کلَگپ | ||
۰۷/۱۱/۱۳۸۲
ميهماني در اسلو
خونه يكي از دوستان در حومه اسلو ميهمان بوديم. با يكي از دوستانم كه از سوئد با ما همراه شده و به اسلو آمده بود با ميزبان قرار گذاشته بوديم كه جلوي در مركز فروش محصولات " اي ك آ " همديگه رو ساعت چهار ببينيم. ميدانستيم كه اتوبوسي از مركز شهر اسلو مشتريان و علاقه مندان به خريد در فروشگاه مربوطه رو مجاني به مركز مربوطه مي بره. و از آنجائي كه ميزبانمان در همان نزديكي محل كارش بود و خانه اش چند كيلومتر فاصله داشت، تصميم گرفتيم كه از سرويس اين شركت استفاده كنيم.
وقتي نزديك ساختمان رسيديم، من و دوستم يه نگاهي بهم انداختيم. اين ساختمان هيچ شباهتي به آن ساختماني نداره كه همين دو شب پيش با دوستي ديگر براي خريد آمده بوديم. دوستم ميگه: يعني اينقدر اينها سريع اند كه تو همين يكي دو شبه كل ساختمان رو تغيير دكور دادند؟
با هم سري به بوفه فروشگاه مي زنيم. نخير، نه تنها فروشندگانش، بلكه كل دكور و حالت قرار گرفتن و اصلاً ورودي و خروجي ساختمان با هم فرق دارن. خلاصه هنوز بيش از دوساعت وقت داشتيم. غذائي سرپائي گرفتيم و همينطور كه داشتيم مي خورديم، دوستم گفت: بهتره برم بپرسم كه شايد تو اسلو دو تا مركز اصلي فروش اي ك آ باشه. خنده اش از همان دور اعلام ميكرد كه همينطوره. اما اينكه آن يكي در كدام سوي شهر واقع هست، اينو ديگه نميدونستيم. بالاخره تصميم گرفتيم كه با همان اتوبوسي كه آمده بوديم برگرديم به مركز. وقتي قضيه رو با راننده در ميان گذاشتيم، با خنده گفت كه شما اشتباهي آمديد و حالا ميتونيم بريم مركز شهر و اتوبوس ساعت سه و نيم رو سوار بشين. خلاصه قضيه درست شد و ما تونستيم سر وقت به قرار برسيم.
بعداز شام قرار شد كه از فيلم هاي قديمي برايمان بذارن. از جمله اين فيلم ها گنج قارون رو واسه ما گذاشتند. با همه آوازهائي كه من بخاطر فروش تصنيف هايش در آنزمان، همه رو از حفظ بودم. حدود ده يازده سالم بود كه فكر كنم اين فيلم رو پرده اومد. آن موقع آوازهاي فيلم ها رو روي كاغذ چاپ كرده و ماها با توزيع اونها يه پولي گيرمان مي آمد كه بتونيم با بليط هاي يه تومني بريم سينما. آوازها رو از يه طرف بخاطر ده ها بار رفتن به فيلم مربوطه حفظ مي كرديم و از طرف ديگه، با خواندن از روي اين نوشته ها. حتي ميشد گاهي كه فقط بخاطر هنرنمائي ما ازمون مي خريدند و يه پولي هم انعام بهمون ميدادند. مخصوصاً آوازهاي فيلم سنگام و سوراچ و يا وقت و خلاصه از اين سري فيلم هاي قديمي.
باري، هنوز بخشي از فيلم رو نديده بوديم كه تلفن زنگ زد. ميزبان خبر داد كه دختر يكي از آشنايان ميخواد بياد خونه اشون. بعداز گفتن اين جملات آمد كنارم و برام توضيح داد كه " س " در سالهاي اوليه بدنيا آمدن و بزرگ شدنش را در زندانهاي جمهوري اسلامي گذرانده. من جسته و گريخته در مورد زنداني بودن مادرش، اعدام پدرش و آنچه كه به سرش آمده بود، شنيده بودم. اما اصلاً فكر نمي كردم كه قضيه خيلي بيشتر از اينها باشه. و حتي تصور همان ها هم برايم دشوار بود...
دختري وارد خانه شد و با ما سلام و عليك كرد كه بيشتر ميتوان او را دختركي ناميد. ريزه ميزه اما با چشماني درشت و ابرواني كماني، با تركيب چهره اي كاملاً كلاسيك كه بيشترين نشانه هاي قيافه اش را انگار از پدرش به ارث برده كه از بلوچستان ايران بود.
مادر " س" وقتي او را حامله بود، دستگير شد و در سالهاي تيره شصت مجبور شد در زير شلاق و شكنجه و اينها، " س " رو به دنيا بياره. نگه داري " س " در ميان توده انبوه زندانيان، فضاي ترس و وحشت و تروري كه به راه افتاده بود... همه و همه اثرات تعيين كننده اي در ذهن بچه گذاشتد. بالاخره عليرغم احساس عميقي كه مادر نسبت به بچه داشت و تمامي لحظاتش را با تقسيم محبتش نسبت به " س " پشت سر ميگذراند، پذيرفت كه او را به نزد پدر و مادرش بفرستد. بچه تا سني حدود سه و نيم سالگي اش هفته اي يكي دو روز پيش مادر مي آمد و بقيه اش را با مادر بزرگ و پدر بزرگ بود.
زندانبانان انگار بچه سه ساله را ديگر خطري احساس ميكردند و آنگاه پيش روي مادر پيشنهادي را قرار دادند كه ميتواند نمود آشكار نقض حق يك كودك براي زندگي آرام و بدور از خشونت و تشنج باشد. آنها ميگويند اين بچه ديگر بزرگ شده اگر ميخواهي در همين زندان نگه اش دار و يا براي هميشه اونو به بيرون زندان بفرست. ديگه ملاقات هاي يكي دو روزه ممنوع است.
مادر كه بچه را تنها روزنه مستقيم تنفس انساني خود ميدانست، عليرغم ميل باطني اش، تصميم گرفت بچه را در زندان نگه دارد. او فكر ميكرد شايد بدون بچه و امكان ديدار از وي، هيچ رشته ديگري اونو با جهان بيرون پيوند ندهد. بهرحال آنچه كه در درون مادر در آن لحظات مي گذشت، آنچنان پيچيده هست كه نميتوان به تصاويري ساده بسنده كرد.
" س " كه انگار ميبايد اثرات دد منشي مسلط در جامعه را بطور مستقيم روي تن خود حس كند، مدتي در زندان بود. زندان شايد براي وي جائي بود كه مادر در اجاره دارد و همراه سايرين ميبايد يه سري كارهاي خاصي انجام دهد و آناني كه در بيرون اتاق ها هستند افرادي هستند كه حق دارند هرطور ميخواهند با آنها رفتار كنند...
چگونه ميتوان به آن صحنه ها فكر كرد؟
ملاحت بي نظير چهره " س "، نميگذارد همه دنيا را اينقدر تيره و تار ببينيم. وقتي فهميد كه من چند سالي در چابهار و در بين بلوچ ها بودم، با حالتي مغرورانه گفت: البته تو چاه بهار بلوچ هاي اصيل زياد نيستند... و بعد انگار چيزي او را به مجموعه عشق بي نظيرش به پدر و تمامي آنچه كه به او مربوط ميشود، نزديك كرده. برايمان از بلوچ ها صحبت كرد، از فيلم هائي كه در رابطه با آنها ساخته شده. از علاقه اش به فيلم هاي هندي و اطلاعات كاملي كه در اين زمينه دارد صحبت كرد و وقتي بهش گفتم كه من هم سخت به فيلم هاي هندي علاقه مندم، و اتفاقاً مدتي هم در هندوستان بوده ام، ديگه زمينه كاملي براي صحبت پيدا كرده بود. گفت: اگه ميخواين يه سري از شوها و يا فيلم هاي هندي رو ببينيد، من ميرم الان از خونه ميارم. و وقتي علاقه ما رو براي اين كار ديد، بلند شد و تر و فرز راه افتاد طرف خونه و يه ساك پر فيلم برايمان آورد. اصلاً فكر نمي كردم در سرماي بيش از هفت هشت درجه زير صفر و برف و يخ بندان بره خونه اش كه در همان مجتمع اما چند ساختمان پائين تر بوده.
فيلم ها رو آورد. در مورد هر صحنه اش برايمان صحبت ميكرد و توضيح ميداد. در لابلاي صحبت هايش، بهش نگاه مي كنم. چه كسي اين حق را داشته و دارد كه اين سمبل زيبائي شرقي را، مادرش را، پدرش را اينگونه در غل و زنجير و داغ و درفش بگيرد؟ آيا ميشود به آن لحظاتي انديشيد كه حتي براي آموزش ساده تاريخي نيز يادي از اينگونه بربريت ها نباشد؟ چه رسد به حضور و فعال مايشائي شان؟
بياد آن جوانه اي مي افتم كه درست يك روز بعداز خاموش كردن جنگلي در آمريكا كه هنوز از اينجا و آنجا دودي نيز بر ميخواست، از زير بوته ي سوخته اي معلوم شده بود. چشمان پر نور " س " بهمراه قهقهه شيرين دخترك ميزبان كه با هر حركت آرتيست فيلم هندي، اونم ميرقصيد، و تلاش ميكرد تا توجه همه ما را به اين شيرين كاري جلب كنه، همه و همه جوانه هاي قدرتمندي هستند كه حضور عشق و زندگي را با زيباترين نمودش در برابر چشمانمان مي آورند.
" س " ديگه ديرش شده بود و فيلم ها رو برداشت و از ما خداحافظي كرد و رفت.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|