کلَ‌گپ

۰۷/۱۱/۱۳۸۲

مبارزاتي كه به برق وصل اند! تاكنون دقت كرده ايد كه الكتريسيته براي مبارزان سياسي و بالاخص آناني كه در خارج از ايران هستند، چه ارزش حياتي دارد؟ جدا از اينكه بخواهم امور روزمره آنها را فلج كنم و آنها را از آب و خورد و خوراك و غيره بياندازم، فقط به يك قلم اشاره مي كنم و آنهم مسير ارتباطي شان با جهان اطلاعات. مدتهاست كه بخش اصلي ادراك از مبارزه سياسي در محدوده بالا و پائين كردن اطلاعات و اخبار و احاديث از رويدادها تبيين يافته است. در تمامي دوراني كه ما درگير اجراي قواعد سازماني بوديم و در حوزه ها مي نشستيم، بخش اصلي مباحث ما در حول و حوش اطلاعاتي دور ميزد كه از مجاري معيني به دست ما مي رسيد. دوره اي طولاني بهمانگونه كه از نقش ايسكراي بلشويكي فهميده بوديم، نشريات سازماني مسئول انديشيدن بجاي همه بودند. كار بقيه اين بود كه مكانيسم تحليلي آن را درك و با زباني مناسب تر به فرودستان منتقل نمايند. بعدها كه شرائط سخت تر شد و سازمان مجبور به جابجائي به كشورهاي ديگر و بالاخص همجوار گرديد، راديو اين نقش را داشت. راديوي زحمتكشان وسيله اي شده بود كه ما را به مهمترين مواد مورد نياز براي سياسي بودنمان وصل مي كرد. البته ناگفته نگذارم كه همزمان مردم ما نيز كه همواره از وجود راديو تلوزيوني سالم و مستقل محروم بودند، خواه ناخواه خودشان را به دريافت اخبار و اطلاعات از راديوهاي خارجي بند مي كردند. جدا از اينكه بخواهم مضمون چنين شيوه اي از مبارزه را به تحليل بنشينم، به اين قضيه فكر مي كنم كه چگونه ما فعاليت در ساختارهاي مستقيم حيات روزمره در جامعه را با جابجائي اطلاعاتي و تجزيه و تحليل كردن آنها يا در مخيله خودمان يا در محفل هاي كوچكي و در پستوها دنبال كرده و اين امر را نشانه و نمود سياستمداري دانسته ايم. شركت مستقيم و از نزديك با روال عادي زندگي انسانهاي پيرامون خود كمترين استفاده اي كه دارد، محكي است از ميزان وفاداري مان به همه آن جملاتي كه بيان مي كنيم. وقتي من مغازه داري ميشوم كه مثلاً ميبايد كالائي را به قيمتي بفروشم، نميتوانم با كلاه گذاري و بازي با نرخ اجناس در عين زمان بتوانم نه تنها اعتماد برانگيز باشم، بلكه انتظار داشته باشم كه ديگراني ديگر راهكارهاي مرا بپذيرند. اين شكاف به تدريج مسيري معكوس را طي كرد. خروج ما از ايران اگر چه متاثر از معضلات امنيتي معيني بوده كه براي افراد مختلف از درجات مختلفي حكايت داشت، اما در كنار خود مثل بسياري ديگر از مهاجرين كشورهاي عقب نگاه داشته شده چشمي نيز بسوي زندگي آرام تر داشتيم. با همه اينها كمترين تاثير منفي كه در زندگي ما گذاشت اين بود كه مبارزه سياسي برايمان هرچه بيشتر تجريدي شد و زندگي روزمره ما بگونه اي گذشت كه انگار هيچ ربطي به مبارزه ما ندارد. اگر چه دوران اوليه مهاجرت ما در وجه عمده اش از زندگي قبيله اي و تلفيقي خودساخته از تفكر سياسي و هيرارشيك نسبت به تمامي امور متاثر بود، اما در پي جابجائي هاي بعدي بسوي اروپاي غربي اين امر به افراد و سليقه هايشان واگذار شده و امر مبارزه – در وجه تجريدي و بازي مداوم با اطلاعات – امري گرديد كه وظيفه دستگاه حزبي گرديد. باور ما به اينكه سياسي بودن يعني مطلع بودن از همه حوادث ريز و درشت و تكرار و بازتكرار و بازتكرار سرسام آور آن، از ما موجوداتي ساخت كه بشدت و بيمارگونه به جذب خبر و گوش دادن بدان و بالا و پائين كردن مجموعه نظرات درون ذهنمان عادت كرديم. در تمام مدتي كه دستان و شايد بخشاً مغزمان درگير انجام كاري بود كه ما به ازاي آن نان روزمره و شايد هم تامين برخي آرزوهاي سركوفت شده مان را با آن پيش ميبرديم، اما درون مغزمان بخشي وجود داشت كه خود را مدام درگير جمع و تفريق و ضرب و تقسيم مجموعه اخبار و احاديثي ميكرد كه به گوش ما مي رسيد. اثرات سوء اين رفتار بگونه اي شده كه بسوي ساده نگري هاي بيشتر سوق پيدا كرديم. خبر بمثابه كالا وجودي پيدا كرد كه در بازار رقابت سعي ميكرد خود را به همه ابزارهاي مورد نياز مجهز كند. از سوئي كوتاه تهيه ميشد، از سوي ديگر تنها به گزارشي ساده از حادثه اي بسنده ميكرد، جائي ميديديم كه اخبار بگونه اي تنظيم است كه تنها ميبايد موادي را به گوش برساند. خبر بعدها مفهومي پيدا كرد همچون مجموع اصواتي كه ميبايد گيرنده مربوطه را تكان دهد. از كله سحر تا بوق سگ هزاران بار خبرها تكرار ميشوند. هرچه درد و بيچاره گي و بدبختي در دنياست، كالائي ميگردد كه ميتوان به خورد ملت داد. ميبايد براي اين كار مختصات ملي آن جوامع را در نظر گرفت. بي بي سي براي اينكار بخش هايش را هرچه بيشتر مستقل ميكند تا بتوانند با دستاني بازتر اخبار و احاديث را در راستائي پيش ببرند كه كالايشان بيشتر خريده شود. حتي اگر موضوع رقابت با سايرين نباشد، به نيروي بالقوه اي بايد انديشيد كه هنوز به دريافت خبر عادت نكرده. آنگاه مي بينيم كه عرصه بزرگتري ميدان فعال مايشائي خبري قرار ميگيرند. لايه هائي صوتي تمام كره زمين را احاطه كرده. زمين هيچگاه اينقدر سروصدا به خودش نديده بود. حال اما در كنار اينها، مبارزان ما به صحنه ديگري نيز پرتاب شده اند. اينترنت رابطه يكطرفه راديو و تلوزيون را اينبار به رابطه اي بطور محدود دو طرفه منتقل كرده. ابزارهاي اصلي براي اينكار فراهم شده اند. از سوئي مبارزه امري شده تجريدي كه هيچ ربطي به زندگي شخصي ندارد. دوم اينكه عادت به بازي با صوت و خبر و ديده و شنيده و اينها فراهم شده. سوم اينكه هيچ كس نه وقت و نه حوصله و نه تمايل دارد به قضايا و ريشه هاي شكل گيري حوادث بطور عميق بنگرد. شعار اينكه: دور دور اينترنت و سرعت و جابجائي هاي كلان است، بارها و بارها نافي تعمق ريشه اي در قضايا ميشود. در چنين دوراني است كه ارزش ها مي بايد در محدوده جملات معيني بگنجند. عشق بايد تعريف شود، تفريح بايد مشخص گردد. رابطه انسانها با هم بايد چارچوب داشته باشند و خلاصه همه چيز بايد آنقدر كوچك و محدود و مشخص گردند كه تنها به كنايه اي كافي باشد. ميخواهي خوشبخت شوي: بفرما. – البته اگه از دست تبليغات چي هاي تلوزيون ها در امان بمانيم – ازدواج كن. سعي كن همسرت حتي الامكان اينطور يا فلان طور باشد. اگه ملي گرا هستي، همسرت ميتواند از مليت خودت باشد. اگه ارزش هاي فلان را مي پذيري فلان و بهمان... فورمول هاي مشخصي هم براي جهان و براي تك تك اجزاء اين زمين وجود دارد. ديگر نميتوان به اين امر قانع بود كه مثلاً محمدآقايي كه درعلي آباد زندگي مي كند، همينطور سرخود كدخدا شود. وي ميبايد در ميان شهروندان علي آباد – كه از اولش هم ده كوره اي بيش نبود! – راي كافي بياورد. حالا اگه مردم ريش سفيدي كنند و بگويند كه اگه احياناً كاري داشتيم و اختلافي، آنوقت از محمد آقا هم كمك ميگيريم. اما همه اينها ناقض روند رو به گسترش مذهب نوين يعني دموكراسي و حكومت گذاري مدرن است. در چنين شرائطي كه همه چيز فراهم آمده، حال در برابرمان وسيله اي را قرار داده اند كه ميتواند ما را به سايرين متصل كند. راستي يك نكته را يادم رفت: اينكه در كنار تمام اين فضا سازي ها و تفكر تجريدي از مبارزه، چيز ديگري نيز در ذهن انسان رشد پيدا مي كند و آن اينكه انگار با هرجمله اي كه بيان مي كند، بخشي از كره زمين را از انحرافي معين نجات مي دهد. مگر نه اينكه كلمه و جمله و صوت و از اين قبيل اجزاء اصلي سازنده ذهن ما هستند، خوب اينها مقدسند و ميبايد به نقش جادوئي شان پي برد. كامپيوتر در برابرمان قرار ميگيرد. همه چيز آماده است تا در ساعاتي كه شام خورده ايم و بچه ها هم هركدام با كامپيوتر خودشان دارند با دنيا ارتباط هاي خاص خودشان را دنبال مي كنند – چقدر خوب! بچه هايمان آنقدر به امور اين دستگاه ها واردند كه تمام دل و روده شان را در مي آورند و باز ميذارن سرجاشان! نسل جديد خيلي با هوش هست! فقط مشكل اينه كه نميدانيم چرا خشتك شلوارهايشان اينقدر پائين هست!!! - و همسرمان يا بكار خودش مشغول است و يا با اشتياق و يا حتي با چشم غره داره به ما نگاه مي كنه. كليد كامپيوتر را ميزنيم و خود را به جهان وصل مي كنيم. درست در همان لحظه اي كه به جهان وصل شديم و بقيه به ما با عدد 2 اعلام كردند كه ميتوانند صدايمان را بشنوند و يا از طريق دوربين وب كام تصويري از ما را هم مي بينند، در پوست خود نمي گنجيم. تنها كاري كه مانده اينه كه آرزو كنيم: هر ايراني يك كامپيوتر داشته باشد. فعلاً نمي خواهم آرزو كنم كه هر انساني يه كامپيوتر و آنهم مجهز به بالاترين سرعت باشد. چرا كه ميترسم برخي از دست اندركاران از ما زرنگ تر با استفاده از آن بتوانند توده جهاني را به بيراهه بكشانند. بهتر است صدايش را در نياوريم. فعلاً همين قدر كه با بخش زبده فارسي زبان در تماسيم خودش كافي است. اينكه اين بخش زبده چطور صاحب كامپيوتر هست بما ربطي ندارد. ما مدتهاست اين فلسفه را پذيرفته ايم كه شيوه تامين زندگي روزمره افراد ربطي به مبارزه و يا مقايسه نظريه هاي سياسي و بطور كلي كار سياسي ندارد. ماركس فكر مي كرد كه بعداز انتشار مانيفست اين شبح كمونيسم بوده كه بالاي سر جوامع سرمايه داري مي چرخيد. ايشان جاي اشباح ديگر را نتوانستند با توجه به درك ماترياليسم تاريخي شان تعيين نمايند. حال شبح ارتباطات بالاي سر همه مي چرخد. همه ميتوانند بدون اينكه به مختصات فيزيكي، خلقيات، جنسيت، شيوه زندگي روزمره، تامينات و غيره يكديگر دسترسي پيدا كنند، بطور مستقيم با ذهن و مغز طرف مقابل تماس بگيرند. و ذهن و مغز خود را نيز بگونه اي بنمايانند كه خود ميخواهند. اينگونه است كه بسياري انگار از خواب هزاران ساله برخاسته اند و با كشف جديدي روبرو شده اند. انگار ميشه تمام قضاياي بازي سياسي را اينبار بگونه اي ديگر دنبال كرد. احزاب سياسي جان مي گيرند. تلاش هاي چندين ساله اخير در عرصه زندگي شخصي خود، چه موفقيت آميز و چه ناموفق ديگر چنگي به دل نميزند. ميتوان براي خود از جنبه هائي بازنشستگي محدودي را مجسم كرد و اما در كالبد بي جان و خسته خود، روحي تازه دميد. ميشه رفت دنبال مبارزات سياسي. حالا ديگه همه اينها هيچ خرجي ندارد. نه لازم است قيافه نحس فلاني و بهماني را ببيني، نه كسي ميتواند رفتار تو و شيوه تحليل تو را رد كند و نه ميتواند اصلاً بفهمد كه تو اين حرفها را از روي نوشته مي خواني يا داري از خودت ميگوئي. زندگي به تقسيمات جديدتري تن ميدهد. ساعات بعداز كار بجاي چرت زدن و ديدن سريال ها و يا هر مزخرفي كه تلوزيون ها بعنوان تنها فعال مايشاء قبلي به خوردمان ميداد، حال ميتوان با بازيچه جديدي پيش برد. اين وسيله هم كلاس دارد و نماد اين است كه تو به آخرين سطح تكنيك متصل هستي؛ هم امكاني است كه بتواني با دنيا تماس بگيري. خودماني تر اگه مجاز باشم بگويم: ميشه حتي با برخي كه سالها دلت ميخواست رابطه اي و سرو سري داشته باشي، تماس هائي برقرار كني. هيچ كس هم نمي تواند نافي چنين رابطه اي باشد. ميتواني در اجلاس حزبي شركت كني. براي چنين فعاليت هائي مسئوليت بپذيري. تقسيم مسئوليت كني و با قدرت هرچه تمامتر ادبيات سابقه و فراموش شده رفيق و رفقا و از اين قبيل را بكار گيري. ميتواني براي هركاري امضاء جمع كني. ميتواني به فلان و يا بهمان امر اعتراض كني. ميتواني با نوشتن كامنت به اين يا آن مقاله نظريه ات را به نويسنده بنويسي و او را رسوا كني. چقدر خوب شده اين كامپيوتر رو راه انداختند... راستي اينترنت چطوري راه اندازي شده؟ آيا كسي ميدونه؟ واي به آن روزي كه برق قطع بشه. من نميدانم در چنان روزي آيا ما قادر خواهيم بود مناسبات عادي و انساني با هم داشته باشيم؟ اصلاً با اينهمه موجود رواني و معتاد چه كار بايد كرد؟

ميهماني در اسلو خونه يكي از دوستان در حومه اسلو ميهمان بوديم. با يكي از دوستانم كه از سوئد با ما همراه شده و به اسلو آمده بود با ميزبان قرار گذاشته بوديم كه جلوي در مركز فروش محصولات " اي ك آ " همديگه رو ساعت چهار ببينيم. ميدانستيم كه اتوبوسي از مركز شهر اسلو مشتريان و علاقه مندان به خريد در فروشگاه مربوطه رو مجاني به مركز مربوطه مي بره. و از آنجائي كه ميزبانمان در همان نزديكي محل كارش بود و خانه اش چند كيلومتر فاصله داشت، تصميم گرفتيم كه از سرويس اين شركت استفاده كنيم. وقتي نزديك ساختمان رسيديم، من و دوستم يه نگاهي بهم انداختيم. اين ساختمان هيچ شباهتي به آن ساختماني نداره كه همين دو شب پيش با دوستي ديگر براي خريد آمده بوديم. دوستم ميگه: يعني اينقدر اينها سريع اند كه تو همين يكي دو شبه كل ساختمان رو تغيير دكور دادند؟ با هم سري به بوفه فروشگاه مي زنيم. نخير، نه تنها فروشندگانش، بلكه كل دكور و حالت قرار گرفتن و اصلاً ورودي و خروجي ساختمان با هم فرق دارن. خلاصه هنوز بيش از دوساعت وقت داشتيم. غذائي سرپائي گرفتيم و همينطور كه داشتيم مي خورديم، دوستم گفت: بهتره برم بپرسم كه شايد تو اسلو دو تا مركز اصلي فروش اي ك آ باشه. خنده اش از همان دور اعلام ميكرد كه همينطوره. اما اينكه آن يكي در كدام سوي شهر واقع هست، اينو ديگه نميدونستيم. بالاخره تصميم گرفتيم كه با همان اتوبوسي كه آمده بوديم برگرديم به مركز. وقتي قضيه رو با راننده در ميان گذاشتيم، با خنده گفت كه شما اشتباهي آمديد و حالا ميتونيم بريم مركز شهر و اتوبوس ساعت سه و نيم رو سوار بشين. خلاصه قضيه درست شد و ما تونستيم سر وقت به قرار برسيم. بعداز شام قرار شد كه از فيلم هاي قديمي برايمان بذارن. از جمله اين فيلم ها گنج قارون رو واسه ما گذاشتند. با همه آوازهائي كه من بخاطر فروش تصنيف هايش در آنزمان، همه رو از حفظ بودم. حدود ده يازده سالم بود كه فكر كنم اين فيلم رو پرده اومد. آن موقع آوازهاي فيلم ها رو روي كاغذ چاپ كرده و ماها با توزيع اونها يه پولي گيرمان مي آمد كه بتونيم با بليط هاي يه تومني بريم سينما. آوازها رو از يه طرف بخاطر ده ها بار رفتن به فيلم مربوطه حفظ مي كرديم و از طرف ديگه، با خواندن از روي اين نوشته ها. حتي ميشد گاهي كه فقط بخاطر هنرنمائي ما ازمون مي خريدند و يه پولي هم انعام بهمون ميدادند. مخصوصاً آوازهاي فيلم سنگام و سوراچ و يا وقت و خلاصه از اين سري فيلم هاي قديمي. باري، هنوز بخشي از فيلم رو نديده بوديم كه تلفن زنگ زد. ميزبان خبر داد كه دختر يكي از آشنايان ميخواد بياد خونه اشون. بعداز گفتن اين جملات آمد كنارم و برام توضيح داد كه " س " در سالهاي اوليه بدنيا آمدن و بزرگ شدنش را در زندانهاي جمهوري اسلامي گذرانده. من جسته و گريخته در مورد زنداني بودن مادرش، اعدام پدرش و آنچه كه به سرش آمده بود، شنيده بودم. اما اصلاً فكر نمي كردم كه قضيه خيلي بيشتر از اينها باشه. و حتي تصور همان ها هم برايم دشوار بود... دختري وارد خانه شد و با ما سلام و عليك كرد كه بيشتر ميتوان او را دختركي ناميد. ريزه ميزه اما با چشماني درشت و ابرواني كماني، با تركيب چهره اي كاملاً كلاسيك كه بيشترين نشانه هاي قيافه اش را انگار از پدرش به ارث برده كه از بلوچستان ايران بود. مادر " س" وقتي او را حامله بود، دستگير شد و در سالهاي تيره شصت مجبور شد در زير شلاق و شكنجه و اينها، " س " رو به دنيا بياره. نگه داري " س " در ميان توده انبوه زندانيان، فضاي ترس و وحشت و تروري كه به راه افتاده بود... همه و همه اثرات تعيين كننده اي در ذهن بچه گذاشتد. بالاخره عليرغم احساس عميقي كه مادر نسبت به بچه داشت و تمامي لحظاتش را با تقسيم محبتش نسبت به " س " پشت سر ميگذراند، پذيرفت كه او را به نزد پدر و مادرش بفرستد. بچه تا سني حدود سه و نيم سالگي اش هفته اي يكي دو روز پيش مادر مي آمد و بقيه اش را با مادر بزرگ و پدر بزرگ بود. زندانبانان انگار بچه سه ساله را ديگر خطري احساس ميكردند و آنگاه پيش روي مادر پيشنهادي را قرار دادند كه ميتواند نمود آشكار نقض حق يك كودك براي زندگي آرام و بدور از خشونت و تشنج باشد. آنها ميگويند اين بچه ديگر بزرگ شده اگر ميخواهي در همين زندان نگه اش دار و يا براي هميشه اونو به بيرون زندان بفرست. ديگه ملاقات هاي يكي دو روزه ممنوع است. مادر كه بچه را تنها روزنه مستقيم تنفس انساني خود ميدانست، عليرغم ميل باطني اش، تصميم گرفت بچه را در زندان نگه دارد. او فكر ميكرد شايد بدون بچه و امكان ديدار از وي، هيچ رشته ديگري اونو با جهان بيرون پيوند ندهد. بهرحال آنچه كه در درون مادر در آن لحظات مي گذشت، آنچنان پيچيده هست كه نميتوان به تصاويري ساده بسنده كرد. " س " كه انگار ميبايد اثرات دد منشي مسلط در جامعه را بطور مستقيم روي تن خود حس كند، مدتي در زندان بود. زندان شايد براي وي جائي بود كه مادر در اجاره دارد و همراه سايرين ميبايد يه سري كارهاي خاصي انجام دهد و آناني كه در بيرون اتاق ها هستند افرادي هستند كه حق دارند هرطور ميخواهند با آنها رفتار كنند... چگونه ميتوان به آن صحنه ها فكر كرد؟ ملاحت بي نظير چهره " س "، نميگذارد همه دنيا را اينقدر تيره و تار ببينيم. وقتي فهميد كه من چند سالي در چابهار و در بين بلوچ ها بودم، با حالتي مغرورانه گفت: البته تو چاه بهار بلوچ هاي اصيل زياد نيستند... و بعد انگار چيزي او را به مجموعه عشق بي نظيرش به پدر و تمامي آنچه كه به او مربوط ميشود، نزديك كرده. برايمان از بلوچ ها صحبت كرد، از فيلم هائي كه در رابطه با آنها ساخته شده. از علاقه اش به فيلم هاي هندي و اطلاعات كاملي كه در اين زمينه دارد صحبت كرد و وقتي بهش گفتم كه من هم سخت به فيلم هاي هندي علاقه مندم، و اتفاقاً مدتي هم در هندوستان بوده ام، ديگه زمينه كاملي براي صحبت پيدا كرده بود. گفت: اگه ميخواين يه سري از شوها و يا فيلم هاي هندي رو ببينيد، من ميرم الان از خونه ميارم. و وقتي علاقه ما رو براي اين كار ديد، بلند شد و تر و فرز راه افتاد طرف خونه و يه ساك پر فيلم برايمان آورد. اصلاً فكر نمي كردم در سرماي بيش از هفت هشت درجه زير صفر و برف و يخ بندان بره خونه اش كه در همان مجتمع اما چند ساختمان پائين تر بوده. فيلم ها رو آورد. در مورد هر صحنه اش برايمان صحبت ميكرد و توضيح ميداد. در لابلاي صحبت هايش، بهش نگاه مي كنم. چه كسي اين حق را داشته و دارد كه اين سمبل زيبائي شرقي را، مادرش را، پدرش را اينگونه در غل و زنجير و داغ و درفش بگيرد؟ آيا ميشود به آن لحظاتي انديشيد كه حتي براي آموزش ساده تاريخي نيز يادي از اينگونه بربريت ها نباشد؟ چه رسد به حضور و فعال مايشائي شان؟ بياد آن جوانه اي مي افتم كه درست يك روز بعداز خاموش كردن جنگلي در آمريكا كه هنوز از اينجا و آنجا دودي نيز بر ميخواست، از زير بوته ي سوخته اي معلوم شده بود. چشمان پر نور " س " بهمراه قهقهه شيرين دخترك ميزبان كه با هر حركت آرتيست فيلم هندي، اونم ميرقصيد، و تلاش ميكرد تا توجه همه ما را به اين شيرين كاري جلب كنه، همه و همه جوانه هاي قدرتمندي هستند كه حضور عشق و زندگي را با زيباترين نمودش در برابر چشمانمان مي آورند. " س " ديگه ديرش شده بود و فيلم ها رو برداشت و از ما خداحافظي كرد و رفت.

۰۶/۱۱/۱۳۸۲

درباره كتاب حماسه داد و بيداد

درباره كتاب حماسه داد و بيداد وقتي ساعت نه شب قطار وارد ايستگاهي در شهركي اطراف كپنهاك شد، از همان پشت پنجره دوستم را ديدم كه در انتظارم هست. دستي برايش تكان دادم، اما متوجه نشد و وقتي پياده شدم نيز مرا نشناخت. پيش از اينكه به هم برسيم گفت: با اين كلاهت مثل كلاغ شده اي و بعد خودش با تمام وجود ميزند زير خنده. بخاطر دوتا قرصي كه خورده ام، تبم كمي آرام گرفته و هنوز حالش رو دارم كه كوله ام رو به دوش بكشم. دوستم ساك دستي ام را ميگيرد و با هم بسوي قطاري ديگر مي رويم كه ما را به ايستگاهي ديگر ميرساند كه در آنجا دوستي ديگر با ماشينش منتظرمان هست. صديقه در انتظار ماست. با هم روبوسي مي كنيم و تازه يادم مي آيد كه براي جلوگيري از سرايت گريپ بهتر بود كه روبوسي نمي كرديم. اما خودش ميگويد كه اين روزها اين بيماري همه جا پخش هست و جاي نگراني نيست. با هم به خانه اش مي رويم تا همراه دوستاني ديگر شب يلدا را با هم باشيم. ساليان سال هست كه ميدانم صديق شب يلدا غذائي آماده كرده و خيلي از دوستان را دعوت مي كند تا آن شب را دور هم باشند. امسال بچه هايش نبودند. دخترش ميبايست خودش را براي امتحان آماده ميكرد با قول اينكه كريسمس را حتماً دركنار مادرش خواهد بود. پسرش هم خود ميهمان دوست دخترش شده و به كشور ديگري رفته بود. حال تنها پنج نفري بوديم كه يكي از سوئد بود و منهم از هلند و بقيه از همان شهر دانمارك. هنوز چند دقيقه اي از ورود ما به خانه نگذشته بود كه صديق كتاب " داد و بيداد" را بهم داد. كتابي كه خانم ويدا حاجبي از يادداشت ها و خاطرات تعدادي از زندانيان زن تهيه ديده. صديق ميگويد: تعدادي از اين كتابها پيش من هست و من به دوستان و آشنايان مي فروشم. ميپرسم: آيا نوشته اي از خودش هم در اين كتاب هست؟ ميگويد كه در جلد دوم اين كتاب نوشته او هم به چاپ ميرسد. اما كتاب حاضر از مجموعه خاطرات زندانياني است كه از سال 50 تا 54 در زندان شاه بودند و در واقع علت اصلي شكل گيري زندان زنان بودند. قول و قرارم با صديق اين ميشود كه در فاصله اقامتم در كپنهاك اين كتاب را بخوانم و اگر در اين مورد نظري دارم برايش بنويسم و يا باهاش در اين زمينه صحبت كنم. چند روز ديرتر، زماني كه من بيش از نيمي از كتاب را خوانده بودم، صديق با من تماس گرفته و گفت كه نقدي بر اين كتاب در يكي از سايت هاي اينترنتي قرار داده شده كه خيلي غيرمنصفانه هست. از من خواست به آن نقد هم نگاهي بياندازم. در طي مدتي كه در مسافرت بودم، چه بخاطر مريض شدنم و چه بخاطر همه اموراتي كه برميگردد به مسافرت و ديدارها و گردش و استراحت و غيره، نخواستم درباره اين كتاب چيزي بنويسم. اگر چه در همان زماني كه كتاب را مي خواندم و بخاطر تب و لرز شديد، خواب و بيداري ناآرامي داشتم مهمترين جنبه هاي نظرم در رابطه با اين كتاب و چنين تلاشي شكل ميگرفت. بقول دوستم كه وقتي بيدار شده بود ازم پرسيده بود كه من چكار مي كنم: بهش گفتم: دارم روي يه مطلب كار مي كنم. اون با خنده پرسيد: تو تاريكي؟ گفتم: فعلاً دارم بهش فكر مي كنم. بعدها هروقت بيدار ميشد مي پرسيد: داري رو همان مطلب كار مي كني؟ حوادثي همچون زلزله بم، قضاياي سياسي در ايران و خارج و بطور كلي فضاي تعطيلات و مراسم سال نو ميلادي و غيره، ملغمه عجيبي در ذهن بوجود مي آورد كه خواه ناخواه با اين سوال روبرو خواهيم شد كه بالاخره مشكل بني بشر چيست؟ آيا معني درستي از زندگي نيافته يا اينكه اساساً تلاش براي يافتن معني و مفهومي خاص براي زندگي كار عبثي است؟ ************* نگاهم را به گستره پهناور درياچه مي دوزم كه زير لايه بسيار ضخيمي از يخ و برف قرار دارد. شدت ريزش برف و باد طوري است كه فاصله اي بيشتر از صد متر را نميتوان براحتي تشخيص داد. از وسط درياچه راه باريكه اي از رفت و آمد مردم شكل گرفته و ميتوان افرادي را ديد كه با وسائل اسكي و يا در حال كشيدن گاري مخصوص سرخوردن روي يخ هستند كه كودكي در آن قرار دارد. درست مثل همان دوران نوجواني دلم تنها ميخواهد ازمسيري عبور كنم كه در چندمتري محل عبورم هيچ نشانه اي از عبور و جاي پاي انساني نيست. پايم درون برفي نرم و تا نزديك زانو فرو ميرود. لبه پالتوام روي برف كشيده ميشود. در يك لحظه احساس كردم نه تنها دارم در زمين طياره – فرودگاه قديم رشت كه باندي خاكي و محوطه اي چمن و مسطح داشت - قدم ميزنم، بلكه حتي يك نفر هم در حول و حوشم نيستند. سرم را بالا ميگيرم و دانه هاي درشت برف را مي بينم كه با سرعت و بدون كمترين مكثي بطرفم مي آيند. خودم را به پشت روي برف مي اندازم و به دانه هاي برف نگاه مي كنم. برفها مي آيند و قبل از اينكه بتواني با چشمانت يكي را دنبال كني، دانه اي ديگر به چشمت نزديك مي شود و آنگاه ترجيح ميدهي كه دست از تعقيب آنها برداري. خودم را مجسم مي كنم كه از كنار پنجره زندان قصر به ريزش برف ها خيره شده ام و به سرعت برق و باد نوشته هاي كتاب " داد و بيداد " در جلوي چشمانم سبز ميشوند. حضور اين كتاب در درونم غير قابل انكار بوده. آنها با من همراه بودند. در بازار، كنار ساحل اسلو، بالاي تپه اي در وسط شهر، در پياده روي هاي جنگل اطراف درياچه و حال در چنين حالتي نيز كه به پشت روي برف دراز كشيده ام. حتي آن روزهائي كه در كپنهاك بودم و گاهي با دوستان براي قدم زدن كنار دريا مي رفتيم، بازهم اين صحنه ها در برابرم قرار داشتند. نكته عجيب تر اينكه " ني نواي " علي زاده نيز موزيك متن اين افكارم بود كه در مغزم پخش ميشد. در غليان دو حالت عجيب شناور بودم. گاهي با موجي بالا ميرفتم و گاه بسرعت بطرف پائين كشيده ميشدم. گاهي زيبائي خيره كننده درياچه و هواي برفي مرا در خود فرو ميبرد و گاهي از يادآوري عذاب و شكنجه اي كه آن عزيزان تحمل كرده اند، تمام عضلاتم منقبض ميشد. فريادي كه هيچگاه به صوت آغشته نشد، در گلويم شكل گرفت. ايكاش ميتوانستم فقط فرياد بكشم. همين. چيز بيشتري نمي خواستم. انسانهائي كه در دست انسانهاي ديگر قصابي شده اند؛ انسانهائي كه ميبايد درون چارچوبهائي بسته قرار گيرند تا ديگراني ديگر بتوانند شبها كنار همسرانشان زمزمه عشق كنند؛ انسانهائي كه حتي در همان لحظاتي كه داغ و درفش را تحمل مي كردند، نيروئي عجيب آنها را از درون گرم ميكرد. نيروئي كه زخم هايشان را معالجه مي كرد. به اين شعر سهراب فكر مي كنم كه آيا راه ديگري نيست؟ جز اينكه تمام انسانهاي روي زمين زير برف و باراني اينچنين قرار گرفته و يكبار براي هميشه از تمامي آثار كينه و عداوت و ترس و ناامني برهند؟ اين كتاب قصه زنان و دختراني است كه متاسفانه افتخار عجيبي را با خود حمل مي كنند؛ دستگاه حكومت شاه در آن دوران افتخار ساختن زنداني مخصوص براي اينان را به كارنامه اي از اعمال خود در آن دوران اضافه كرد. چند روز پيش با يكي از دوستان صحبت مي كردم. ميگفت: خواندن اين كتاب در اين دوره، آنهم زماني كه بيدادهاي غريبي بر زنان و مردان و جوانان و نوجوانان آن مرز و بوم گذشته، جز حالتي از تاثر چيز ديگري همراه خود ندارد. اگر چه در جواب دوستم ميگويم: شايد براي بيدار شدن حافظه تاريخي ما آنهم از دوره اي كه خودمان هم به چشم ديده ايم، بد نباشد؛ اين گفته البته صرفاً نمود يك واكنش هست. چرخه حيات پيش ميرود. رودها كناره هاي خود را مي شويند و با خود مي برند. طراوت بازهم به دو سوي رود باز ميگردد. و اين راز بي نظير زندگي است. نمي توان ايستاد و تنها و تنها به قضايائي نگريست كه در اين و يا آن لحظه از حيات بشر روي داده. آناني كه ميخواهند با دنبال كردن حوادث و رويدادها سرنخي بدست آورند تا مثلاً اشتباهات ديروز را تكرار نكنند، راهي خطا در پيش مي گيرند. زندگي در هر حركت زاده ميشود. حتي اگر بگونه اي باشد كه در برابر ديدگان ناتوان ما نمود ساده سكون باشد. ************************************ پي نوشت: دوست عزيزي كه وبلاگ ني لبك را مي نويسد، اشاره بجائي كرده كه من در پائين آنرا آورده ام. بهمين دليل فكر مي كنم كه جمله: " زندگي در هر حركت زاده ميشود،..." جمله دقيقي نيست. حركت مداوم انرژي در كليت هستي، و نيروي محرك آن، زمينه ساز تغييرات مداوم و بي پايان در اشكال ميگردد. زندگي شايد همچون جريان سيالي است كه در بطن كليت هستي حضور دارد. بدون اينكه خواسته باشم برايش تعريف خاصي داشته باشم، بايد بگويم كه هرلحظه از بودن ما در هستي مختصات خاص خودش را دارد و نمود حيات در ما، تداوم حيات ديروز و ديروزها نيست. در چنين حالتي است كه ما خود را موجودات قائم به ذات مي بينيم و آنگاه تلاش مي كنيم كه زندگي را در اشكال منفرد دنبال كرده و فلان و بهمان عملكرد را نمود خصلت نمائي براي افراد قلمداد كنيم. شايد آن كودكي كه ديروز زاده شد، چه در فضاي طبيعي رشد - از جمله ميزان دسترسي به مجموعه موادي كه براي سير عادي تداوم حيات در وي ضروري است - يا فضاي جمعي كه در آن واقع گشته، بتواند پذيرنده نقش معيني در زندگي جمعي آينده باشد. مناسباتي كه در راستاي خصوصيات حقيقي انسان باشد، هيچگاه فرد را تبديل نمي كند به موجودي كه هم اكنون با نمودهاي بسياري از آنان روبرو هستيم. هيچ شكنجه گري شكنجه گر نمي شود، مگر در مناسباتي كه جائي خالي براي شكنجه گر فراهم مي كند. و آنرا با پوشش هاي گوناگوني توجيه مي كند. من در اينجا يادداشت ني لبك را مي آورم: " زندگي اگر در هر حركت زاده مي شود ، پس معناي آن نيز د رهر حركت تغيير مي كند.معناي زندگي نيز مثل ذات آن متغير است.هيچ چيز مثل سخن گفتن از معناي عام براي زندگي آدمي را نمي آزاردو او را به رنج و اندوه سوق نمي دهد." **************** وقتي كتاب " حماسه داد و بيداد " رو جلوي خودم متصور ميشم، درست روي همين ميز، اونو مي بينم كه موجودي است تغيير شكل يافته از چوبهاي درختي در شكل و شمايلي از صفحه هاي بسيار نازك و با مجموعه اي از ميليونها و ميلياردها علائم و نشانه هاي روي آن. هركتاب ديگري رو هم كه نگاه مي كنم، همين تصور رو مي بينم. درست مثل آن لحظه اي كه به كتابخانه ديجيتالي آمستردام فكر مي كردم كه بالاخره همه اين نوشته ها در كجا واقع هستند؟ براستي از اين موجود كه روبرويم مجسم ميكنم، چه معجزه اي ميشه انتظار داشت؟ نه حتي همين كتاب معين، بلكه هر كتاب ديگري نيز. نوشته هاي موجود در آن وقتي با امواج نگاهمان در تماس قرار ميگيرند، سيگنال هائي ميشن كه به مغزمان ميرسند و ما آنها رو شكل ميديم. اين ما هستيم كه كتاب رو موجوديت مي بخشيم. اين ما هستيم كه به نوشته هاي درون كتاب جان ميديم. فردي، تصوري رو در ذهنش شكار مي كنه. منشاء اين تصور و تجسم از كجاست بماند. آنرا مثل پليوري بافته از سوئي در دست ميگيره و در حين باز كردن آن از سوئي، در سوئي ديگر و روي كاغذ آنرا مي بافد. وقتي نوشته به دستت رسيد، آنهم درون كتاب، اين تو هستي كه آنرا ذره ذره و اينبار اما درست از همان جائي كه شكارچي تصور شكل داده، وارد خود مي كني و آخرالامر آنچه كه بجاي ميماند حضور اين پليور هست كه يا به تنت تنگ است و يا از گشادي آن مي نالي و يا حتي ممكن است با جانت عجين شود. تصوري كه گره هاي كتاب داد و بيداد رو بافته، چيز غريبي رو شكل داده و از آن هم مهمتر اينكه وعده خاصي از علت نگارش اين كتاب، بهيچ وجه عملي نشده. كتاب خودش رو مقيد كرده بود نه تنها با انعكاس آنچه كه در آن دوران بر زنان و دختران اين مرز و بوم رفته، بلكه متاثر از اين يادها، بتواند چگونه گي شكل گيري زندان زنان رو نيز توضيح دهد. و اما اين كتاب تنها انعكاس رنج انسانهائي بوده كه توسط انسانهائي ديگر و اما در قدرت، به وحشيانه ترين وجه ممكن شكنجه شده و يا كشته شده اند. در واقع اگر از زندان مردان هم يادها و خاطراتي را منعكس مي كرديم، تنها همين وجوه را مي ديديم. هيچ ويژگي خاصي نميتوان در تفاوت جنسيتي انسانهاي درگير در آن دوران يافت. حتي مادر شدن يك يا دو تن از اين افراد نيز، تفاوت چنداني را نشان نميدهد. شايد يكبار در تاريخ لازم بوده كه بسياري از به بند كشيده شدگان دوران قدرت مداري بي حدو مرز و غير انساني دوران هاي گذشته يادها و خاطراتشان را بيان كنند. اما شرائط بعداز تحولات انقلابي در سال 57 با چنان سيري حركت كرد كه نه زندانيان سابق و نه جامعه اين نياز را حس نمي كرد. حتي ميتوان به صراحت نيز گفت كه چنين نيازي بهيچ وجه پايه اي منطقي و معقول نمي تواند داشته باشد. صرفاً انعكاسي ميتواند باشد از اينكه انسان در شكلي از خود بي خود شدن و قرار گرفته تحت تاثير قدرت و عظمت و جاه طلبي و هزار و يك قضايا، چگونه ميتواند براي حفظ خود يا بهتر بگويم ناشي از احساس ناامني و ترس به موجود كريهي تبديل شود. انقلابيون بزرگي در دنيا بوده اند كه با عشقي بزرگ براي بهروزي و حياتي انساني براي بشريت به صحنه كارزار وارد شدند و در فواصلي بسيار كوتاه به موجوداتي تبديل شدند كه ميتوانستند براحتي براي غلبه نظر خود – حتي به انگيزه اينكه مثبت است و بشردوستانه – انسانهاي ديگر را از بين ببرند. جنگ هاي انقلابي، قهر انقلابي توده ها، خلاصه هزاران شعاري از اين دست، قرار بوده كه انسانهاي ديگري را از صحنه خارج كند. روزهاي بعداز تحولات 57 به هيچ كس فرصت نداد. و خود بگونه اي شكل گرفت كه جا براي هرگونه دد منشي باز گذاشت. هنوز لذت توانائي مردم براي پيروز شدن خودي نشان نداده بود كه اولين نمود ساختار جديد با ساطور بميان آمد. خلخالي خود رو نماد خشم انقلابي توده ها ناميد. انقلابي بودن، اين حق را به خود داد تا به تنفر در وجود خود ميدان داده و بدان خوراك دهد. ساختار پيش روي نشان داد كه چه استعداد عجيبي دارد تا از تفسيرهائي خاص بهره گرفته و جاي خالي براي هرنوع دد منشي درون خود را فراهم آورد. وقتي تنفر محرك اصلي اعمال ميشود، زيبائي ميبايد به گوشه اي بخزد و چهره هاي عبوس، نمودهاي درد و رنج و عذاب و فقر پرستي و غيره بميدان مي آيند و ريش و پشم ارزش ميشود و بوي بد و امثالهم ميداني براي فعال مايشائي پيدا مي كند. آيا در چنين شرائطي ميتوانستند آناني كه نشان داغ و درفش در جان داشتند، يادهاي خودشان را مطرح كنند؟ از آنان بيشتر بمثابه قهرمان نام برده شد. اما هيچ كس قابليت انسان به خواري تا حد تبديل شدن به شكنجه گر را مذمت نكرد. گروه هاي مختلف انساني خود را درگير كشمكش هاي اجتماعي كردند. هرجا كه حريفي از ميدان بدر مي رفت، هورا مي كشيدند و هرجا كه فردي از خودي را كنار ميزدند، هوار. وقتي قطب زاده اعدام شد، هيچ كس نگفت: چرا؟ همين يكي دو سال پيش بود كه صحبتي داشتم با يكي از دوستان كه بعداز خواندن كتابي درباره " اميرعباس هويدا" ميگفت: اعدام هويدا احمقانه بود و نشان از دد منشي داشت. ميبايست اونو محاكمه مي كردند. ميگم: چه كسي لباس قضاوت به تن ما و يا آن افراد پوشانده كه بخواهند حتي هويدا را محاكمه كنند؟ اصلاً چرا فكر مي كنيم تنها شكل برخورد با هويدا غلط بوده و نه كل امري بنام قضاوت و برخورد با وي؟ ما نخواستيم كل مناسبات انسانها با هم رو بهم بريزيم. ما خواستيم ابزارها سرجايشان باشند، فقط سر را عوض كنيم. ما هم به زندان و قضاوت افتاديم. ما هم به ساختارهاي جاري تن داديم و بعدش متوجه شديم وقتي توده محرك و پشتيبان قدرت بالائي ها ميشود، چه دد منشي هاي گسترده تري ميتواند پاي بگيرد... باري، حكومت اسلامي آنقدر كشت و آنقدر شكنجه كرد و آنقدر خودش را براي همه كارهايش توجيه كرد كه ديگر درد و رنج نائي براي جامعه نگذاشت تا فرصتي بيابد و بخواهد علل شكل گيري زندان، زندان سياسي، زنداني سياسي زن و مرد و غيره را به بررسي بنشيند. و حال چگونه ميتوان به مقايسه اعمال دد منشانه انسانها در يك دوره نسبت به دوره ديگر دست زد؟ از سوئي ديگر، وسائل ارتباط جمعي كنوني در جهان چنان عرصه را برما تنگ كرده و ما را با مشمئز ترين صحنه ها روبرو ميكند كه ديگه نميتوان فهميد انسانهاي كدام منطقه از دنيا گوي بربريت و دد منشي را چه در حال حاضر و چه در تاريخ از يكديگر ربوده اند؟ از رواندا بگير تا سيرالئون تا همين رفتاري كه با زندانيان در گوانتانا موبه در جزيره كوبا مي كنند. مهم اين نيست كه چه توجيهي برايش مي آورند. مهم اين است كه چنين حالاتي بروز ميكند. باز برگردم به كتاب. در يادهائي كه در آن منعكس شده، عموماً گذران ظاهري و در چارچوب مبارز بودن هر فرد توضيح داده شده. هيچكدام زني نبوده كه در آنجا قرار داشته. زن بودنشان را تنها از روي نامشان مي توان فهميد. من بهيچ وجه قصد ندارم انسانها را جنسيتي ببينم و مثلاً يكي را زن و ديگري را مرد و بگويم حتماً بايد اينها با هم فرق داشته باشند. همه اينها نامها و ضرورياتي است كه زندگي اجتماعي آنهم در شكل و شمايل سازمانگري كنوني خود بما تلقين كرده. اما، وقتي صحبت از زندان زنان است، حداقل ميتوان آن فضا رو بگونه اي تصوير كرد كه فهماند چه چيزي نمود زنانه بودن آن است. شايد چنين نمودي را در زندان عادي براحتي ميتوان ديد. زنان زنداني در بخش عادي با مردان زنداني عادي متفاوتند. آنها چه در مناسبات متقابلشان، چه در نوع مشغله روزانه شان، چه در برخورد با ساختار محافظانشان، رفتارهائي بغايت متفاوت دارند. آنها را براحتي ميتوان به زندان زنان و مردان تقسيم كرد. اما، حتي اگر زندانيان سياسي مرد و زن را در يك بند قرار ميدادند، باز هم تفاوت چشمگيري نميتوانستي ببيني. شايد ويژگي طبيعي افراد تاثيراتي بجاي مي گذاشت، اما هرچه بود تنها نماد آن بند، مبارز بودن و بندي بودنشان بود. بهمين دليل هست كه در هيچ جاي كتاب نميتوان ديد كه يكي حتي براي لحظه اي هم كه شده از انعكاس احساس عاشقانه خود نسبت به اين يا آن فرد صحبت كند. همه تلاش مي كردند همان اعمالي را كه جسته و گريخته بمثابه اشكال زندگي در بند مردان شنيده بودند، در بند پيش ببرند. هرچه هست، كتاب داد و بيداد در يك چيز در جا زد. اين كتاب تنها مجموعه اي از يادها و خاطرات زندان در سالهاي 50 تا 54 است و بس. تنها فرق قضيه در اين است كه نويسندگان اين يادها زنان بودند. شايد اين كتاب را بتوان يك جلد از مجموعه يادهاي زندان ناميد. اما ربطي به چگونه گي و نگاهي خاص به زندان و زندان زنان و اينها نيست.

۱۸/۱۰/۱۳۸۲

تشکری از دوستان

تشکری از دوستان در یکی دو تا از پیام هائی که برایم فرستاده شده برخی از دوستان ابراز لطف کرده و از احوالم پرسیده اند. من برای چند هفته ای با دوستانم و در شهرهای مختلف در اسکاندیناوی بودم. هم اکنون این یادداشت رو هم از اسلو می نویسم. شهری که زیر برفی بیش از سی سانت سفید پوش و آرام قرار گرفته با ابری پوشیده بر آن که هرازگاهی سکوت خیابان فرعی کنار خانه دوستم را جیک جیک گنجشکان و یا آواز مرغان دریائی میشکند. اگرچه صدای آنان نیز خود بخشی از سکوتی است که بر این شهر احاطه دارد. مسافرتم بیش از اینکه گشت و گذاری در این یا آن شهر باشد دیداری بود با دوستان و کماکان بهمانگونه دارد پیش میرود. اما در کنار همه اینها فاصله گرفتنی نیز بود از دنیائی که گاهاً در تصورم آنچنان واقعیتی را شکل میداد که حتی بخش بزرگی از ذهن و فکر و وقتم را به خود اختصاص میداد. دنیائی که با خواندن و نوشتن و مکاتبه و مراسلات و اینها همراه بود. در کنار همه اینها حوادثی نیز همچون زلزله بم دل و دماغی برای آدم نمیگذارد تا حرفی اضافی از خود بیرون دهد. آخر تا کی میتوان به حرفی و اعتراض به این و آن با معضلات و مشکلات خودساخته - در مفهومی عام - بسنده کرد و هی نق زد؟ واسه همین هم که شده نمیتوانستم گوشه هائی از حرف و حدیث های روزمره بین خود و دوستانم را در اینجا منعکس کنم. باشد تا فرصتی دیگر که به کلبه سنگی خود برمیگردم و در گوشه ای آرام می گیرم یادی از برخی دوستان و حوادثی بکنم که در این روزها ذهن و جانم را به خود مشغول داشته است. با همه اینها ممنون از چند دوست و یار نادیده ام که با یادداشت های خود مرا به صرافت انداختند تا به آنها بگویم که من کماکان به صفحه های شان سر میزنم و نوشته هایشان را دنبال می کنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?