخوانده بودم، سري به آنجا زده و در لابلاي آنها به سراغ بلاگ پرواز3000 رفتم. جالب اينجاست كه اينبار، مبحث ” من موجود و من دروني“، به ” ماي موجود و ماي آرزوئي “ فراروئيد. اينبار نيز جايگزيني ” ماي “ موجود با “ ماي “ مورد علاقه آرزو شد، با شعري كه فرهاد آنرا خوانده. مشكل قضيه در اين است كه چرا انسان از آني كه عملاً موجود هست، و آني كه هست راضي نيست. چرا من آرزوئي در مد نظر قرار ميگيرد؟ براستي، اين من آرزوئي را، كدام ” من “ ديگري آرزو ميكند؟ مثلاً ما در ورطه ملي گرائي ها غوطه ور هستيم. در عين حال بي مليتي را آرزو ميكنيم. ” من “ واقعي ” من “ ، آغشته به سموم ملي گرائي است. حال همين من، درون خود تصوري را خلق ميكند. و براي خلق اين تصور، همه آنچيزهائي را كه خود بد ميداند، از آن شمايل و آن تصوير ميزدايد. با خلق آن ” من “، ابتدا به ساكن موجوديت واقعي ما بي ارزش قلمداد ميشود، ثانيا زندگي فعلي تلاشي ميشود براي رسيدن به آن من. آيا براي اينكار، بهتر نيست، بجاي شكل دادن آن تصور، مستقيماً دست به عمل بزنيم؟ يعني اگه ملي گرائي بد است، پس ديگر ملي گرا نباش. همين. هيچ احتياجي نيست، در عمل ملي گرا بود، اما درون خود آرزوي عدم پاي بندي به ملي گرائي را داشت. وقتي عميقاً به ضمائري همچون من، ما و امثالهم نگاه كنيم، ميتوان متوجه شد كه هيچ موجوديت قائم به ذاتي نميتواند در اين هستي بهم پيوسته و در اين وجود يكپارچه حيات، موجود باشد. لذا، تلاش براي حل معضلي بين من واقعي و من آرزوئي و يا ايجاد تصاوير ذهني همچون ما شدن ـ و در همين رابطه آرزومند مائي سالمتر ـ بودن، كماكان انسان را از نگاهي عميق به وجود دور ميگرداند. در واقع شايد اين حرف سهراب سپهري را بايد مجدداً تاكيد كرد كه: ” ... واژه را بايد زير باران برد، واژه را بايد شست... “ درواقع هيچ چيز خاصي در ميان نيست، جز اينكه انسان يكي از اشكال بروز وجود و موجوديت هستي ميباشد. وجودي كه فقط يكي است و يگانه.

۲۷/۰۱/۱۳۸۱

چند سال پيش درست در همين حدود از روزهاي سال بود كه اطلاع يافتم يكي از نامهاي آشنا ـ ميخواستم بنويسم، يكي از ياران، اما احساسم بمن ميگويد كه اين لغت نشانه نوعي همدلي رفتاري، كرداري و انديشه اي است. و من با اون فرد بيشتر از اينكه داراي چنين ساختاري از مناسبات بوده باشم، بيشتر همانند سربازاني از يك گروهان و يا حتي يك پادگان رابطه داشتيم. ساختاري كه در آن هر فرد داراي فرديت خاص خودش بوده و شايد در رفتار و منش، در مجموعه هاي متفاوتي بگنجد. بهرحال ما هردو در دوره اي از گذران زندگي خود، به جرياني سياسي بند شده بوديم و فكر ميكرديم كه با هم و در كنار هم داريم كاري را پيش ميبريم. ـ بهرحال اين نام آشنا، و اين موجود خودش را كشت. در آن روز و در آن ساعات اوليه اي كه از اين خبر اطلاع يافتم، بهيچ وجه نميتوانستم از انديشيدن به او و كاري كه كرده و حادثه اي كه شكل گرفته، خارج شوم. بهتر ديدم كه نامه اي برايش بنويسم. آخه نوشتن نامه براي يك فرد مرده بسيار راحت تر از نوشتن نامه براي زنده گان است. چون زنده گان، براحتي نويسنده نامه را جر ميدهند تا نوشته را. اما مرده نه قصد جان نوشته ميكند و نه نويسنده. با اينهمه وقتي داشتم اين نامه را مي نوشتم، بهيچ وجه به اين نكته فكر نميكردم كه اگه اون بخواد بمن جواب بده، چه حالتي اتفاق خواهد افتاد. بعدها جوابي هم به ذهنم وارد شد. اينكه او درشكل گيري ايده جوابيه خود در ذهن من دخيل بوده يا نه، مشكل من نيست. چون مگر همين خودكشي اون، خودش پيامي نبود كه نه تنها ذهن مرا، بلكه ذهن بسياري ديگر را تحت الشعاع خود قرار داد؟ مگه كار او نتوانست حتي در روند زندگي برخي ديگر از انسانها كه با عناويني همچون همسر و فرزندان و بستگان، با او در ارتباط بودند، تاثير گذار باشد؟ عملي بعنوان خودكشي، چيزي است كه در بسياري مواقع به ذهن خطور ميكند. نه در شكل از بين بردن جسم خود، كه حتي كشتن يك تصميم، و بسياري موضوعات ديگر كه بمثابه تصاميم روزمره باهاش روبرو هستيم. بهرحال ماحصل آن نامه و جوابيه ي دوستم، نوشته اي شده كه قصد دارم با بازبيني مجدد در بخش نوشتارهاي داستاني ” ديده ور “ آنرا وارد كنم. اين باز نگري خود نيز تحت تاثير اشاره اي ويژه بوده كه يكي از ياران ـ با مصداقي بسيار نزديك به آنچه كه اين لغت ميتواند معني داشته باشد ـ بمن داشته. نوشته هايم بيشتر مثل روايت هائي است كه انگار ميبايد تمامي اجزاي استدلال را در آن وارد نمود. من اهل مقايسه نيستم ـ شايد بهتر است بگويم كه مايلم اينطور باشم. ـ اما وقتي ميبينم كه چگونه يكي قلم موئي به نازكي يك مو بدست گرفته و تمامي تصاويري كه به ذهنش خطور ميكند، را با ظرافت رنگ آميزي ميكند و نور را ميشكافد تا بتواند تصاوير را به متناسب ترين رنگ مزين كند، و چگونه خورشيد خود بر آن تصاوير مي تابد و آنها را به همان رنگي نشان ميدهد كه بايد باشند، آنگاه ديگه قالب تهي ميكنم و دلم ميخواهد پاره كنم همه اين رواياتي را كه بيشتر مثل فيلم هاي هندي مي ماند كه كارگردانهايش، حتي فرصت نميدهند كه آدم هنرپيشه هاي ” بدمعاش “ را از هنرپيشه هاي خوب تفكيك كند. و يا سعي ميكنند درست در لحظه شكل گيري يك سوال، جوابش را همان لحظه در اختيارت بگذارند. بهرحال اين اعتراف هنوز قدرتش آنقدر نيست تا به لذت نگارش اين نوشته ها بچربد. من اينها را مي نويسم، چون ميدانم كه براي غلبه بر آن ضعف، نميتوان به دخالت هدف مندانه دست زد. بگذار تصاوير خودشان فكري به حال خودشان بكنند. ضمناً وقتي لذت نوشتن مطرح هست، ترجيح ميدهم، فعلاً به لذتي كه احياناً خوانندگان خواهند برد يا نه، فكر نكنم. چون وقتي به ملاحظه كاري فكر ميكنم، ميدانم كه تنها ثمره اي كه بجاي ميماند بزدلي خواهد بود. از سوي ديگر، نوشته هايي كه ميتوانند جر بخورند، چرا ميبايد آنرا به احتمال جر خوردن خودم بند كنم؟ لذا در اولين فرصتي كه يكي به آن نوشته ها ايرادي بگيرد، من اونو جر داده و دنياي ادبيات!! را از شر چرنديات خودم نجات ميدهم. البته كماكان ناگفته نگذارم كه حرف آن يار، در بسياري لحظات تنهائي با من هست و ميدانم كه پيامش خردمندانه است.

۲۵/۰۱/۱۳۸۱

چند روز پيش، وقتي داشتم سايت دريچه را نگاه ميكردم، با شعري از آزاده سپهري نويسنده بلاگ پرواز 3000 روبرو شدم كه چندين سال پيشتر از اين سروده بود. نگاه موشكافانه اش به معضلي كه بسياري از انسانها با آن درگير هستند، تاثير بي نظيري روي من گذاشت. ميخواستم از او براي منتقل كردن اين شعر به بلاگ خودم، اجازه بگيرم. چون متوجه شدم كه در سايت خودش به نام ايران جوان نيز اين شعر را منتقل نكرده. با اينهمه من فعلاً بدون اجازه اش اين شعر را منتقل ميكنم، اگه اعتراض كرد، آنرا بر ميدارم. فكر ميكنم، همان يكي دو نفري كه احتمالا بلاگ مرا مي بينند، شايد به همان اندازه از اين نگاه لذت ببرند كه من برده ام. من درونیِ من منِ درونيِ من نه نام دارد نه جنسيت نه سن و سالي مشخص نه مليت و نه حتا ميداند از كدام شهر آمده است. منِ درونيِ من نه فرزند است نه مادر نه خواهر نه همسر است نه دوست نه رفيق. منِ درونيِ من مرا باور ندارد و هر صبح كه از خواب برميخيزد مرا از ياد برده و بازنميشناسد. منِ درونيِ من آنگاه كه مستم هوشيار است و آنگاه كه هوشيارم در خواب. آنگاه كه گوشه ميگزينم جمع را ميخواهد و آنگاه كه در جمعم هوسِ گوشه دارد. آنگاه كه ميخندم ميگريد آنگاه كه فرياد ميزنم ميخندد و آنگاه كه ميگريم ميميرد. منِ درونيِ من با من سرِ جنگ دارد و راحتم نميگذارد. آنگاه كه ميخواهم بيتفاوت باشم برآشفته ميشود و آنگاه كه ميخواهم سكوت كنم به صدا درميآيد. منِ درونيِ من مرا دگرگونه ميخواهد. آزاده سپهری تابستان 1996

من در يك مجموعه مسكوني زندگي ميكنم. در محوطه بيروني اين مجموعه، درختان و علفزاري نيز در اين زندگي با من و ساكنين اين مجموعه سهيم هستند. تغييراتي كه عموماً در اين سير و سلوك زندگي پيش ميرود، اينطور هست كه برخي از ساكنان مجموعه، جايشان را با برخي ديگر عوض ميكنند. با اينهمه درختان محوطه ما، هرسال چند مترمكعب بر حجم خود افزوده و فضاي بزرگتري را بخود اختصاص ميدهند. حتي نسبت به سابق، برخي از آنان فضاي ديد مرا نيز پوشانده اند وليكن، فكر ميكنم، شايد از حسوديشان باشد و دلشان ميخواهد توجه مرا به زيبائي خود جلب كنند! بالاترين شاخه يكي از اين درختان در اشغال يك جفت كلاغ قرار دارد، كه ساعاتي از روز را روي آن سپري ميكنند و تا شعاع پنجاه متري در عرض و طول و ارتفاع را زير شديدترين كنترل ديدگانشان دارند. پيشتر از اينها فكر ميكردم كه آنها فقط با پرندگان ديگر بر سر اين فضاي مورد نظر دعوا دارند. چون هر كبوتر، قمري، مرغ مينا و يا حتي گنجشكي كه در اين محدوده روي شاخه اي مي نشست، صداي اعتراض اين كلاغها در ميآمد. و ميتوانستي ميزان عصبيت آنها را حتي از چگونگي شكل گيري صدايشان متوجه شوي كه انگار دارند حنجره شان را مي درند. اما روزي كه گربه ي نوجواني كه انگار دارد اولين بهارش را ميگذراند و به هواي چرخشي و گردشي به پاي همان درختي رسيده بود كه مقر حكومتي اين كلاغان بود، به ناگاه احساس كردم كه انگار اين كلاغها از خود بيخود شده اند. آنها به پاي درخت آمده و به نوبت و از جهات گوناگون شروع به حمله به آن گربه تازه كار و نا آشنا به بازيهاي زمانه كردند. بيش از اينكه گربه بخواهد از خود دفاع كرده و يا دست به كاري بزند، بيچاره هاج و واج مانده بود. انگار در ضمير ناخودآگاهش، هيچ نشاني از چنين نوع دشمني نبوده. با اينهمه او با هوشياري تمام، و در حاليكه بخش انتهائي دمش مدام ميجنبيد، همزمان حركات هر دو آنان را زير نظر داشت. و امواج نگاهش آنچنان تيز و هوشيارانه بود كه كلاغها جرئت نيمكردند بيش از يك متر به او نزديك شوند. با سروصداي كلاغها، و انگار كه پيامهائي نيز همراه آن به گوش كلاغان ديگري نيز رسيده بود، سايريني نيز به آنها پيوستند. حال حدود بيش از ده دوازده كلاغ روي درخت بودند و بنوبت و از شاخه اي به شاخه ديگر، حلقه محاصره را براي گربه تنگ تر كردند. گربه كه كماكان با هوشياري به همه اعمال آنها خيره شده بود، سعي ميكرد كه هيچ واكنشي نشان ندهد. ضربان قلبش را ميتوانستم بشنوم. حركت سريعتر دمش، و بالاو پايين آمدن سينه اش، از همين فاصله نيز براحتي ديده ميشد. بناگاه در واكنشي غيرمنتظره، پا بفرار گذاشته و صحنه را ترك كرد. انگار محاسباتش به او حكم كرده بود كه بي جهت بيگدار به آب نزند. در فاصله اي دورتر از اين محوطه، حدود تقريبي سيصد متر باغي هست كه در آن يك مقبره شخصي بسيار قديمي قرار دارد. در اين باغ درختاني بسيار بلند و با شاخ و بالي در هم فرورفته قرار دارند. سرشاخه هاي بالائي اين درختان، محل استراحت شبانه حدود بيش از 200 تا 300 كلاغ ميباشد. همه آنها كه در طي روز در محوطه بسيار بزرگي پخش و پلا هستند، به خوابگاه خود برگشته و در حين ترو تميز كردن بالهايشان، آنقدر سروصدا ايجاد ميكنند كه انگار دارند تمام مسائل جهان را حل ميكنند. هركدام آنها احتمالاً از شاهكارهاي روزانه و اعمالش ميگويد و از اين مجموعه سرو صدائي ايجاد ميشود كه تا ساعتها تنها موسيقي يكنواخت موجود در فضاي بيرون بالكن خانه ام هست. از تغييرات ديگري كه در فضاي بيرون خانه ام اتفاق مي افتد، يكي ديگر فتح فضا توسط دست انسان است. ساليان پيشتر از اين، تنها نشان بيروني در اين فضا، تپه اي بود سرسبز كه در آن مواردي بسيار نادر، چند تائي گاو را ول ميكردند تا به چرائي تنبلانه مشغول شوند. و در وقت غروب مي ديدي سگاني را كه همراه با فرزندان صاحاب خود، به بازيگوشي و جست و خيزهاي شاد و شنگول مشغولند. صداي بسيار شوخي كه از آنان بگوش ميرسد نشان ميدهد كه آنها مملو از اشتياق بازيگوشي اند. و بچه ها نيز همپاي آنان دنبال توپ و يا چوبي ميدوند كه مادر يا پدر به سويي پرتاپ كرده. حال در اين مكان چند رديف آپارتمان دارد به آرامي ميرويد. وقتي به ظرفيت فضا فكر ميكنم، احساس ميكنم كه در آن براي همه چيز و همه نوع حركت و پرواز جاي هست. و وقتي سرم را بالا ميگيرم، مي بينم كه فشردگي فضاست كه تا بينهايت ادامه دارد. تنها زماني ميتواني اين حجم را دريابي كه به اندازه وزن حجم وجود خود، از وزن خود بكاهي تا بتواني از ”خود“ بدر آيي. آنگاه سبكباري تو را فضا با جذب تو بسوي خود پاسخ ميدهد. و تو همراه آن پيش خواهي رفت. تنها كلاغاني كه دست از پرواز ميكشند، به سروصدا روي مي آورند و بدينسان به سكوت حمله ميرند.

يه وقتي در كلاس زبان و در يكي از درسها صحبتي بود در مورد خطاي ديد و چگونگي نگاه به برخي طرحها. در آنجا طرحي را قرار داده بودند كه در نگاه اول پيره زني را ميديدي كه يه روسري به سر دارد. وليكن همزمان ديگران همان طرح را بصورت نيمرخ دختري ميديدند با شالي در گردن. تلاش براي ديدن همزمان هردو نماي اين طرح، بسيار دشوار بود. اگر ميخواستي طرح دوم را ببيني، هيچ راهي نداشتي، جز اينكه ديده قبلي خود را ناديده بگيري. اما اين كار آنچنان هم ساده پيش نمي رفت. چرا كه در هربار نگاه، كماكان به چهره و زواياي وجود همان پيره زن روبرو ميشدي. ديدن كار ساده اي نيست. آنچه كه ساده پيش ميرود، باوري است كه به اولين نگاهمان شكل ميگيرد. پس از اولين تاثيراتي كه از يك طرح در ذهن تو باقي ميماند، آنگاه نگاه هاي بعدي، همواره از دريچه نگاه اول پيش ميرود. اين متدي شده كه انگار در تمامي عرصه هاي زندگي ما جاي گرفته است. ما به روابطمان، به دوستانمان، به پيرامونمان، به نوشته، به طرح به همه آن چيزهائي كه به نگاه و يا نگرش و بينش ربط پيدا ميكند، نگاهي يكبار مصرف داريم. در همين راستاست كه موجودات و بطور كلي وجود برايمان، نمايش چيزي ثابت است كه تنها در چارچوب حركت زماني و مكاني و در بطن خود بصورت استمرار در يك شكل معني پيدا ميكند. و ما تلاش ميكنيم تا براي هركدام از نگاههايمان تاريخچه اي بسازيم. در همين راستاست كه بطور مثال آنچه كه در نگاه اول و يا نگاههاي بعدي من از نوشته اي، شكل ميگيرد، همواره متاثر از همان تاثير اوليه اي است كه از آن نوشته داشته ام. حال آنكه وقتي به آن پانوراما نگاه ميكنم، با خود ميگويم: آيا نگاه من، در افسون و اسارت درخشش تنها يكي از تصاوير موجود در اين پانوراما نبوده است؟ از سوي ديگر به خودم ميگويم: آخه اين چه دردي است كه آدميزاد با آن درگير شده كه انگار ميبايد همه چيز را با كلمه تفسير كرده و توضيح دهد. حتي در مورد برخي امورات كه بجاي خود حكايت از مكانيسمي فراتر از آگاهي متعارف دارد؛ آيا ميتوان با همان ابزاري آنرا تفسير كرد كه مورد استفاده آگاهي متعارف است؟ بعضي وقتها فكر ميكنم چه كار دشواري است كه بخواهيم اقيانوسي را در يك طشت بگنجانيم.

۲۲/۰۱/۱۳۸۱

روزي كه زنداني شدم، با حدود بيش از 130 نفر، ما رو به بازداشتگاهي منتقل كرده بودند كه تشكيل شده بود، از چهارتا اتاق و يه آبدار خونه. دوتا دوش و چهار تا دستشوئي. اين عده رو در چهارتا اتاق و آبدارخونه تقسيم كردند. تو اتاق ما 28 نفر رو جاي دادند. يه اتاقي به ابعاد سه و نيم در چهار متر با سه متر ارتفاع. توي اين اتاق سه تا تخت سه طبقه بود كه در واقع ميتونستيم 9 نفر رو روش جا بديم. البته ما به بچه ها قبولانديم كه بايد دونفره و در جهات مختلف بخوابند. و عموماً بچه هاي درشت اندام رو رو تخت ميخوابونديم. روز اول، واسه اينكه از ما زهر چشم بگيرن، در اتاقها رو هم بسته بودند. و البته روز بعد، ديگه در ها رو باز گذاشتند. اينكه ما در آن مجموعه چه كار كرديم و چگونه روزگار رو سپري ميكرديم، بماند. بالاخره هركس در يه گوشه اي و متناسب با شرائطي كه باهاش در گير ميشه، خودشو تطبيق داده و زندگي ميكنه. اما نكته اي كه منو به ياد آن دوره از زندگي ام انداخت، يادآوري آقاي قاسمي بود در مورد اينكه دنياي بلاگ نويسي را به همان اندازه اي ببينيم كه در واقعيت هست. نه چيزي بيشتر. در آن روزها، انگار كه ما دنيائي كار داشتيم. چه از سازماندهي امر نظافت، و چه برنامه هائي كه ميبايد در مورد استفاده از حمام و اينها تنظيم ميكرديم. حتي تنظيم برنامه بگونه اي بوده كه مسئله غسل كردن احتمالي براي بچه هاي مجاهد هم در برنامه ريزي وارد شده بود... خلاصه اينكه براي خودمون مقسم غذا، برنامه هاي مطالعاتي، روابط مخفي با بيرون، روابط عمومي با ملاقاتيها، ليست نيازمنديهاي عمومي، ورزش، بازي ... و خلاصه همه چيز رو سازماندهي كرده بوديم. انگار تمام دنيا در يه طرف قرار گرفته بود و ما 130 نفر، يه طرف. وقتي پس از حدود دو ماه، عده اي را آزاد كردند، از اتاق ما حدود 16 نفر در ليست آزاد شده ها بود. مانده بوديم 12 نفر توي يه اتاق... احساس دلتنگي و تنهائي ميكرديم. فكرش را بكنيد! دوازده نفر در يك اتاق و احساس تنهائي و دلتنگي!!! وسط سقف اين اتاق، گنبدي شيشه اي درست مثل حمام هاي عمومي درست كرده بودند كه تشكيل شده بود از پنجره هائي بسيار كوچك در قطع بيست در بيست. تمامي شيشه هاي اين پنجره ها مشبك بودند و عملاً نميشد چيزي از بيرون را تشخيص داد. تنها يكي از اين شيشه ها كه پنجره اش در حالت عمود بر سقف قرار داشت، شكسته بود ـ و شايد آنرا از بيرون ساختمان باز گذاشته بودند تا هواي اتاق عوض شود. گاه گاهي فرصتي كه بدست مي آمد و احياناً سايرين در گير خواندن نشرياتي بودند كه از بيرون بطور مخفيانه به دستمان ميرسيد، بالاي تخت سوم مي نشستم و از اين دريچه به آسمان نگاه ميكردم. در يكي از روزها متوجه كبوتري شدم كه انگار با دستي نامرئي درست در همان محلي دور ميزند كه محدوده پنجره باز بالاي سرم، در آسمان شكل داده بود. وقتي به پرواز خيالم ميدان دادم، خودم را به كبوتر رساندم و از آن بالا به اين ساختماني نگاه كردم كه خود درونش نشسته ام. با همه آن افرادي كه در اين مجموعه قرار دارند و تمامي مسائلي كه روزانه با آنها درگير هستيم. از مباحثات سياسي گرفته تا فلان رفتار و بهمان گفته و فلان درگيري و خلاصه اينجور مسائل... از همان بالا، با كبوتر اوج گرفتم، بالاتر رفتم و آنگاه ديدم كه اين ساختمان در يكي از محله هاي رشت قرار دارد، بعدش متوجه شدم كه شهر رشت زير پايم هست، وقتي به كبوتر نگاه كردم، متوجه شدم كه هنوز خسته نشده. پس بازهم اوج گرفتيم و اينبار تمام استان گيلان و سپس سرزميني با نام ايران زير پايمان قرار گرفت. كبوتر كه انگار قصد داشت جانش را در اين بازي بگذارد، پذيرفت كه باز هم بالاتر برويم . ما كماكان بالاتر رفتيم. تا آنجائيكه ديگر كره زمين مثل يه توپ زير پايمان بود. در آنجا مكث كرديم و نفسي هم تازه. از آن بالا به پرواز خيالم ميدان دادم تا به آرامي پايين بيايد، و به آن آدمي بنگرد كه بر روي تختي در اتاقي در كنار 12 نفر ديگر قرار گرفته و با حدود 50 نفر در يك بند زندگي ميكند. با دنيائي از معضلات و مشكلات كه انگار پاياني بر آنها متصور نتوان شد. ناگهان خنده اي تمام صورتم را پوشاند. ديگر كبوتر از صحنه دور شده بود. اما من مانده بودم روي تخت. و خنده اي كه بر چهره ام باقي ماند. روزهاي ديگر هم به سراغ آن مكان رفتم و آن دريچه مرا به كبوتر و آزاد شدن از خود و آن بند پيوند ميداد. گاهي كبوتر را ميديدم. و او براساس قراردادي نانوشته، فقط در همان محدوده پرواز ميكرد.

۲۰/۰۱/۱۳۸۱

روزگاري نه چندان دور، در مسكو با چندتا از دوستان براي ديدن تابلوي نقاشي اي به سبك پانوراما رفتم. اصلا نام آن محل نيز پانوراما ناميده ميشد. طرح مربوطه تابلوئي بود از صحنه جنگ واترلو كه در سالني مدور و كروي قرار داشت. اين نقاشي از بالاي سرت شروع ميشد و تا زير پايت ادامه داشت. آنچه كه آخرين قسمتهاي نقاشي را تكميل ميكرد، تبديل نقاشي به دكوري بود كه دقيقا از مواد واقعي درست ميشد. از خاك و علف گرفته تا كلاه خودي و يا تفنگي كه در گوشه اي افتاده بود. با نگاه به اين تصوير، تو تمامي گستره درگيري انسانها را مي ديدي و هيچ خار و خاشاكي نيز از نظر دور نبود. وقتي يكبار ديگر، اجزاء مختلف رمان چهل پله تا... از آقاي قاسمي را بهم دوخته و در يك مجموعه پيش رويم قرار دادم، احساس كردم كه با پانورامائي كامل روبرو هستم. من اجزائ اين رمان را نه هرروز، بلكه هرزماني كه به اينتر نت وارد ميشدم، دنبال ميكردم. اما از آن تيپ خواننده هائي هستم كه فكر ميكنم، تمام صحنه ميبايد پيش رويم باشد و من در عين اينكه كليت آن تصوير را با خود دارم، به بندبند گره هاي شال هلنا نيز بتوانم نگاه كنم. دلم ميخواهد آن زماني كه گره اي باز ميشود، تداوم رشته هايش را تا بي نهايت بالاي سر، دنبال كنم. بيماري است ديگه، چه ميشه كرد؟ آري، نيمه شب بود كه من اين رمان را در برابرم قرار دادم. در لابلاي ديوارهايي كه من زندگي ميكنم، سكوت تنها حاكم صحنه بود. همه اشيائ و موجودات ساكن در خانه ام، پذيرفتند كه سكوت اختيار كنند. تنها صداي بسيار يكنواختي بگوش ميرسيد كه از موتور درايور كامپيوترم بيرون ميزد. و اما سكوت پذيرفت كه اين صدا را نيز در مجموعه خود بگنجاند. صداي ديگري نيز در ميان بود. صدايي كه از درونم اينبار ناله هائي و گاهاً فريادهايي سر ميداد و آنرا با قدرت تمام به سوي سلولهاي نگهبان در مغزم پرت ميكرد. جنگ واقعي آنگاه آغاز شد كه تصاوير رمان آرام آرام ميداني براي حضور پيدا كردند. حتي سلولهائي كه فرياد ميزدند نيز، به بينندگاني بي صدا تبديل شدند تا جادوي ميليونها تصوير رمان، ساحري آغاز كنند. و اما از رمان بگويم: در برابرم انساني قرار گرفت كه خود را و درونش را به سودائي سپرد كه در گوشه هاي پنهان وجودش، صوتي بسيار دلنشين را شكل داده بود، تا او با هرقدمي كه بر ميدارد، آن صدا و شيريني دلپذيرش را براي خود شنواتر كند. اگر ميخواهي ميزبان شفاف آن صوت باشي، بتراش. بتراش همه آن زائده هائي را كه زمانه به درون تو همچون بلورهاي نمكين وارد كرده. بساب، و روغن جلا برداشته و آنرا جلا بده. سه تار جادوئي در توست، تا نخواهي آنرا، خودش بدستت نمي آيد. بايد از زمين و زمان ببري تا به آن صوت داوودي درون خود ميدان دهي. او ميبرد، حتي انگشتش را، اما ميداند كه چه گام بزرگي برداشته. تمام هم و غم انساني پيش روي تو در اين است كه آيا تراشه هاي مربوطه را درست و مناسب از سه تار جدا ميكني؟ همه نمودهاي جدا شده از سه تار مربوطه، غمي در دل و دردي در جان دارند. هيچكدام آنها نيز نه مقصرند و نه مظلوم. اما تا نبري آنها را، نميتواني با چشماني شفاف، سرريز نور را در ديدگانت بچشي. چه آن تراشه پروين باشد كه در كلاسيك ترين شكل قابل طرح براي خودكشي، به ابديت زندگي با رود و ماهيان مي پيوندد، و يا آنچه كه پدر زير خاك دفن كرده. تمامي صحنه هاي اين مجموعه كه پيش رويم هستند، در بي زماني بي نظيري قرار دارند و تو ميتواني براحتي در لابلاي تصاوير بلغزي، بي آنكه زمانه بتواند كمتري نشانه اي از خود بجاي بگذارد. حتي در لابلاي تصاوير نيز، كمترين نمودي از گسسته گي نيست. و آنگاه كه تمامي چرك و بلور و غيره، از برابر چشمان زدوده ميشوند، ديگه فاصله اي بين سه تار و اين وجود نيست. ديگر سودائي در سر نيست، چون خود آن سه تار جادوئي هستي. تو حتي در برداشتن اين بلورها، حس خود را از بين نمي بري. ميداني كه رخوتي در كار است، اما با مقار جراح فرانسوي، همراهي ميكني و مي بيني كه حتي سنگي كه در آسمان روبروي پروين به بي زماني متصل شده نيز، بايد كنار زده شود. حتي (غ) و يا شين و خلاصه همه آنها را بايد كنار زد. يادها هستند كه همانند بلورهايي جامانده در ديدگان، دارند دور ميشوند. روي اين پله ها، همه چيز بود. تمامي اموراتي كه تو را به روال روزمره متصل ميكرد. اما اين سودا، تنها گوهري است كه ميبايد ميدان يابد. حتي اگر در اين راه، تمام اعضاي فاميل و برادران پروين نيز از پس مه بيرون آيند و راه بر تو ببندند. حتي اگر زيبائي و خوش چهره گي آن جوان عرب نيز در برابرت باشد. حتي اگر در اين راه همه به تو و فكر تو و بدن تو نظر داشته باشند. اين راه را بايد رفت. اصلا اين آن سوداست كه تو را با خود ميبرد. آن سه تار است كه در بطن درخت توت جان تو دارد بي تابي ميكند تا او را از تمامي اثرات زائد وجودش برهاني. و آنگاه كه از مونپارناس بدر مي آيي، هيچ تفاوتي بين بيرون و درون نيست. حتي زماني كه به راننده ميگويي، مونپارناس!... آري، گره هاي بافته شده شال هلنا، ميبايد باز شوند تا شال از سر ديگر خود بافته شود. هلنا زندگي را در صندوقچه اي گذاشته بود ـ مگر همه اين كار را نميكنند؟ ـ و آنرا بدست او ميدهد تا باز هم اين شال با همان قانون بافته شود. تنها آخرين گره هائي كه بر شال هست، تنها آخرين طرحهاي شال، كه حال ديگر كركي هم بر رشته هايش نمانده، در برابر چشمان قرار دارند. نكته اي نيز ذهنم را سخت به خودش مشغول كرده. نميدانم چرا در راه زدودن اين بلورها از ديدگان، منطق گراي فرانسوي در برابرت قرار ميگيرد؟ و چرا لباس آبي او كه نشان و نمود نشاط انگيزي بوده، حال به رنگ خاكستري مبدل شده. اما اين نكته نيز همراه با آن به ذهنم مي آيد كه جراحاني كه قصد گشودن ديدگان ديگران دارند، تنها از ابزار و آلات استفاده ميكنند. آنان هيچ گاه بدون چنين ابزاري نبوده اند. ديدگان تمام دنيا را با گلوله و آتش ميخواهند بگشايند. و آنگاه با احترامات بسيار، و مودبانه، پانسمان را از برابر ديدگانت كنار ميزنند. تنها چيزي را كه آنان نميدانند اين است كه اين تو بودي كه ديده بر خورشيد گشودي. نميدانم، اگه بار ديگر اين نوشته را بخوانم چه واكنشي نشان خواهم داد. آيا بهتر نبود فقط قهقهه اي از شوق سر ميدادم؟

۱۶/۰۱/۱۳۸۱

تمام ديشب رو از درد به خودم پيچيدم. خودم هم نميدونم چه ام هست. امروز بايد برم دكتر تا اون به من بگه كه من چمه!!!! دنياي عجيبيه نه؟ من بايد بهش بگم چمه، بعد اون تشخيص بده كه اين علائم به چي ربط دارن. و چه كم و كسري در اينجا هست. بهرحال، اينهم لطف زندگي روزمره است. همانطور كه گردش ديروز اكبر سردوزامي ميتونست بطور كامل حال و هواي اونو آنقدر زيبا كنه. راستش من هم در حين خوندن نوشته اش، عليرغم اينكه دردم منو مدام به روي زمين مي آورد و روي همين صندلي مي نشوند، با اينهمه من نيز تو خيابونهاي دانمارك - البته خودم بيشتر دلم ميخواست كه كپنهاك باشه، چون دلم لك زده تو هواي آزاد تا كنار پري دريائي برم و به مردم شاد و خوشحال نگاه كنم. ـ با اكبر بودم و داشتم به آن چيزهائي كه اون نگاه ميكرد، نگاه ميكردم. بگذريم. صبح كه ديگه پذيرفتم، نبايد روي تخت خودم رو سركار بذارم، رفتم روي بالكن خونه ام. تا جذب آرام آرام روز رو در پهنه آسمان نظاره كنم. همينطور كه نور با پيشگامي شعاعهايي داشت، شب را پس ميزد، و يا بهتره بگم كه شب، محل ماموريتش رو داشت به روز تحويل ميداد، متوجه شدم كه برگهاي درختي كه حالا ديگه شاخه هاش تا نزديك بالكن من رسيده كه در طبقه ششم قرار داره، يك قدم ديگه پيشرفت كرده و از حالت اوليه و غنچه اي خود در اومدن. تصور اينكه هزاران كودك در يك لحظه بدنيا بيايند، ميتواند اوج شگفتگي طبيعت باشه. و اين زيبائي من چنان بخودش مشغول كرد كه اصلا نفهميدم چه بر سر تعويض ماموريت بين نور و تاريكي آمده. در ميان شاخه هاي درخت، كه هنوز لخت و سبكبار بنظر ميرسند، بسته اي بادام زميني رو ديدم كه در يك تور باريك قرار گرفته و روي يكي از شاخه ها آويزان شده. ميتوانم حدس بزنم كه پيرمرد همسايه طبقه پايين خانه ام اينكار رو كرده. اون عليرغم اينكه چندتائي لانه براي گنجشكان توي بالكنش نصب كرده، اما براي گنجشك هائي كه بطور تصادفي به درخت مربوطه سر ميزنند، اين بسته بادام زميني رو قرار داده. من گاهي يه تكه نان رو خورد ميكنم و روي بالكن ميريزم. اما گنجشگ ها براي استفاده از اون، بطور ناخودآگاه و يا بطور ذاتي بگويم بهتر است، مانورهاي زيادي رو پيش ميبرند تا اونو مورد استفاده قرار دهند. بهمين دليل خيلي كم اتفاق ميافته كه اونا از اين نونها استفاده كنند. حتي پارسال كه يك بسته بادام زميني رو در گوشه اي از بالكن خانه ام گذاشته بودم، اونا تقريبا يك ماه بهش دست نزدن، تا كه بعدا آروم آروم متوجه شدم كه احساس ناامني شون از بين رفته و حالا گاهي ميان و ميشينند و آواز ريزي سر ميدن. با خودم به يه نتيجه عجيبي رسيدم. به خودم ميگم، تو كه مياي سه تا بلوگ رو مينويسي، حالا چرا اونا رو در گوشه اي قرار دادي. تو بيا درست مثل اون بسته بادام زميني اونو روي شاخه اي بذار. اگه فكر ميكني كه بهرحال ميتونه سر سوزني قابليت استفاده داشته باشه، بذار پرنده اي كه به بلوگهاي مختلف سرميكشه، يه چيزي هم از اون برداره. اگه به دهنش مزه نداد، خوب تف ميكنه. مسئله اي نيست. اما تا زماني كه تو اونو توي يه گوشه اي گذاشته اي، سخته كه كسي بتونه حتي شده ظاهرش رو هم ببينه. اين بود كه تصميم گرفتم اين نكته رو در اينجا بيان كرده و دوتا بلوگ ديگه اي رو كه مينويسم، امروز به ليست عمومي معرفي كنم. بهرحال اگه كسي از اون بهره اي گرفت، خودش ميدونه و بهره اش. درست در همين رابطه است كه بايد به گفته رضا قاسمي هم اشاره كنم. كار بسيار خوبي ميكنند اگه كه ترجمه اي از كتاب كوندرا رو در صفحه خودشون ميارن. راستش ادبيات رو بايد از قرار گرفتن روي ميز فروش نجات داد. آخه يه چيزي كه با قلب و احساس انسان سروكار داره، نبايد موضوع كاسبي باشه. من نميتونم اين رو هنوز هم كه هنوزه بفهمم. منو ببخشين. اما چه كسي ميتونه تشخيص بده كه حرفهاي پرواز ـ آزاده سپهري ـ در وبلاگش بده يا خوبه. و يا چه كسي ميتونه دلمشغوليهاي رضا قاسمي رو قيمت گذاري كنه. چه كسي ميتونه كش و قوسهاي هوشنگ خان رو محك بزنه و هزاران نوشته ديگه و... چندي پيش داشتم يكي از مجلات ادبي اينتر نتي رو نگاه ميكردم. در پايين صفحه اي كه به معرفي نوشته اي پرداخته بود، نوشته شده: لطفا اگه كتاب مربوطه رو خريديد، پس از خوندن به ديگري ندين ... يه چيزهايي تو همين زمينه، كه مثلا ميخواستند، براي هربار خوندن كتاب، پولي براي نويسنده اش واريز بشه. من اينو اصلا نميتونم بفهمم. اگه روزي آقاي قاسمي و يا اكبر و يا هركس ديگه اي دچار گرسنگي بشه، من ميدونم كه همه ما با جان و دل همين يه لقمه نون خالي مونو باهاش تقسيم مي كنيم. اما فروش و از اين قبيل ادا و اطوارها، بلائي شده كه به سر هرچيزي نازل شده. طوري كه امروزه عشق رو، ايمان رو، مذهب رو، اماكن مقدس رو، عرفان رو، مديتيشن رو، خلاصه همه آنچيزهائيي كه بطور عميق با روان انسان سروكار داره، به معرض فروش ميگذارند. و شعر و ادبيات و هنرو همه اينها نيز همينطور. حتي هواي آزاد رو هم... مسخره نيست؟ در اين وانفسا اگه رضا ميگه: من بزودي ترجمه اي از كوندرا رو كه كار يكي از دوستان هست، در اينجا ميارم، من اين كارش رو عالي ميدونم. اميدوارم دور نباشه روزي كه قلب و احساس از زندان كالائي خودش نجات پيدا كنه و ديگه كسي اونو با طلا نسنجه و نگه كه اين نوشته مي ارزه يا اون يكي. و حتي اونو با يك خط زيباي كاريكاتورهاي انتشار يافته در دنياي كارتون هم مقايسه نكنه... در كنار همه اينها، حوادثي كه امروزه از جنبه خبري و قابليت فروش خبري خود، ذهن همه دنيا رو به خودش مشغول كرده، قضيه فلسطين است. سالهاي دوري است كه خبرگزاريها ما رو به گريه و يا خنده و يا عصباني شدن و از اين قبيل مسائل وا ميدارند. همين ها روزي از دست دادن عرفات با شيمون پرز و اسحاق رابين صحبت ميكنند و روزي ديگه از فحشهائي كه اينها به هم ميدن. اما دردناك ترين صحنه به ذهن من آن صحنه اي آمد كه چندتائي از سربازان اسرائيلي - كه بطور مشخص ميتوانستيم مشخص كنيم كه دوره احتياط و آماده باش جنگي رو دارن طي ميكنند - در كنار تانكها در حال خواندن تورات و كله تكان دادنهاي مخصوص به مراسم مذهبي خودشان بودند. با خود فكر ميكردم، انكار زندگي مذهبي هيچ ربطي به زندگي روزمره ما نداره. طرف از طرفي براي كشتن ميره و از طرف ديگه با خدائي كه در ذهنش مجسم ميكنه، داره راز و نياز ميكنه. حتي يه لحظه هم ترديد نميكنه كه اون خداي مربوطه آخه حق نداره ازش بپرسه، تو با اون تانك به چه كاري مشغولي؟... اوج فاجعه زندگي ما در اينجاست كه چگونه، عشق خودش رو روي تخختواب، و يا در كنار ننوي بچه و بطور كلي در خانه نمودار ميكنه، زيبائي در محدوده نگاه به گلي و يا آب دادن به آنها پاسخ داده ميشه، و اما براي حفظ همه اينها به سوي قتلگاهي ميريم تا موجود ديگري رو از بين ببريم. و يا حتي به كاري مشغول باشيم كه اساسا ربطي به تمامي جنبه هاي ديگر زندگي ما نداشته باشه. يولداش در صفحه خود، عكس دختري فلسطيني رو گذاشته بود با شرحي ويژه در مورد تراژدي موجود در مناسبات انسانها... آيا بر همه اين پراكنده گي ذهن انسان، پاياني هست؟ نميدانم. بحث اميد و نا اميدي نيست، بقول اكبر، اگه هنوز ميشه نوازش اون ناف زيبا رو ديد،‌ پس هنوز ميشه گفت كه زيبائي خواه ناخواه جاي خودش رو باز ميكنه... من ديگه بايد برم دكتر. انگار فشار اين درد داره در تركيب كلمات مورد استفاده من تاثير ميذاره...

۱۴/۰۱/۱۳۸۱

امروز ميخواهم نوشته اي را در صفحه مربوط به نوشتارهاي داستاني، رونويسي كنم كه در سالهائي نه چندان دور و متاثر از اشاره اي آنرا نوشته بودم. قضيه اينطور بود كه در خانواده بسيار كوچكي كه من و همسرم شكل داده بوديم، همان فورمولي ميدان عمل پيدا كرد كه انگار در تمامي ساختارهاي شكل گرفته در مناسبات انسانها به نحوي از انحاء ميبايست با آن روبرو بود؛ يعني اينكه امكانات بالقوه براي جدائي بيش از كششي عملكرد پيدا ميكند كه زمينه ساز اوليه پيوند دو انسان با هم ميشود. ما نيز با چشماني حيرت زده ميديديم كه چگونه در هرقدم از يكديگر فاصله ميگيريم و اين امر بجاي خود ميتوانست زمينه ساز تلخكامي و احساسي بسيار دردمندانه باشد. بهرحال اينكه چه كرديم و چگونه اين روزها را گذرانديم، هيچ ويژگي خارق العاده اي ندارد كه بخواهم در اينجا بازگو كنم. اما آنچه كه زمينه ساز انگيزه اي قوي در من شده بود تا به نوشتن داستانواره اي بنام ”غريبه“ دست بزنم، اشاره يكي از دوستان بود كه در آن دوران با چشماني باز به مناسبات مشترك من و همسرم مي نگريست. او بهرحال به حرفهايمان گوش ميداد – هرچند فاصله جغرافيائي به اندازه كافي براي او و ما مايه دردسر بود – اما او انگار كه در كنارمان هست. ووقتي هركدام از ما با مكانيسمي ناخودآگاه، عشق را به مسلخ ميبرديم و آنرا تا گله گي هاي عاميانه پايين مي كشيديم، او با آرامش – البته شايد در نمود بيروني اينطور بوده!! – به حرفهايم و طبعا به حرفهاي او گوش ميداد. يكبار رو بمن كرده و گفت: اگه تو همين امروز با دختري در خيابان روبرو شوي كه بخاطر عدم تطابق علايقش با فردي كه نام شوهر بالاي سرش هست، مجبور است كه خانه اش را ترك كند و حال متاثر از چنين وضعيتي بي خانمان شده، تو در برخورد با او چكار ميكني؟ و خود بدون اينكه منتظر جوابم باشد، گفت: من فكر ميكنم كه نه تنها به اون كمك ميكني و به او پناه ميدهي، بلكه بجاي خود سعي خواهي كرد كه او را براي زندگي پيش رويش اميدوار كني و به سهم خود هيچ كمكي را نيز از او دريغ نخواهي كرد. حال اگر اين موجود، كه بجاي خود نه موقعيت اجتماعي و نه مليت اون و نه هيچ نمود و نشانه اي از اون مبناي رفتاري تو خواهد بود، همين انساني باشد كه در اين لحظه نام همسر تو را يدك ميكشد، تو چرا نميتواني چنين تجسمي را در خود داشته باشي؟ تو كه براحتي ميتواني و ميتوانستي فرا تر از خواسته هاي مختص به خود، همچون دوستي در كنارش باشي. در وهله اول عدم وجود عشق بين خودتان را ميتواني ببيني؛ از جنبه اي ديگر، بگذار انساني در مسير حيات انساني خود، تو را صرفا همچون شوهر در كنار خود نبيند ـ و بجاي خود شوهري كه از او انتظار وظايقي را دارد كه خود نيز زياد بدانها اعتقادي ندارد ـ خوب عزيزمن، چرا حتماً بايد كسي كه مورد كمك ما واقع ميشود، هميشه بطور حادثه اي و تصادفي در مسير راهمان قرار داشته باشد؟ چرا اين انسان نبايد درست همان كسي باشد كه به غلط يا به درست، تو را همچون مانعي براي سعادت و احساس شيرين زندگي خود مي بيند؟ اگر از قالب مالكيت بر انساني ديگر بيرون بيايي، آنگاه همان موجود بسيار شيريني در درونت ميدان عمل پيدا ميكند كه ميتواند براي بسياري و مشخصا براي همسر فعلي تو نيز مبناي بسيار ارزشمندي باشد. خودت را از اين دنياي بسته و حقير برهان... حرفهايش برايم تكان دهنده بود. با اينهمه در آن زمان بر ما آنچه رفت كه نميتوان از حضور قدرتمند خرد در ميانه سخني بميان آورد. اين جملاتش هميشه بالاي سرم بود. تمامي مفهومي كه ميتواند چنين جملاتي بهمراه خود در ذهن شكل دهد. با خود ميگفتم: آيا ما دچار تاثير مخرب عادت نمي شويم؟ آيا ما از عشق، صرفاً وسيله اي براي بستن محكمتر قرار داد بهره نميگيريم؟ ... خلاصه خيلي موضوعات در اين زمينه ها در مباحثات دروني و در خلوت من حضور داشتند. از سوي ديگر، اين نگاه هرروز در من جان ميگرفت كه آيا نگاه به لحظه لحظه ي زندگي روزمره ما، تكرار عادت شده و بياد مانده از ديروزهاست؟ آيا همين آفتابي كه اينچنين ميدرخشد، تنها به اين دليل زيباست كه زماني پيشتر از اين زيبائي آنرا متوجه شده بوديم و يا اينكه ديگراني بما گفته بودند كه خورشيد زيباست؟ آيا اساساً زيبائي است كه عامل كشش زندگي و اثرات حيات روزمره در ماست؟ بهرحال وقتي يكبار ديگر به زندگي و گذران دو انسان در طي سالهاي پيشين نگاه ميكردم، با خودم گفتم: من بايد به اين جملات بسيار دلنشين دوستم پاسخ شايسته اي بدهم. و بدينسان قلم بدست گرفتم و تصويري را كه با من و در من جان گرفته بود، روي كاغذ ريختم. براي خودم اين نكته واضح هست كه برخي از اين تصاوير درست مانند نوزاد ناقص و يا حتي بجاي خود عجيب الخلقه اي به دنيا مي آيد. جهان فراتر از نمود مادي خود كه براي هر شكل و هر نمودي فضائي قائل است تا خود را در محدوده توان خود بگستراند، در عين زمان در بطن خود عميقترين ابعاد را ميتواند زمينه ساز گردد. تو ميتواني تجسم را از فراي نمود مادي بگذراني و حتي آن چيزي را بنماياني كه شايد در نگاه عادي با قواعد بازي قابل ديد عاميانه هماهنگي ندارد. اما آيا بدين مفهوم است كه اين تجسم نميتواند باشد؟ من نميدانم. تصاوير، درست همانند اصواتي است كه اگر در جانم جاي نگيرند، از كنارشان ميگذرم. من به تصوير نگاه ميكنم و نه به سازنده تصوير. بهمين دليل اگر تصويري كه ارائه ميدهم، نه شيرين و نه زيباست، به بزرگي خودتان بدان بنگريد. اين تنها و تنها واكنشي است كه من در قبال آن احساس خوبي داشتم كه از صحبتهاي بسيار عزيز و دلنشين دوستم در من شكل گرفته بود. طبق معمول متعارف، اين نوشته نيز به همان بلائي دچار خواهد آمد كه بقيه نيز. يعني اينكه مجبورم آنرا تكه تكه در صفحه ام وارد كنم. نكته ديگري كه ميبايست در اينجا مطرح كنم، اين است كه تصور و درك بسياري از دوستانمان كه در ايران زندگي مي كنند، شايد نسبت به زندگي ما افرادي كه در خارج از ايران زندگي مي كنيم، تا حدودي تخيلي و ناروشن باشد. هميشه به ما گفته شده و ساليان دراز تلاش و دوندگي با مضموني كه نامش را باصطلاح شركت در مبارزه سياسي نام نهاده بوديم، اين نكته در ذهنمان بوده كه بفهميم زندگي در ايران چگونه پيش ميرود. اما بگذار آناني كه در ايران هستند، نيز به زندگي افرادي بنگرند كه در محيط هاي اجتماعي ديگري زندگي را سپري ميكنند. شايد مشكل نان بطور مستقيم معضل ما نباشد و يا معضل زندگي غني در كشورهاي ثروتمند، اما همه ماها به موضوعات شبيه به هم مي انديشيم. عشق، حسرت، خوشبختي و اميد و امثالهم، موضوع فكر و زندگي بسياري از انسانهاست، بدون اينكه هيچ ربطي به محل زندگي شان داشته باشد. خوشبختي ربطي به جابجايي در جغرافيا ندارد. نه رفتن با بالاي كوههاي هيماليا براي مديتيشن، و نه تلاش براي تهيه همه آنچيزهائي كه امكانات زندگي محسوب ميشوند، هيچكدام انسان را در حل معضلات روان او كمكي نكرده اند. هركدام به سهم خود توانسته اند تا دوره اي او را سرگرم كرده و معضلات را كم و بيش در گوشه اي بايگاني كنند تا در دوراني ديگر سر بدر آرد. بهرحال اين هم تصوير بسيار ناچيزي است از يك زندگي كه شايد در نگاهي مستقيم هيچ شباهتي به روال عادي زندگي نداشته باشد!! بهرحال من سعي ميكنم اين نوشته ام را در بخشهاي كوتاه در صفحه نوشته هاي داستاني باز نويسي كنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?