کلَ‌گپ

۱۱/۰۱/۱۳۸۱

هنوز هم در گوشه و كنار بلوگها نشانه هايي از مباحثه اي مي بينم كه در طي هفته گذشته شكل گرفته و دارد پيش ميرود. ديروز اين مباحثه مرا به صفحه اي رساند كه نشانه هائي از يك روزنامه نگار جوان و شجاع دارد. گاه نامه قاصدك نشريه بوده كه در هربار بيرون آمدن آن از چاپ ميتوانستي انتظار نوشته اي ويژه از آن داشته باشي. اين نشريه عليرغم مشكلات فراواني كه مسئولش با آن روبرو بوده، بهرحال به نشر ميرسيد. حال ايران جوان نامي است كه تهيه كننده و سردبير قاصدك براي سايت خود انتخاب كرده است. مباحثه هائي كه در بلوگها جريان داشته، بدون اينكه هيچ ربطي داشته باشد، نام اين شخص را نيز به ميدان كشيده است. يكي از معترضين به فحاشان بلوگيست، نامي را مطرح نموده كه با توجه به حساسيتي كه خودشان بارها و بارها بدان اشاره دارند، بهتر بوده كه بدون پيش زمينه مطرح نميكردند. مهمترين ويژگي كه ميتوان براي بلوگ نويسي در نظر داشت اين استكه نوشتن را از معيارهاي ارزش گذاري متعارف و تاحدودي بازاري نجات ميدهد. البته بدين مفهوم نيست كه اين امر بخودي خود شكل ميگيرد. راستش اين است كه از همان دوران كه وقت با طلا مورد ارزيابي قرار گرفت، قلب صحنه را ترك كرد. چيزي بنام عقل خودش را ميدان دار معركه نموده و تلاش كرد هرچيزي را با قابليت مصرفي اش بسنجد. اين نگرش كه با گسترش مناسبات كالائي و متعاقبا شكل گيري جوامعي با اين مضمون، هرروز ميدان جديدي را به اشغال خود در مي آورد، نه تنها مرزهاي جغرافيائي، بلكه مرزهاي عرفي ميان جوامع را نيز در نورديد. از مناسبات متقابل بين دو انسان گرفته تا مناسبات قومي و قبيله اي، تا عرصه هاي هنري و فرهنگي و غيره، تنها و تنها با يك مقياس به قياس گذاشته شده و آنهم قابليت مصرفي اش و حتي ميزان بازده مالي اي كه بهمراه مي آورد. پس از آن، اگر حتي خواسته باشي آه بكشي، ميبايد در نظر بگيري كه چه چيزي براي تو به ارمغان خواهد آورد. و بدينسان هنرمنداني زاده شدند كه بخاطر كمبود وقت سايرين، بجاي آنها زندگي را هنرمندانه نگاه كرده و براي تسهيل كار بقيه، هنر را برايشان بسته بندي كرده و به آنها مي فروشند. و بدينسان در كنار شغلي مثل نانوائي، كتابفروشي و يا نمايشگاه نقاشي و امثالهم شكل گرفت. تا خوراك روح سايرين را نيز از اين طريق بتوان تهيه كرد و افرادي شكل گرفتند كه همسان نانواها و يا كفاشان و يا كارگران كارخانه، به شغل معيني روي آورده و با كمك ساير افراد، مجموعه اي را بنام روزنامه و يا غير و ذالك، تهيه ديده و به مردم ميفروشند. و پس از اين، در كنار نامشان كه پيشتر از اينها متاثر از كاري كه براي تهيه پول مورد نياز خود براي زندگي، در جامعه به عهده ميگيرند، لقبي را نيز به خود و به اسم خود اضافه ميكنند كه ميبايست تا ابدالدهر همراه آنها باشد. درست مثل دكتر... و فلاني شاعر و فلاني نويسنده... قاصدك تا حدود زيادي از اين بازيها بدور بود. و بلوگها نيز اين اميدواري را بهمراه آورده كه شايد اينبار افراد صرفا انعكاس زنده زندگي خود را به روي صفحه مانيتور بياورند. بدون اينكه درباره تميز بودن زبانشان، و يا مشق روي خط نوشتن شان و يا تهمت زدنشان و امثالهم دلهره اي داشته باشند. نوشتن يك كار بسيار عادي است. نبايد از آن انتظارات عجيب و غريب داشت. خرد و خردمندي ربطي به سواد و نوشتن و امثالهم ندارد. اگر لحظه نگارش، پيوند حس فرد انتقال دهنده نوشته نسبت به موضوع حس شده باشد، درست پس از پايان نگارش، همه اين مجموعه هويت خودشان را از دست ميدهند. لحظه غروب خورشيد، چه در نوشته اي انعكاس يابد و يا برروي تابلوي نقاشي، بهرحال غروبي است كه پشت سر گذاشته شده. يكي آنرا ديده و احساس دلپذير خود را روي كاغذي ثبت كرده. تمام. دنبال اين نرويم كه ثبت شده آن ارزش هست يا نه. تنها افرادي كه وقت خود را براي تبديل به طلا مورد استفاده قرار ميدهند، ميتوانند مصرف كننده دست دوم حيات باشند. وگرنه، نه تنها غروب خورشيد كه همه لحظه هاي حيات بسيار شيرين و شور آفرين است. و آناني كه آن صحنه از حيات را به ثبت رسانده اند، كاري نكرده اند جز اينكه صحنه ديده شده ي خود را روي كاغذ منتقل كرده اند. شايد درست مانند يك لحظه دويدن كودكي بطرف آب دريا باشد، شايد شبيه جست و خيز سگي كه براي بازي وارد محوطه بازي شده است، شايد نگاه نوجواني باشد كه از ديدن دختركي، رنگ باخته.... واكنش هركس نسبت به لحظه حيات مخصوص خودش هست. بلوگ وسيله اي شده و نوشتن نيز، كه انسان برخي از حالات زندگي اش را منتقل ميكند. بدين مفهوم نيست كه اگه اين بلوگ نباشد و يا قابليت نوشتن، يعني كه زندگي از ميانه رخت بربسته. بهمين دليل اضافه مي كنم كه شايد برخي ها همين وسيله را نيز مورد استفاده قرار داده تا دعواهاي مسخره موجود درون جامعه را به اينجا نيز بكشانند. خوب اين هم مانند بسياري از عرصه هاي ديگر هنري، محلي براي تنها شكل مناسبات موجود در ميان انسانها، يعني بحران و درگيري و مبارزه، شده و اين صحنه را متاسفانه افرادي دنبال ميكنند كه حتي يك جمله از نوشته شان گاهي ميتواند نقش هزاران دستور حمله را داشته باشد. بهرحال اضافه ميكنم كه اگه احياناً كسي با نام مستعار و يا بدون آن و يا نام واقعي ـ نميدانم نام واقعي چيست؟ موجودي كه از شكم مادر بيرون آمده و براي شناسائي و تفكيك اون از سايرين نامي برايش انتخاب كرده اند، آيا اون نام واقعي است؟ يا اينكه مثلا اگه كسي نام خودش را فرشته بگذارد، هرچه مينويسد، محصولي از بهشت است؟ آيا ما با متن و مضمون نوشته سروكار داريم يا با شكل آن؟ يا شايد منظور اين است كه بجاي مايل هستيم كه اگه كسي در نوشته اش بما توهيني روا داشته، او را تحت تعقيب قانوني قرار دهيم؟ ـ چيزي نوشته باشد، تنها و تنها ميبايست نوشته اش را نگريست و اگر بدل ننشست، درست مثل گاز زدن به سيبي كه بي مزه هست، از خوردن دست شسته و حتي آنچه كه گاز زده شده، به بيرون تف شود. نميدانم، چه انرژي ويژه اي متاثر از اعتراض در وجود انسان شكل ميگيرد كه اين چنين دلنشين و آرامش بخش جلوه ميكند؟ دوستي اشاره داشته كه نامي را ميخواهد از ليست بلوگهاي انتخابي خود خارج كند. من در عجبم كه ايشان اساساً چرا ليست انتخابي دارند؟ و اگه هم دارند، چرا اين ليست را به بقيه معرفي ميكنند؟ و اگه معرفي ميكنند، چرا به اين نكته توجه نميكنند كه نبايد موج طرفداران و يا حتي پذيرندگان نوشته ها و انتخابهاي خود را به اين طرف و آنطرف بكشانند؟ يك نكته برايم كاملا واضح و وشن هست، اينكه ايشان آدم راحتي هستند. فراز و فرود احساسات خودشان را پنهان نميكنند. اما بنظر ميرسد كه ايشان در چارچوبي به بند كشيده شده اند كه شايد بجاي خود توسط دوستان برايشان ساخته شده باشد. آري، حمل نام يك نويسنده، حمل نامي ويژه در ادبيات يك سرزمين و امثالهم، توهمات غريبي است كه ربطي به لحظه پيوند احساس با موضوع حس شده ندارد. ميتوانم آن لحظه اي را مجسم كنم كه ايشان دارند تمامي تصويري را كه در مخيله شان شكل گرفته، روي كاغذ منتقل ميكنند. در آن لحظه كه لحظه اي جادوئي است، ايشان بي نام و نشان ترين موجود كهكشان هستند و تنها و تنها حس در آنجا زندگي ميكند. و درست پس از پايان آن رابطه هست كه موجوديت عادي ايشان به جاي خود باز ميگردد. در چنين حالتي ديگر از آن حس معين خبري نيست. و آنچه نيز كه روي كاغذ ريخته شده، جز رنگ آميزي مقداري جوهر روي كاغذ نيست. اما ما انسانهاي بغايت شرطي، ترجيح ميدهيم با نقش مار و يا حتي اسم مار،‌ بيشتر رابطه بگيريم تا با خود مار. بهرحال فكر ميكنم كه زندگي كردن با آن حس انتقال يافته روي كاغذ بمراتب مهمتر است از، دنباله روي از انتخابهاي موجودي كه نام معيني دارد و انتخابهاي معيني. من فعلا اين نوشته را به صفحه ام منتقل ميكنم. اگر احياناً اشكالاتي در آن باشد، بعدا تصحيح كرده و آنرا مجددا به صفحه منتقل ميكنم. در پايان اشاره ميكنم كه صدا را از قابليت مقايسه، قابليت ارزش گذاري ها و امثالهم برهانيم تا بتواند وسيله اي باشد براي پيوندي عميق بين انسانها. قلب در چنين حالتي است كه ميتواند به حيات خود باور داشته باشد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?