کلَ‌گپ

۰۵/۰۶/۱۳۸۲

گاهي حالتي برام پيش مياد كه از حلاجي اون واسه خودم عاجزم. در واقع انگار در روال عادي و كاملاً طبيعي خللي ايجاد شده باشه. مثلاً هنوز تابستانه اما وقتي از خواب بيدار ميشي و ساعت رو نگاه مي كني كه هفت صبح رو نشون ميده اما، هنوز هوا روشن نشده باشه. يا از تختخواب مياي پائين، اما پات به زمين نميرسه و انگار از تخت دو طبقه و از طبقه دوم داري پائين مياي. يا اينكه كليد برق رو مي زني، اما اتاق روشن نميشه. شايد به قضاياي دور و بر خودم زيادي عادت كرده ام. اينكه هرروز همان كارهائي رو انجام بدم كه ميدادم. اينكه همان چهره ها و آدمها رو ببينم كه مي ديدم. اينكه همان افرادي سوار همان ماشين هائي بشن كه هميشه سوار ميشن. اينكه همه چيز مطابق همان تجاربي باشه كه بصورت خاطره در ذهنم هست. شايد توانائي من يا قابليت تحمل و درك حالتي جديد را از دست داده ام؟ اصلاً چيز جديدي هم وجود داره؟ آخرش هم اگه بتوني تشخيص بدي كه چرا همه چيز رو غيرعادي مي بيني، و يا اصلاً متوجه بشي كه هيچ چيز غيرعادي نشده و جز تو كه فكر مي كردي انگار همه چيز بايد با توانائي هاي ذهن تو جور در بياد، آنگاه فكر مي كنم، حسابي جا ميخوري. البته من جا نخورده ام. ـ اين يه قلم رو حسابي حالي ام هست. چون وقتي جا ميخورم، گردش خونم آنقدر سريع ميشه و خون به چهره ام فشار مياره كه پوست بدنم و خصوصاً اوني كه در معرض ديد اين و اون قرار ميگيره، آنقدر كش مياد كه ميشم عين مرده . واسه همين، حتي يه انتقاد كوچولو حتي در همان كلاس هاي اول و دوم هم، ميتونست بغضم رو بتركونه. يا يه نگاهي كه در قبال نگاه علاقه مندانه ام به چهره اي انداخته ام، بصورت تعجب آميز و همراه با تمسخر بطرفم سمت بگيره... همه اينها ميدونم كه جاي مرگ و زندگي در بدنم رو باهم عوض ميكنه. طوري كه دلم ميخواد زمين دهن باز كنه و... خلاصه كلام اينكه جا خوردن رو ميدونم. اما اين حالت من بيشتر شبيه كلافه گي است. حالتي كه فكر ميكنم يه چيزي تو مجموعه دور و برم كمه و من نميدونم چيه و يا شايد ميدونم و جرئت ندارم به خودم بگم چيه؟ چي ميدونم. به يه سري چيزها در حول و حوش خودمون عادت كرده ام. مثلاً عادت كرده ام كه گاهي از بالكن خونه ام زل بزنم به همسايه هاي پشت مجتمع ما كه تازگي در اينجا ساكن شده و بخصوص دو تاشون در چندماهه گذشته مدام در حال تغيير و تحول توي خونه هاشون هستند. و يا بيام بالكن روبروي مجتمع و به افرادي نگاه كنم كه خواب آلود وبا چهره هائي پف كرده و يا برخي ها با پودر و وسائل آرايش حالتي همچون ماسك براي خود درست كرده اند، دارند تند تند ماشين شونو روشن كرده و سريع از جا مي كنند تا به سركارهاشون برن. حتي بارها شده از خودم پرسيده ام كه آيا نمونه اي وجود داشته كه اينها با حالتي دلچسپ و شاد بطرف محل كارشون برن؟ از اين موردها گاهي البته پيش مياد. مثلاً يكي از اين بچه هاي ايراني رو مي شناختم كه براي رسيدن به اتوبوسي كه اونو به كلاس هاي مدرسه مي رسوند، هميشه عجله ميكرد. يكي دو باري هم وقتي داشتم خودم به آن شهري ميرفتم كه اون در اونجا به كلاس ميرفت، ديده ام كه تو ايستگاه وايستاده. انگار هميشه يه ده پانزده دقيقه اي زودتر مي رفت. حتي وقتي ازش ميخواستم كه با ماشين من بياد، بازهم موافقت نمي كرد. باخودم فكر مي كردم كه شايد نميخواد زير دين من قرار بگيره. اما اصل قضيه زماني برام روشن شد كه با ناتاشا آشنا شدم. ناتاشا زن جواني بود كه در شهرك ما زندگي مي كرد و هم كلاسي اون جوان ايراني بود. با اون از طريق دوستان ديگري كه يه زماني همكلاسي خودم بودند آشنا شدم. يكي دوتائي از دوستان روس كه با ناتاشا هم رفت و آمد داشتند. يه بار ناتاشا ازم پرسيد: تو فلاني رو مي شناسي؟ من گفتم كه در حد سلام و عليك مي شناسمش. ناتاشا در جواب گفت: يكي از گرفتاري هايم شده همين رفت و آمد با اتوبوس. وقتي اتوبوس جلوي اون ايستگاهي واميايسته كه اون بايد سوار شه، سريع خودشو ميرسونه به صندلي كنار من و ميشينه بغل من. از بوي تند ادوكلني كه بخودش ميزنه گرفته تا حالت و نوع و حتي موضوع حرف زدنش، حالم رو بهم ميزنه و از همه بدتر اينه كه مجبورم بخاطر رعايت ادب هم كه شده، چهره اي عادي بهش نشون بدم... اين قضيه البته مدتها ادامه داشت تا اينكه ناتاشا ازش درباره من پرسيد و بهش خالي بست كه انگار با من رفت و آمد داره و خلاصه با هم ميريم ديسكو و اينطرف و آنطرف. يكبار هم كه اومده بود خونه ام، از همانجا بهش زنگ زده و گفت كه الان خونه فلاني هستم و ... خوب اين جوان ايراني تا همين يه سال پيش هم فكر مي كرد كه ناتاشا دوست دختر منه. تا اينكه اونو ديد با يه بابائي كه داشتند درست وسط سه شنبه بازار شهرك مان همديگه رو ميبوسيدند. و وقتي ازمن در موردش پرسيد، گفتم بابا جان من و ناتاشا فقط دوست هستيم همين. اين خاطره يه خورده طولاني شد. اما قضيه اينطوره كه بغير از اين جوان ايراني و كودكاني كه دارن ميرن مدرسه و مهدكودك و اينها، بقيه عموماً عبوسانه اينور و آنور ميرن. از كارهاي ديگه اي كه واسم عادي هست، درست كردن قهوه و چاي و نوشيدن قهوه روي بالكن. ساعت شش باشه يا ده صبح، فرق نمي كنه. با اينهمه اينروزها فكر مي كنم كه دلم نميخواد هيچ كدام از اين كارها رو انجام بدم. اصلاً دلم نميخواد جلوي بالكن باشم. دلم نميخواد دستي به خونه ام بكشم. دلم نمي خواد هيچ كاري بكنم. چون احساس مي كنم كه يه چيزي توي مخم گير كرده كه نتونسته ام رازش رو واسه خودم باز كنم. بايد زير و بم اين حالت رو بشكافم كه چه چيزي تو اين تابلو بزرگ روبرويم كه اسمشو زندگي ام گذاشته ام، كمه. كجاي اين تابلو مي لنگه و كدام قطعه از اين جاش خالي هست؟

ديروز يكي از دوستان افغاني رو در بازار روز شهركمان ديدم. وي دكتري بود كه در بيمارستاني در كابل كار ميكرد. آن زمان جواني سرحال و قبراق بود . طي سالهائي كه در آلمان زندگي ميكرد، بخش اصلي اش را در يه سوپر ايراني ـ همان بقالي خودمان! جالب اينكه صاحبش هم با اين اسم گذاري ام موافقه و باعث خنده اش ميشه وقتي بهش ميگم: بقالي شما فلان چيز رو هم از ايران وارد ميكنه؟... ـ كار ميكرد و حالا بخاطر درد شديد كمر ديگه نميتونه در اونجا كار كنه و تحت معالجه هست و در مجموع بقولي ميشه گفت معلول شده. با هم درباره كابل و افغانستان و اوضاع و احوال صحبت مي كرديم و خلاصه اينكه يادي كرديم از همان دختري كه در متن قبلي نوشته بودم كه رقاصه اي از هرات بوده و... دكتر گفت: ستاره رو ميگي؟... آخ چقدر خوشحال شده بودم كه دكتر اسمش رو بيادم آورد. آره، اسم آن دختر هراتي كه در واقع چهره اي داشت كه بيتشر به هزاره ها شبيه بود. ـ هزاره اي هاي افغانستان چشماني تنگ دارن كه بيشتر شبيه كازاخ ها و به خطه چين و ماچين شبيه اند ـ اتفاقاً تركيب اصلي مهاجرين به ايران را همين هزاره ها تشكيل مي دهند كه خود شيعه بوده و بطور كلي ارادت خاصي به ايراني ها دارن. ستاره!! چه اسم زيبائي براي آن چهره زيبا. همان موقع ها شايعه كرده بودند كه امنيتي هاي افغانستان بخاطر نشان دادن تحول در فرهنگ جامعه افغانستان، خانواده ستاره را زير فشار قرار داده بودند كه بذارن دخترشون توي تلوزيون برقصه. انگار يكي رقصش رو در محفلي خصوصي ديده بو د و از اين حرفها. من فكر ميكنم اين شايعه پايه درست و حسابي نداشته. چون فضاي زندگي توي كابل خيلي بازتر از اين حرفها بود كه مي گفتند. شايد فرصتي بشه و از روزهائي بنويسم كه وارد افغانستان و كابل شدم و ماجراهائي كه بهرحال جسته و گريخته اينجا و آنجا صحبتش بوده و چيزهائي هم نوشته ام. فعلاً كه همه اينها امور كاملاً خصوصي ام بوده. تا كي باشه كه يه چيزهائي رو در اين صفحه بنويسم.

۰۳/۰۶/۱۳۸۲

ليما عظيمي

در يكي دوروز گذشته چندين بار ليما عظيمي رو در تلوزيون نشون دادند كه در مسابقات جهاني دوميداني شركت كرده و چطور در كنار ورزشكاران ورزيده و بنام اين رشته، دختري با لباس معمولي ورزشي و شلوار گرم كن و تي شرت، با آهنگ خاصي در حال دويدن بود. اين لحظه براي من و فكر مي كنم براي بسياري از دوستانم كه چند سالي در افغانستان بوده ايم، معني و مفهوم خاصي داره و احساس معيني رو در ما بيدار مي كنه. در همان اوايل ورودم به افغانستان بود كه در يكي از اين برنامه هاي تلوزيوني دختركي حدود چهارده يا پانزده ساله هراتي را ديدم كه با آهنگي افغاني و مربوط به خطه هرات ـ كه از نظر ساختار ملوديك هم به آهنگ هاي خراساني نزديك هست ـ ميرقصيد. دختركي زيبا مملو از زندگي و نشاط نوجواني بود. لباسي كه به تن داشت لباسي محلي بوده و رقصش همراه موسيقي از هماهنگي خاصي برخوردار بود. در همان زمان شنيدم كه اين دختر دقيقاً به همين دليل كه در تلوزيون نشان داده شده، به قتل رسيد. اينكه كشتن چنين فردي نشان از چه ناداني ريشه داري در فرد يا افراد معيني داره، اينكه آن جامعه چطور دربرابر چنين جناياتي سكوت مي كنه و هيچ گاه از خودش نمي پرسه كه چرا چنين كينه اي شكل ميگيره، بماند. ناداني همچون ويروسي در همه سلول هايمان جا خوش كرده. زمان و مكان و حالات خاص خودش رو مي طلبه تا به موجودي تبديل بشيم كه به احتمال قريب به يقين، هيولاها نيز از ديدن ما وحشت زده خواهند شد. حال من ليما را مي بينم. دختري بيست و دو ساله كه علت حضورش در مسابقات را بيشتر نمادين مي فهمد و توضيح ميدهد. اينكه دختران و زنان افغاني بطور كلي انگار نه انگار كه در اين مجموعه جامعه بشري زندگي مي كنند. نكته جالبي هم در مصاحبه اش وجود داشته در مورد رتبه اي كه بدست مياره. وي گفت برايش مهم نيست در چه رتبه اي قرار ميگيره. حضور در مياديني كه محل رقابت هاي ورزشي است و بالاخص بعنوان يك زن و دختر افغاني برايش مهم هست. بهرحال آنچه در افغانستان جريان داره بعنوان خبر و گزارش فعلاً انگارفاقد ارزش هاي كالائي و قابليت خريد و فروش هست و بنگاه هاي خبر پراكني مهر سكوت بر لب زده اند. و جامعه بين المللي تنها چيزي رو كه به چشم مي بينه، فردي مثل حميد كارزائي است و عده اي ديگه كه دستگاه حكومتي رو بين خودشان تقسيم كرده و نمايش حضور و وجود يه دولت رو بازي مي كنند. و از آنجائي كه تغييرات دروني و بنيادين درون جامعه از چشم همگان دوره، اينجاست كه حضور ليما در صحنه ورزشي جهان معني و مفهوم خاصي پيدا مي كنه. اميدم اينه كه وي نه تنها مورد حمايت جاني و مالي قرار بگيره، بلكه زمينه اي بشه تا عرصه هاي بيشتري از فعاليت هاي ورزشي و اجتماعي در برابر جوانان افغاني گشوده بشه. وقتي به چهره ليما نگاه مي كنم، احساس ويژه اي دارم. احساس اينكه آيا خواهيم ديد روزهايي رو در كابل كه حتي همين هفده هيجده سال پيشتر از اين پديده اي عادي و معمول در محيط دانشگاه و بازار و محيط هاي عمومي بوده. يك نمونه واضح و روشني كه پيش رويم هست مربوط هست به يكي از روزهايي كه من و يه سري از دوستانمان نمايشنامه اي رو براي اجرا در سازمان زنان كابل روي صحنه برديم و ـ بگذريم از اينكه نمايش ما مثلاً نشان از تراژدي جنگ داشت كه با اولين خنده اي كه درست دو دقيقه بعداز شروع نمايش توسط دختري شروع شد، كل اين نمايش تبديل به يه كمدي تمام عيار شده بود! ـ سالن پر بود از زنان و دختران كارمند و كارگر كه آن روز در جشن اتحاديه شان شركت كرده و همزمان به نمايش ما نيز دعوت شده بودند. حضور ليما آنهم با چنين شكل و شمايلي باور كنيد كه كاري است كارستان. آنهم از جامعه اي كه بجاي دستگاه اداري، اين افراد خانواده هستند كه خودشون رو مقيد به اجراي حجاب و تحميل پوشش به زنان مي دونند.

۰۲/۰۶/۱۳۸۲

مدتي است كه دارم بطور آزمايشي نوشته هايم را در صفحه ديگري نيز وارد ميكنم. اين فضا، جائي است از آن يك بلاگر ديگر و فضائي است كه بنظر از امكانات بيشتري برخوردار است. در واقع ميتوان گفت كه نگارش را هرچه بيشتر در محدوده خود نگه ميدارد و ابزارهاي جنبي از جمله نظرخواهي، مبادله يادداشت بطور آن لاين، جا براي عكس و تاريخ از آرشيو و خلاصه برخي امكانات ديگر... صفحه اديتورش نيز امكاناتي مناسب تر از بلاگر دارد. اگر چه ميتوان اذعان داشت كه بلاگر نشان داده كه از ثبات بيشتري برخوردار است. بهرحال من فعلاً برخي نوشته هايم در اين وبلاگ و يا وبلاگ ميهن را به وبلاگ جديد با نام: خالواش منتقل مي كنم.

آفرينش، خدا، انسان و هستي

خدا از آن لحظه اي كوچك شد و محو گرديد كه حق انحصاري آفرينش از او گرفته شد. تمامي هنرمندان و تمامي آناني كه با خلاقيت و كارخلاقانه درگير بوده اند، تمامي آناني كه از بطن وجود خود چيزي بيرون داده اند كه در عين شباهت هاي ظاهري با برخي نمودهاي بيروني شان، از ويژگي هاي منحصر بفرد خود برخوردار بوده اند. خدا به آرامي صحنه را ترك مي كرد. تمامي دست اندركاران آفرينش خدا، اينبار دست از پا دراز تر تمام جهان هستي را در برابر خود ديدند. خدا، كه خود آفريده ي تصورات وهم آلود جادوگرانه اي بوده، اولين شوك را وقتي دريافت كه حق انحصاري آفرينش را از وي گرفتند. آنگاه به قابليت آفرينش او ترديد كردند و آخرالامر موجوديتش مورد ترديد قرار گرفت. بنيان هاي هستي و حضورش به لرزه افتاد. شكافي عميق پديد آمد و جهان تهي شد از هيولائي كه ميتوانست حتي در نهاني ترين انديشه هاي دروني تو حضور داشته باشد. قرنها گذشت و انسان غرق در تكبر خداگونه در خود شد. همه در حال آفرينش بودند و همه چيز را نمود و نمادي از قابليت هاي خود دانستند و خود خدا شدند و خدائي خود را بالاتر از خود دانستند و هستي را در ميان ميليونها خدائي كوچك و بزرگ تقسيم كردند و ميليونها خداي گذشته و حال را در حال مقابله. يكبار ديگر داستان آفرينش موضوع اصلي انديشه انسان شد. اينبار اما ديگر در برابر تو فقط خدائي قرار ندارد كه در پستوهاي تنگ و تاريك و سردابه اي فلان صومعه و يا در فضاي وهم آلود بالاي گردي گنبدي فلان مسجد و غيره قرار دارد. خدائي كه هر انساني با خود حمل مي كند. آفرينش حق انحصاري انسان مي شود و انسان در محدوده حركات دست و پا و اندام خود، آنرا به بند مي كشد. آفرينش مترادف ميشود با شعر، با آواز، با فلان و بهمان نقاشي، معماري، داستان، فيلم و خلاصه فلان و بهمان وسيله تكنيكي و غيره. انسانها با نمودهاي مادي آفرينش خود را توضيح مي دهند. يكي پل ميسازد و آن ديگري ساختماني و تالاري و آن يك كلمات را با موزوني در كنار يكديگر قرار ميدهد. و بدينسان خلاقيت متراديف ميشود با حضور مادي مخلوق. در كنارشان اما، در مسيري كوتاه از حركت ابر از سوئي به سوي ديگر آسمان، هزاران حالت و شكل خلق ميشود و حتي به اندازه كوچكترين واحد قابل تقسيم در زمان نيز برجاي خود نمي ماند. تلالو خورشيد در لابلاي شاخ و برگ درختان، هزاران صحنه زيبا پديد مي آورند كه ميلياردها تابلو نيز قادر به بند كشاندنشان نيستند. آفرينش جان ميگيرد و حل ميشود و با زمان يگانه ميشود و در پهناي مكان نمود مييابد. تنها آن زمان بشر در مي يابد كه با ذوب ذره ذره انحصار آفرينش در خود، قادر ميگردد همچون وسيله اي گردد كه حق حس و لمس آفرينش بوي داده ميشود. آفرينش ماديت خود را از دست ميدهد. به جنس حس در مي آيد و در هرگوشه و كنار به جانت سرايت مي كند. خنده، گريه، لذت، رنج، خواب، بيداري، ديدن، شنيدن، لمس كردن، بوئيدن... همه اينها نمودهائي از آفرينش ميشوند. آفرينش در همه جا جان ميگيرد. بيش از اين به نمودهاي آفرينش و آفريده دل نمي بندي. هستي بسيار فراتر از قابليت محدود حسي انسان است. جريان سيال خلقت پيش ميرود و در مي يابي خود نيز در اين جريان هستي. تنها با جريان و در بطن آن است كه بخشي از آفرينش و تبديل به آفريده ميشوي. آفرينش، تنها راز هستي است.

۲۹/۰۵/۱۳۸۲

قطع برق در آمريكا و كانادا

ديروز براي اولين بار وبلاگ آدر و آينه اش را باز كردم و در آن با مطلبي روبرو شدم كه وي در رابطه با بيست و چهار ساعت قطع برق نوشته بود. وي اين حادثه را تجسمي از شرائطي دانست كه بجاي خود او را ناخواسته به آرزوي ديرينه اش رسانده است. آرزوي بي نظمي در هرشكل از نظمي كه بر رفتارهاي متعارف انساني برقرار است. تجسم اين وضعيت يك چيز هست، زندگي كردن آن چيز ديگري. شايد براحتي ميتوان تصوري از آخر زمان داشت! تصوري از بيچاره گي انسان در برابر سرنوشتي كه خود و در كنار سايرين براي خود رقم زده است. همه اجزاء زندگي امروزين ما خواه ناخواه چنان ما را در چنبره خود گرفته كه نه تنها گريزي از آنها نيست، بلكه از وجود آن وسائل در اختيار خود لذت مي بريم. سالياني پيشتر از اين و وقتي كه درون كله ام مملو بود از احساسي تلخ از زندگي و اينكه اين چه نكبتي است كه با نام زندگي دنبال مي كنم، در لحظاتي خاص و در حين پياده روي سرگردان در كوچه ها و بازارچه هاي مركز شهر هارلم ناگهان اين ايده به ذهنم رسيد كه: اگر به هردليلي تنها ده روز به عمر زمين و حيات روي آن باقي باشد، آيا بسياري از انسانها دست از همه بازي هايي كه بنحوي از انحاء درگير آن هستند، نخواهند كشيد؟ شايد آن روز بخصوص از دست مزاحمت هاي خودخورانه درون مغزم راحت شدم. زيرا در تمام مدت داشتم آن صحنه اي را مجسم مي كردم كه چگونه همه حالات زندگي امروزين جهان دچار تكانهاي شديد مي شوند. چه مردماني كه در حال خريد هفتگي و روزانه و از اين قبيل هستند و چه فروشندگاني كه حال دريافت وجه مربوط به آن مواد مفهوم و ارزش خودش را از دست ميدهد. و اينكه شايد در چند ساعت بعدتر ديگر هيچ اثري از برق و ساير امكانات متصل بدان نباشد. طبعاً دلهره ديگري بدنبال آن در من شكل گرفت. وقتي داشتم در كنار يكي از همسايه گان پير خود با آسانسور به خانه ام مي رفتم، با خود فكر ميكردم: اگر برق برود، اگر زندگي در ده روز آتي پايان يابد، اين افراد شايد زودتر از اينها بخاطر كمبودهاي موجود از بين بروند. زمستان بود و فكر مي كردم: اين ها چطور ميتوانند نبود امكانات سوختي در خانه را تحمل كنند؟ آيا اصلاً اين امكان وجود خواهد داشت كه تا آپارتمان خود كه در طبقه يازده ساختمان ما بود، برسند؟ وقتي عرصه را گسترده تر ميكردم، متوجه ميشدم كه انسانهاي بسياري هستند كه درگير جنگها و درگيريهاي مختلفي چه با مفاهيم دفاع از حقوق ملي و يا جنگ آزاديبخش و يا تمايل به اشغال اينجا و آنجايند و چگونه همه اينها پيشاپيش بفكر راه حلي براي خود مي افتند. سال 94 بود و آتش جنگ در بوسني با شدت هر چه تمامتر مناطق بيشتري را در شعله هاي خود فرو ميبرد. جنگ و انتفاضه در فلسطين مراحل ابتدائي خودش را طي مي كرد. از سوي ديگر هنوز خونريزي هاي توتسي ها و بروندي ها تازه بود و ابعاد فاجعه عموماً با ميزان گسترده پناهجويان در كشورهاي همسايه درك مي شد. بيش از نيم ميليون نفر انسان در كشورهاي اطراف بروندي در زير چادرها و در باصطلاح كمپ ها براي لقمه ناني مي جنگيدند. براي آنان حتي صحبت بر سر چند ساعت تداوم زندگي بود. از سوي ديگر در يكي ديگر از كشورهاي آفريقائي بيماري علاج ناپذير آبولا يا چيزي تو همين رديف در ميان مردم كشتار آرام و شكنجه آوري را دنبال مي كرد. روسها اولين شعله هاي جنگ در چچن را شعله ور كرده بودند. از سوي ديگر طالبان هرروز سنگر جديدتري را با استفاده از سلاح هاي پاكستاني از دست دسته هاي مختلف باصطلاح مجاهدين ميگرفتند و ميرفتند تا حكومت آتي طالبان را راه بياندازند... و در اين ميان، هزاران انسان در كمپ هاي پناهندگي در شهرهاي مختلف هلند و يا دهها هزار نفر در اروپا سرنوشت خود را انتظار مي كشيد تا بدانها اين حق داده شود كه زندگي كرده و سروساماني به امور معيشتي خود در شرائطي عادي تر بدهند. همه اين اعمال بطرز غريبي بي معني جلوه ميكرد. با خود فكر ميكردم: آيا تمامي اين افراد از دنبال كردن چنين خواسته هايي دست خواهند شست؟ آيا در چنين حالتي هرج و مرج خود زمينه اي نخواهد شد تا انسانها زدوتر از آن ده روز مفروض يكديگر را از بين ببرند؟ بارها شده كه اين سوال را از دوستانم كرده ام. روي اين موضوع خواستم فضائي را بسازم كه چگونه شيرازه همه چيز از هم گسسته شده و در عين زمان چگونه پيوند واقعي انسانها به هم و اينبار با مضموني بغايت متفاوت شكل خواهد گرفت. اما هربار احساس مي كردم كه زندگي كردن در آن شرائط اساساً بگونه اي ديگر پيش خواهد رفت. تصور غرق شدن در دريا هيچگاه نمي تواند عين لحظه غرق شدن باشد. تصور اساساً خودش را به ابزارهاي ديگري بند ميكند همچون يادآوري غرق شدن اين و آن و چشمان ترس خورده آن افراد. اما بنظر هيچ كس غرق شدن خود را تا آخرين ثانيه باور نخواهد كرد و بدينسان با تمام وجود تلاش خواهد كرد كه زنده بماند. و بهمين دليل عليرغم اينكه سير گردش خونش نمودي واضح در چهره و رنگ چشمانش باقي خواهد گذاشت. اما بدين مفهوم نيست كه وي حتي تا آخرين لحظه مرگ را باور كرده است. پس تصور نميتواند همان احساسي را تداعي كند كه درون انسان و در لحظه برخورد با حادثه شكل ميگيرد. و بدينسان جواب سوال من هميشه تبديل ميشد به بحثي فرضي و پاسخ هائي فرضي. براستي آيا ما بفكر سازمان دهي شيوه ديگري از زندگي حتي براي چند ساعت و يا چند روز خواهيم بود؟ چشمان سگ كوچولوي همسايه ام در همان آسانسور با وضوح تمام در برابرم قرار داشت. او را هيچ خبري از فردا نگران نخواهد كرد. او در همين لحظه و با حس نگراني در چشمان من خود را مقيد ديده بود كه با ليسيدن من و با دم جنباندن و نگاهي مستقيم در چشمانم،‌ مرا از آن دلهره نجات دهد. براي او زندگي هماني است كه دارد پيش ميبرد. ما با ابزارهايمان نه تنها اعتماد به نفسمان قوي نشده، بلكه احساس ناامني در ما تقويت پيدا كرده است. چقدر دلم مي خواست كه نويسنده آذر و آينه اش بيش از اينها مي نوشت. با خود فكر مي كنم: حتي اگر بخواهم بدون اين وسائل زندگي كنم بازهم يك بازي خواهد بود كه بيشتر كه جز خود فريبي چيز ديگري به ارمغان نخواهد آورد. ناگفته نذارم. انگار درست در همان سالها بوده كه آمريكائيان فيلمي درست كردند با نام ضربه عميق. در اين فيلم باز هم آمريكائيان اداي خردمندانه و نجات بخشانه شان را به نمايش گذاشتند و اينكه آنها هميشه براي چنين حالاتي پيش بيني كرده و حال انسانها و امكانات و برخي دست آوردهاي تكنيكي لازم را در غارهائي براي ساليان طولاني نگه داري خواهند كرد و مثلاً رئيس جمهورشان نيز سعي كرده كه تا آخرين دقايق در كنار مردم بماند و ... بگذريم. نميخواهم بگويم كه قضيه پيچيده تر از اين حرفهاست. تنها چيزي كه در ذهنم جاي ميگيرد اين است كه چه گستره عظيمي از اعمال بي معني و بي دليل و مسخره با صراحت تمام در برابر چشمانمان نمود تمسخر آميزشان را بروز خواهند داد. آيا براي بيداري انسان شوكي اينچنين عظيم لازم است؟

123

۱۹/۰۵/۱۳۸۲

درباره چارلي چاپلين

امروز همينطور كه با بلاگري كه در پائين معرفي كرده ام ور ميرفتم كه برادرم زنگ زد كه مياد پيش من. حالا نه اينكه همين پريروز نهار منو به خونه اش دعوت كرده و خلاصه تو اين گرماي نفس گير يه آش رشته خوشمزه بما داد. منظور از ما اينه كه يكي ديگه از دوستان هم بود. معمولاً وقتي هيشكي دور و برمان نيست، ما سه تا تو خونه من جمع ميشيم و عموماً روزي كه اين تجمع صورت ميگيره، دربسياري مواقع يكشنبه هست. باري، من كه بيش از يك كيلو باقلي براي باقلاقاتوق رو خيس كرده بودم تا وقتي تو بالكن براي فرار از گرما لم ميدم اونو پوست بگيرم، در پي پيشنهاد برادرم كه اونارو پوست بگيره، حتي يه لحظه هم مكث نكرده و با كمال ميل قبول كردم. براش فيلم ديكتاتور بزرگ رو گذاشتم و اون در حين نگاه كردن به فيلم، باقلي ها رو پوست گرفت. ـ ما به رشتي اين جمله رو اينطور ميگيم: باقلايا پوستا گوده. حالا اگه اينو به فارسي بنويسم بايد بشه: باقلي ها رو پوست كرده؟! خلاصه بهتره بگم كه پوست باقلي ها رو گرفته. عجب روزگاري است تفاوت اين زبان ها! تفنگدار سوم هم بالاخره سروكله اش پيدا شد و سه تائي بعداز بلعيدن باقلي قاتوق و مخلفات دور و برش، نشستيم به تماشاي فيلم ” عصر جديد “ چارلي چاپلين. من ميدانم كه خيلي ها اين فيلم رو ديده اند و يا سيرك، يا ديكتاتور بزرگ و يا جويندگان طلا، پسر بجه و خلاصه با خيلي از كارهاي چارلي آشنائي دارند. و آنان نيز به اين مجموعه بسيار دلنشين كميك خنديده اند. ميدانم كه خيلي ها او را بيش از اينكه يك فيلمساز بزرگ بدانند، پيشاپيش اون رو يه متفكر و فردي انسان دوست مي شناسند. با اينهمه توانائي و خلاقيت اين انسان با هربار ديدن فيلم هايش درون و برون مرا به آتش مي كشد. جامعه ايده آل آني نيست كه مثلاً بعداً قراره درست بشه. هركدام از ما انسانهائي هستيم كه در همين جامعه ميتوانيم عناصر اصلي شكل دهنده در آن مجموعه مفروض را داشته باشيم. براي جارلي نه كار، نه دزدي، نه چشم پاك و ناپاك داشتن، نه عشق فردي، نه حسادت هيچكدام مهر و نشاني ابدي ندارند. آنجا كه كار نيست او زندگي در همان زندان را نيز براحتي مي پذيرد. آنجا كه عاشق دخترك بندباز سيرك هست، آخرالامر براي آن عشق هرچه در توان دارد بكار ميگيرد تا او احساس خوشبختي كند. در فيلم جويندگان طلا وقتي ساعتها در انتظار معشوق مي ماند و بالاخره مراسم سال جديد را در ملال آور ترين و سركوفت شده ترين شكل و نماد انساني مطرود پيش ميبرد، بعداز اينكه با نامه معشوق برخورد ميكند، انگار همه چيز به پايان خود رسيده و او براحتي همه آن لحظات انتظار را فراموش ميكند. رسيدن به يار مهم هست و نه اينكه من چقدر از راه آمده ام و او چقدر. انگار مدام ميبايد در معامله اي قرار بگيريم. نكته اي ويژه در كارهايش نداشتن هويت معين اجتماعي است. پرسناژ چارلي فاقد هويت است اما براحتي ميتوان او را منبع لايزالي از انسانيت ديد. او حتي در سخت ترين لحظات هم، كلاهش را به احترام سايرين از سر برميدارد. حتي زماني كتك مي خورد، باز هم سعي مي كند انساني محترم باقي بماند و اما اگه فرصتي بدست مي آورد، خودش هم يه لگدي چيزي مي اندازد. من كمتر فيلمي را مي بينم كه اينگونه به نقش انساني پرسناژ توجه داشته باشد. شايد در اين راستا تنها ميتوان به قصه زندگي آقاي چانسي گاردنر كه در فيلمش پيتر سلرز بازي كرده، مثال آورد. شفافيت اين انساني كه بهيچ وجه در بازيهاي اجتماعي قرار نگرفته و بدينسان براحتي هماني را به زبان مي راند كه حس ميكند و زبان شفاف و بيان عميق انساني اش را هيچ كس نمي فهمد جز آناني كه هنوز دلي براي تپيدن دارند.

درباره يك بلاگر جديد

صبح امروز يه سري زدم به صبحانه و در آنجا متوجه شدم كه بلاگري را معرفي كرده اند. اسم اين بلاگر blogdrive هست. اين بلاگر كار رو بگونه اي آسان كرده كه نه تنها صفحه نظرخواهي، جائي براي عكس و توضيحات شخصي، تاريخ نگارش و به روز كردن نوشته ها، سيستم اي ميل ـ كه البته فقط پينگليسي رو تائيد مي كنه - و قرار دادن عكس در صفحه اصلي بدون اينكه مجبور باشيم خودمان تگ هاي مربوطه را بنويسيم، صفحه اديتوري بسيار مناسب با تغييرات لازم در فونت و اندازه حروف و حتي كيفيت و رنگ و خلاصه همه اينها را گذاشته و در كنار اينها نيز امكاني قرار داده كه مراجعه كنندگان در صورت تمايل ميتونند نوشته را بصورت اي ميل نيز دريافت كنند. و همچنين سيستمي از چات آن لاين هم در متن صفحه نصب شده كه با آن ميتوان با سايرين در تماس بود. البته يك نكته رو بايد ياد آور بشم. معمولاً برخي از اين بلاگرها دوره آزمايشي را مي گذرانند و گاهاً وضعيتي بروز خواهد كرد كه مجبور مي شوي براي ادامه كار وجه معيني را به آنان پرداخت نمائي و يا تغييراتي پيش خواهد آمد كه زمينه ساز مشكلاتي در ارسال مطلب و اينها خواهد بود. همه اينها را ميتوان در يكي دو هفته آينده بيشتر در موردشان دانست. فعلاً بايد يادآور شوم كه من فعلاً يه وبلاگي اونجا راه انداخته ام. اسم وبلاگم رو خالواش گذاشته ام. از اين به بعد برخي از نوشته هايم را بعداز نگارش در اين صفحه، به آنجا و همچنين به كل گپ ـ وبلاگي كه در يه بلاگر ديگه قرار داده ام ـ وارد مي كنم. حالا فكر نكنيد همچين تحفه اي هم مي نويسم. اما خوب، هم سرگرمي است و هم زمينه اي براي گپي خودماني با سايرين.

۱۷/۰۵/۱۳۸۲

فروغ، شاملو و سكوت اگه فروغ زنده بود و با اين گرماي فعلي اروپا روبرو ميشد، حتماً ميگفت: ” ايمان بياوريم به آغاز فصل گرم.“ و شاملو نيز طبعاً در برخورد با قضيه سكوت امروز خبرنگاران آن بيت معروف ترجمه اي از اشعار را مي خواند كه: ” سكوت سرشار از ناگفته هاست...“ نيم ساعتي ميشه كه داشتم همين نوشته را در اينجا مي نوشتم. قضيه اينطوري هست كه من بطور مستقيم و در اديتور بلاگر مي نويسم و اگه احياناً قضيه اي پيش بياد، هرچه كه نوشته ام ميره به هوا. تنها يه چيز رو نتونسته ام به يه عادت براي خودم تبديل كنم كه در پايان نوشته، يه كپي از اونو توي ماووس نگه داري كنم كه اگه احياناً قضيه اي پيش آمد، بتونم يه بلائي سرش بيارم. خب، چه فرقي مي كنه؟ حالا مثلاً ملت افاضات بنده را در باره روز آزادي خبر و از اين قبيل قضايا نخونده باشن، آيا چرخه دنيا از حركت باز مونده؟ من سعي مي كنم يه چيزهائي رو بطور سرسري از آن نوشته مشعشع غرزنانه طولاني ام در اينجا منتقل كنم. امروز از طريق يكي از دوستان اي ميلي دريافت كردم كه ميدانم به يقين براي تعداد زيادي ارسال كرده و در آن از همه خواسته كه اگه ممكنه امروز در پي مراجعه به برنامه هاي اتاق هاي كنفرانس پال تاك، سعي كنند در اتاق سازمان فدائيان اكثريت حتي الامكان سكوت كنند و بدين وسيله همراهي خودمان را با خبرنگاران ايراني اعلام كنيم. ـ نميدانم خبر بعدي چه خواهد بود؟ آيا خواهند گفت كه ديروز بيش از يك ميليون نفر در سراسر جهان سكوت كرده بودند؟ آنچه كه باعث تعجب من شده اين نوع خلاقيت هائي است كه در قبال چنين حركاتي مطرح ميشه. نگارش، صحبت كردن و امثالهم ربطي به كار روزنامه نگارانه و اينها نداره. درست مانند كاري كه در تمام گيتي صورت مي گيره. همه انسانها هرروز غذا درست مي كنند و مي خورند و هيچ كدام آنها هم نام آشپز ندارند. و اگه احياناً رستوران ها و غذا خوري ها بدليل بدي كيفيت مواد دريافتي و محدوديت در دريافت مواد و امثالهم اعتصاب كنند، هيچ كس روي كره زمين براي حمايت آنها دست از آشپزي و خوردن غذا نخواهد كشيد. نميدانم مثال من روشنه يا نه. خبر عبارت از حادثه اي است كه داراي ويژه گي هاي خاصي بايد باشد. اولاً اينكه غيرعادي باشد. مثلاً شاشيدن بچه اي در شلوارش، يك رويداد هست اما خبر نيست و جنبه اطلاعاتي ندارد. اما اگه همين بچه بنزين در شلوارش بشاشد، آنگاه اين قضيه نمود يك حادثه و در نوع غيرمنتظره اش خواهد بود. وجوه مختلفي را ميتوان براي خبر و بطور كلي موادي كه اشتغالي بنام خبرنگاري را بخود مشغول ميكند، بيان داشت. اما همه اينها نمود امري كاملاً صنفي است. اگر چه بقول يكي از دوستان خبر در جوامعي مثل ايران عملاً تبديل به وسيله اي ميشود كه در مقابله هاي سياسي بكار گرفته ميشود و خبرنگار بيشتر بازيگر صحنه سياسي است تا مجري شغل معيني؛ با اينهمه وقتي ميخواهيم با پديده اي برخورد داشته باشيم، خواه ناخواه ميبايد آنرا بمثابه اي رفتاري عام كه در مناسبات ميان انسانها جائي باز كرده برخورد نمائيم. كالائي شدن اطلاعات شايد مدت زمان زيادي نيست كه بطور جدي مطرح شده است. وسائل و تكنولوژي هاي لازم زمينه اي فراهم آورده اند كه انسانهاي صدساله اخير از نظر چگونه گي تنظيم مناسبات متقابل بطرز بي سابقه اي به امور اطلاعتي و امثالهم نياز دارند. اگر در دوره هايي مثلاً چندين صده پيشتر از اين، رابطه انسان با طبيعت رابطه اي مستقيم تر بوده، حال بگونه اي پرورش يافته ايم كه نقض تصاوير و حضور اطلاعات در شكل دهي آن به امري غيرقابل نفي تبديل شده است. انسان امروزين از همان لحظه اي كه زندگي با شعور عادي اش را آغاز ميكند در برابر اطلاعات قرار دارد. از راديو و تلوزيون گرفته تا حرف و حديث مجاني و نقل قول هاي اين و آن. هيچ كس ديگر در غارهاي تنهائي خود زندگي نميكند. و تكرار بي حد و مرز اخبار و احاديث بگونه اي شده كه سيل در فلان قسمت جهان كه منجر به كشته شدن صدها نفر شده، آنقدر روي ما تاثير نميگذارد تا مثلاً كشته شدن چند صد ماهي در فلان قسمت دنيا كه از يك بيماري ويروسي هلاك شده اند. و در كنار اينها تعدادي جوان و نوجوان را مي بينيم كه اسلحه بردست و سيگاري بر گوشه لب و در هوا و زمين براي خودشان تير شليك مي كنند و آخرالامر خوشحال مي شويم كه هواي فرداي شهر و ديارمان احتمالاً كمي ابري خواهد بود و از گرماي آن كاسته خواهد شد. ضروريات كالائي ناظر بر اداره اطلاعات در جهان بگونه اي پيش رفته كه ما را تبديل به موجودات فاقد احساسات كرده است. هركدام از ماها را كه نگاه كنيد در بسياري از دغدغه هاي كنوني دنيا در حد نظريه اي بسيار سطحي واكنش نشان ميدهيم. يكي ميشه طرفدار اسرائيل و آن يكي از مظلوميت فلسطينيان حكايت مي كنه. بخش بزرگي از شعور ناقص ما در اين زمينه را بازي سياست مدارانه در استفاده از اطلاعات بعهده داره. و خبرنگاران كاركنان مجموعه چنين سازمانهايي هستند كه براحتي براي مصالح خود از پوشش هاي خبري معيني استفاده كرده و يا حتي جنگ عراق را بصورت مستقيم عين مسابقه فوتبال نشان ميدهد. و ما با دهاني باز به قابليت تكنولوژيك انسان نگاه مي كنيم و خوشحاليم از اينكه انگار داريم همه قضايا را از نزديك دنبال مي كنيم. حال آنكه هيچ متوجه نيستيم كه چه نقش تخريبي داره بر ضد احساسات ما عمل مي كنه. من مخالف تكنولوژي، جابجائي اطلاعات و امثالهم نيستم. اما ترجيح ميدهم آنچه كه بر جهان اطلاعت ميگذرد را با چشمان باز نگاه كنم. اگه دست من بود، ترجيح ميدادم آرزومند جهاني باشم كه فاقد موضوعيتي براي شكل گيري خبر باشه. و انسانها درست در همان محدوده اي به اطلاعات دست پيدا مي كردند كه ميتوانستند در روند زندگي خود و سايرين پيرامون خود نقشي مستقيم ايفا كنند.

۱۵/۰۵/۱۳۸۲

و اما در باره بهشت!

آيا تا حالا فكر كرده ايد كه اگه احياناُ و بطور اتفاقي در بهشت قرار داشته باشيد چكار مي كنيد؟ براي من كه يه موضوع كاملاً قطعي شده و آن اينكه حتي نيم نگاهي هم به بوته هاي تمشك نخواهم كرد. حتي تكرار اين اسم هم ديگه معده ام رو به قار و قور ميكشه. از يادآوري اسم رشتي اش كه ديگه حرفشو نميشه زد. چون ميترسم منو يه ضرب به تمام خاطرات دوران كودكي ام وصل كنه كه با چه بدبختي ميرفتيم تمشك مي چيديم و بعدش مجبور بودم هر يه نعلبكي از اونو به دو قران و آخراش كه ديگه داشت از گرما له و لورده ميشد به يكقران مي فروختم. همه اينها در حالي بود كه له له ميزدم كه خودم همه اونا رو بخورم. اصلاً تمام حسرتي كه در حين چيدن آنها به دلم مي موند، خودش كلي قيمت داشت. بعدش هم كه تمام پول فروش اون حتي به يه تومان و يا پانزده قران نميرسيد، بدو خودم رو به يكي از سينماهاي رشت مي رسوندم و رفتن به سينما همان و حسرت از دست دادن پول فروش ” ولش “ همان. از شما چه پنهان، يكبار كه رفته بودم سينما و يه فيلم هندي رو براي پنجمين بار ديدم، بعداز پايان فيلم، چنان بغضم گرفته بود كه نگو و نپرس. هزار بار به خودم فحش دادم كه چرا رفتم. چون ميشد با همان پول فرداش يه سيني تمشك از چله خانه خريد و دوبرابر سود برد... بگذريم، صحبت از بهشت بود. ياد كتاب زورباي يوناني مي افتم كه زوربا درباره دوران كودكي اش و زماني صحبت ميكرد كه آلبالو رو خيلي دوست داشت و يكبار كه امكاني براش پيش اومده بود، بيش از دو كيلو آلبالو رو خورد و بعدش اسهال و استفراغ و نتيجه آن شد كه تا آخر عمر حتي اسم آلبالو هم حالش رو بهم ميزد. حالا حكايت ماست. امروز بهشت دربرابرم بود. البته بهشتي كه بخاطر گرماي اخير اروپا يه خورده گرم بود و من وقتي بوته هاي تمشك رو از همان اولين كوره راه راهم بسوي جنگل رو ديدم، نتوانستم خودم رو كنترل كنم. و به دعوت بوته هاي حاضرو آماده كه انگار تابلوئي بالاي سرشون نصب كرده بودند كه منو به خوردن خودشون دعوت مي كردند. چند صد متر آنطرف تر و در جاده اي كه دو طرفش مزرعه ذرت بود، در كناره هاي جاده بوته هاي تازه تمشك بودند و همه با تعارفات وسوسه انگيز منو به شيرجه زدن در بوته ها دعوت ميكردند. هنوز نيمساعتي نگذشته بود كه احساس كردم شكمم باد كرده. چند متري نرفته بودم كه ديدم دارم بالا ميارم. آنقدر تمشك خورده بودم كه حتي ديدن بوته هاي بعدي تمشك هم حالم رو بهم ميزد. در بد مخمصه اي گير كرده بودم. از يك سو، بقول پدرم كه وقتي غذاي بيتشري طلب ميكردم و ديگه چيزي در بساط نبود، ميگفت: دلت هيچ وقت سيرائي نداره. انگار امروز هم در بين دل ناسير و شكم باد كرده گير كرده بودم. با خودم فكر مي كردم: اگه روزي جهان درست بهمان گونه مي بود كه آنرا بهشت تصورات ناميده ايم، آيا اولين حركتم بسوي ميوه هاي بهشتي خواهد بود، يا اينكه زير سايه درختي لم داده و از شكل گيري بهشت احساس آرامش خواهم كرد؟ اما هرچه باشه، ميدانم كه تمشك نخواهم چيد. امروز فوران بوته هاي تمشك بود در جنگل. راستي بعضي از اين آدمها كه مدام تو فكر كتاب و كتاب خواني و تعريف از اين نويسنده و آن نوشته و اينها هستند، تو بهشت هم دنبال كتابخانه و كتابفروشي و اينا ميروند؟ من فكر مي كنم خيلي از نويسندگان خود به ريش آنها خواهند خنديد. آخه مگه ميشه بهشت رو ديد و آنگاه دنبال تصاوير انعكاس يافته از يك زندگي معقول و مناسباتي خردمندانه بود؟ يا شايد بعضي ها از اينكه در بهشت آزادي هاي فردي هست و از اين قبيل، دست به تظاهرات خواهند زد و آنهم براي تحكيم آزادي در بهشت! با همه اينها امروز در بهشت اطراف شهرك ما، همه موجودات در سكوتي پرراز و رمز قرار داشتند. همه آنها در انتظار باد و حتي نسيمي بودند. برگها و علفها و بوته زارها در جايشان چنان صامت مانده بودند كه حتي در جاندار بودنشان نيز ميشد ترديد كرد. با اينهمه زمزمه اي از ميانشان بگوش ميرسيد كه ترجمه اش چنين بود: ” اين بابا رو داشته باش، انگار بهشت هم واسه ايناست. ديگه نميدونه كه درست از لحظه ورود اينها به چنان مجموعه اي، آنجا براي بقيه اشكال حيات، جهنمي بيش نخواهد بود.“ و ديگري ميگفت: ” اينها همين حيات روي زمين رو ريده اند انگار براشون كافي نبود، حالا قصد انتقال آرزوهاي سركوفت خورده شان به بهشت هستند. كور خوندي بايا.... با همه اين حرفها بايد بگم: همه تمشك هايي كه امروز بلعيده ام، مزه حتي يه بوته تمشك جاده لاكان در اطراف رشت رو نداشت كه نداشت.

۱۴/۰۵/۱۳۸۲

در باره ميدان دام كلن

در جلوي در ورودي بزرگ كليساي مركزي شهر كلن، كه به ميدان ” دام “ معروف هست، عده اي جوان و نوجوان با قرار دادن ضبط صوتي در وسط محوطه، و نشستن در سوئي ديگر، زمينه اي فراهم كردند تا عابرين توجه شان به آنها جلب شده و به آرامي دورشان حلقه بزنند. چند دقيقه اي بعدتر شروع برنامه اعلام شده و يكي دو نفر از جوانان خودشان را و بغل دستي شان را معرفي كردند. در اين معرفي نامه ها گاهاً از اسامي اي استفاده مي كردند كه هم موجب خنده تماشاچيان مي شد و هم گوينده و مخاطب قهقهه ميزدند. توجه بسياري از مجريان به دو دختركي بود كه در نزديكي ما با دوربين شان داشتند تمرين هاي هرازگاهي آنان را ثبت مي كردند. برنامه با حركات مختلف شروع شد. اطلاع داده بودند كه تمامي حركاتشان در چارچوب برك دانس خواهد بود. همه آنها بدن هائي كاملاً ورزشكارانه داشتند و حركاتشان نيز كم و بيش از سرعت لازم برخوردار بود. در كنارم پسركي را مي بينم لاغر كه چرخ دستي اش را پدري بسيار نحيف به ميان جمعيت كشانده و بالاخره او را به صف نخست وارد كرد. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه پسرك با صداي ضرب هاي موسيقي خودش را هماهنگ كرده و در حين دست زدن، كله و گردنش را نيز تكان ميداد. اين تكانها تا كمرش پيش رفت و اما انگار از آن قسمت به پائين برايش امكان پذير نيست. وقتي نگاهش به نگاهم تلاقي كرد، خجالت كشيده و ديگه دست نزد. من سعي كردم نگاهم را به برنامه اي متمركز كنم كه در آنجا جريان داشت تا از اين طريق اين بچه را راحت بگذارم. اما او هرازگاهي بطور دزدكي بمن نگاه ميكرد و ميخواست مطمئن شود كه من ديگه اونو نگاه نمي كنم. حتي لبخندم نيز نتوانست به خجالتش غلبه كنه. چنددقيقه پس از آن متوجه شدم كه آنها رفته اند. بعداز آنها خانواده اي ديگر جايشان را گرفتند. دو بچه كه بزور يكسال فاصله از هم داشتند از پدر و مادري كه انگار كره اي باشند و يا حتي از مغولستان، از همان اولين لحظه خودشان را با آهنگ ضبط صوت هماهنگ كرده و دست ميزدند. بچه اي كه در كالسكه نشسته بود، حتي در پي دست زدن عمومي، دستهايش را با شادي تمام بهم ميكوبيد. انگار همه براي اون دست زده باشند. آنطرف تر ميدان صداي موسيقي كلاسيك مي آمد. چند جوان روس در تركيبي از سه آكاردئون و يك ويلون قطعاتي از بتهوون، باخ، چايكوفسكي و ويوالدي را نواختند. وقتي داشتند ويوالدي را مينواختند، جوان ويلون زن، چشمانش را بسته بود و انگار خودش بوده كه روي سيم هاي ويلون بالا و پائين مي پرد و چنان چهار فصل ويوالدي را مي نواختند كه تمام موههاي تنم سيخ شده بود. اين آهنگ برايم تداعي تركيبي بود از خواندن رمان دن آرام از شلخوف و شنيدنش براي اولين بار. وقتي داشتم كتاب فوق را مي خواندم، اين آهنگ موسيقي متني شده بود برايم و حال، هروقت اين آهنگ را گوش ميدهم بياد قهرمانان داستان فوق مي افتم. توجه و دقت من و دوستم به موسيقي و فضايي كه بوجود آمده بود هر چند دقيقه يكبار توسط شخصي بريده ميشد كه چندين و چند بار از ميان جمعيت و درست از وسط معركه ميگذشت و در حاليكه عينكي دودي و بزرگ به چشم داشت، با لاقيدي آدامسي مي جويد و با انگشتانش بگونه اي با آهنگ هاي اجرائي همراهي ميكرد كه انگار چهارمضراب گوش ميداده. در لحظه اي خاص متوجه كودكي شدم در حدود دوساله كه روي صندلي پشت دوچرخه پدرش نشسته و به آهنگهاي كلاسيك گوش ميداد و با شعفي خاص گاهاً دستهايش را بهم ميكوبيد و خنده اي شاد سر ميداد. متوجه نگاه دوستم ميشوم كه او نيز تو نخ بچه هست. ميپرسم: فكر نمي كني رابطه بدنمان با موسيقي رابطه اي فراي ادراك و دانستن و شعور متعارف هست؟ او با لبخند سري به علامت تائيد تكان ميدهد و باز نگاهمان را به بچه مي دوزيم كه چطور خودش را با آهنگي كه مي شنود، هماهنگ ميكند. سرتاسر ميدان محل تفريخ، استراحت، نمايش هنرهاي فردي و جمعي بود. اينجا و آنجا عده اي با اسكيت هايشان نمايش ميدادند و در جائي ديگر سه دختر و يك پسر كه شكل و شمايلي در هئبت پانكي داشتند، با سگشان بازي مي كردند و در واقع سربسرش ميذاشتند و اونم با واق واق كاملاً دوستانه اش واكنش نشان ميداد. تفاوت فضا و حال و هواي اينجا با جوامعي مثل جامعه ايران آنقدر زياده كه نميشه چنين فضائي را در آنجا متصور بود. يكي از حالات بسيار مسخره، در نفي چنين فضائي نه عدم مقبوليت در جامعه كه مزاحمت آنهائي خواهد بود كه خود وظيفه دارند نظم جامعه را حفاظت كنند. اين مردم هستند كه مدام مورد كنترل قرار دارند كه مثلاً مبادا در ملاء عام رقص كنند و يا موسيقي گوش بدن و احياناً از آن لذت ببرند. بقول مثالي گيلكي: در اين وادي ” كوه بايد دكلايه دره پورا به“ ـ كوه بايد بريزد تا اين دره پر شود....

۱۲/۰۵/۱۳۸۲

مدتي است كه چيزي در اينجا ننوشته ام. با اين نوشته ميخواهم چك كنم كه آيا اين نوشته ها كماكان در صفحه منعكس ميشوند يا نه.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?