کلَ‌گپ

۱۵/۰۵/۱۳۸۲

و اما در باره بهشت!

آيا تا حالا فكر كرده ايد كه اگه احياناُ و بطور اتفاقي در بهشت قرار داشته باشيد چكار مي كنيد؟ براي من كه يه موضوع كاملاً قطعي شده و آن اينكه حتي نيم نگاهي هم به بوته هاي تمشك نخواهم كرد. حتي تكرار اين اسم هم ديگه معده ام رو به قار و قور ميكشه. از يادآوري اسم رشتي اش كه ديگه حرفشو نميشه زد. چون ميترسم منو يه ضرب به تمام خاطرات دوران كودكي ام وصل كنه كه با چه بدبختي ميرفتيم تمشك مي چيديم و بعدش مجبور بودم هر يه نعلبكي از اونو به دو قران و آخراش كه ديگه داشت از گرما له و لورده ميشد به يكقران مي فروختم. همه اينها در حالي بود كه له له ميزدم كه خودم همه اونا رو بخورم. اصلاً تمام حسرتي كه در حين چيدن آنها به دلم مي موند، خودش كلي قيمت داشت. بعدش هم كه تمام پول فروش اون حتي به يه تومان و يا پانزده قران نميرسيد، بدو خودم رو به يكي از سينماهاي رشت مي رسوندم و رفتن به سينما همان و حسرت از دست دادن پول فروش ” ولش “ همان. از شما چه پنهان، يكبار كه رفته بودم سينما و يه فيلم هندي رو براي پنجمين بار ديدم، بعداز پايان فيلم، چنان بغضم گرفته بود كه نگو و نپرس. هزار بار به خودم فحش دادم كه چرا رفتم. چون ميشد با همان پول فرداش يه سيني تمشك از چله خانه خريد و دوبرابر سود برد... بگذريم، صحبت از بهشت بود. ياد كتاب زورباي يوناني مي افتم كه زوربا درباره دوران كودكي اش و زماني صحبت ميكرد كه آلبالو رو خيلي دوست داشت و يكبار كه امكاني براش پيش اومده بود، بيش از دو كيلو آلبالو رو خورد و بعدش اسهال و استفراغ و نتيجه آن شد كه تا آخر عمر حتي اسم آلبالو هم حالش رو بهم ميزد. حالا حكايت ماست. امروز بهشت دربرابرم بود. البته بهشتي كه بخاطر گرماي اخير اروپا يه خورده گرم بود و من وقتي بوته هاي تمشك رو از همان اولين كوره راه راهم بسوي جنگل رو ديدم، نتوانستم خودم رو كنترل كنم. و به دعوت بوته هاي حاضرو آماده كه انگار تابلوئي بالاي سرشون نصب كرده بودند كه منو به خوردن خودشون دعوت مي كردند. چند صد متر آنطرف تر و در جاده اي كه دو طرفش مزرعه ذرت بود، در كناره هاي جاده بوته هاي تازه تمشك بودند و همه با تعارفات وسوسه انگيز منو به شيرجه زدن در بوته ها دعوت ميكردند. هنوز نيمساعتي نگذشته بود كه احساس كردم شكمم باد كرده. چند متري نرفته بودم كه ديدم دارم بالا ميارم. آنقدر تمشك خورده بودم كه حتي ديدن بوته هاي بعدي تمشك هم حالم رو بهم ميزد. در بد مخمصه اي گير كرده بودم. از يك سو، بقول پدرم كه وقتي غذاي بيتشري طلب ميكردم و ديگه چيزي در بساط نبود، ميگفت: دلت هيچ وقت سيرائي نداره. انگار امروز هم در بين دل ناسير و شكم باد كرده گير كرده بودم. با خودم فكر مي كردم: اگه روزي جهان درست بهمان گونه مي بود كه آنرا بهشت تصورات ناميده ايم، آيا اولين حركتم بسوي ميوه هاي بهشتي خواهد بود، يا اينكه زير سايه درختي لم داده و از شكل گيري بهشت احساس آرامش خواهم كرد؟ اما هرچه باشه، ميدانم كه تمشك نخواهم چيد. امروز فوران بوته هاي تمشك بود در جنگل. راستي بعضي از اين آدمها كه مدام تو فكر كتاب و كتاب خواني و تعريف از اين نويسنده و آن نوشته و اينها هستند، تو بهشت هم دنبال كتابخانه و كتابفروشي و اينا ميروند؟ من فكر مي كنم خيلي از نويسندگان خود به ريش آنها خواهند خنديد. آخه مگه ميشه بهشت رو ديد و آنگاه دنبال تصاوير انعكاس يافته از يك زندگي معقول و مناسباتي خردمندانه بود؟ يا شايد بعضي ها از اينكه در بهشت آزادي هاي فردي هست و از اين قبيل، دست به تظاهرات خواهند زد و آنهم براي تحكيم آزادي در بهشت! با همه اينها امروز در بهشت اطراف شهرك ما، همه موجودات در سكوتي پرراز و رمز قرار داشتند. همه آنها در انتظار باد و حتي نسيمي بودند. برگها و علفها و بوته زارها در جايشان چنان صامت مانده بودند كه حتي در جاندار بودنشان نيز ميشد ترديد كرد. با اينهمه زمزمه اي از ميانشان بگوش ميرسيد كه ترجمه اش چنين بود: ” اين بابا رو داشته باش، انگار بهشت هم واسه ايناست. ديگه نميدونه كه درست از لحظه ورود اينها به چنان مجموعه اي، آنجا براي بقيه اشكال حيات، جهنمي بيش نخواهد بود.“ و ديگري ميگفت: ” اينها همين حيات روي زمين رو ريده اند انگار براشون كافي نبود، حالا قصد انتقال آرزوهاي سركوفت خورده شان به بهشت هستند. كور خوندي بايا.... با همه اين حرفها بايد بگم: همه تمشك هايي كه امروز بلعيده ام، مزه حتي يه بوته تمشك جاده لاكان در اطراف رشت رو نداشت كه نداشت.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?