کلَ‌گپ

۲۰/۰۱/۱۳۸۱

روزگاري نه چندان دور، در مسكو با چندتا از دوستان براي ديدن تابلوي نقاشي اي به سبك پانوراما رفتم. اصلا نام آن محل نيز پانوراما ناميده ميشد. طرح مربوطه تابلوئي بود از صحنه جنگ واترلو كه در سالني مدور و كروي قرار داشت. اين نقاشي از بالاي سرت شروع ميشد و تا زير پايت ادامه داشت. آنچه كه آخرين قسمتهاي نقاشي را تكميل ميكرد، تبديل نقاشي به دكوري بود كه دقيقا از مواد واقعي درست ميشد. از خاك و علف گرفته تا كلاه خودي و يا تفنگي كه در گوشه اي افتاده بود. با نگاه به اين تصوير، تو تمامي گستره درگيري انسانها را مي ديدي و هيچ خار و خاشاكي نيز از نظر دور نبود. وقتي يكبار ديگر، اجزاء مختلف رمان چهل پله تا... از آقاي قاسمي را بهم دوخته و در يك مجموعه پيش رويم قرار دادم، احساس كردم كه با پانورامائي كامل روبرو هستم. من اجزائ اين رمان را نه هرروز، بلكه هرزماني كه به اينتر نت وارد ميشدم، دنبال ميكردم. اما از آن تيپ خواننده هائي هستم كه فكر ميكنم، تمام صحنه ميبايد پيش رويم باشد و من در عين اينكه كليت آن تصوير را با خود دارم، به بندبند گره هاي شال هلنا نيز بتوانم نگاه كنم. دلم ميخواهد آن زماني كه گره اي باز ميشود، تداوم رشته هايش را تا بي نهايت بالاي سر، دنبال كنم. بيماري است ديگه، چه ميشه كرد؟ آري، نيمه شب بود كه من اين رمان را در برابرم قرار دادم. در لابلاي ديوارهايي كه من زندگي ميكنم، سكوت تنها حاكم صحنه بود. همه اشيائ و موجودات ساكن در خانه ام، پذيرفتند كه سكوت اختيار كنند. تنها صداي بسيار يكنواختي بگوش ميرسيد كه از موتور درايور كامپيوترم بيرون ميزد. و اما سكوت پذيرفت كه اين صدا را نيز در مجموعه خود بگنجاند. صداي ديگري نيز در ميان بود. صدايي كه از درونم اينبار ناله هائي و گاهاً فريادهايي سر ميداد و آنرا با قدرت تمام به سوي سلولهاي نگهبان در مغزم پرت ميكرد. جنگ واقعي آنگاه آغاز شد كه تصاوير رمان آرام آرام ميداني براي حضور پيدا كردند. حتي سلولهائي كه فرياد ميزدند نيز، به بينندگاني بي صدا تبديل شدند تا جادوي ميليونها تصوير رمان، ساحري آغاز كنند. و اما از رمان بگويم: در برابرم انساني قرار گرفت كه خود را و درونش را به سودائي سپرد كه در گوشه هاي پنهان وجودش، صوتي بسيار دلنشين را شكل داده بود، تا او با هرقدمي كه بر ميدارد، آن صدا و شيريني دلپذيرش را براي خود شنواتر كند. اگر ميخواهي ميزبان شفاف آن صوت باشي، بتراش. بتراش همه آن زائده هائي را كه زمانه به درون تو همچون بلورهاي نمكين وارد كرده. بساب، و روغن جلا برداشته و آنرا جلا بده. سه تار جادوئي در توست، تا نخواهي آنرا، خودش بدستت نمي آيد. بايد از زمين و زمان ببري تا به آن صوت داوودي درون خود ميدان دهي. او ميبرد، حتي انگشتش را، اما ميداند كه چه گام بزرگي برداشته. تمام هم و غم انساني پيش روي تو در اين است كه آيا تراشه هاي مربوطه را درست و مناسب از سه تار جدا ميكني؟ همه نمودهاي جدا شده از سه تار مربوطه، غمي در دل و دردي در جان دارند. هيچكدام آنها نيز نه مقصرند و نه مظلوم. اما تا نبري آنها را، نميتواني با چشماني شفاف، سرريز نور را در ديدگانت بچشي. چه آن تراشه پروين باشد كه در كلاسيك ترين شكل قابل طرح براي خودكشي، به ابديت زندگي با رود و ماهيان مي پيوندد، و يا آنچه كه پدر زير خاك دفن كرده. تمامي صحنه هاي اين مجموعه كه پيش رويم هستند، در بي زماني بي نظيري قرار دارند و تو ميتواني براحتي در لابلاي تصاوير بلغزي، بي آنكه زمانه بتواند كمتري نشانه اي از خود بجاي بگذارد. حتي در لابلاي تصاوير نيز، كمترين نمودي از گسسته گي نيست. و آنگاه كه تمامي چرك و بلور و غيره، از برابر چشمان زدوده ميشوند، ديگه فاصله اي بين سه تار و اين وجود نيست. ديگر سودائي در سر نيست، چون خود آن سه تار جادوئي هستي. تو حتي در برداشتن اين بلورها، حس خود را از بين نمي بري. ميداني كه رخوتي در كار است، اما با مقار جراح فرانسوي، همراهي ميكني و مي بيني كه حتي سنگي كه در آسمان روبروي پروين به بي زماني متصل شده نيز، بايد كنار زده شود. حتي (غ) و يا شين و خلاصه همه آنها را بايد كنار زد. يادها هستند كه همانند بلورهايي جامانده در ديدگان، دارند دور ميشوند. روي اين پله ها، همه چيز بود. تمامي اموراتي كه تو را به روال روزمره متصل ميكرد. اما اين سودا، تنها گوهري است كه ميبايد ميدان يابد. حتي اگر در اين راه، تمام اعضاي فاميل و برادران پروين نيز از پس مه بيرون آيند و راه بر تو ببندند. حتي اگر زيبائي و خوش چهره گي آن جوان عرب نيز در برابرت باشد. حتي اگر در اين راه همه به تو و فكر تو و بدن تو نظر داشته باشند. اين راه را بايد رفت. اصلا اين آن سوداست كه تو را با خود ميبرد. آن سه تار است كه در بطن درخت توت جان تو دارد بي تابي ميكند تا او را از تمامي اثرات زائد وجودش برهاني. و آنگاه كه از مونپارناس بدر مي آيي، هيچ تفاوتي بين بيرون و درون نيست. حتي زماني كه به راننده ميگويي، مونپارناس!... آري، گره هاي بافته شده شال هلنا، ميبايد باز شوند تا شال از سر ديگر خود بافته شود. هلنا زندگي را در صندوقچه اي گذاشته بود ـ مگر همه اين كار را نميكنند؟ ـ و آنرا بدست او ميدهد تا باز هم اين شال با همان قانون بافته شود. تنها آخرين گره هائي كه بر شال هست، تنها آخرين طرحهاي شال، كه حال ديگر كركي هم بر رشته هايش نمانده، در برابر چشمان قرار دارند. نكته اي نيز ذهنم را سخت به خودش مشغول كرده. نميدانم چرا در راه زدودن اين بلورها از ديدگان، منطق گراي فرانسوي در برابرت قرار ميگيرد؟ و چرا لباس آبي او كه نشان و نمود نشاط انگيزي بوده، حال به رنگ خاكستري مبدل شده. اما اين نكته نيز همراه با آن به ذهنم مي آيد كه جراحاني كه قصد گشودن ديدگان ديگران دارند، تنها از ابزار و آلات استفاده ميكنند. آنان هيچ گاه بدون چنين ابزاري نبوده اند. ديدگان تمام دنيا را با گلوله و آتش ميخواهند بگشايند. و آنگاه با احترامات بسيار، و مودبانه، پانسمان را از برابر ديدگانت كنار ميزنند. تنها چيزي را كه آنان نميدانند اين است كه اين تو بودي كه ديده بر خورشيد گشودي. نميدانم، اگه بار ديگر اين نوشته را بخوانم چه واكنشي نشان خواهم داد. آيا بهتر نبود فقط قهقهه اي از شوق سر ميدادم؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?