کلَ‌گپ

۲۹/۰۵/۱۳۸۲

قطع برق در آمريكا و كانادا

ديروز براي اولين بار وبلاگ آدر و آينه اش را باز كردم و در آن با مطلبي روبرو شدم كه وي در رابطه با بيست و چهار ساعت قطع برق نوشته بود. وي اين حادثه را تجسمي از شرائطي دانست كه بجاي خود او را ناخواسته به آرزوي ديرينه اش رسانده است. آرزوي بي نظمي در هرشكل از نظمي كه بر رفتارهاي متعارف انساني برقرار است. تجسم اين وضعيت يك چيز هست، زندگي كردن آن چيز ديگري. شايد براحتي ميتوان تصوري از آخر زمان داشت! تصوري از بيچاره گي انسان در برابر سرنوشتي كه خود و در كنار سايرين براي خود رقم زده است. همه اجزاء زندگي امروزين ما خواه ناخواه چنان ما را در چنبره خود گرفته كه نه تنها گريزي از آنها نيست، بلكه از وجود آن وسائل در اختيار خود لذت مي بريم. سالياني پيشتر از اين و وقتي كه درون كله ام مملو بود از احساسي تلخ از زندگي و اينكه اين چه نكبتي است كه با نام زندگي دنبال مي كنم، در لحظاتي خاص و در حين پياده روي سرگردان در كوچه ها و بازارچه هاي مركز شهر هارلم ناگهان اين ايده به ذهنم رسيد كه: اگر به هردليلي تنها ده روز به عمر زمين و حيات روي آن باقي باشد، آيا بسياري از انسانها دست از همه بازي هايي كه بنحوي از انحاء درگير آن هستند، نخواهند كشيد؟ شايد آن روز بخصوص از دست مزاحمت هاي خودخورانه درون مغزم راحت شدم. زيرا در تمام مدت داشتم آن صحنه اي را مجسم مي كردم كه چگونه همه حالات زندگي امروزين جهان دچار تكانهاي شديد مي شوند. چه مردماني كه در حال خريد هفتگي و روزانه و از اين قبيل هستند و چه فروشندگاني كه حال دريافت وجه مربوط به آن مواد مفهوم و ارزش خودش را از دست ميدهد. و اينكه شايد در چند ساعت بعدتر ديگر هيچ اثري از برق و ساير امكانات متصل بدان نباشد. طبعاً دلهره ديگري بدنبال آن در من شكل گرفت. وقتي داشتم در كنار يكي از همسايه گان پير خود با آسانسور به خانه ام مي رفتم، با خود فكر ميكردم: اگر برق برود، اگر زندگي در ده روز آتي پايان يابد، اين افراد شايد زودتر از اينها بخاطر كمبودهاي موجود از بين بروند. زمستان بود و فكر مي كردم: اين ها چطور ميتوانند نبود امكانات سوختي در خانه را تحمل كنند؟ آيا اصلاً اين امكان وجود خواهد داشت كه تا آپارتمان خود كه در طبقه يازده ساختمان ما بود، برسند؟ وقتي عرصه را گسترده تر ميكردم، متوجه ميشدم كه انسانهاي بسياري هستند كه درگير جنگها و درگيريهاي مختلفي چه با مفاهيم دفاع از حقوق ملي و يا جنگ آزاديبخش و يا تمايل به اشغال اينجا و آنجايند و چگونه همه اينها پيشاپيش بفكر راه حلي براي خود مي افتند. سال 94 بود و آتش جنگ در بوسني با شدت هر چه تمامتر مناطق بيشتري را در شعله هاي خود فرو ميبرد. جنگ و انتفاضه در فلسطين مراحل ابتدائي خودش را طي مي كرد. از سوي ديگر هنوز خونريزي هاي توتسي ها و بروندي ها تازه بود و ابعاد فاجعه عموماً با ميزان گسترده پناهجويان در كشورهاي همسايه درك مي شد. بيش از نيم ميليون نفر انسان در كشورهاي اطراف بروندي در زير چادرها و در باصطلاح كمپ ها براي لقمه ناني مي جنگيدند. براي آنان حتي صحبت بر سر چند ساعت تداوم زندگي بود. از سوي ديگر در يكي ديگر از كشورهاي آفريقائي بيماري علاج ناپذير آبولا يا چيزي تو همين رديف در ميان مردم كشتار آرام و شكنجه آوري را دنبال مي كرد. روسها اولين شعله هاي جنگ در چچن را شعله ور كرده بودند. از سوي ديگر طالبان هرروز سنگر جديدتري را با استفاده از سلاح هاي پاكستاني از دست دسته هاي مختلف باصطلاح مجاهدين ميگرفتند و ميرفتند تا حكومت آتي طالبان را راه بياندازند... و در اين ميان، هزاران انسان در كمپ هاي پناهندگي در شهرهاي مختلف هلند و يا دهها هزار نفر در اروپا سرنوشت خود را انتظار مي كشيد تا بدانها اين حق داده شود كه زندگي كرده و سروساماني به امور معيشتي خود در شرائطي عادي تر بدهند. همه اين اعمال بطرز غريبي بي معني جلوه ميكرد. با خود فكر ميكردم: آيا تمامي اين افراد از دنبال كردن چنين خواسته هايي دست خواهند شست؟ آيا در چنين حالتي هرج و مرج خود زمينه اي نخواهد شد تا انسانها زدوتر از آن ده روز مفروض يكديگر را از بين ببرند؟ بارها شده كه اين سوال را از دوستانم كرده ام. روي اين موضوع خواستم فضائي را بسازم كه چگونه شيرازه همه چيز از هم گسسته شده و در عين زمان چگونه پيوند واقعي انسانها به هم و اينبار با مضموني بغايت متفاوت شكل خواهد گرفت. اما هربار احساس مي كردم كه زندگي كردن در آن شرائط اساساً بگونه اي ديگر پيش خواهد رفت. تصور غرق شدن در دريا هيچگاه نمي تواند عين لحظه غرق شدن باشد. تصور اساساً خودش را به ابزارهاي ديگري بند ميكند همچون يادآوري غرق شدن اين و آن و چشمان ترس خورده آن افراد. اما بنظر هيچ كس غرق شدن خود را تا آخرين ثانيه باور نخواهد كرد و بدينسان با تمام وجود تلاش خواهد كرد كه زنده بماند. و بهمين دليل عليرغم اينكه سير گردش خونش نمودي واضح در چهره و رنگ چشمانش باقي خواهد گذاشت. اما بدين مفهوم نيست كه وي حتي تا آخرين لحظه مرگ را باور كرده است. پس تصور نميتواند همان احساسي را تداعي كند كه درون انسان و در لحظه برخورد با حادثه شكل ميگيرد. و بدينسان جواب سوال من هميشه تبديل ميشد به بحثي فرضي و پاسخ هائي فرضي. براستي آيا ما بفكر سازمان دهي شيوه ديگري از زندگي حتي براي چند ساعت و يا چند روز خواهيم بود؟ چشمان سگ كوچولوي همسايه ام در همان آسانسور با وضوح تمام در برابرم قرار داشت. او را هيچ خبري از فردا نگران نخواهد كرد. او در همين لحظه و با حس نگراني در چشمان من خود را مقيد ديده بود كه با ليسيدن من و با دم جنباندن و نگاهي مستقيم در چشمانم،‌ مرا از آن دلهره نجات دهد. براي او زندگي هماني است كه دارد پيش ميبرد. ما با ابزارهايمان نه تنها اعتماد به نفسمان قوي نشده، بلكه احساس ناامني در ما تقويت پيدا كرده است. چقدر دلم مي خواست كه نويسنده آذر و آينه اش بيش از اينها مي نوشت. با خود فكر مي كنم: حتي اگر بخواهم بدون اين وسائل زندگي كنم بازهم يك بازي خواهد بود كه بيشتر كه جز خود فريبي چيز ديگري به ارمغان نخواهد آورد. ناگفته نذارم. انگار درست در همان سالها بوده كه آمريكائيان فيلمي درست كردند با نام ضربه عميق. در اين فيلم باز هم آمريكائيان اداي خردمندانه و نجات بخشانه شان را به نمايش گذاشتند و اينكه آنها هميشه براي چنين حالاتي پيش بيني كرده و حال انسانها و امكانات و برخي دست آوردهاي تكنيكي لازم را در غارهائي براي ساليان طولاني نگه داري خواهند كرد و مثلاً رئيس جمهورشان نيز سعي كرده كه تا آخرين دقايق در كنار مردم بماند و ... بگذريم. نميخواهم بگويم كه قضيه پيچيده تر از اين حرفهاست. تنها چيزي كه در ذهنم جاي ميگيرد اين است كه چه گستره عظيمي از اعمال بي معني و بي دليل و مسخره با صراحت تمام در برابر چشمانمان نمود تمسخر آميزشان را بروز خواهند داد. آيا براي بيداري انسان شوكي اينچنين عظيم لازم است؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?